ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.»
بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود.
✫⇠قسمت :2⃣8⃣1⃣
خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
✫⇠قسمت :3⃣8⃣1⃣
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...»
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.»
سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.»
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده
✫⇠قسمت :4⃣8⃣1⃣
کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود.
گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
✫⇠قسمت :5⃣8⃣1⃣
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق، پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.»
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کر
دند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و ی
4_5997080552144896549.mp3
6.35M
🌸 درس نهج البلاغه ۱۷
🌸🌸 شیرین و دلکش
🌸🌸🌸 ساده و آسان #نهج_البلاغه_خطبه_اول_قسمت_ هفدهم
🍀 محمدرضا رنجبر
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520
4_5870464353618107638.mp3
1.37M
⁉️افزایش اطلاعات ودانش مهدویت چه تاثیری درشناخت امام زمان (عج)دارد ؟وعدم شناخت دراین زمینه باعث چه لغزشهایی میشود ؟
#ابراهیم_افشاری
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520
AUD-20210210-WA0031.mp3
9.26M
برایِخواسٺنظھورتۆ
بہدرگاهخدامےآیم
باهمۀداشتہهایم
بادلےپراُمید
باچشمانےپراشك
وَبازبانےدُعاخوانِفرج^_^🦋
🦋اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ...
#شبتون_مهدوی
اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَج
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520
AUD-20210428-WA0006.mp3
4.28M
🔊
🎼 پادڪست بســیار زیـبا
🎤اســـــتاد عالـــــۍ
✅ #این سخنرانی مربوط به ماه رمضان هست ،اما بازم شنیدنی هست
⏱ ۱۱ دقـــیقه و ۲۵ ثانـــیه
🌺 #نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست
#بسیار_زیبا
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520
لایو_جلسه_بیست_و_دوم_تفسیر_سوره_ضحی(1).mp3
23.13M
درس قرآن
🌸 #ضحی ، آیات : ۱ تا ۱۱
🌺 محمد رضا رنجبر
🌸 بسیار شنیدنی
🌕 بسیار دلنشین و درس آموز
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520
اعتنا نکن.mp3
4.06M
در مسیر بندگی 1184
شب ششم ماه مبارک رمضان
یکشنبه 29 فروردین ماه ١٤٠٠
مسجدگیاهیتجریش
#حسن_ظن
#خوش_بینی
#توکل
#داستان
#صلح_حدیبیه
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520
9.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟 #پیشنهاد_ویژه
🎥 مردم از نظام ناراضی هستند یا ناامید؟؟؟
رهبری نیز از وضع موجود ناراضی است، مردم و ما هم ناراضی هستیم!
#انتخاب_اصلح
#انتخابات
#تکلیف
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥لحظاتی از دیدار صمیمانه حضرات آیات عظام مکارم شیرازی و سبحانی دامت برکاتهما ـ روز جمعه ١۴٠٠/٠٢/٣١
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520
20.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اینستاگرام
جناب دلدل سوار،علی علی
#یا_امیرالمؤمنین
کربلایی حسن عطایی
🕌سخنان ناب
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520
🔴خراب شدن سد پیش از قیامت
🌕علیبنابراهیم (- قَالَ ذُوالْقَرْنَیْنِ هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّی فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّی جَعَلَهُ دَکَّاءَ وَ کانَ وَعْدُ رَبِّی حَقًّا قَالَ إِذَا کَانَ قَبْلَ یَوْمِ الْقِیَامَهًِْ انْهَدَمَ السَّدُّ وَ خَرَجَ یَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ إِلَی الْعُمْرَانِ وَ أَکَلُوا النَّاس.
علیّبنابراهیم (رحمة الله علیه)-ذوالقرنین گفت: «این رحمتی از جانب پروردگار من است؛ و هنگامیکه وعدهی پروردگارم فرا رسد، آن را درهم میکوبد؛ و وعدهی پروردگارم حق است». در آخر الزمان و قبل از روز قیامت این سد ویران میشود و «یأجوج» و «مأجوج» میآیند و انسانها را میخورند.
📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۸، ص۶۳۰
📕 بحارالأنوار، ج۶، ص۳۱۳
📗 بحارالأنوار، ج۱۲، ص۱۷۸/
📕القمی، ج۲، ص۴۰/ نورالثقلین
🕌سخنان ناب📖
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520
🟢 ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!
🔸 نفاق یعنی باطن بد و نیت بد را به قصد خدعه و فریب مردم مخفی کردن، جو فروختن و گندمنمایی کردن. عکس قضیه چگونه است؟
🔹 عکس قضیه این گونه است که انسانی به کمالاتی از معنویت رسیده باشد که اگر مردم از آن اطلاع پیدا کنند دست و پایش را میبوسند، خاک پایش را بر میدارند. ولی او این کمالات را مخفی میکند و میخواهد این راز بین خودش و خدای خودش باشد. ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟!
📗 استاد مطهری، آشنایی با قرآن، ج۷/ص۱۳۴
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520