eitaa logo
(راهی بسوی تکامل)
391 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
22.9هزار ویدیو
531 فایل
🌷اکبررحیمی 🌱(خیلی زود دیرمیشه):🌱 اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی،اعمال ونماز های تاکید شده،داستانهای مذهبی وبه اشتراک گذاش
مشاهده در ایتا
دانلود
شجره ملعونه.mp3
6.28M
☄ ریشه‌های دشمنیِ آل سعود، با اهل بیت پیامبر "ص" ویژه سالروز تخریب بقیع 🎤 (راهی بسوی تکامل) ایتا https://eitaa.com/akbarrahimi520
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 آل سعود = آل یهود ‼️ ویژه‌ی سالروز تخریب قبور ائمه‌ی بقیع علیهم‌السلام (راهی بسوی تکامل) ایتا https://eitaa.com/akbarrahimi520
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 🌪 دردی سرطانی که از به جان ایران افتاده ، و مردم را از کشور، نموده ! 💥 آخــــرش تا کِـــی ؟ ۱۴۰۰ 📥 لینک پخش و دانلود با کیفیت‌های مختلف 🌐 آپارات 🌐 یوتیوب (راهی بسوی تکامل) ایتا https://eitaa.com/akbarrahimi520
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 ✅کربلایی شوید (راهی بسوی تکامل) ایتا https://eitaa.com/akbarrahimi520
🔴چهار عامل ما را جهنـمی کرد در قیامت بارها میان اهل بهشت و جهنم گفت و گو رخ می دهد ٬ که قرآن ترسیمی از آن گفت و گوها را بیان فرموده است٬ یکی از آن صحنه ها که در سوره مدثر آمده این است که: اهل بهشت از مجرمان می پرسند: چه عاملی شما را به روانه کرد؟ ⚫️ آنها می گویند : ۴ عامل : ۱ - « لَمْ نَکُ مِنَ الْمُصَلّینَ » ٬ پای بند به نبودیم . ۲ - « لَمْ نَکُ نُطْعِمُ المِسْکینَ » به اعتنا نمی کردیم. ۳ - « کُنّا نَخوُضُ مَعَ الْخائِضینَ » ما در جامعه هضم شدیم. ۴ - « کُنّا نُکَذِّبُ بِیَوْمِ الدّین » را هم نمی پذیرفتیم. 📚 قصص الصلاة - ص ۱۸۹. (راهی بسوی تکامل) ایتا https://eitaa.com/akbarrahimi520
🔴در روز ۸ شوال چه اتفاقی افتاد؟ ✍در این روز در سال ۱۳۴۳ هجری قمری، قبور ائمهء بقیع علیهم السلام و نیز قبر حضرت حمزه(ع) در احد به دست وهابیون تخریب شد واشیاء نفیس و ارزشمند آن قبور مطهر به یغما رفت.¹ ❖ آنان اضافه بر قبور مطهر ائمه معصومین علیهم السلام، دیگر قبور را هم تخریب نمودند، من جمله: ✥↫ قبر مطهر حضرت عبدالله پدر گرامی پیامبر خدا(ص) ✥↫ قبر مطهر حضرت آمنه مادر گرامی پیامبر خدا(ص) ✥↫ قبر مطهر فاطمه بنت اسد(س) ✥↫ قبر مطهر حضرت ام البنين(س) ✥↫ قبر ابراهیم پسر پیامبر(ص) ✥↫ قبر اسماعیل فرزند حضرت صادق(ع) ▣ وهابیان هم چنین در این سال(۱۳۴۳ هجری قمری)، در مکه گنبدهای قبر حضرت عبدالمطلب(ع) حضرت ابیطالب(ع) و حضرت ام المومنین خدیجه علیها السلام و نیز زادگاه حضرت پیامبر(ص) و زادگاه حضرت فاطمه زهرا(س) را با خاک یکسان نمودند و در جده نیز قبر حوا را تخریب کردند. ◈⇦ در همان سال به کربلای معلی حمله بردند و ضریح مطهر را کندند و جواهرات و اشیاء نفیس حرم مطهر را که اکثرا از هدایای سلاطین و بسیار ارزشمند و گران‌بها بود، غارت کردند و قریب به ۷۰۰۰ نفر از علما، سادات و مردم را کشتند, سپس به سمت نجف رفتند که موفق به غارت نشدند و شکست خورده برگشتند.² 📚 منبع: ① :الوهابيون و البيوت المرتفعة ص۸۸ ② :کشف الارتیاب ص۷۷ ‌‌‌‌(راهی بسوی تکامل) ایتا https://eitaa.com/akbarrahimi520
💠 انـس باقـرآن کـریم 🔹هـر روزیـک صفحـه قـرآن برای: {عج} قـرائت امـروز 👇🏽 سوره ۹۸ (راهی بسوی تکامل) ایتا https://eitaa.com/akbarrahimi520
22.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 👌🙏 ✅ « غیرت امام » 🔺 ماجرای فوق‌العاده تکان‌دهنده از زنی که به ته خط رسیده بود و قصد تن‌فروشی داشت... ✅ حتما این کلیپ را ببینید... 🔺 دل امام زمان خون شده از بس این اتفاقات در عصر غیبت در تمام دنیا در حال تکراره. دنیا دیگه نمی‌تونه خودش رو اداره کنه، این دنیا یک مدیر واقعی می‌خواد ✅برای تعجیل در ظهورش بیکار نمی‌نشینیم.. (راهی بسوی تکامل) ایتا https://eitaa.com/akbarrahimi520
✨میرزا جواد آقا ملڪی 🔰سه ڪار است ڪه شیعه باید هر روز آن را انجام دهد: 💠خواندن دعای عهد ؛ 💠دعای ‌فرج و سه بار سوره 💠توحید و هدیه آن به امام زمان عج ❣ (راهی بسوی تکامل) ایتا https://eitaa.com/akbarrahimi520
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نظرت در رابطه با انتخابات چیه؟ ✅ جواب این اقا بسیار جالبه؟ (راهی بسوی تکامل) ایتا https://eitaa.com/akbarrahimi520
4_5836997414396889719.mp3
3.98M
📢 ⁉️دعایی و راهکاری بفرمایید مبنی بر اینکه بتوانیم فرزندان خود رااز دوره بارداری واز بدوتولد امام زمانی تربیت کنیم .. 💡پاسخ: (راهی بسوی تکامل) ایتا https://eitaa.com/akbarrahimi520
گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.» از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!» گفت: «جانم.» گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.» تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.» گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.» گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.» گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.» سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.» ✫⇠قسمت : 4⃣6⃣1⃣ گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.» از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!» یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.» این اولین باری بود که این حرف را می زدم.. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.» کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.» گفت: «اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.» ✫⇠قسمت : 5⃣6⃣1⃣ قول دادم و گفتم: «چشم.» از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم. این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.» از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. ✫⇠قسمت : 6⃣6⃣1⃣ چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است. آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. ✫⇠قسمت : 9⃣6⃣1⃣ می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال