eitaa logo
رسانه اجتماعی مسجد و محله
401 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
493 فایل
رسانه اجتماعی و کانال رسمی مسجد حضرت زینب سلام الله علیها قم، شهرک شهید زین الدین، خیابان شهید پائیزان انتهای خ دکتر حسابی کدپستی3739115659 شناسه ملی 14013514594 حساب حقوقی درآمد وجاری مسجد 5892107047156958 💳 IR050150000003101103064788
مشاهده در ایتا
دانلود
ماه تکرار نشدنی 🖌 حضرت صلي‌ الله ‌عليه‌و‌آله فرمود: آگاه باشيد! ماه رجب ماه تکرار نشدنی خداوند است و ماه بزرگي است و آن را ماه أصم (تکرار نشدنی) مي‌گويند؛ چرا كه ماه‌هاي ديگر به فضيلت و حرمت آن نمي‌رسد. 🖌 قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَلَا إِنَّ رَجَبَ شَهْرُ اللَّهِ الْأَصَمُّ وَ هُوَ شَهْرٌ عَظِیمٌ وَ إِنَّمَا سُمِّیَ الْأَصَمَ لِأَنَّهُ لَا یُقَارِنُهُ شَهْرٌ مِنَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ. 📚 فضاءل الأشهر ثلاثة، ح ۱۲. @hadith_daily
امر به معروف و نهی از منکر، مثل نور افشانی✨🌟💥 است کبریت با نور کم را تو روشن می کنی ولی میره آسمان و تبدیل به نور زیبا و بزرگی می شه که شب تاریک را روشن و همه از دیدنش شاد😃 می شوند شما تذکر را می دهی شاید آن لحظه چیزی به ظاهر عوض نشد ولی مطمئن باش در عالم نوری بزرگ روشن کردی. که زیباترین آن اطاعت از امر حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه است❤️🌸❤️🌸❤️🌸 پس با ایمان قوی تر و گامی استوارتر به راهت ادامه بده که «صبح سحر نزدیک است» 🌻🌼🌸🌺🌸🌼
10.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👏ما میتوانیم .. (۱۰) برطبق گزارش‌های بین المللی: ❌ رشد و پیشرفت در عرصه خودروسازی و لوازم جانبی آن ۲۰
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت شصت و دوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/528 فصل پنجم رمضان جنگ تشنگی(۷) همین که عراقی‌ها نزدیک می‌شدند فریاد می زد؛ یک، دو، سه همزمان دو نفر از سنگر شهادت بالا می‌رفتند و آرپی‌جی می‌زدند که یا می‌افتادند یا عراقی‌ها را زمین‌گیر می‌کردند یک بار تانک‌ها آنقدر جلو آمدند که صدای بلندگو هم به گوش نمی‌رسید تانک‌ها تا ۱۰ متری خاکریز آمدند بچه‌ها با شجاعت تمام از سنگر شهادت عبور کردند رفتند روی سرشان شب هنگام بعد از رزم پی‌درپی و بی‌خوابی پلک‌هایم سنگین شد جایی پیدا کردم کنار صدها جنازه عراقی و شهید خوابم برد کسی نمی‌توانست از داخل کانال عبور کند مگر اینکه پا بر روی جنازه‌ها بگذارد آنجا یک پتوی خاکی و خونی پیدا کردم سرم را به جای متکا داخل کلاه آهنی گذاشتم پتو را تا سینه‌ام بالا کشیدم و خوابیدم غافل از اینکه عراقی‌ها جلو آمده‌اند و نارنجک داخل کانال پرتاب می‌کنند صبح بیدار شدم نمازم قضا شده بود کسی کنارم تکان خورد ترسید و گفت: "مگر تو زنده‌ای؟" پسرخاله‌ام حمید صلواتی بود گفتم: "مگر قرار بود زنده نباشم؟" قیافه‌ام را دوباره برانداز کرد سر پا بودم، اما کلاه آهنی‌ام سوراخ بود سوراخی که ترکش نارنجک عراقی به متکای من انداخته بود پتو روی بدنم آن‌قدر خونی و غلط‌انداز بود که صلواتی و یکی دو نفر دیگر فکر کرده بودند یک شهیدم صلواتی حفره کلاه را نشانم داد دستم را داخل سوراخ کلاه کردم چطور کلاه را سوراخ کرده بود، اما سرم را نه خودم هم نفهمیدم فکر کردم مثل حبیب، از ناحیه سر ضدضربه شده‌ام اما این بار شهادت حبیب شایعه نبود او جلوتر از سنگر شهادت، بین عراقی‌ها افتاده بود سه چهار روز بود که غذا نخورده بودیم اگر آبی ته قمقمه مانده بود، سهم گلوی تشنه‌مان می‌شد عراقی‌ها هم از پاتک خسته نمی‌شدند می‌زدند و می‌خوردند و از رو نمی‌رفتند تنها چیزی که کم نداشتیم مهمات بود کانال پر بود از فشنگ و تفنگ و نارنجک بیشتر هم از نوع عراقی‌شان من، یک بسیجی، حمید صلواتی و رضا محرمی یک تکه نان پیدا کردیم شروع کردیم به خوردن یک خمپاره زوزه کشید آمد و روی سر آن بسیجی منفجر شد سر او شکافت و درست مثل یک هندوانه که به زمین کوبیده باشند متلاشی شد خون پاشید روی نان و سر و صورت ما محرمی خیلی خونسرد گفت: "خدایا! بعد از چهار روز، این تکه نان هم بر ما روا نبود؟!" عصبانی شدم نان را کنار انداختم دست‌های خونی‌ام را به شلوارم مالیدم تیربار را برداشتم رفتم بالای سنگر شهادت تا تیر داشتم زدم همانجا از ناحیه حاج جعفر خبر رسید که بچه‌های همدان آماده باشند برای عقب رفتن. کمک تیربارچی گفت: "کجا بروم؟ زندگی‌ام، خانه‌ام، خواهر و مادرم بمباران شده‌اند؟" اولش نفهمیدم چه می‌گوید پرسیدم: "کجا؟!" گفت: "پدر و مادرم در بمباران همدان شهید شدند" نزدیک صبح، عده‌ای نیروی تازه نفس به جای ما آمدند پشت دژ، سه تویوتا منتظر ما بودند تویوتای اول ۳۸ نفر را در خود جا داد تویوتای دوم هم تقریبا با همین مقدار تا لبش پر شد اما برای تویوتای سوم فقط ۸ نفر مانده بود غریبانه بود یاد ۵ شب پیش افتادم نزدیک ۱۰۰۰ نفر بودیم که همین‌جا، داخل میدان مین پیاده شدیم اما حالا فقط ۸۰ نفر بودیم که زنده برمی‌گشتیم نمی‌خواستم بی حبیب سوار شوم سه نفرمان به جعفر گفتیم: "کجا برگردیم؟ ما می‌مانیم تا حبیب را پیدا کنیم" جعفر محکم و قاطع جواب داد: برمی‌گردیم عقب! ما تکلیفمان را انجام داده‌ایم... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
جلسه قرآن مسجدحضرت زینب سلام الله علیه و پایگاه شهید قلی زاده