eitaa logo
رسانه اجتماعی مسجد و محله
401 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
493 فایل
رسانه اجتماعی و کانال رسمی مسجد حضرت زینب سلام الله علیها قم، شهرک شهید زین الدین، خیابان شهید پائیزان انتهای خ دکتر حسابی کدپستی3739115659 شناسه ملی 14013514594 حساب حقوقی درآمد وجاری مسجد 5892107047156958 💳 IR050150000003101103064788
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 ♦️ اگر خدا شهادت را نصیبم کرد بنده از شهدایی هستم که در قیامت حتماً یقه‌ی بی حجاب ها و کسانی که ترویج بی‌حجابی می کنند را می‌گیرم...! @ahlolmasjed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از احمدرضا
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 کمپینی برای حذف "کلاه ایمنی اجباری" ⚠️ حاضرید در کمپین "نه به کلاه ایمنی اجباری" شرکت کنید تا موتور سواران بی‌کلاه در گرما راحت‌تر باشند و جریمه‌ هم نشوند؟ به هر حال جون آدم به خودش مربوطه و یه مسئله شخصیه، نیازی نیست قانون دخالت کنه! بعد از این کلیپ به پوچ بودن کمپین پی میبرید👌 افسران
4.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ راحتماببینیدونشردهید.... درود بر زنان محجبه که لحظه لحظه در عبادتند..‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃روز ملی "عفاف و حجاب" گرامی باد🍃 🦋«جامعه‌ی‌ما،خانواده ی ما»🦋
هدایت شده از ۱۱
🤲 نماز اول وقت در هر شرایطی؟ آیت الله شیخ محمدتقی بهلول می‌فرمودند: ما با کاروان و کجاوه به «گناباد» می‌رفتیم. وقت نماز شد. مادرم کاروان‌دار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگه‌دار می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم. کاروان‌دار گفت: بی‌بی! دو ساعت دیگر به فلان روستا می‌رسیم. آنجا نگه می‌دارم تا نماز بخوانیم. مادرم گفت: نه! می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم. کاروان‌دار گفت: نه مادر. الان نگه نمی‌دارم. مادرم گفت: نگه‌دار. کاروان‌دار گفت: اگر پیاده شوید، شما را می‌گذارم و می‌روم. مادرم گفت: بگذار و برو. من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟ من هستم و مادرم.دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا می‌رسد و ممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند. لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر می‌شد. در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک دُرشکه خیلی مجلل پشت سرمان می‌آید. کنار جاده ایستاد و گفت: بی‌بی کجا می‌روی؟ مادرم گفت: گناباد. او گفت: ما هم به گناباد می‌رویم. بیا سوار شو. یک نفس راحتی کشیدم. گفتم خدایا شکر. مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم. سورچی گفت: خانم! فرماندار گناباد است. بیا بالا. ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد. مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم! در دلم می‌گفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است. ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح می‌گفت! آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست. گفت مادر بیا بالا. اینجا دیگر کسی ننشسته است. مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم.
تجمع امروز خواهران محله زینبیه میدان آستانه ۱۴۰۱٫۴٫۲۱ پایگاه عقیله بنی هاشم ( س)