eitaa logo
رسانه اجتماعی مسجد و محله
394 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
489 فایل
رسانه اجتماعی و کانال رسمی مسجد حضرت زینب سلام الله علیها قم، شهرک شهید زین الدین، خیابان شهید پائیزان انتهای خ دکتر حسابی کدپستی3739115659 شناسه ملی 14013514594 حساب حقوقی درآمد وجاری مسجد 5892107047156958 💳 IR050150000003101103064788
مشاهده در ایتا
دانلود
نزدیکتر به خدا 🖌 حضرت (ع) فرمود: خداى عزوجل می فرماید: اگر روزی بنده مؤمنم را تنگ گیرم، غمگین شود در صورتی که در آن حالت نزدیکتر به من است. 🖌 عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ يَحْزَنُ عَبْدِيَ الْمُؤْمِنُ إِنْ قَتَّرْتُ عَلَيْهِ وَ ذَلِكَ أَقْرَبُ لَهُ مِنِّى . 📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۲۱۱ روایة: ۵ @hadith_daily
با عرض سلام و احترام و تسلیت سالروز شهادت غریبانه حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها از همه ی عزیزانی که قدم رنجه فرمودند و یا با تماس و پیام خود؛ موجبات شادی روح مرحومه والده اینجانب و نیز تسلای خاطر بازماندگان شدند؛ کمال تشکر را دارم. امیدوارم که خداوند به بزرگواران جزای خیر عنایت فرماید. إن شاء الله که پاسخگوی محبت دوستان در شادی هایشان باشیم. با سپاس. والهی
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هجدهم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/389 فصل دوم پایگاه راه خون (۷) ... کم کم از دور سر و صدای یک تویوتا پیدا شد که عراقی‌ها با چند گلوله خمپاره به استقبال او آمدند. جلو یک راننده بسیجی نشسته بود و بغل دستش یک افسر ارتشی که احتمالاً سرهنگ دوم بود. سرهنگ ارتشی کامل مردی بود. خوش رو با لهجه آشنا که با یک سلام و احوالپرسی ساده لو رفت که اهل اصفهان است. ناهیدی را از قبل می‌شناخت. اما از اینکه نوجوان کم سن و سالی مثل من را برای آموزش دیده بانی می‌دید، یکه خورد. این را از سوالی که از ناهیدی پرسید فهمیدم. - باید در خدمت ایشان باشم؟ ناهیدی جواب داد: سه نفر دیگر هم الساعه می‌رسند. البته آنها برای تجربه بیشتر برای کار با خمپاره پای درس شما خواهند بود. ارتشی، اول پای تانکر آب وضو گرفت و به چند آیه قرآن خواند تا بقیه بچه ها هم رسیدند. من هم مثل یک شاگرد مدرسه، کاغذ و قلم به دست گرفتم. احساس کردم اولین بار است می‌خواهم یک درس را با اشتیاق تمام یاد بگیرم. ارتشی به جای مباحث آموزش دیده بانی سر صحبت را اینطور باز کرد: برادران! اینجا کشور امام رضاست. خاک میهن ما بیمه امام رضاست. ما به تکلیف‌مان عمل کنیم، بقیه کارها دست خود آقاست. من ناقابل همه چیزم را از امام رضا دارم. زنم. تنها بچه‌ام. محبت شما. در هر جمله که میگفت نام مبارک امام رضا علیه‌السلام را تکرار می‌کرد. مهر او نیز به دلم نشست. روزها آموزش می‌دیدم و شبها نگهبانی. بعد از ۱۴ روز آموزش دیده بانی به همت آن افسر مومن و دوست داشتنی، من با یک بی‌سیم داخل دیدگاه ماندم و آن سه نفر پای قبضه رفتند. همان روز کار اجرای آتش روی مواضع دشمن را شروع کردم. در آغاز پرت و پلا می‌زدم. اما کم کم تجربه‌ام بیشتر شد و گلوله خمپاره به دشمن نزدیکتر. آن چند روز همواره در این فکر بودم که ای کاش فقط با روبرو می‌جنگیدیم. اما این یک آرزوی محال بود. یک شب مسئول محور از من خواست برای تپه پشت سر تقاضای خمپاره منور کنم. یعنی همان‌جا که دموکرات‌ها روی ارتفاعات پشت سر ما آمده بودند. فردای همان روز یک نفر از سمت روبرو بدون اسلحه و با شتاب به سمت دیدگاه آمد. سرباز عراقی بود و اهل نجف که خودش را تسلیم ما کرد و اطلاعات زیادی از موقعیت عراقی ها به فرمانده محور داد. چند روز بعد سر و کله یک جیپ که از جاده عقب به سمت محور می‌آمد، پیدا شد. یک راست پشت سنگر دیدگاه ایستاد. چند نفر پیاده شدند. فرمانده محور به سمت آنها دوید و با ادب تمام به آن‌ها خیرمقدم گفت. چهار نفرشان سپاهی بودند. از میان آنها فقط ناهیدی را دیده بودم و یک نفر ارتشی که حالا درجه او را می‌شناختم. سرهنگ تمام بود. تمامی‌شان داخل دیدگاه آمدند و با دوربین منطقه را دید زدند. من هم گوش تیز کردم از حرف‌هایشان پیدا بود که خبرهایی است. شاید یک عملیات بزرگ! لابلای صحبت، همدیگر را خیلی مودبانه خطاب می‌کردند؛ برادر احمد! برادر صیاد! و ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
به من دورتر است 🖌 حضرت (ع) فرمود: خداى عزوجل می فرماید: ... اگر بر بنده مؤمنم وسعت دهم شادمان گردد، در صورتی که او در آن حالت از من دورتر است. 🖌 عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ ... وَ يَفْرَحُ عَبْدِيَ الْمُؤْمِنُ إِنْ وَسَّعْتُ عَلَيْهِ وَ ذَلِكَ أَبْعَدُ لَهُ مِنِّی . 📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۲۱۱ روایة: ۵ @hadith_daily
هدایت شده از سالن مطالعه
۵۷ البته لطیفه فقط به معنی جوک نیست *روایت امروز را حتما بخوانیم و درسهای آن را با همسر خویش مرور کنیم شاید طعم شیرین عشق و زندگی را بچشیم* *شهادت بانوی هستی مادر شیعه دلسوز شیعه بی بی حضرت فاطمه زهرا محضرتان تسلیت باد* حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در وصیت خود به همسرش فرمودند يَا ابْنَ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ أُوصِيكِ أَوَّلًا أَنْ تَتَزَوَّجَ بَعْدِي بِابْنَةِ أُخْتِي أُمَامَةَ فَإِنَّهَا تَكُونُ لِوُلْدِي مِثْلِي فَإِنَّ الرِّجَالَ لَا بُدَّ لَهُمْ مِنَ النِّسَاء *پسر عموی رسول خدا اولین وصیتم به شما این است که بعد از من با دختر خواهرم امامه ازدواج کنی چرا که او برای فرزندان من مثل من است همانا حتما مردان باید همسر داشته باشند. (مبادا بدون همسر بمانی)* بحار ج۴۳ ص ۱۹۲ *در این روایت کوتاه چند درس ارزنده هست نخست توصیه به ازدواج و دوری از حسادتهای بی جا و دوم دلسوزی مادرانه برای بعد از مرگ و سوم درک درست همسر. ایشان در آخر حدیث پاسخ فرمایش احتمالی مولا علی را داده اند گویا فرض کرده که علی به او بگوید بعد از تو میلی به ازدواج نخواهم داشت ولی بی بی فرمودند هر مردی باید همسر داشته باشد. چقدر زندگی با داشتن مرزی به نام رضای خدا زیبا می شود. بخاطر خدا درخواست کنیم به خاطر خدا صحبت کنیم و در هر لحظه خدا را در نظر بگیریم با توجه به رضای خدا تصمیم بگیریم تا زندگی طعم واقعی شیرین خود را به ما بچشاند.* -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت نوزدهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/392 فصل دوم پایگاه راه خون (۸) ... از میان این اسمها نام "احمد" کمی برایم آشنا بود. در سپاه مریوان شنیده بودم فرمانده سپاه فردی‌ست مقتدر و شجاع و با صلابت به نام حاج احمد متوسلیان. وقت نماز بود. وضو گرفتم و خودم را به صف آن چند نمازگزار رساندم. قبل از نماز آن جوان لاغر اندام که احمد صدایش می‌کردند، کنارم نشست و با خوش‌رویی گفت: "خسته نباشی دلاور! اهل کجایی؟" -- همدان -- ماشاالله. چند وقت است که اینجایی؟ -- نزدیک دو ماه. نگذاشتم سوال دیگری بپرسد، گفتم: "کارم دیده‌بانیه. کار با خمپاره ۱۲۰ را هم بلدم و البته هر کار دیگری که جبهه لازم داشته باشد، انجام میدهم. اینجا می‌خواهد عملیات بشود؟" صدای موذن که بلند شد دستی روی سرم کشید و رو به قبله ایستاد. بین دو نماز بلند شد و در مقابل هفت نفری که نشسته بودیم شروع به صحبت کرد. اول به همان سرهنگ ارتشی که نامش صیادشیرازی بود خیر مقدم گفت و سپس از پیروزی اسلام بر کفر گفت و ... خودش بود. حاج احمد متوسلیان که ذهنیت موهوم من از او یک آدم گنده با لباس و هیبت خاص بود. احمد متوسلیان به گونه‌ای از درماندگی نیروهای ضد انقلاب حرف می‌زد که ترس را مثل باران از دلم شست. دیگه شک نکردم که در آینده نزدیک عملیات بزرگی در این منطقه اتفاق خواهد افتاد. چند روز از این واقعه نگذشته بود که دیدم بچه‌ها در سنگرهای خط، شیرینی پخش می کنند. یه نفر از رادیو شنیده بود که بنی صدر از فرماندهی کل قوا عزل شده و مجلس شورای اسلامی به بی‌کفایتی او رای داده است. بیش از دو ماه بود که در خط مقدم بودم و برای دو چیز دلتنگ؛ یکی برای پسرخاله‌ام سعید و دیگری برای "نوشابه". در این وانفسای تیر و ترکش هوس خوردن نوشابه مثل خوره به جانم افتاده بود. تنها کسی که دیدنش افکار بچه گانه و بازیگوشی‌های پنهان دوره کوچه و محل را از ذهنم خارج می‌کرد، ناهیدی بود. وقتی با او هم‌کلام می‌شدم، پدر و مادر و پسر خاله و "نوشابه" را فراموش می‌کردم. یک روز گفت: "چند وقت است که عقب نرفته‌ای؟ -- اصلا عقب نرفته‌ام. -- گفت کجا حمام می‌کنی؟ -- پای یک چشمه، کنار آن تپه. -- لازم است به شهر بروی و یه دوش گرم و جانانه بگیری و زود برگردی. بعد از ۲ ماه به مریوان برگشتم چشمم دنبال شیشه های زرد نوشابه کانادا بود. اما برای اینکه پاسخ دلم را ندهم به سپاه مریوان رفتم و داخل کانکس های آن یک حمام حسابی گرفتم. فردا صبح در خیابانهای مریوان پرسه زدم و از قضا چشمم به نوشابه افتاد. کمی پول داشتم. سه تا نوشابه خریدم و با سه بیسکویت. کنار جدول خیابان نشستم و با ولع تمام خوردم. فروشنده‌ی کرد تا اشتهای مرا دید، پرسید: "از بچه های کاک‌احمد هستی؟ نوشابه و بیسکویت گلویم را بسته بود. با سرم جواب دادم: "بله" خندید و گفت: "این ها همه مال کاک احمده. تو هم مهمان کاک‌احمد هستی. نوش جانت. بیشتر از نگرفتن پول از این که حاج احمد توانسته بود در دل این مردم اینقدر جا باز کند، خوشحال شدم. به خط برگشتم ناهیدی هم آنجا بود. ◀️ ادامه دارد ... قسمت اول خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308