eitaa logo
سبک زندگی اهل بیت(ع)
538 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
9 فایل
ارتباط با مدیر کانال @Aasadi8431
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 رهبر انقلاب: کتاب «الغدیر» نماد دفاع از امیرالمؤمنین و تشیع است ⚠️ اگر سراسر ۱۱ جلد کتاب الغدیر را بگردید یک توهین مانند آن چه روسیاه‌های انگلیسی‌مآب انجام میدهند، در آن وجود ندارد. ۹۵/۱۲/۰۵ 💻 @Khamenei_ir
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
⚠️لوح| رهبرانقلاب فرمودند: 🔻متأسّفانه امروز در فضای عمومی، در فضاهای مجازی، توهین به یکدیگر، اهانت به یکدیگر، تهمت زدن به یکدیگر از سوی جمعی رایج شده است؛ البتّه این جمع، مسلّماً جمع زیادی نیستند لکن کارشان به کشور و به فضای عمومیِ کشور صدمه میزند؛ بعضی از اینها گناه کبیره است. بایستی روح وحدت و روح اهتمام [باشد]؛ پرداختن به یکدیگر را بگذارند برای یک‌وقت دیگر؛ امروز که دشمن در مقابل کشور ایستاده است، همه با هم دست به دست هم بدهند، متّحد باشند، در یک جهت کار کنند برای استقلال و عظمت کشور. ۹۷/۳/۲۵ @Khamenei_reyhaneh
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | فرستادگان حسین علیه‌‌السلام 🏴 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «[حضرت امام حسین] هم دو سه نفر مأمور کارکُشته‌ى مبرّزِ قوی‌دست که تالی‌تِلو خودش بودند، به‌سوى تاریخ فرستاد. این چند مأمور، یکى خواهرش زینب کبرا است -انت بحمد الله عالمةٌ غیر معلّمة؛ آن‌چنان [امام سجّاد علیه‌السّلام] درباره‌‌ى زینب کبرا حرف میزند که انسان به یاد یک امامى از خاندان پیغمبر [می‌افتد] هم علی‌بن‌‌الحسین(صلوات‌الله‌علیه) امام سجّاد است، هم خواهر دیگرش امّ‌‌کلثوم است، هم سکینه است، هم فاطمه‌‌ى بنت‌‌الحسین است؛ از خاندان پیغمبر چندین نفر به‌‌صورت ظاهر، اسیرانى در دست دشمنان و در باطن، مأمورانى از جانب آن مرکز الهام و وحى خداوندى به کوفه و شام و مدینه اعزام شدند. و در همان چند روز اسارت و بعد از اسارت و تا آخر عمرشان، قطرى از اقطار را هرکدام احیاء کردند، زنده کردند و از این عملى که امام حسین انجام داد بهره‌‌بردارى شد.» شب عاشورا ۱۳۵۲/۱۱/۱۳ 📥 سایر کیفیت‌ها👇 http://farsi.khamenei.ir/video-content?id=43451
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
نماز و نماد نمادها و نشانه ها از دیرباز به عنوان ابزار ارتباط اجتماعی، نقش انتقال فرهنگی را بین افراد، نسل‌ها و جوامع گوناگون بشری ایفامی كنند. یكی از شگفتی‌ها و ویژگیهای انحصاری اسلام كه براستی هر آدم اندیشمندی را به حیرت و تحسین وا می‌دارد، این است كه بسیاری از باورها و ارزشهای بنیادین خود را در قالب های گوناگونی از رفتارها و گفتارهای نمادین و یا تركیبی از هر دو ریخته و با عناوین مختلف كوشیده است كه آنها را جزئی از رفتارها و گفتارهای روزمره انسانها قرار داده و ازاین طریق آنها را وارد حوزه فرهنگ عمومی کرده و به هدایت فكری و عملی جامعه همت گمارد. به عنوان نمونه، نماز و حج با همه شرایط و مقدماتی كه دارند، سرشار از رفتارها و گفتارهای نمادین و در برگیرنده عمیق ترین مفاهیم توحیدی اند؛ مثلاً گذشته از اوراد و اذكار آن دو، سجده را می‌توان برجسته ترین نماد اظهار تذلل وخاكساری، ركوع را نماد تعظیم و كرنش، قیام را سمبل احترام و بزرگداشت، قنوت را نماد اظهار و درخواست نیازمندی، وضو و غسل را سمبل پاكی و پاكیزه شدن برای حضور در محضر معبود و طواف را نماد فدا كردن جان وگردیدن به دور خداوند دانست كه همگی از باورهای توحیدی به شمار می‌روند. چنانكه بسیاری دیگر از كلیدی ترین باورها و ارزشها در اوراد و اذكار این رفتارهای عبادی تعبیه شده است. توجه به نقش نمادین رفتارهای عبادی همانند نماز كه مسلمانان باید علاوه بر اوقات پنجگانه در مناسبت‌های گوناگون نیز آن را بخوانند، به خوبی نشان می‌دهد كه چگونه فقط همین رفتار عبادی، بسیار فراگیرتر و گسترده تر از هررسانه جمعی فرامرزی، باورها و ارزشهای توحیدی را در اطراف و اكناف عالم و در بین همه اقشارهای اجتماعی، تزریق كرده و گسترش داده است و اگر مفاهیم عمیق و انسان ساز آن به خوبی فهمیده شوند، می‌توان درك كرد كه چرا قرآن کریم می‌فرماید:«إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ» عنكبوت/۴۵ علی اسدی کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۲ تلگرام👇👇 https://t.me/ahlbeyt110 واتساپ👇👇 https://chat.whatsapp.com/I4HujzTNDwWJq9UoTEANdn ایتا👇👇 https://eitaa.com/ahlebit110 ارتباط با ادمین @aliasadizanjani‌‌‌‌
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
قبله توحید یكی از باورهای بنیادین اسلامی كه محور و اساس دیگر باورها و ارزشهای خرد و كلان را تشكیل می‌دهد، باور به توحید می باشد و اسلام بر آن است كه این باور از مرز دل و درون بیرون رفته و در همه رفتارها، گفتارها و احساسات وعواطف فردی و اجتماعی حضور ملموس داشته باشد و در یك كلام، قبله نمای فرهنگ و جامعه باشد، از این رو قصد قربت را در بسیاری از رفتارها و به یك معنی در همه رفتارها، گفتارها و احساسات شرط لازم و یا شرط كمال دانسته، چنانكه رو به قبله و یا پشت به قبله بودن را در بسیاری از حالات و رفتارها، واجب، حرام، مستحب و یا مكروه دانسته است؛[1] یعنی اینكه انسان باید به هنگام عبادت، در نهان و آشكار، قیام و قعود، خواب و بیداری و حتی هنگام انجام حیوانی‌ترین رفتارها نیز نباید از خدا و جهت توحیدی غافل شود. بدون شك رو به سوی معبود کردن، جانمایه اصلی عبادت و بندگی به شمار می‌رود. از این رو كسانی كه بت‌های سنگی و چوبین و یا ستارگان و ماه و خورشید و دیگر خدایان دروغین را می‌پرستیدند، در پیش روی آنان و یا در معابد نزدیك به آنها، رو به سوی آنان كرده و در مقابلشان به خاك می‌افتادند، كرنش می‌كردند و قربانی می‌نمودند. از آنجا كه خدای یگانه جسم نیست و فراتر از افق ادارك حسی بوده و سمت و سو و جا و مكان مشخصی ندارد و در عین حال همه جا هست و هر سمتی كه رو شود، خدا وجود دارد،[2] اگر بخواهد فراتر از دل و درون، دررفتار و گفتار آدمی تجلی كند، قطعاً باید جهت نمادین و محسوس و مشخصی داشته باشد، تا همه بندگان به سوی اومتوجه شوند. از این رو، كعبه از دیر زمان به عنوان برجسته ترین نماد توحید، قبله خداپرستان بوده است و آنان با تمام تفاوت‌های نژادی، زبانی، جغرافیایی، زمانی و... همواره بدان سو متوجه بوده اند[3] تا باشد كه از این راه اندیشه ها، باورها، رفتارها و احساسات فردی، اجتماعی و عبادی خود را جهت توحیدی داده و با وجود همه تفاوت ها، یگانگی و همبستگی فرهنگی و اجتماعی خود را حفظ نمایند. علی اسدی ............................... [1]. مانند رو به قبله بودن به هنگام نماز، ذبح حيوان، حالت احتضار، دفن ميت، غسل ميت، خوابيدن، غذا خوردن، دعا خواندن و... تلقين شهادت به رسالت و امامت به محتضر و ميت، قرائت قرآن و فاتحه، اذان گفتن در گوش نوزادان به هنگام نامگذاري. [2]. وَلِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ، بقره/115. [3]. وَمِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَيْثُ مَا كُنتُمْ فَوَلُّواْ وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ، بقره/150. کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۲ تلگرام👇👇 https://t.me/ahlbeyt110 واتساپ👇👇 https://chat.whatsapp.com/I4HujzTNDwWJq9UoTEANdn ایتا👇👇 https://eitaa.com/ahlebit110 ارتباط با ادمین @aliasadizanjani‌‌‌‌
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
جانم فدای تو دخترآبی که نه سیاسیون برایت غصه خوردند. و نه مطبوعات زرد برایت سوگواره راه انداختند . و نه رسانه های استکباری، حقوق بشری را برایت قائل شدند . و نه مدعیان حقوق بشر از تو و حقوقت دفاع کردند . ونه سلبریتی های بی حیا برایت اشک تمساح ریختند . تو هستی و همه پشتوانه ات، یک قاب عکس و یک سنگ مزار سرد ... و خدایی که همین نزدیکی است. آیت پیمان
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
30 خاطره از شهيد چمران آنچه مي خوانيد 30 خاطر از دوران زندگي پرافتخار شهيد دکتر مصطفي چمران است تقديم شما بزرگواران مي گردد. 1- مدير دبستان با خودش فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که حيف است مصطفي در آن جا بماند. خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدي نامي، که مدير آن جاست صحبت کند. البرز دبيرستان خوبي بود، ولي شهريه مي گرفت. دکتر چند سؤال ازش پرسيد. بعد يک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفي جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت:  «پسر جان تو قبولي . شهريه هم لازم نيست بدهي.» 2- سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سر امتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترين نمره. 3- بورس گرفت. رفت آمريکا. بعد از مدت کمي شروع کرد به کارهاي سياسي- مذهبي. خبر کارهايش به ايران مي رسيد. از ساواک پدر را خواستند و بهش گفتند «ما ترمي چهارصد دلار به پسرت پول نمي دهيم که برود عليه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفي عاقل و رشيده. من نمي توانم در زندگيش دخالت کنم» بورسيه اش را قطع کردند. فکر مي کردند ديگر نمي تواند درس بخواند و برمي گردد. 4- چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمي داد. دست آخرگفت « شما نمره گرفته اي، ولي اگر بروي، آزمايشگاه نيروي بزرگي از دست مي دهد. » خودش مي خنديد. مي گفت « کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پيش خودش که من هم بمانم» 5- چپي ها مي گفتند "جاسوس آمريکاست. براي ناسا کار مي کند." راستي ها مي گفتند "کمونيسته." هر دو براي کشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواک هم يک عده را فرستاده بود ترورش کنند. يک کمي آن طرف تر دنيا، استادي سرکلاس مي گفت "من دانشجويي داشتم که همين اخيراً روي فيزيک پلاسما کار مي کرد." 6-اوايل که آمده بود لبنان، بعضي کلمه هاي عربي را درست نمي گفت. يک بار سرکلاس کلمه اي را غلط گفته بود. همه ي بچه ها همان جور غلط مي گفتند. مي دانستند و غلط مي گفتند. امام موسي مي گفت «دکتر چمران يک عربي جديدي توي اين مدرسه درست کرد.» 7- بعضي شب ها که کارش کمتر بود، مي رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقيقه مي نشست، از درس ها مي پرسيد و بعضي وقت ها با هم چيزي مي خوردند. همه شان فکر مي کردند بچه ي دکترند. هر چهارصدو پنجاه تايشان. 8- چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر. 9- دکتر شعرها را مي خواند و ياد دعاي ائمه مي افتاد. مي خواست نويسنده اش را ببيند. غاده دعا زياد بلد بود. پيغام دادند که دکتر مصطفي مدير مدرسه ي جبل عامل مي خواهد ببيندم، تعجب کردم. رفتم. يک اتاق ساده و يک مرد خوش اخلاق. وقتي که ديگر آشنا شديم، فهميدم دعاهايي که من مي خوانم، در زندگي معمولي او وجود دارد. 10- گفتند "دکتر براي عروس هديه فرستاده" به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم. بازش کردم. يک شمع خوش‌گل بود!! رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آويزان کردم و برگشتم پيش مهمان ها؛يعني که اين‌ها را مصطفي فرستاده!! چه کسي مي فهميد که مصطفي خودش را برايم فرستاده است؟!! 11- گفته بود "مصطفي! من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدا را فراموش نکني." بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران آمدم. چه قدر دلم مي خواهد بهش بگويم که يک لحظه هم خدا را فراموش نکردم. 12- ما سه نفر بوديم، با دکتر چهار نفر. آن ها تقريبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بي راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بوديم دانشگاه سخن راني. از درپشتي سالن آمديم بيرون. دنبالمان مي آمدند. به دکتر گفتيم « اجازه بده ادبشان کنيم » گفت: « عزيز، خدا اين ها را زده» دکتر را که سوار ماشين کرديم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتيم آورديم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهميده بود. آمد توي اتاق. حسابي دعوامان کرد. نرسيده برگشتيم و رسانديمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات.
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
13- با شروع جنگ به فکر افتاد برود جبهه. نه توي مجلس بند مي شد نه وزارت خانه. رفت پيش امام. گفت "بايد نامنظم با دشمن بجنگيم تا هم نيروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پيش بيايد." برگشت و همه را جمع کرد. گفت "آماده شويد همين روزها راه مي افتيم". پرسيديم "امام؟" گفت"دعامان کردند." 14- سر سفره، سرهنگ گفت "دکتر! به ميمنت ورود شما يه بره زده ايم زمين." شانس آورديم چيزي نخورده بود و اين همه عصباني شد. اگر يک لقمه خورده بود که ديگر معلوم نبود چه کار کند. 15- کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشيدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضي ها هم ريششان را کوتاه نمي کردند تا بيش تر شبيه دکتر بشوند. بعدا که پخش شديم جاهاي مختلف، بچه ها را از روي همين چيز ها مي شد پيدا کرد. يا مثلا از اين که وقتي روي خاک ريز راه مي روند نه دولا مي شوند، نه سرشان را مي دزدند. ته نگاهشان را هم بگيري، يک جايي آن دوردست ها گم مي شود. 16- ... دکتر نيست! همه پادگان را گشتيم، نبود. شايعه شد دکتر را دزديده اند. نارنجک و اسلحه برداشتيم رفتيم شهر. سرظهر توي مسجد پيدايش کرديم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سني ها. فرمان ده پادگان از عصبانيت نمي توانست چيزي بگويد. پنج ماه مي شد که ارتش درهاي پادگان را روي خودش قفل کرده بود، براي حفظ امنيت. 17-گفتم "دکتر جان، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه. اين پنکه هم جواب نمي ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق...". گفت "ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من." 18- از اهواز راه افتاديم؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهي ماشين اول را زدند. يک خمپاره هم سقف ماشين ما را سوراخ کرد و آمد تو، ولي به کسي نخورد. همه پريديم پايين، سنگر بگيريم. دکتر آخر از همه آمد. يک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت "کنار جاده ديدمش. خوشگله؟" 19- گفتم "دکتر، شما هرچي دستور مي دي، هرچي سفارش مي کني، جلوي شما مي گن چشم، بعد هم انگار نه انگار. هنوز تسويه ي مارو نداده ان. ستاد رفته زير سؤال. مي گن شما سلاح گم کرده ين..." همان قدر که من عصباني بودم، او آرام بود. گفت "عزيز جان، دل خور نباش. زمانه ي نابسامانيه. مگه نمي گفتن چمران تل زعتر را لو داده؟ حالا بذار بگن حسين مقدم هم سلاح گم کرده. دل خور نشو عزيز." 20- براي نماز که مي ايستاد، شانه هايش را باز مي کرد و سينه ش را مي داد جلو. يک بار به ش گفتم "چرا سر نماز اين طورمي کني؟" گفت "وقتي نماز مي خواني مقابل ارشد ترين ذات ايستاده اي. پس بايد خبردار بايستي و سينه ت صاف باشد."با خودم مي خنديدم که دکتر فکر مي کند خدا هم تيمسار است. 21- ناهار اشرافي داشتيم ؛ ماست. سفره را انداخته و نينداخته، دکتر رسيد. دعوتش کرديم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره.يکي مي پرسيد "اين وزير دفاع که گفتن قراره بياد سرکشي، چي شد پس؟" گفتم "دکتر جان، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه. اين پنکه هم جواب نمي ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق...".گفت "ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من." 22- دکتر آرپي جي مي خواست، نمي دادند. مي گفتند دستور از بني صدر لازم است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پاي تلفن نمي ديد دکتر از عصبانيت قرمز شده. فقط مي شنيد که "من از کجا بني صدر رو گير بيارم مجوز بگيرم؟" رو کرد به من، گفت "برو آن جا آرپي جي بگير. ندادند به زور بگير برو عزيز جان." 23- وقتي دکتر تير خورد، همه ي بچه ها آمدند ديدنش. باور نمي کردند. مي گفتند دکتر رويين تن است. تصرف دارد روي گلوله ها. مسيرشان را عوض مي کند. از اين حرف ها. دکتر وقتي شنيد، خيلي خنديد. 24- مي گفتند "چمران هميشه توي محاصره است." راست مي گفتند. منتها دشمن مارا محاصره نمي کرد. دکتر نقشه اي مي ريخت. مي رفتيم وسط محاصره، محاصره را مي شکستيم و مي آمديم بيرون. 25- مريض شده بود بدجور. گفتم "دکتر چرا نمي ري تهران؟دوايي،دکتري؟" گفت "عزيز جان، نفس اين بچه ها خوبم مي کند." 26- با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بيا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمي آد." گفت "نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده." بهش گفتم. گفت "چشم. همين فردا مي ريم." 27- گفت "رضايت بدهيد، من فردا بروم شهيد بشم." گفتم "من چه طور تحمل کنم؟" آن قدر برايم حرف زد تا رضايت دادم.
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
28- داشت منطقه را براي مقدم پور، فرمان ده جديد، توضيح مي داد. مثل هميشه راست ايستاده بود روي خاک ريز. حدادي هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولي پانزده متري. دومي هفت متري وسومي پشت پاي دکتر، روي خاکريز. ديدم هرسه نفرشان افتادند. پريديم بالاي خاک ريز. ترکش خمپاره خورده بود به سينه ي حدادي، صورت مقدم پور و پشت دکتر. 29- از تهران زنگ زدم اهواز. گفتم "مي خوام برگردم." گفتند "نمي خواد بيايي، همان جا باش." خودم را معرفي کردم. يکي از بچه ها گوشي را گرفت. زد زير گريه. پرسيدم "چي شده؟" گفت "يتيم شديم." 30- بعد از دکتر فکر کردم همه چيز تمام شده، تمام تمام.وصيت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز يک چيزهاي کوچکي مانده. يک چيزهاييکه شايد بشود توي جبهه پيدايشان کرد. رفتم وماندگار شدم ؛ به خاطر همان وصيت نامه. کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۲ تلگرام👇👇 https://t.me/ahlbeyt110 واتساپ👇👇 https://chat.whatsapp.com/I4HujzTNDwWJq9UoTEANdn ایتا👇👇 https://eitaa.com/ahlebit110 ارتباط با ادمین @aliasadizanjani‌‌‌‌
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
🔴وجوب امر به معروف و نهی از منکر ♦️امام خامنه ای:امر به معروف و نهی از منکر از واجبات و فرایض بسیار مهم و بزرگ اسلامی به شمار می‌رود، و افرادی که این فریضه‌ی بزرگ الهی را ترک می‌کنند یا در برابر آن بی‌تفاوتند گناهکار خواهند بود و کیفری سخت و سنگین در انتظار آنها است. امر به معروف و نهی از منکر نه تنها به اتفاق فقهای اسلام واجب است، بلکه اصل وجوب آن جزو ضروریات دین مبین اسلام به شمار می آید. ♦️امر به معروف و نهی از منکر با رعایت شرایط آن یک تکلیف شرعی عمومی برای حفظ احکام اسلام و سلامت جامعه است، و صرف توهم این که موجب بدبینی فاعل منکر یا بعضی از مردم نسبت به اسلام می گردد باعث نمی شود که این وظیفه ی بسیار مهم ترک شود. 🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا 🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
شهید عبدالحسین برونسی در ۳ شهریور ۱۳۲۱ در گلبوی بالاکدکن از توابع تربت حیدریه به دنیا امد و در ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر، شرق دجله به شهادت رسید. او فرمانده تیپ ۱۸ جواد الائمه مشهد بود. پیکر مطهر وی پس از ۲۷ سال از زمان شهادت در شرق دجله به همراه ۱۲ شهید دیگر کشف شد و در بهشت رضای مشهد دفن گردید. کتاب "خاک‌های نرم کوشک" مجموعه خاطراتی از وی است از زبان همسر وی و همرزمانش که در سال ۱۳۸۳ توسط سعید عاکف در مشهد چاپ گردید و به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های تاریخ ایران مبدل شد و تا مرداد ۱۳۹۶ به چاپ دویست و یازدهم (۶۶۲۰۰۰ نسخه) رسید.[فیلم به کبودی یاس برداشتی از زندگانی وی است.
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
فرار شهید برونسی از خانه سرهنگ 1⃣ اول سربازی كه اعزام شدیم رفتیم صفر چهار بیرجند. بعد از تمام شدن دوره ی آموزش نظامی صحبت تقسیم و این حرفها پیش آمد. یك روز تمام سربازها را به خط كردند تو میدان صبحگاه. هنوز كار تقسیم شروع نشده بود كه فرمانده پادگان خودش آمد مابین بچه ها. قدمها را آهسته بر میداشت و با طمانینه و به قیافه ها با دقت نگاه میكرد و می آمد جلو. توی یكی از ستونها یك دفعه ایستاد. به صورت سربازی خیره شد. سر تاپای اندامش را قشنگ نگاه كرد. آمرانه گفت: بیرون. همین طور دو سه نفر دیگر را انتخاب كرد. من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها هیكل ورزیده و در عوض قیافه ی روستایی و مظلومی داشتم. فرمانده ی پادگان هنوز بین بچه ها می گشت و می آمد جلو. نزدیك من یكهو ایستاد. سعی كردم خونسرد باشم. تو چهره ام دقیق شد و بعد هم از آن نگاه های سر تا پایی كرد و گفت: تو هم برو بیرون. یكی آهسته از پشت سرم گفت: خوش به حالت! تا از صف بروم بیرون دو سه تا جمله دیگر از این دست شنیدم. -دیگه افتادی تو ناز و نعمت! -تا آخر خدمتت كیف میكنی! 2⃣ بیرون صف یك درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه. حسابی كنجكاو شده بودم.از خودم می پرسیدم: چه نعمتی به من میخوان بدن كه این بچه شهری ها این طور دارن افسوسش رو میخورن؟! خیلی ها با حسرت نگاهم می كردند. بالاخره از بین آن همه چهار پنج نفر انتخاب شدیم. یك استوار بردمان دم آسایشگاه. گفت: سریع برین لوازمتون رو بردارین و بیاین بیرون. لفتش ندین ها! باز كنجكاوی ام بیشتر شد. با آنهای دیگر هم رفاقت نداشتم كه موضوع را ازشان بپرسم. لوازمم را ریختم توی كیسه ی انفرادی و آمدم بیرون. یك جیپ منتظر بود. كیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا. همراه آن استوار رفتیم بیرجند. چند دقیقه بعد جلوی یك خانه ی بزرگ و ویلایی ماشین ایستاد. استوار پیاده شد. رو كرد به من و گفت بیا پایین. خودش رفت زنگ آن خانه را زد.كیسه ام را برداشتم و پریدم پایین. بهم گفت: تو از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی. هر چی بهت گفتن بی چون و چرا گوش میكنی. مات و مبهوت نگاش می كردم. آمدم چیزی بگویم در باز شد.یك زن تقریبا مسن و ساده وضع بین دو لنگه ی در ظاهر شد.چادر گلدار و رنگ و رو رفته اش را روی سرش جابه جا كرد.استوار بهش مهلت حرف زدن نداد. به من اشاره كرد و گفت این سرباز رو خدمت خانوم معرفی كنید.از شنیدن كلمه ی خانم خیلی تعجب كردم. استوار آمد برود. گفتم: من اینجا اسلحه ندارم. هیچی ندارم. نگهبانی میخوام بدم چی كار میخوام بكنم؟خنده تمسخر آمیزی كرد و گفت: برو بابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهات رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی! تو دوره ی آموزشی به قول معروف تسمه از گردنمان كشیده بودند. یاد داده بودند بهمان كه اگر مافوق گفت بمیر بی چون و چرا باید بمیری. رو همین حساب حرف او را گوش كردم. 3⃣ دنبال آن زن رفتم تو، ولی هنوز در تب و تاب این بودم كه تو خانه ی یك خانم میخواهم چه كار كنم؟ روبروی در ورودی آن طرف حیاط یك ساختمان مجلل چشم را خیره میكرد. وسعت حیاط و گلهای رنگارنگ و درختهای سربه فلك كشیده هم زیبایی دیگری داشت. زن گفت: دنبالم بیا.گونی به دست دنبالش راه افتادم. رفتیم توی ساختمان. جلوی راه پله ها زن ایستاد. اتاقی را در طبقه ی دوم نشانم داد و گفت: خانم اونجا هستن. به اعتراض گفتم: معلوم هست میخوام چیكار كنم؟ این نشد سربای كه برم پیش یك خانم!ترس نگاهش را گرفت.به التماس گفت: صدات رو بیار پایین پسرم. با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و گفت:برو بالا خانم بهت میگن چه كار باید بكنی. زیاد بد اخلاق نیست. باز پرسیدم: آخه باید چه كار كنم؟انگار ترسید جواب بدهد. تا تكلیفم را یكسره كنم از پله ها رفتم بالا. 4⃣ در اتاق قشنگ باز بود. جوری كه نمیتوانستم در بزنم. نگاهی به فرش های دستباف و قیمتی كف اتاق انداختم. بند پوتینهام را باز كردم و بیرونشان آوردم. با احتیاط یكی دو قدم رفتم جلوتر. گفتم: یا الله! صدایی نیامد. دوباره گفتم: یاالله! یاالله!این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت رو بخوره! یاالله گفتنت دیگه چیه؟بیا تو!مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم: خدایا توكل بر خودت. رفتم تو.از چیزی كه دیدم یكهو چشمام سیاهی رفت. كم مانده بود نقش زمین شوم. فكر میكنی چه دیدم؟ گوشه ی اتاق رو مبل یك زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان مینی ژوب نشسته بود. با یك آرایش غلیظ و حال بهم زن! پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد. چند لحظه ماتم برد. زنیكه هم انگار حال و هوای مرا درك كرده بود. چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون. پوتینهارا پام كردم. بند هارا بسته و نبسته گونی را برداشتم.
۲۴ شهریور ۱۳۹۸