هدایت شده از سالن مطالعه
38.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 مستند #بهشت_ماندنی_است
💥 روایت فاجعهٔ تلخ تخریب بقیع
✡ این مستند، واقعهٔ تخریب بهشت #بقیع و حرم چهار امام مظلوم شیعه توسط #وهابیت و نقش خائنانهٔ برخی عناصر #بهایی را بررسی میکند.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
رسانه اجتماعی مسجد و محله
کسی درباره دیدار بدون ماسک رهبر معظم انقلاب مدظله با رئیس جمهور سوریه نظری نداره؟
می تواند نشانه دو مطلب باشد:
یکی نشانه اعتماد کامل ایشان به سران جبهه مقاومت.
دوم آماده سازی افکار عمومی برای اعلام اتمام کرونا.
هدایت شده از
امام زادگان عشق
16.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام فرمانده از قاره آفریقا، به سبک شیعیان نیجریه تحت رهبری شیخ زکزاکی مشهور به «خمینی آفريقا»
،،اللهم عجل الولیک الفرج
هدایت شده از 🇮🇷روزی یک حدیث🇵🇸
ملاطفت روزی را زیاد می کند
🖌 حضرت # امام_صادق(ع) : خداوند روزی خانواده ای که با هم با ملاطفت برخود می کنند را می افزاید.
🖌 عنْ أَبِي عَبْدِ اللهِ عليهالسلام ، قَالَ : « أَيُّمَا أَهْلِ بَيْتٍ أُعْطُوا حَظَّهُمْ مِنَ الرِّفْقِ ، فَقَدْ وَسَّعَ اللهُ عَلَيْهِمْ فِي الرِّزْقِ.
ـــــــــــــــ
📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۱۸۲ روایة: ۹
#حدیث #ملاطفت
@hadith_daily
هدایت شده از سالن مطالعه
KayhanNews75979710412150504936110 (1).pdf
حجم:
9.9M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات روزنامه کیهان
امروز چهارشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
3.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رَبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِيًا يُنَادِي لِلْإِيمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا ۚ رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَكَفِّرْ عَنَّا سَيِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الْأَبْرَارِ قرآن کریم آیه ۱۹۳ آل عمران
پروردگارا، ما صدای منادیی که خلق را به ایمان فرا میخواند که به پروردگارتان ایمان آورید، شنیدیم و ایمان آوردیم، پروردگارا، از گناهان ما درگذر و زشتی کردار ما بپوشان و هنگام جان سپردن ما را با نیکان و صالحان محشور گردان
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و چهاردهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/770
فصل دهم
نبرد فاو(۵)
چند روزی همراه بچههای واحد در همدان بودیم
هفته بعد به جنوب رفتیم
اردوگاه شهید محرمی کنار کارون
همه چیز عوض شده بود
حتی ارکان لشکر
حاج حسین همدانی به فرماندهی لشکر قدس گیلان منصوب شده بود
به جای او حاج مهدی کیانی از فرماندهان قدیمی جنگ به سمت فرماندهی لشکر معرفی شده بود
حاج مهدی هم چند نفری را از بچههای زبده و قدیمی جنگ با خود آورده بود
همه برای عملیاتی بزرگ آماده میشدند
در واحد ما، در عین آمادگی برای رزم، محیط ترکیبی از اوج معنویت و گریه و شوخ طبعی و خنده بود
یک روز جلوی چادر واحد نشسته بودیم که علیآقا گفت: "حالا که لثهات خوب شده، بلند شو با یکی از این تازه واردها کشتی بگیر! ببینم هنوز هم قلچماقی یا نه!؟"
طرف آدم تنومندی بود. با تن و هیبت کشتیگیری
چند دقیقه باهاش قاطی کردم
یک آن زدمش زمین
خودم هم باورم نمیشد
علیآقا در گوشی گفت: "خیلی به خودت نناز! این کشتی یک امتحان از تو بود و صد تا از او! که نشان بدهد چقدر مرام پهلوانی دارد! اگر اراده میکرد ظرف چند ثانیه ضربه میشدی اما نخواست! من هم همین را میخواهم. اگر منم منم داشت کار او در این واحد سخت بود!"
علیآقا صبحها به جلسه فرماندهی میرفت و عصرها قبل از نماز، رزمایش میگذاشت.
چند نفر از جمله من ور دستش بودیم
با گرینوف، کلاش و حتی آرپیجی به نیروهای فرضی شلیک میکردیم
علیآقا وقتی به سمت نیروهای مثلاً در میدان مین گیرکرده، تیراندازی میکرد، تیرها به فاصله کمی از بالای سرشان رد میشد
این قابلیت فقط در او بود
انصافاً ما به جای نیروها میترسیدیم
گاهی میگفتیم: "علی آقا! نخورد به بچهها!"
میخندید و میگفت: چیزی نمیشود! بچهها باید حس واقعی پیدا کنند و ترسشان بریزد."
البته بودند کسانی که از همین جا مسیرشان را از اطلاعات عملیات جدا میکردند.
هوای سرد جنوب و آغاز زمستان بود
از همدان کدو آورده بودند
چسبیده بودم به چراغ والور که قابلمه پر از کدو روی آن میجوشید
یکباره مصیب مجیدی داخل چادر آمد
با نگرانی گفت: "علیآقا! فرمانده لشکر گفت؛ نیروها را بردارید و بیایید جلو! ظاهراً اتفاقی مثل اتفاق عملیات بدر افتاده بود!"
علیآقا که انگار منتظر این حرف بود، گفت: "یالا بچهها بجنبید! همه سلاح بردارید و سوار شوید!"
حس پنهانی به من میگفت؛ "عکس العمل علیآقا مقابل حرف مصیب مجیدی عادی بود!"
حتماً این موضوع سرِکاری است!
همه آماده شدند
مثل همان شب عاشورایی
بعضی گوشهای نشستند و وصیتنامه نوشتند
علی آقا جلوی جمع ایستاد و صحبتهای آخر را با بچهها کرد
سخنانی خطابگونه و احساسی!
من دوباره برق شیطنت را در چشمان علی دیدم
همه راه افتادند
علی دید من به بخاری چسبیدهام، گفت: "خوشلفظ! راه بیفت!"
گفتم: "من نمیآیم! آمادگی شهادت ندارم! خیلی ترسیدهام! جا زدهام!"
علیآقا مرا بهتر از خودم میشناخت، گفت: "بلند شو! برای بچهها سوال درست نکن! یالا پاشو!"
گفتم: "من شهادت زورکی نمیخواهم! چطوری بگویم که ترسیدهام!"
علی مطمئن شد که من دستش را خواندهام
آمد جلو و گفت: "لامصب! وقتش رسید، نشانت میدهم!"
مشتی به گردهام کوبید و رفت
جلوی چادر خندهام گرفت
گفتم: "رفتید! ما را هم شفاعت کنید!"
شب از نیمه گذشته بود و خبری از بچه ها نبود
من بودم و کدوهایی که پخته و آماده خوردن بودند
پتو را روی شانهام انداختم و رفتم سراغ کدوها
ساعت ۳ شب بچهها برگشتند
از سر و صورت و لباسهایشان آب میچکید
تا مرا دیدند گفتند: "بدجنس! از کجا فهمیدی سرکاریست و نیامدی!؟"
تعریف کردند که علیآقا با مصیب و چند نفر، همه آنها را داخل آب انداختهاند و مجبورشان کردهاند که با شنا برگردند
عده ای هم که شنا بلد نبودند، ماندهاند تا یاد بگیرند
دم صبح بقیه هم آمدند
مثل بید میلرزیدند
شوق خوردن کدوی داغ داشتند
اما کدام کدو!!!
افتادند دنبال من
من هم فرار
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308