فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه چیز درباره آن روز و آن #قدرت_برتر...
🔺و مؤمنان را بر اين كار، تشویق نما؛ اميد است خداوند از قدرت کافران جلوگيرى كند (حتى اگر تنها خودت به ميدان بروى). و خداوند قدرتش بيشتر، و مجازاتش دردناكتر است. | سوره نساء آیه۸۴
هدایت شده از اکبر ابدالی
با شروع مقاومت اقتصادی، مردم آمریکا به جای پارچه های باکیفیت انگلیسی، از پارچههای دستباف داخلی استفاده میکردند.بزودی شعار «کالای انگلیسی نخرید» به شعار همگانی مردم آمریکا تبدیل شد ...
به لطف خدا کتاب «اقتصاد مقاومتی در آمریکا» به چاپ دوم رسید.
خرید👇
https://bookroom.ir/track/612ka9
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سی و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/441
فصل دوم
بلدچی شانزده ساله (۱۵)
در همان نگاه اول میشد ۴۰ - ۵۰ تانک را در تاریکی دید.
من هنوز مبهوت امداد الهی، به سمت خاکریز میرفتم که صدای "یا علی"و "یا زهرا" تمام دشت را گرفت.
منتظر بودیم عراقیها از داخل سنگرها، یا از داخل برجک تانکها بیرون بیایند. اما برای چند لحظه هیچ عکسالعملی نبود.
ناگهان صحنه عوض شد مثل اینکه چوبی داخل لانه زنبور کرده باشید. عراقیها از خاکریز و سنگر و زیر و روی تانکها بیرون آمدند.
هر کدام به سمتی میدویدند.
اما مفری نبود.
گردان عمار رسیده بود و خاکریز در محاصره کامل.
عراقیها فقط می توانستند وسط دایره خاکریز به چپ و راست فرار کنند.
فکر میکنم اولین تیر آن شب از لوله تفنگ من به سمت یک عراقی در حال فرار شلیک شد.
بقیه هم صاعقه وار بر سر آنها فرود آمدند.
سنگر به سنگر نارنجک میانداختیم و پاکسازی میکردیم.
گاهی فریاد میزدیم؛ "بیاید بیرون" و دوباره نارنجک میانداختیم.
آنقدر پشت سر هم که وقتی در یکی از سنگرها نارنجک انداختم، موج انفجار نفر بغل دستی مرا گرفت.
یکی از کامیونها گازش را گرفت و مثل آدمهای مست به سمت ما آمد. یکی از بچهها موشک آرپیجی را به سمت لاستیکهای آن فرستاد و کامیون متوقف شد.
ما هم رفتیم سر وقتش خدمهاش شش نفر بودند دست و پای هر شش نفرشان را بستیم و به پاکسازی ادامه دادیم.
سه ساعت و نیم درگیری یک طرفه بود الا بخشی از گوشه خاکریز که عراقی ها مقابل گردان عمار مقاومت بیشتری میکردند.
وقت نماز صبح بود نماز را با تیمم خواندیم.
یکی صدا زد؛ یکی از بچه ها داخل خودروی عراقی مجروح شده. بروید بیاریدش بیرون. رفتم بالا. دیدم "حمید حجهفروش" پشت فرمان بیحال افتاده و صدایش در نمیآید.
اولش نفهمیدم چه اتفاقی افتاده. نزدیکتر شدم. دیدم دستهایش را گذاشته روی پاهایش.
حدسم درست بود؛ او میخواسته ماشین را روشن کند که عراقیها یک تله انفجاری داخل آن گذاشته بودند و به محض زدن استارت عمل کرده بود.
حمید هیکل درشتی داشت. سنش هم شش هفت سالی از من بزرگتر بود. به هر زحمتی بود بیرون کشیدمش و شلوارش را پاره کردم. دور و بر پاهایش پر از ترکشهای ریز و سوراخ سوراخ بود، ولی خون زیادی نمیآمد.
امیدوار شدم که تا زمان رسیدن به اورژانس دوام بیاورد.
دنبال یک وسیله گشتم و به هزار مکافات یک نفر را پیدا کردم و به او گفتم با ماشینت این مجروح را به عقب ببر. اولش بهانه آورد که مسیر را بلد نیست و چه و چه.
سرش داد زدم این بنده خدا دارد اینجا شهید میشود یالا ببرش عقب ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
هدایت شده از 🏴روزی یک حدیث🇵🇸
دنیای زهرآگین
🖌 حضرت #امام_صادق (ع) فرمود در کتاب على صلوات الله علیه است که: حکایت دنیا حکایت مار است، که اگر لمسش کنی چقدر نرم است ولی زهر کشنده در درون دارد، فرد عاقل از آن بپرهیزید، و کودک نادان به سویش گراید.
🖌 عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ إِنَّ فِی كِتَابِ عَلِيٍّ ص إِنَّمَا مَثَلُ الدُّنْيَا كَمَثَلِ الْحَيَّةِ مَا أَلْيَنَ مَسَّهَا وَ فِی جَوْفِهَا السَّمُّ النَّاقِعُ يَحْذَرُهَا الرَّجُلُ الْعَاقِلُ وَ يَهْوِى إِلَيْهَا الصَّبِيُّ الْجَاهِلُ.
📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۲۰۴ روایة:۲۲
#حدیث #زهد
@hadith_daily
هدایت شده از نهج البلاغه 🇮🇷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حجت الاسلام عالی
❓خدا باهات قهره؟؟
صداتو نمیشنوه؟!
#بندگی
@Menbaraali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*✅بسیـــار زیبا، شنیدنــی و لــذت بخـش*
*هـــر بار که میشنویـم و میاندیشیـم*
*جانـمـان بیشتــر جــلا پیدا میکنــد.*
*🔷این تعابیـــر نه از هــر کســی است؛*
*بلکــه*
*از علامه مجاهد عــارف انقلابــی* *فقیـــه مبارز ،* *عمــار ولایت آیةالله مصبــاح اعلــی الله مقامــه*
*در توصیف*
*امام خامنـــهای روحــی فــداه و حفظــه الله تعالــی و دامت توفیقاتـــه*
*🔶باز هم ببینیــم و نشر دهیــم🔶* 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از 🏴روزی یک حدیث🇵🇸
تشنه دنیا
🖌 حضرت #امام_صادق (ع) فرمود: مَـثَل دنیا مانند آب دریاست که هر چه تشنه از آن بیشتر بیاشامد، تشنه تر می شود، تا آنکه آب شور او را بکشد.
🖌 عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ مَثَلُ الدُّنْيَا كَمَثَلِ مَاءِ الْبَحْرِ كُلَّمَا شَرِبَ مِنْهُ الْعَطْشَانُ ازْدَادَ عَطَشاً حَتَّى يَقْتُلَهُ .
📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۲۰۵ روایة: ۲۴
#حدیث #زهد
@hadith_daily
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سی و هشتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/452
فصل سوم
بلدچی شانزده ساله (۱۶)
به ناچار قبول کرد.
دوباره رفتم بالای سر حمید.
آفتاب زده بود.
تشنه بود و آب میخواست و با التماس میگفت:
"خوش لفظ یکم آب به من بده."
توجه نکردم. شنیده بودم آب برای مجروح در حال خونریزی خوب نیست.
باز به التماس گفت: "تو را به جان امام قسمت می دهم یک ذره آب به من بده"
و این قسم را سه چهار بار تکرار کرد.
با کمک همان راننده گذاشتیمش داخل ماشین.
همینکه خواست راه بیفتد، دیدم چشمهای حمید سفید شده و رو به آسمان است. غم عالم مرا گرفت.
علیرضا ترکمان که از دوستان حمید حجهفروش بود، رسید.
به روی خودش نیاورد و گفت:
"یک نفربر آن جا هست پر از مهمات. ببریمش عقب."
(هنوز پس از ۳۰ سال صدای او و قسمهای پیدرپیاش تا عمق استخوانم را می سوزاند ای کاش به او آب داده بودم)
راه افتادیم به سمتی که چهار تا تانک با عجله فرا میکردند.
تشخیص اینکه تانکها عراقی هستند یا بچهها آنها را غنیمت گرفتهاند و داخل آنها نشستهاند، کار دشواری بود.
شاید اگر من ده پانزده عراقی را روی یک تانک نمیدیدم، باور نمیکردم که آنها دشمن باشند.
عراقی ها روی تانک نشسته بودند و تیراندازی میکردند. فقط مضطرب و سردرگم و گیج به چپ و راست نگاه میکردند.
داد زدم: "بزنیدش"
یکی موشک آرپیجی به سمت آنها فرستاد.
موشک به تانک نخورد.
دومین موشک رفت و خورد بغل برجک تانک و نفراتش سالم و مجروح به دور و بر پرتاب شدند.
سه تانک دیگر هم ایستادند و نفراتش با دست بالا بیرون آمدند.
ترکمان نشست پشت تانک و آن را به راه انداخت.
من هم کنار برجک تانک نشستم و از آن بالا صحنه درگیری شب گذشته در زین القوس را به یاد آوردم.
به یک سنگر که گویا تدارکات عراقیها بود رسیدیم.
از شب گذشته چیزی نخورده بودم و البته شانس با من یار بود که نخورده بودم وگرنه مثل بقیه بچه ها باید عملیات را با دل پیچه و بیرون روی مداوم تجربه میکردم.
حالا رسیدم به یک صبحانه کامل که عبارت بود از شیر، تخممرغ، پنیر و گوجه فرنگی.
شکمم به قار و قور افتاده بود.
بچهها سرپایی شروع کردند به خوردن و من نگاه می کردم.
یکی از بچههای تهران پرسید: "چیه!؟ اس استه؟! مهم نیست ما هم اس اسیم"
نفهمیدم چه میگوید.
جواب دادم اینها نجساند و غذاهایشان هم نجس است و نخوردم.
نشستم جلوی سنگر که یکباره حبیب را دیدم.
خیلی خوشحال و سرحال به نظر میآمد. پرسید: "کجایی خوشلقظ!؟"
گفتم: "مشغول پاکسازی بودم که حمید حجهفروش شهید شد."
کل ماجرا را تعریف کردم. از آب خواستن او و ندادن من و عذاب وجدانی که خواب و خوراک را از من گرفته بود.
حبیب مثل همیشه مایه آرامش من شد و گفت: خوش به حالش.
نگران نباش.
وظیفهات را انجام دادی.
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨فوری
☑️ مستند جنجالی جانور گرسنه پس از دو بار ممانعت امشب ساعت ۲۲:۱۵ از شبکه ۳ پخش میشه
🔹ناگفتههای عجيب مستند ثریا در خصوص پيچيدهترين حمله سايبری جهان به سايت هستهای نطنز
🔻این مستند بعد از ۲ سال توقیف قراره امشب پخش بشه و مثل همیشه خیانت روحانی و دارودستهاش رو عیان کنه
ـــــــــــــــــــــــ
پایگاه خبری صابرین نیوز↙️
🆘@sabreenS1_official
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند هم مسیر . روایتی متفاوت از دوستی حاج قاسم و حاج مهدی کازرونی در جنگ. امروز (شنبه 25 دی) ساعت 19:30 و یکشنبه 26 دی ساعت 16:50 شبکه نور
هدایت شده از 🏴روزی یک حدیث🇵🇸
افسوس دنیا
🖌 حضرت #امام_رضا (ع) می فرمود: عیسى بن مریم (ع) به حواریین گفت: این بنى اسرائیل! بر آنچه از دنیا از دست شما رفت افسوس مخورید، چنانکه اهل دنیا، بر دین از دست داده خود وقتی به اهداف دنیاییشان می رسند افسوس نخورید.
🖌 سَمِعْتُ الرِّضَا ع يَقُولُ قَالَ عِیسَى ابْنُ مَرْيَمَ ص لِلْحَوَارِيِّینَ يَا بَنِى إِسْرَائِیلَ لَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ مِنَ الدُّنْيَا كَمَا لَا يَأْسَى أَهْلُ الدُّنْيَا عَلَى مَا فَاتَهُمْ مِنْ دِینِهِمْ إِذَا أَصَابُوا دُنْيَاهُمْ .
📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۲۰۵ روایة: ۲۵
#حدیث #زهد
@hadith_daily
شرح و تفسیر
نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
یکشنبهها پس از نماز عشا
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
@ahlolmasjed
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سی و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/454
فصل سوم
بلدچی شانزده ساله (۱۷)
سوار تویوتای حبیب شدم. به جایی نرسیده به جاده اهواز خرمشهر رفتیم.
وقتی به آنجا رسیدیم، آقای همدانی را دیدم که داشت نیروهای گردان عمار و گردان مسلم را به شکل ادغامی سازماندهی میکرد.
همان وقت اولین بمبارانهای عراق شروع شد. همه جا از پشت مواضع ما گرفته تا روی کارون و عقبه ها و دور و بر خاکریز زینالقوس را بمباران می کردند.
در این اثنا دو نفر با انگشت مرا به یک راننده آمبولانس نشان دادند.
راننده آمبولانس به طرفم آمد و گفت: "برادر! شما از بچههای اطلاعات عملیاتی؟"
کارم تا اینجا به لطف خدا بینقص بود و به رغم اینکه بچههای اطلاعات خیلی کاربلدی خودشان را به رخ نمیکشیدند، اما اینجا وقتی با عنوان "بچههای اطلاعات عملیات" خطابم کردند، خوشم آمد و جواب دادم: "در خدمتم"
گفت: "به ما گفتهاند؛ آن جلو مجروح زیاد است و باید برای تخلیه آنها به عقب، اقدام کنیم. اما راه را بلد نیستیم. شما میدانید خط مقدم کجاست؟"
باد به غبغب انداختم و گفتم: "بله بلدم"
استنباط من این بود که خط مقدم خیلی جلوتر است، چون برای گردان مسلم خط نهایی را شناسایی خاکریز زینالقوس معرفی کرده بودند و من تا آنجا را بلد بودم، لذا این مسیر را نمیشناختم اما جواب "نه" هم ندادم.
سوار آمبولانس شدیم .
راننده بود و کمک راننده و یک نفر که فکر میکردم عراقی است، اما گفت بچه اهواز است و دارد به جلو میرود.
همه این بندگان خدا آویزان من بودند و من با همان چشمهای خسته و شکم گرسنه جلو و عقب و راست و چپ را میکاویدم تا با استنباط ذهنی خود آنها را به جلو ببرم.
حدود ۷۰۰ متر از محل قبلی دور نشده بودیم که یک نیسان زرد رنگ را دیدم که وسط بیابان در حال سوختن بود.
مسیر را ادامه دادیم.
چند خودروی تویوتا بود و تعدادی جنازه که دور آن افتاده بود.
کمی مشکوک به نظر میرسید.
راننده پرسید: "درست آمدهایم؟ برادر!"
گفتم: "بله. برو جلو"
جلوتر یک تویوتا به سمت ما میآمد.
پرشتاب و با سرعت زیاد و چراغ های روشن.
نور بالا میزد.
کسی از داخل تویوتا دستش را بالا آورده و دستمالی را تکان می داد تا چیزی را به ما بفهماند.
همه این علائم به من تفهیم نکرد که دارم این بندگان خدا را اشتباه میبرم.
رفتیم و رسیدیم به ۲۰۰ متری دژی که به دژ اهواز خرمشهر میمانست.
آنجا متوجه شدم که اشتباه آمدهایم.
اما خیلی دیر شده بود.
فریاد زدم: "برگرد برادر! پشت آن دژ عراقی ها هستند..."
راننده که تا آن موقع کمال اعتماد را به من به عنوان بلدچی داشت، جا خورد و عصبانی شد و گفت: "برادر و کوفت! برادر و زهر مار! تو یک علف بچه ما را سرکار گذاشتهای...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
هدایت شده از اینستای انقلابی
سرقت بزرگ
۲۶ دی ماه،سالروز فرار شاه از ایران
💬 #mozdoorir
@insta_enghelabi