عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_چهارم اما واقعا برام سوال بود پسر عاقل و باتجربه و سختی کشیده و دنیا گشته ای مثل عاصف،
#قسمت_چهل_و_پنجم
رفتم پارکینگ اداره و سوار خودروی مگان که در اختیارم بود شدم. بدون راننده رفتم سمت محل وقوع حادثه. یعنی جایی که ماجرای عاصف و اون زن شروع شد.
بعد از اینکه رسیدم به موقعیت مورد نظر، کمی اون اطراف قدم زدم و مغازهها و دوربینهای اطراف و چک کردم. یه قنادی بزرگی در موقعیت جغرافیایی محل حادثه دیدم که رفتم داخلش. وارد قنادی که شدم چهره آشنایی رو دیدم.
دوستم محمدحسین بود. دیدم مشغول کار و رسیدگی به مشتری هست و همزمان داره کارتن شکلات و توی یک ظرف حصیری بزرگ و خوشگل خالی میکنه. رفتم از پشت زدم روی شونهش. گفتم:
+چطوری مرد مرموز.
برگشت نگام کرد. چشماش گرد شد. خندید و فورا اومد توی بغلم گفت:
_سلاممممم ! چطوری محسنننننن. خوبی داداش؟ شوکه شدم دیدمت! چه عجب! یادی از ما کردی بی معرفت. اصلا معلومه کجایی مشتی؟ دوساله دنبالتم. شمارهت چرا خاموشه!
+قربونت برم محمدحسین جانم. چقدر تپل شدی لامصب. فکر کنم اثر شیرینیها و شکلاتاست. حاج آقا و حاج خانوم خوبن؟
_فدات شم مرد همیشه در سایه...
این اصطلاحات «مرد مرموز» و «مرد همیشه در سایه» از دیالوگ هایی بود که در زمان دبیرستان بچهها به من و محمد حسین داده بودن. محمد حسین خیلی مرموز بود و رفتارهای امنیتی داشت؛ منم که همیشه در سایه و تاریکی مینشستم و همهرو زیر نظر داشتم.
بگذریم...
محمد حسین و بردم بیرون مغازه. یه کم چرت و پرت سر هم کردم و بهش گفتم:
+محمدحسین جان، یه سوال! حافظه دوربینهای بیرون قنادی رو آخرین بار چه زمانی پاک کردید؟
_حدود چهار ماه قبل.
+بسیار عالی.
_چطور؟ اتفاقی افتاده؟
+میشه یه خواهشی کنم؟
_تو جون بخواه. کیه که نده.
خندیدم گفتم:
+میشه بی زحمت فیلم تاریخ «.../.../...» برام بریزی توی فلش و بهم بدی؟
_داری حساسم میکنی... چیزی شده؟
+حالا شاید بعدا اومدم و برات تعریف کردم. الان وقت ندارم. باید تا یک ساعت دیگه باشم جایی.
_باشه! بیا بریم طبقه بالا، بشینیم توی دفتر برات بریزمش.
رفتیم بالای قنادی که دفتر پدرش بود. نشستیم و مشغول خوردن چای و شیرینیهای خوشمزه و داغ شدیم. محمد حسین تازه پدر شده بود و خدا بهش دوقلو داده بود. دوتا دختر به نام ترمه و ترنج. وقتی هم فهمید خانومم فوت شده، خیلی ناراحت شد و ...!
فیلم تاریخ مذکور و برام ریخت توی فلش و بلند شدم ماچش کردم و دوکیلو شیرینی و کمی آجیل داد دستم و هرکاری کردم حساب کنه، نگذاشت. خداحافظی کردم زدم بیرون.
سوار ماشین شدم و از منطقه مورد نظر دور شدم و رفتم یه گوشهای توقف کردم. لب تاپ کاریم و روشن کردم، فلش و زدم به لب تاپ. از نیم ساعت قبل از اون تایمی که عاصف و دختره تصادف کنند تا تایم حادثهرو چک کردم، اما مورد مشکوکی ندیدم.
چندبار صحنه رو دیدم، اما هرچی با خودم کلنجار میرفتم، نمیتونستم باور کنم که با اون تصادف، دختره دردش گرفته باشه و کارش به بستن آتل کشیده شده باشه. چند بار فیلم و بازیبنی کردم.
رسیدم به بازبینی سوم. یه صحنهای دیدم مشکوک شدم.
«رستا خورد به ماشین عاصف و کمی پرت شد» «عاصف، خیلی جنگی از ماشین پیاده میشه» «همزمان یک نفر از داخل یکی از مغازههای نزدیک محل وقوع حادثه اومد بیرون رفت روی جدول نشست، عاصف و دخترهرو زیر نظر گرفت» «بلافاصله دونفر به طور همزمان از اونور خیابون میان نزدیک رستا و ماشین»
عه عه عه... چی داشتم میدیدم. چهارشاخ شدم روی لب تاپ. مجددا فیلم و زدم عقب و از زمانی که اون شخص از داخل هایپر میاد بیرون و میره لبهی جدول میشینه رو چک کردم.
تصویر و زوم کردم. چی داشتم میدیدم. خدای من.
مرده از مغازه اومد بیرون رفت لبهی جدول، بین یه پژو پارس و خودروی چانگان نشست. فیلم و زوم کردم روی هیکل و دستش که موبایل بود. نکته جالب اینجا بود که علیرغم اینکه همه سر و صدا میکردندو... اما اون داشت با خونسردی تمام، با گوشیش فیلم میگرفت.
بازم زوم کردم، اما اینبار فقط روی چهرهش! خدای من! چی میدیدم.
این دقیقا همون مردی بود که چندوقت قبلش نزدیک خونه امن با اون وضع ظاهری شل و ول، اما ادکلون کلایوکریستین و کتونی گرون قیمت دیده بودمش و بهش مشکوک شده بودم؛ و در رستوران هم در طبقه بالا از پشت سر اون و دیدم و مشکوک شدم، وَ بچهها گمش کردن!
ثانیه به ثانیه زوم میکردم و آنالیزیش میکردم. مرتیکه خیلی عادی نشسته بود و فیلم میگرفت؛ اماچیزی که عجیبتر بود این بود که دیدم با سوارشدن رستا در داخل خودروی عاصف، یه هویی غیبش زد. جل الخالق! پس اصلا گوشی درکار نبود که دختره کرد توی پاچه عاصف و گفت گوشیم گم شد بعداز تصادف.
لب تاپ و خاموش کردم و گذاشتم روی صندلی، فورا گاز و گرفتم و رفتم سمت اداره. خیلی ذهنم مشغول بود. دائم در طول مسیر توی دلم با خودم حرف میزدم که قراره چه اتفاقی پیش بیاد.
گزارشات و بردم خدمت حاج آقا سیف، اما چون باید میرفت شورای عالی امنیت ملی، چیزی نگفت و بهم گفت خبرت میکنم بیای صحبت کنیم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_پنجم رفتم پارکینگ اداره و سوار خودروی مگان که در اختیارم بود شدم. بدون راننده رفتم سمت
#قسمت_چهل_و_ششم
برگشتم دفترم؛ موبایل شخصیم زنگ خورد... رفتم از داخل کشوی میزکارم برداشتم، دیدم شماره منزل مادرم هست... جواب دادم:
+سلام دورت بگردددددم. خوبی حاج خانوم؟
_سلام مادر جان. خسته نباشی.
+درمونده نباشی. جون دلم. امر کن.
_محسن جان، امشب میای خونه؟
+راستش نمیدونم... ممکنه همینجا بمونم. چطور؟ مگه چیزی شده؟
_دلم برات تنگ شده.
+آخ که الهی من دور شما و اون دل گنجشکیتون بگردم...
_حالا مزه نریز پسر خوبم. میای یا نه؟
+قول نمیدم، اما تلاشم و میکنم خودم و برسونم.
_باشه پسرم... مزاحم کارت نمیشم... مواظب خودت باش مادر. توکل به خدا و توسل به امام زمان و خانوم حضرت زهرا یادت نره. خداحافظت.
خداحافظی کردم و گوشیم و گذاشتم توی کشو. تا ساعت 10 شب اداره موندم و رفتم خونه. اون شب یادمه مادرم برام فسنجون بار گذاشته بود تا اگر رفتم خونه بزنم بر بدن و شاد بشم. چون غذای مورد علاقهم بود و هست و خواهد بود.
اون شب بعد از شام، مادرم سر حرف و باز کرد و گفت:
_خواهرت میترا از لبنان زنگ زده. میگفت چندباری توی این یکی دو روز اخیر بهت زنگ زده، اما جواب ندادی.
+سرم شلوغه حاج خانوم.
_محسن، توی چشمام نگاه کن.
خندهم گرفت، گفتم:
+من نمیدونم این چه مرضیه که هروقت میخوام بپیچونمت، خندهم میگیره.
مادرم لبخندی زد گفت:
_از بس صادقی.
+خاک پاتم... حالا چی میگفت؟
_محسن جان، اون خواهرت دائم به فکر تو هست. بگیر جوابش و بده؛ یا اگر فرصت نمیکنی، حداقل شمارهش و که میبینی وقتی باهات تماس گرفته بعدا یه زنگی بهش بزن.
همزمان گوشی مادرم زنگ خورد... نگاه به صفحه گوشی کرد، یه نگاهی هم به من کرد، لبخندی زد و گفت: «حلال زاده ست.»
گوشیش و جواب داد...
«سلام مادر. خوبی؟ چه به موقع هم زنگ زدی... گمشده پیدا شده و بعد از یک هفته اومده خونه... باشه مادر... حتما... حتما... پس، از من خداحافظ، گوشی رو میدم به برادرت تا باهاش حرف بزنی.»
داشت گوشی و میداد بهم، گفتم: «مادر و دختر خوب هماهنگ هستید با هم! دختر نیست که، کارلوس اعظم هستند.»
مادرم لبخندی زد و گوشی و داد بهم. منم تسلیم شدم در برابر امر مادرم...گوشی و گرفتم... خواهرم میترا پشت خط بود...
+سلام آبجی. خوبی؟
_علیک سلام آقا داداش. چه عجب صداتون و شنیدیم.
+دیگه گفتم بهت افتخار بدم و باهات حرف بزنم.
خندید و گفت:
+خوبی با نمک؟
_مگه دکتری؟
_ای بگی نگی هستیم. اوضاع و احوالت چطوره؟
_الحمدلله. یه نفسی میاد و میره. ببخشید که دوبار زنگ زدی نتونستم جواب بدم.
_محسن، دست بردار. تو نتونی جواب من و بدی نباید بعدش یه زنگ به من بزنی؛ ببینی خواهرت توی غربت مُردهست یا زنده؟
+تو هفت تا جون داری! حالا حالاها هستی و زیرآب من و پیش مادرمون میزنی!
خندید و گفت:
_من خیر و صلاحت و میخوام عزیز دل خواهر.
+خب بعدش...
_چرا بچه بازی در میاری؟
+الان زنگ زدی به من تا غُر بشنوم؟
_نه. اما نمیدونم چرا از من فراری شدی.
+خودت بهتر میدونی.
_داداش عزیزم، محسن جانم، فاطمه به رحمت خدا رفته... تو نباید تنها باشی. بخدا این دختره که بهت معرفی کردم بد نیست. قبلا که اومدی لبنان خونه من، یه بار مهمونی دادم، اینم بود توی مهمونی، مگه بدی ازش دیدی؟ مگه مشکلی داشت؟
+نه. اما این دلیل بر این نمیشه که من بعد از فاطمه زهرا ازدواج کنم. پس لطفا بفهم. کاری نداری؟
_خیلی رفتارت زشته!
+همینی که هست. میخوای بخواه، نمیخوای نخواه. بشین زندگی خودت و کن! چیکار به من داری! کاری نداری باهام؟
چیزی نگفت و قطع کردم.
مادرم حیرون مونده بود... بهش گفتم:
+مادرمن، مگه من و شما قبلا راجع به این موضوع، مفصل با هم دیگه صحبت نکردیم؟
_بله صحبت کردیم، اما سوالم اینه که چرا نمیخوای ازدواج کنی؟
+آخه مادر من، دخترات و اون یکی پسرت و دوستان و اقوام نمیدونن من کجا دارم کار میکنم؛ اما شما که میدونی. پس چرا میری توی زمین دخترت بازی میکنی؟ بله میترا خیر و صلاح من و میخواد، میترا خواهر منه، دوسم داره، دوسش دارم، به فکر منه و...، اما صد مرتبه خدمت شما گفتم که من طبق قانون ادارهم، نمیتونم با یک دختر غیر ایرانی ازدواج کنم. من نمیگم خانوم افنان عباس دختر بدی هست. دختر نجیب و محترمیه. چندباری هم خونه میترا توی لبنان در زمانی که فاطمه زنده بود دیدمش. اما حرف من فقط این نیست که ایشون غیر ایرانی هست، بلکه عرض من اینه، من کلا نمیخوام ازدواج کنم. یکی و بدبخت کردم و گذاشتمش زیر خاک، همون یکی باعث کابوس شبانه منه، دیگه دست از سرم بردارید تا یکی دیگه رو بیچاره تر از قبلی نکردم. والسلام نامه تمام، نوکرتم.
بلند شدم رفتم سمتش صورتش و بوسیدم گفتم:
«اینم امضاء»
مادرم چیزی نگفت و لبخند تلخی زد... گفت:
«نمیدونم دیگه چیکار کنم... آخرش این تنهایی تو من و دق میده.»
چیزی نگفتم و رفتم توی اتاقم، موبایلم و برداشتم زنگ زدم اداره به بهزاد.
عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_ششم برگشتم دفترم؛ موبایل شخصیم زنگ خورد... رفتم از داخل کشوی میزکارم برداشتم، دیدم شمار
#قسمت_چهل_و_هفتم
بهش گفتم:
«به ابوالفضل بگو بره دم خونه دختره بمونه و رفت و آمدها رو کنترل کنه. خبر خاص و مشکوکی هم بود بهم زنگ بزنید.»
خداحافظی کردم و یه پتو برداشتم و کف اتاق خوابیدم. برای اذان صبح بیدار شدم، نمازم و خوندم و زنگ زدم راننده اومد دنبالم رفتم اداره. داشتم میرفتم توی اتاقم که دیدم عاصف داره توی راهرو از روبرو میاد... ایستادم در دفترم و داخل نرفتم... وقتی رسید گفتم:
به به... قلندر همیشه بیدار عاشق. چه میکنی؟
_میشه بریم توی اتاق صحبت کنیم؟
+چرا که نه.
اثر انگشت زدم در باز شد رفتیم داخل... نشستم روی مبل، عاصف هم نشست روبروم... یه چیزی میخواست بگه اما انگار نمیتونست و گفتنش براش عذاب آور بود.
گفتم:
چی میخوای بگی؟ چرا مِن و مِن میکنی؟
سکوت کرد... گفتم:
+نمیخوای حرف بزنی پاشو برو بیرون که کلی کار دارم. اعصاب منم اول صبحی به هم نریز که هر چی دهنم در بیاد بهت میگم.
_چرا زودی عصبی میشی؟
+ توقع داری با این مسخره بازی های اخیرت گل بندازم گردنت و بگیرم بزارمت روی دوشم ببرمت بین مردم و انزار بگم ایشون قهرمان ملی ما هستند؟
_آقا عاکف، حاجی جان، ببخشید. من دارم از همه سرکوفت میخورم، تو حداقل پناهگاه من باش و بهم بگو چیکار کنم. چرا جوری رفتار میکنید که انگار من هشتاد میلیون ایرانی رو زدم ترکوندم.
دلم با این حرفش سوخت... چون عاصف واقعا پسر مظلومی بود...
گفتم:
+عاصف، هیچ کسی از تو توقع نداشته که چنین گندی بزنی و با یک دختر بی هویت بخوای کانکت بشی و مقدمات ازدواج و بچینی. میفهمی؟ چندبار باید بهت بگم؟
_اومدم حرف آخرم و بزنم.
+حالا شد. میشنوم.
_میخوام این پرونده رو تموم کنیم. تا آخرین قطره خونم و جونم پای این نظام و انقلاب ایستادم و نمیزارم یه دختر بیاد من و خرابم کنه. نمیزارم یه دختری که با دروغ چند صباحی دلم و لرزوند بخواد من و تخلیه اطلاعاتی کنه و تهشم یا با آبروی من بازی کنه، یا من و به شهادت برسونه، یا از طریق من نظام و تیغ بزنه.
عاصف به گریه افتاد و گفت:
_به جان مادرم من از عمد درگیر این قصه نشدم... دیشب خیلی به امام رضا توسل کردم. تا صبح نماز خوندم و گریه کردم. زیارت عاشورا خوندم و ثوابش و هدیه کردم به امام رضا. ازش خواستم کمکم کنه جبران کنم. دیشب قبل از ساعت 12 به مادرم زنگ زدم، بهش گفتم برای من نذر کنه تا دلم آروم بشه... بعد از صحبت با مادرم، دعاش تاثیر داشت و انگار آب روی آتیش بود... بخدا منم قصد تخلف نداشتم. کار دلِ دیگه. عاشق میشه! ولی من پا روی دلم گذاشتم؛ ازش متنفر شدم. دلم میخواد همه چیز و همین امروز تموم کنم و بزنم داغونش کنم.
+عجله نکن. به وقتش. چون هنوز نمیدونیم با کی طرفیم. نمیدونیم این یک شخص هست یا یک شبکه. نمیدونیم از کدوم سرویس حمایت میشه.
_خلاصه اومدم بگم من همه جوره آمادهام.
+خیلی خوشحالم. خداروشکر. خبر خوبیه. الانم برو دفترت، خبرت میکنم بیا که باید یه پرونده پر و پیمون و پیش ببریم. اینبار بازیگر اصلی خودتی داداش.
عاصف بلند شد و همدیگر و بغل کردیم. از دفترم رفت بیرون.
صحبت های سیدعاصف عبدالزهراء رو یواشکی ضبط کرده بودم تا مستند به حاج آقا سیف منتقل کنم و دلگرمی به مقامات تشکیلات بدیم و یه کم فشار و از روی عاصف کم کنیم.
وقتی صوت صحبتاش و گوش داد، خیلی خوشحال شد که داره عاقلانه رفتار میکنه. خبر به ریاست و معاونت حفا هم رسید و اون ها هم اعلام امیدواری کردند. حالا روزهای سخت و نامعلومی در پیش بود.
چندساعتی رو به کارها رسیدم، تماس گرفتم با عاصف تا بیاد دفتر من. وقتی اومد خوشحال بود. چون دوباره داشت میشد همون عاصف مومن و مقتدر و سرباز واقعی امام زمان که عاقلانه و منطقی تصمیم میگرفت.
بهش گفتم:
+با دختره یه قرار بزار، باهم برید تفریح به یک جای خلوت و دنج. یکی از ویلاهای امن تشکیلات سمت لواسون هست. نظرم اینه برید اونجا و یه عصر تا شب بمونید. از لحاظ شرعی شب نمونید بهتره. قانعش کن برگردید. بگو کار داری. عاصف، حواست باشه، حدود شرعی حضور شما دوتا زیر یک سقف باید کاملا رعایت بشه.
_چشم. حواسم هست.
+بسیار عالی. پس برای فردا هماهنگ کن باهاش. حوالی ساعت 2 همدیگر و ببینید و باهم برید ویلای لواسون.
عاصف با دختره تماس گرفت و قرار گذاشت و برنامه رو چیدن تا باهم فردا برن لواسون.
شبش با بهزاد و سیدقاسم و میلاد رفتیم برای چک کردن دوربینهای امنیتی و همچنین مجهز کردن به سیستم شنود در اتاقها و فضاهایی که ممکن بود دختره و عاصف به اون قسمت از اون ویلای بزرگ برن. بعدش شروع کردیم به پاکسازی منطقه و گذاشتن چندتا مامور در پوشش رفتگر شهرداری.
فردا عصر ساعت 14
ادامه دارد...
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_هفتم بهش گفتم: «به ابوالفضل بگو بره دم خونه دختره بمونه و رفت و آمدها رو کنترل کنه. خب
#قسمت_چهل_و_هشتم
ساعت قرار فرا رسید و عاصف با ماشین اداره رفت دنبال دختره. خودرویی که عاصف با اون رفت دنبال دختره، مگان مشکی بود.
با علی که قرار بود توی این پرونده با مجوز حاج آقای سیف با من همکاری کنه دنبال ماشین عاصف رفتیم. یه گوشی ریزی توی گوش عاصف بود که وقتی بیسیم میزدم یا میرفتم روی خطش، صدای من و میشنید.
حدود 1 ساعت بعد رسیدیم نزدیک ویلا. من و علی سر کوچه داخل خودوری «BMW» شاسی بلند مشکی منتظر موندیم تا عاصف و دختره برن داخل ویلا، بعدش من و علی هم سرفرصت بریم حوالی ویلا یه گوشهای پارک کنیم.
وقتی عاصف و دختره رفتند داخل ویلا، علی ماشین و یه گوشهای نزدیک ویلا پارک کرد تا بتونیم راحت همه چیز و تحت اشراف و زیر چتر خودمون داشته باشیم.
منطقه خیلی آرومی بود و احساس کردم وقتی شب قبلش گزارش قرار و دادم، جدای اینکه خودمون محل مورد نظر و پاکسازی کردیم، سیف هم یک تیم برای پاکسازی عمیق وارد محله کرد تا همه چیز تحت کنترل واحد ما باشه.
من حتی به کلاغها هم شک داشتم. تموم نقاطی که میتونستم با چشم رصد کنم، کنترل کردم.
دقایقی از ورود عاصف و اون دختر به ویلا گذشته بود که ما هم یه گوشهای پارک کرده بودیم و مشغول تخمه شکستن بودیم و همزمان اوضاع رو کنترل میکردیم که دیدم یک مردی با لباس مندرس و ژولیده وارد محل عملیات شد و از کنار ماشین ما که 100 متر با ویلا فاصله داشت، داره لنگان لنگان رد میشه.
کمی از ماشین ما جلوتر رفت، یه نگاه به قد و بالاش انداختم، دیدم یه گونی بزرگ روی دوشش هست که پر از پلاستیک و خرت و پرت هست، اما خیلی آروم داشت راه میرفت و انگار توی خیابونهای پاریس بود.
فورا بیسیم و از توی داشبورد گرفتم و رفتم روی خط خانوم شاکری، با اسم رمز «مینو»:
+مینو مینو / عاکف. مینو صدای من و داری؟
_به گوشم عاکف
+مینو یه مورد مشکوک داریم، وضعیت از زرد به نارنجی تغییر کرده. لطفا یه شناسایی ریز به ریز با جزییات انجام بده.
_مورد و بفرمایید عاکف.
+مردی با لباس مندرس، ژولیده، کمی لنگان، گونی به دوش، در حال طی طریق از محل عملیات و موقعیت رصد و اشراف ما هست. لطفا هر چی زودتر وارد موقعیت سیزده سی و سه بشید و شرح وضعیت و گزارش کنید.
_دریافت شد تمام.
نگاهم گره خورد به اون شخص. حدود 30 ثانیه بعد، دیدم یه زنی داره از کنار خودروی ما، البته با فاصله، رد میشه! چندتا پلاستیک میوه دستش بود و همینطور داشت به شخصی که بهش مشکوک شده بودم نزدیکتر میشد.
خانوم شاکری «با رمز مینو» همیشه دقیق و آماده بود و فیس آفهای بی نظیری داشت. این زن، از خلاقیتهای بالای اطلاعاتی و عملیاتی زیادی برخوردار بود و نیاز نبود وقت زیادی برای توجیهش بگذارم. بعد از دریافت خبر بلافاصله وارد صحنه میشد و تیز هوشی ویژهای داشت.
مینو لحظه به لحظه داشت به سوژه نزدیکتر میشد. یه لحظه به حالت نیم رخ ایستاد تا مثلا نفسی تازه کنه، دیدم شکمش جلو اومده! بیسیم زدم به حسن که در خودروی وَن بود و خانوم شاکری از اون خودرو پیاده شده بود! به حسن گفتم:
+حسن! صدای من و داری؟
_بله حاج عاکف. درخدمتم.
+مینو بارداره؟ چرا به من نگفتی وارد عملیات نکنم این زن و؟
خندید گفت:
_فیس آف جدیدشه! «*معنی: پوشش جدیدشه تا کسی شک نکنه*»
توی افق محو شدم. علی کنارم بود و صدای حسن و شنید، به همدیگه نگاه کردیم و هردوتا خندمون گرفت. از بس طبیعی و شبیه زنان باردار راه میرفت، ماهم نفهمیدیم و فکر کردیم چندماهه باردار هست این بنده خدا!
به علی گفتم، من میرم سوار ون میشم. تو بمون اینجا.
خودروی ون، مجهز به تجهیزات و سیستمهای رهگیری و شنود و چک و کنترل دوربین ها، 100 متر عقب تر از ما بود. پیاده شدم و دوان دوان رفتم سمت خودرو.
حسن دکمه رو زد، در باز شد و رفتم داخل وَن. به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«تصویر سوژه ای که خانوم شاکری«مینو» کنارش هست، بفرست روی مانیتور.»
خانوم میرزامحمدی تصویر و فرستاد روی مانیتور. روی عینک خانوم شاکری «مینو» دوربین نصب بود و زیر مانتوش یه میکروفون ریز!
به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«صدا بده.»
هدفون و گذاشتم روی گوشم، به مانیتور خیره شدم و دیدم مینو چندقدم دیگه برداره به سوژه میرسه!
وقتی رسید بهش، با صدایی پر از درد گفت:
«آقا... آقا... آقا ببخشید میشه وسائل من و تا اون خونه ببرید؟ جبران میکنم. ببخشید جای برادرم هستید، باردار هستم، نمیتونم راه برم. شوهر گور به گور شده منم که اصلا معلوم نیست کجا هست و ماشین و گرفته رفته کدوم جهنمی. هوس میوه کردم، پیاده رفتم و خواستم برگردم کمی ناخوش شدم.»
سر سوژه خیلی پایین بود. صورتش هم کلا نامعلوم.
توی گوش خانوم شاکری گوشی ریزی بود. رفتم روی خطش و گفتم:
«مینو، کمی سرت و بیار پایین تر دستاش و ببینم. از صورتش نتونستیم چیزی در بیاریم. کلاهم که سرشه و نمیشه دیدش اصلا.»
عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_هشتم ساعت قرار فرا رسید و عاصف با ماشین اداره رفت دنبال دختره. خودرویی که عاصف با اون ر
#قسمت_چهل_و_نهم
خانوم شاکری سرش و آورد پایین تر، دستای اون مرد و از توی مانیتور دیدم. باید مچ گیری میکردم.
دیدم اون آدم با لباس مندرس، اما دستکش های نو و تره تازهای به دست داره و بهش نمیخوره دوره گرد و پلاستیک جمع کن باشه. برام عجیب بود.
به خانوم شاکری گفتم:
«سرت و بیار بالا، ازش حرف بکش. میخوام دندوناش و ببینم.»
میخواستم ببینم دندوناش چه شکلی هست.
سوژه حرفی نزد و فقط خم شد پلاستیک و از خانوم شاکری گرفت و شروع کردن به آرامی راه رفتن.
اما یه هویی سرعتش تند شد. خانوم شاکری میگفت: «آقا آرومتر، من نمیتونم پا به پای شما راه بیام.»
پنجاه متری که رفتن، مرده وسیلهها رو روی زمین گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه و برگرده نگاهی کنه فورا رفت.
وقتی اون مرد رفت، به سهراب که در انتهای همون خیابون مستقر بود بیسیم زدم بره دنبالش.
خانوم شاکری، رفت داخل یکی از خونههای امنی که در همون نزدیکی بود، تا همه چیز عادی و طبیعی جلوه کنه. بعد از ده دقیقه که فضا مثبت شد، مسیر و برگشت و اومد سمت ون. وقتی سوار ون شد گفتم:
+خسته نباشید.
_ممنونم.
+لطفا خیلی زود تشریح کنید.
_متاسفانه سوژه حتی نگاهم نکرد به من!
+ظاهرا آدم چشم پاکی بود!
خانوم شاکری و میرزامحمدی و حسن خندیدن.
خانوم شاکری گفت:
_پوست صورتش آفتاب نخورده و صاف و یکدست بود. هیچ اثر خستگی و سوختگی و سرما و گرما خوردهای که صورت یک کارگر داره، در اون وجود نداشت. ته ریش مرتب شده ای داشت. بوی زباله نمیداد. چندتا از بطریهای داخل گونی رو که از پشت سرش راه میرفتم و مشخص بود چک کردم که هیچ اثری از کثیفی دور اون بطری نبود و معلوم بود تازه هست و دست نخورده و انگار خودش از توی خونه گرفته داخل اون گونی گذاشته.
+تونستی دندونش و ببینی.
_به طور کامل نه! چون حرفی نزد! اما رفت یه لحظه وسائل و بزاره زمین، انگار دهنش خشک شده بود کمی دهانش باز شد، تونستم دوتا از دندونای ردیف پایینش و ببینم که خرابی و عدم نظافت مثل زردی در اون نبود. معلوم بود به خودش میرسه!
+بیشتر تشریح کنید
_علیرغم اینکه کفشهای پارهای داشت، اما جوراب نو و مرتبی به پا داشت.
فورا رفتم روی خط سهراب:
+سهراب / سهراب/ عاکف
_بفرمایید عاکف
+اعلام موقعیت و وضعیت کن.
_ سوژه سوار تاکسی شده.
+چشم ازش برنمیداری. این شخص کاملا مشکوکه.
_دریافت شد.
+تمام.
راستش و بخواید کمی برای جون عاصف نگران بودم. نمیدونم چرا. چون نمیدونستیم طرف مقابلمون چه کسی هست و تموم موارد و فرضیهها و تحلیلهایی که داشتیم، اتفاقات پیش رو رو برای من و تیمم غیر قابل پیش بینی میکرد.
اینبار هدفم این بود تا از قول عاصف هم مطمئن بشم. برای همین وَ بخاطر اینکه یه وقت نخواد جلوی ما تظاهر کنه، به هیچ عنوان توی دکمه لباسش میکروفون کار نگذاشتیم. اما احتیاط شرط عقل بود و باید داخل تموم اتاق ها شنود کار میگذاشتیم تا بدونیم چه حرفهایی بین عاصف و دختره رد و بدل میشه. چون آدم که عاشق میشه، عقلش و از دست میده. میترسیدم عاصف همچنان بخواد به مسیر قبلیش ادامه بده، علیرغم اینکه قسم خورده بود از این دختره متنفر شده.
به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«صدای عاصف و دختره رو میخوام. تصویرشم بفرستید روی مانیتور.»
خانوم میرزامحمدی تصویر و روی مانیتور برد، دیدم دختره داره برای عاصف عشوه میاد. از عاصف میپرسید ویلا برای خودته عزیزم؟ عاصف هم گفت بله رستا خانوم برای خودمه. اونم کلی ذوق مرگ میشد.
عاصف و دختره روبروی هم دیگه روی مبل نشسته بودند. دختره بلند شد بیا سمت عاصف بشینه، عاصف گفت:
+رستا خانوم، ما هنوز با هم محرم نشدیم و کنار هم بخوایم بشینیم زیاد خوب نیست، چون فعلا توی مرحله آشنایی هستیم. اجازه بده همچنان رعایت کنیم.
_چشم.
دختره نا امید از همه جا برگشت و نشست سرجاش.
دیدم عاصف داره واقعا رعایت میکنه و میشه بهش اطمینان کرد و به معنای حقیقی کلمه پا روی دلش گذاشته. دقایقی باهم حرف زدن و منم دیگه خیالم جمع شده بود که عاصف گاف نمیده. همزمان دختره گفت:
«من میرم نمازم و بخونم.»
توی دلم گفتم چه خری هست این زنیکه. داره عاصف و قشنگ بازی میده و مثلا میخواد بگه من نماز میخونم.
یه پیامک برای عاصف فرستادم:
«یه گوشی ریز، زیر دکوری قندان روی میز روبروت هست. همه چیز آماده هست. بزارش توی گوشت تا نیومد.»
عاصف بعد از خوندن پیام دور و برش و نگاهی کرد، خیز برداشت و رفت کاری که گفتم و انجام داد. بیسیم و گرفتم و به عاصف که گوشی ریزی توی گوشش بود گفتم:
+عاصف جان صدای من و داری؟
سرفه ای کرد که یعنی: «بله.»
گفتم:
«ما حواسمون به همه چیز هست. نگران نباش. تا الانم حرفی نزدم تا ببینیم اوضاع از چه قراره! خوب گوش کن ببین چی میگم! بچه ها یخچال و پر کردن. خرت و پرت خواستی اون داخل هست. به نظرم برو تا نمازش و بخونه یه چیزی بردار بگیر بیار تا وقتی اومد بیکار نشینید.»
عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_نهم خانوم شاکری سرش و آورد پایین تر، دستای اون مرد و از توی مانیتور دیدم. باید مچ گیری
#قسمت_پنجاه
عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«من و حسن به دوربین نگاه نمیکنیم. شما دوربینی که مربوط به شستن دست و صورت میشه و کنار توالت هست و فعال کن ببین یه وقت این دختره با موبایل حرف نزنه.»
خانوم میرزامحمدی رفت روی دوربین فوق، بعد از چند ثانیه گفت:
«داره دست و صورتش و میشوره و اصلا وضو نمیگیره.»
برگشتم و دیدم درسته! داره الکی دست و روش و میشوره! چند ثانیه بعد دیدم موبایلش و در آورد و انگار داره به یکی پیامک میزنه. زنگ زدم به مسعود که مسئول شنود و بررسی پیامکهای این پرونده بود گفتم:
«مسعود جان، سوژه پرونده 14/90 ظاهرا داره برای یکی پیام میفرسته. خبری شد بهم بگو.»
دختره بعد از پیام دادن از توالت رفت بیرون. چنددقیقه بعد مسعود بهم زنگ زد گفت: «چیزی از خط مورد نظر ارسال نشده. آخرین پیامش متعلق به روز قبل هست که به سیدعاصف داده بود.»
فهمیدم پای یک خط دیگه درمیون هست. دوربین هال و پذیرایی رو چک کردم؛ دیدم دختره یه گوشه ای ایستاده و داره نماز میخونه. عاصف هم داشت با موبایلش ور میرفت. دختره نماز بدون وضوش و خوند، اومد سمت مبل و روبروی عاصف نشست. آبمیوهای که عاصف گذاشته بود توی سینی رو گرفت خورد.
اون روز تا حوالی ساعت 10 شب که موقع شام خوردن عاصف با اون دختره بود، دختره فقط سعی کرد از زیر زبون عاصف حرف بکشه بیرون که عاصف فقط بهش خبرهای دروغ و سوخته میداد. اون دختر میدونست عاصف امنیتی هست. برای همین سعی میکرد از کانال مسائل سیاسی برای حرف کشیدن از عاصف ورود کنه که عاصف هم فقط اون و میپیچوند.
در همی حین که داشتند صحبت میکردند، دختره به عاصف گفت:
_فکر نمیکردم یه روزی بخوام با یه آدم امنیتی ازدواج کنم.
عاصف خندید و گفت:
+حالا که هنوز چیزی مشخص نیست. اومد من بمیرم و به هم نرسیم.
_وا. خدا نکنه عزیزم. من الان احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین و دارم. میگما، علیرغم اینکه اخم میکنی و چهرهت خشنه، اما قلب مهربونی داری. دوستات هم مثل تو هستند؟
+چطور؟
_آخه من خیلی از آدم های اطلاعاتی میترسم. میشه یکی از خشنترین دوستات و ببینم؟ البته نه از نزدیک، فقط توی عکس. چون دوست ندارم باهاشون رو در رو بشم. میترسم ازشون. احساس میکنم آدمهای زمختی هستند.
من و حسن همدیگر ونگاه کردیم و خندیدیم. نگاه به مانیتور کردم و گفتم: «بالاخره رو در رو میشیم خانوم.»
عاصف از خودش هم توی گوشیش عکس نداشت، چه برسه از همکاراش. فورا رفتم روی خطش گفتم: «بهش بگو اگر چندلحظه اجازه بدی عکس یکیشون و بهت نشون میدم. فقط باید توی گوشیم بگردم. الکی، همزمان، هم با گوشیت بالا و پایین کن که مثلا داری دنبال عکس میگردی، هم باهاش حرف بزن و وقت بگیر ازش.»
فورا رفتم توی گالری گوشیم که فقط عکس شهدای امنیت و داشتم، تصویر اُوِیس «عقیق که در #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم» به شهادت رسید به ایمیل عاصف فرستادم.
شهید عزیزم عقیق خدا بیامرز چهره پر ابهت و خشنی داشت ولی واقعا قلبش مثل گنجشک بود. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم: «فرستادم برات. بهش نگو شهید شده. بگو زنده ست. میخوام واکنشش و ببینم.»
عاصف هم عکس دریافت کرد و فرستاد توی گالریش. گوشی و گرفت سمتش، بهش نشون داد و گفت: «رستا، این یکی از دوستامه. فقط تورو خدا جایی نگی دیدیش. برای من دردسر میشه. شتر دیدی ندیدی.»
اون دختره مجهول الهویه که برای ما پروانه دزفولی بود و برای عاصف رستا، اما معلوم نبود پروانه دزفولی هست یا نه چون چنین شخصی با چنین چهره ای در سیستم ما ثبت نشده بود، گفت:
_واااای. چقدر خشنه. هنوزم میبینیش؟
+آره رستا جان. همکارمه. رفت و آمد خانوادگی داریم.
_یعنی با هم ازدواج کنیم منم اینارو میبینیم؟
+بله. ولی نباید جایی چیزی بگی. ما باید زندگی سکرتی داشته باشیم.
_باشه چشم. حواسم هست. حالا کجا هست الان؟
+سمت فلسطین.
_واقعا!
+اوهوم. چطور مگه؟
_هیچچی. همینطوری. مگه فلسطينم میرید شما؟
+آره.
_راستی، تو چرا من و انتخاب کردی. به نظرت با شغلت در تضاد نیست؟
رفتم روی خط عاصف گفتم: «درمورد نظام چرت و پرت بگو.»
عاصف سکسکهش گرفت. منم خندهم گرفت. چون عاصف فکر نمیکرد چنین چیزی بگم. کمی مکث کرد و گفت:
+راستش من دیگه از شغلم خوشم نمیاد. دیگه دارم به عنوان یک منبع درآمد بهش نگاه میکنم. تازه پول زیادی هم سر ماه نمیگیرم. حقیقتش اینه که از این نظام و حکومت و همه آدماش خسته شدم.
_واقعا؟؟؟!!!
+بله واقعا. دنبال اینم وقتی ازدواج کردیم، چندسال بعدش بریم یه سفر خارجی و از همون جا ترتیب یکسری امور و بدم.
_مگه میتونی؟ تو که نمیتونی به این راحتی ها بری.
+وقتی استعفا بدم، چرا که نشه. البته نمیتونم به راحتی استعفا بدم. برای همین دردسرهایی داره، اما من بلدم چیکار کنم. فرار میکنیم. تنها گزینه اینه. باید پناهندگی سیاسی بگیرم. احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریتهای خارجی داشته باشم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «من و حسن به دوربین نگاه نمیک
احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریتهای خارجی داشته باشم. از همون طرف میزنیم میریم به یه کشور پناهندگی میگیریم. دیگه دارم از همه همکارام و این مملکت متنفر میشم.
دختره که انگار برق از کله ش پریده بود، دیگه چیزی نگفت.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «من و حسن به دوربین نگاه نمیک
#قسمت_پنجاه_و_یکم
رفتم روی خط عاصف، بهش گفتم:
«الان که گوشی تو دست دخترهست و داره عکس عقیق و میبینه، بلند شو برو داخل آشپزخونه، یه بسته سیگار وینستون لایت گذاشتم توی کابینت آشپزخونه. یه نخ بگیر برو روی تراس بشین و شروع کن به سیگار کشیدن. فقط حواست باشه آبروی ما و خودت و نبری و چُس دود بازی در نیاری. عین یه آدم جنتلمن و با کلاس دود کن.»
کاری که گفتم و عاصف رفت انجام داد... دختره بهش گفت:
_کجا میری عزیزم؟
+میرم روی تراس سیگار بکشم. تو بمون داخل. بیرون نیا سردت میشه رستا جان.
لحظات حساسی بود. به خانوم میرزا محمدی گفتم:
«زوم کن روی دختره. روی مانیتور شماره 2 هم تصویر کامل فضا رو بده.»
عاصف اومده بود روی بالکن. خانوم میرزا محمدی زوم کرد روی دختره. دیدم گوشی خودش و درآورد و همزمان داره با گوشی عاصف هم کار میکنه. فورا رفتم با مسعود تماس گرفتم گفتم «تموم خروجی های گوشی سیدعاصف و کنترل کن و بهم خبر بده.»
همزمان نگاهم به مانیتور هم بود. رفتم روی خط عاصف گفتم:
«چه خبرته؟ گفتم عین آدم جنتلمن سیگار بکش. نگفتم فرت و فرت دود کن که. سیگار و تموم نکن. آرام باش. هروقت گفتم برو داخل. الان بمون آروم آروم سیگار بکش.»
ظاهرا دختره داشت عکس عقیق و به گوشی خودش send میکرد.
پازلها داشت یکی یکی تکمیل میشد و شک نداشتم این دختره یک #پرستو هست.
دیدم فورا با پایین بلوزش، صفحه لمسی گوشی و عاصف داره پاک میکنه تا اثری از رد انگشتاش نمونه. بعدش گوشی خودشم گذاشت توی جیبش. یه گوشی هم که خط ارتباطیش با عاصف بود و توی بررسیها دیدیم فقط به عاصف زنگ میزنه و باهاش ارتباط داره هم روی میز بود تا عاصف شک نکنه.
رفتم روی خط عاصف گفتم:
«برو داخل. الان بهت زنگ میزنم. رفتی داخل باهاش حرف بزن. صحبت و ببر سمت ازدواج و مسائل کاریت. تا چنددقیقه دیگه بهت زنگ میزنم و بزار روی آیفون بزار دختره صدای صحبت من و تو رو بشنوه. بهش بگو همکارتم. بزار بدونه.»
عاصف گلویی صاف کرد، یعنی فهمیدم.
عاصف از روی تراس برگشت داخل. وقتی نشست شروع کرد درمورد ازدواجشون با دختره به صحبت کردن. پنج دقیقه شد و زنگ زدم به عاصف. چندتا بوق خورد و جواب داد. گفتم:
+سلااااام داداش. خوبی؟ سلامتی ان شاءالله.
_به به...سلاااام داداش عاکف. خوبی؟ چه خبر؟
وقتی عاصف گفت «عاکف»، داشتم از مانیتور دخترهرو میدیدم، دختره چشماش گرد شد. زل زد به عاصف. گفتم:
+معلومه کجایی؟ امروز نبودی اداره؟
_راستش یه کم درگیرم. سرم شلوغه.
+الآن کجایی؟
_تهرانم. اومدم لواسون ویلای خودم. خانوادهم از شهرستان اومدن آوردمشون اینجا.
+عجب نامردی هستی. حاجی و حاج خانوم اومدن اونجا، بعد تو به من نگفتی...
از پشت خط شنیدم دختره به عاصف گفت کیه؟ که عاصف هم گفت همکارمه. دختره گفت خب بزاربیاد اینجا.
عاصف بهم گفت:
_خب داداش، من درخدمتم...
+هیچچی. فقط زنگ زدم حالتو بپرسم. حالا ان شاءالله سرفرصت میبینمت.
_باشه حاجی. مخلصم.
+فعلا.
قطع کردیم. منتظر واکنش دختره موندم. به عاصف گفت:
_چه صدای بم و نسبتا خشنی داره.
عاصف گفت:
+گاهی صداش نازک میشه.
_یعنی چی؟
+نمیدونم. این دوستم آدم عجیب غریبی هست.
_آخ نمیدونی من چقدر دوست دارم همکارات و ببینم. با اینکه میترسم ازشون، اما ازشون خوشمم میاد. احساس میکنم اینی هم که الان باهاش حرف زدی مثل دوستت که الان فلسطین هست آدم مهمیه، درسته؟
+حالا کم کم میبینیشون. آره، اینم یه سر داره هزار سودا. همیشه اینور اونور میفرستنش.
دختره بحث و عوض کرد و به عاصف گفت:
_نمیخوای بهم شام بدی؟
+چشم عزیزم. بهت شامم میدم.
رفتم روی خط عاصف گفتم:
«تماس بگیر با علی. سفارشتون و بهش بگو.»
عاصف تماس گرفت باعلی و سفارش غذا داد. علی هم تماس گرفت با نزدیک ترین رستوران منطقه ای که درونش مستقر بودیم، تا برای عاصف و دختره، خودش وَ من و خانوم میرزامحمدی و حسن و خانوم شاکری و حاج احمد سفارش شام بده.
بیسیم زدم به علی:
+علی جون صدای من و داری؟ عاکفم!
_جانم حاجی؟
+به نظرم با مهدی هماهنگ باش، بره غذارو بگیر و با موتور بیاد سمت محل ما.
_دریافت شد.
+تمام.
45 دقیقه بعد وقتی مهدی با موتوری که پشتش اسنپ فود نوشته شده بود رسید؛ اول اومد سمت وَنِ ما. یادمه در همون حین، برای لحظاتی به دلیل یک سری مشکلات و اختلالها، نتونستیم درست و درمون شنود کنیم. منم برای اینکه وقت تلف نشه، وقتی مهدی اومد داخل ماشین... بهش گفتم:
+مهدی، یکی از نیروهای ما با یه سوژه داخل ویلا هست. یه یادداشت دارم، به جای فاکتور غذا بزار برای نیرومون. فقط حواست باشه حرکت اضافهای جلوی آیفون تصویری نداشته باشی، چون ممکنه زیر نظر سوژه اصلیمون قرار بگیری از پشت آیفون. به همکارمون یه اشاره ریز بزن، تا داخل بستهای که غذا رو آوردی چک کنه.
_چشم.
یادداشت و نوشتم و دادم بهش. مهدی غذای ما رو داد و رفت به سمت درب ویلایی که عاصف و سوژه اونجا مستقر بودند.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_یکم رفتم روی خط عاصف، بهش گفتم: «الان که گوشی تو دست دخترهست و داره عکس عقیق و میبی
#قسمت_پنجاه_و_دوم
مهدی غذارو داد به عاصف، از منطقه خارج شد. نمیتونستم بخاطر اختلالهای پیش اومده برم روی خط عاصف. بچهها در حال پیگیری و رفع اشکالات فنی بودند.
متن یادداشتم این بود:
«دوتا کره توی یخچال کنار شیشه آب هست. دختره رو بفرست بره توی اتاق خواب طبقه بالا گوشی کاریت و بیاره. این ما بین کره رو بنداز توی غذاش و به هم بزن تا برای مرحله بعدی آماده باشی.»
بعد از پیگیری های لحظه به لحظهای توسط خانوم میرزا محمدی و حسن، ارتباط ما هم درست شد و اختلالها بر طرف شد.
رفتیم روی دوربین اصلی.
دختره و عاصف پشت میز شام بودند. دقایقی از شام خوردنشون گذشته بود و منم داشتم توی وَن شامم و میخوردم که دیدم یه هویی دختره بلند شد رفت سمت سرویس بهداشتی...
فورا رفتم روی خط عاصف. گفتم:
«حالا وقتشه. بجنب تا دیر نشده.»
عاصف فورا رفت سمت توالت، در زد اما دختره در و قفل کرده بود.
رفتم روی خط عاصف گفتم:
«برگرد سمت میز شام کارت و انجام بده.»
از دوربین داشتم میدیدم که عاصف داره طبق برنامه پیش میره... فورا جامی که داخل اون برای دختره نوشابه ریخته بود و گرفت برد گذاشت پشت مبل، توی یکی دیگه از جام ها به همون اندازه نوشابه ریخت و گذاشت سرجاش.
هدفم از این کار و بعدا متوجه میشید که چرا به عاصف گفتم این کار و انجام بده. دختره بعد ازدقایقی از سرویس بهداشتی اومد بیرون، عاصف رفت سمتش... دختره با عصبانیت خیلی زیادی به عاصف گفت:
_این چه آشغالی بود به خورد من دادی؟
رفتم روی خط عاصف گفتم:
+باهاش بحث نکن. فقط سعی کن آرومش کنی.
عاصف به دختره گفت:
+عزیزم، ببخشید. من که داخل ظرف غذا نبودم تا بدونم چی توشه. احتمالا کبابش باعث شد مسموم بشی. منم حالت تهوع دارم. انگار غذاش یه جوریه! تو راست میگی واقعا.
رفتم روی خط عاصف گفتم:
«برو داخل دستشویی بالا بیار. دست کن توی گلوت تا بتونی تهوع کنی. حتی شده یه کم. درم قفل نکن بزار دختره بیاد دنبالت ببینه باورش بشه.»
عاصف همین کار و کرد و رفت سمت سرویس، ولی طفلک نتونست یه کم بالا بیاره، بلکه کلی بالا آورد. وقتی که تهوع کرد، نفس نفس زنان و با بی حالی به دختره گفت:
+این چه زهر ماری بود خوردیم. بزار از اینجا بریم بیرون، میزنم دهن اون رستورانی رو صاف میکنم. انقدر بالا آوردم موییرگ چشمم پاره شد. آماده شو بریم.
_کجا؟
عاصف مکث کرد...گفت:
+با اون رستورانی کار دارم. بعدشم بریم جایی دیگه حداقل یه شام درست و درمون بخوریم و آخرشب ببرمت خونه. مگه نمیخوای بری خونه؟
دختره اومد سمت عاصف، مظلومانه و با عشوه بهش گفت:
_دوست دارم امشب و با هم باشیم.
+بابا بیخیال. من دلم میخواد باهم باشیم همیشه، اما دوست ندارم تا زمانی که ازدواج نکردیم، بیش از حد کنار هم دیگه باشیم. انقدری هم که میام احساس گناه میکنم.
_من این همه برات آرایش کردم. این همه به خودم رسیدم که حداقل دو روز باهم باشیم.
+مادربزرگت نگران میشه عزیزم. باشه برای یه وقت دیگه. بعدشم، من که قراره تا آخر این ماه به اتفاق خانوادهم بیام خواستگاریت.
_بمونیم دیگه! خب تو روی تخت بخواب، من روی زمین!
+نمیشه.
_اصلا توی یه اتاق نباشیم، اشکالی نداره. چون اینجا این همه اتاق هست و منم میرم توی یکیش، تو هم برو توی یه اتاق دیگه. بعدشم من اصلا حالم خوب نیست و احساس میکنم مسموم شدم. بزار همینجا استراحت کنم.
+نمیدونم چیکار کنم و چی بهت بگم!
فهمیدم عاصف داره به من میگه نمیدونم چیکار کنم و چی بهش بگم. رفتم روی خطش و از طریق گوشی ریزی که توی گوشش بود گفتم:
«قبول نکن. بیاید بیرون. همین الان و خیلی فوری. من اون داخل کلی کار دارم.»
عاصف به دختره گفت:
+نمیشه عزیزم. قبلا هم بهت گفتم که اصرار نکن وقتی میگم نه. امشب باید برم اداره. چون شیفتم.
دختره گفت:
_تورو خدا بزار باهم باشیم. من دلم یه آغوش مردونه میخواد! چرا با دلم راه نمیای مرد مهربونم!
+لا اله الا الله! گفتم نمیشه. ما محرم نیستیم و همینقدر که میایم اینجا دلم راضی نیست اما من باب آشنایی میگم عیبی نداره! پس تو هم گیر نده و دست بردار!
خلاصه عاصف قانعش کرد که برن. لباسشون و پوشیدن و از ویلا زدن بیرون. وقتی رفتند، منم فورا از ون پیاده شدم و با حاج احمد رفتیم داخل ویلا. بلافاصله رفتم روی خط علی:
+علی جون صدای من و داری؟
_بله حاجی.
+برو دنبال عاصف و سوژه. هر اتفاقی افتاد من و درجریان بگذار.
_چشم.
+تمام.
به محض ورود رفتیم سمت میز شام. نزدیک میز شام همون مبلی بود که عاصف با اون دختره نشسته بودند. به احمد گفتم: «ابزارت و آماده کن.»
دستکش گرفتم و پوشیدم دستم! رفتم خیلی آروم جامی که دختره در اون نوشابه خورده بود و از پشت مبل گرفتم. دادم به احمد، فورا با ابزارهای لازم که مخصوص گرفتن آب دهان و بزاق و اثر انگشت و... بود، تونست از روی رژ دختره، اثر انگشتش و یه سری موارد مورد نظر و بگیره.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_دوم مهدی غذارو داد به عاصف، از منطقه خارج شد. نمیتونستم بخاطر اختلالهای پیش اومده ب
#قسمت_پنجاه_و_سوم
بلافاصله ویلا رو تخلیه کردیم و برگشتیم سمت اداره. اثری که از روی جام گرفته بودیم، احمد برد داد به بچههای تشخیص هویت. من اومدم دفترم. به عاصف پیام دادم:
«کجایی؟»
پیام داد:
«خبرمرگش بیاد رسوندمش. خودمم توی راه سایت هستم.»
نوشتم:
«میبینمت. یاعلی.»
نیم ساعت بعد عاصف اومد. رفتم اثر انگشت زدم درب اتاقم و باز کردم دیدم چشماش خونه.
خندهم گرفت. گفتم:
+ببخشید. میدونم بهت سخت گذشت.
_دهنم سرویس شد.
+بیا داخل بشین.
رفتیم نشستیم؛ گفتم:
+خب چه خبر؟
_هیچچی. خیلی سر تهوع زورکی اذیت شدم. چشمام درد میگیره. گلوم میسوزه.
+نگران نباش. امشب یا نهایتا تا فردا صبح خیلی چیزا مشخص میشه که این آدم کیه.
_امیدوارم.
+عاصف، من احساس میکنم این دختره داره با یک چهره و هویت جعلی زندگی میکنه.
_چهره!؟!؟
+بله.
_یعنی تغییر چهره داده؟
+بله با عمل جراحی پلاستیک.
_یعنی میخوای بگی من با یک پرستو طرفم؟
+تا اینجای ماجرا که هر چی دیدیم همین و بهمون گفته. نشونهای جز این ندیدیم. به نظرم تو در یک برنامه از پیش طراحی شده و شبکهای که دشمن چیده قرار گرفتی.
_یا خدا ! چرا من؟
+اعتقاد من اینه که ممکنه تو هدف دشمن نباشی. به نظرم هدف کسی دیگه هست و میخوان از طریق تو به کِیسهای مورد نظر خودشون برسن.
_تو چیزی میدونی که به من نمیگی؟
نمیخواستم فیلم توی خونه عاصف و که دختره رفت پشت سیستمش نشست و بهش نشون بدم. برای همین فعلا به عاصف چیزی نگفتم...عاصف همچنان منتظر جوابم بود... گفتم:
+بزار به وقتش یه سند بهت نشون میدم. اما الان وقتش نیست.
_چیزی شده؟
+خیلی چیزها شده!
_خب من خودم یکی از گزینههای این بازی هستم. هنوز به من اطمینان نداری؟ من که دارم مثل سابق کارم و درست انجام میدم. پس به من بگو.
+نرو روی مخم. گفتم به وقتش.
حدود یک ساعت و نیم من و عاصف تحلیل و گفتگو کردیم و قرار شد تا اومدن جواب بچههای آزمایشگاه که روی هویت و دی ان ای و... کار میکردن صبر کنیم.
از دفتر سیف بهم زنگ زدن که حاجی میخواد شمارو ببینه! وقتی رفتم پیشش ازم گزارش کار گرفت و بعد از اون بهم گفت:
«به بچههای بایگانی و طبقه بندی اطلاعات سپردم یه پروندهای رو که دو سه سال قبل بسته شد و مربوط به یکی از مسئولین میشه رو برات بیارن تا باز بینی کنی و بدونی چی گذشته! لازمه شما اون و مطالعه کنید! البته قطعا در جریان هستید. اما خب ممکنه به دردتون بخوره و زوایای پنهان اون و بدونید بد نباشه!»
برگشتم دفترم و دیدم چنددقیقه بعد برام پرونده مذکور و آوردند. پرونده درمورد پرستوهای سرویس اطلاعاتی بیگانه نظیر آمریکا و انگلستان و اسرائیل بود که چندسال قبل به برخی مسئولین جمهوری اسلامی نزدیک شده بودند.
ماجرای هیاهوی وزیر پرحاشیه ارشاد دولت برجامیون آقای ع.ج! که استعفا داده بود؛ وَ همچنان ماجرای مدیر ارشاد استان قم که سر و صدای زیادی کرده بود و دیگر ماجراهای تو در توی اون زمان.
سرم داشت دود میکرد. نه از اینکه چنین اتفاقاتی افتاد! بلکه وقتی زوایای پنهان پرونده رو که جایی درز نکرده بود میخوندم.
حتی رهبری هم در اون زمان مستقیما به وزیر ارشاد وقت تذکر دادند و فرمودند: ما در حوزه فرهنگ حرف بسیار داریم و...!!!
از طرفی سفرهای مشکوک و مخفیانه اشخاصی همچون علی مرادخانی معاون هنری وزیر فرهنگ و ارشاد به همراه تیمی از مسئولان آن معاونت به آمریکا.
از طرفی اظهارات مهم امام جمعه جیرفت درمورد این مسائل که گفته بودند: «اگر ائمهی جمعه، حقایق پشت پردهی استعفاها و استیضاحهای دولت توسط مجلس را بگویند، روانی برای مردم باقی نمیماند».
ارتباط خانوم فیلمساز جوان«بهاره ص.ج» و همچنین ارتباط خانوم «آفرین چ.س» با وزیر مستعفی ارشاد و...
اتهام این حضراتهم اجماع و تبانی علیه امنیت ملی و همکاری با دولتهای متخاصم بود. خانوم آفرین چ.س در 12 آبان 94 دستگیر شده بود و همسر سابق یکی از بازیگران سینما و تلویزیون بوده. آفرین چ.س مدتی در پاریس ساکن بود و پس از ورود به ایران و... اون اتفاقات میافته!
حاجی سیف پرونده بایگانی شده رو بهم داده بود تا مطالعه کنم و نکات آرشیو شده اون و مقایسه ای کنم با وضعیت موجود در این پروژه و پرونده!
نتیجه مطالعهم این شد:
رفتار و عملکرد دختری که به عاصف نزدیک شده بود، بسیار متفاوتتر بوده. چون پروژهی برخی مسئولین سیاسی و... به دلیل معلوم الحال بودن و سرشناس بودن، راحتتر از پرستوهایی هست که به سمت نیروهای امنیتی و اطلاعاتی و نظامی میان.
در کل ما با یک پرستوی عادی طرف نبودیم.
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عالمیان پروانه تو .._5996702998749774957.mp3
4.93M
شب زیارتی امام حسین علیه السلام، حتما این نوحه رو گوش کنید.
اگر حال خوشی دست داد، برای من و خانوادهم بسیار دعا کنید.
شبها و روزهای سختی رو دارم میگذرونم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_سوم بلافاصله ویلا رو تخلیه کردیم و برگشتیم سمت اداره. اثری که از روی جام گرفته بودیم،
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
ساعت 10 و 30 دقیقه صبح
بهزاد تماس گرفت و خبر داد که بچههای آزمایشگاه و تشخیص هویت جواب و برامون آوردند. گفتم بیاره دفترم. رفتم در و باز کردم و ازش گرفتم. برگشتم سمت میزم و نشستم پوشه رو باز کردم... بگذارید اینم بگم که روی تشخیص هویت، همزمان، هم بچههای آزمایشگاه و تشخیص هویت و درگیر کردم، هم برون مرزی رو ! چون میخواستم وقتی نتیجه مشخص میشه، بعدش بره واحد برون مرزی تا در معاونت اروپا و آسیا هم بررسی بشه و گزارشات و یک جا برام بفرستند و بدونم چی به چیه و با چه کسی ما طرفیم.
بعد از مطالعه گزارش، درخواست گزارش مرد زباله جمع کن در محدوده ویلا رو دادم. گزارش وقتی به دستم رسید، شک نداشتم که با یک هادی طرفیم.
اما هادی کیست؟
هادی به مردهای آموزش دیده و ورزیدهای میگن که وظیفه اونها، مراقبت و محافظت از پرستوها هست. به شکلی که معمولا پرستوها هم اون و نمیبینند.
هادی پروانه دزفولی، قدم به قدم و در همهی صحنههای ماموریت حضور داشت.
از اینجا به بعد و خوب دقت کنید. جوابی که در کمیته مشترک تشخیص هویت و معاونت آسیا نهایی شد به دستم رسید این بود:
نام: آناهیتا / نام خانوادگی: نعمت زاده / سن: 31 / تحصیلات: فوق دیپلم معماری / وضعیت تاهل: مجرد / دین: اسلام / سفر به خارج از کشور: علت دو سفر به لبنان نامعلوم و در هالهای از ابهام / سفر به ترکیه یک بار، آن هم بابت عمل زیبایی / سفر به ترکیه پس از سفر به لبنان بوده است./ شخص مذکور دارای سابقه کیفری نمیباشد و در مراجع قانونی و امنیتی و قضایی و انتظامی پروندهای ندارد، وَ وضعیت وی سفید اعلام میگردد.
جواب بیشتر از این بود اما من به همین مقدار بسنده میکنم تا فقط آشنایی داشته باشید با چه کسی طرف هستید.
اینم بگم که بچههای تشخیص هویت، عکس قبلی آناهیتا نعمت زاده که به عاصف گفت اسمش رستا هست و یه شناسنامه هم بهش نشون داد که دروغ بود، و ما در مشخصات با این چهره، سیستممون به ما نشون داد پروانه دزفولی هست که اینم دروغ بود، بچههای تشخیص هویت و معاونت آسیای تشکیلات عکس دقیق و بهمون دادند.
جواب استعلام و تشخیص هویت و بردم خدمت حاج آقا سیف. دستور داد پرونده رو با همت تمام جلو ببرید.
با بچههای واحد اطلاعات حزب الله لبنان ارتباط گرفتم و قرار شد عکس قبل از تغییر چهره آناهيتا نعمت زاده رو از طریق امن براشون بفرستم تا به ما جواب بدن که این شخص در لبنان روئیت شده یا نه. چهل و هشت ساعت بعد جواب اومد که این زن حدود چهارسال قبل در لبنان آموزشهای اطلاعاتی و امنیتی و نظامی دیده... توسط چه کسانی؟ توسط نیروهای اطلاعاتی و امنیتی موساد.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، بد نیست که این موضوع و بدونید که عمدهی زنانی که قرار هست در ایران نقش یک پرستو رو ایفا کنند، یا در لبنان توسط عوامل اسراییل آموزش میبینند، یا در کمپ منافقین در اشرف. البته طی سالهای اخیر بعضی از این پرستوها سفرهای مخفیانه ای به ترکیه یا کانادا، سپس از آنجا به سرزمین های اشغالی داشتند و به برخی حضرات نزدیک شدند اما دستگیر شدند.
بگذریم...
پازلهای ما تکمیل شده بود. باید هرچه زودتر این پرونده رو تموم میکردیم. قرار شد عاصف و آناهیتا مجددا همدیگر و ببینند و مجددا به ویلای امن لواسون برن.
قبل از رفتن عاصف و آناهیتانعمتزاده رفتیم اونجا مستقر شدیم. راستش من فقط برای جان عاصف نگران بودم که براش اتفاقی نیفته. موقع دیدار فرا رسید. عاصف و آناهیتا وارد ویلا شدند. یکساعتی از حضورشون در اون ویلا گذشته بود که دختره در تلاش بود از زیر زبون عاصف درمورد من که اسمم و شنیده بود توی تماس من با عاصف حرفی بکشه بیرون. اما عاصف خیلی حرفهای بهش اطلاعات دروغ میداد. دختره که فکر کرد اطلاعات کافی رو درمورد من از عاصف گرفته، خیالش جمع شد، به عاصف گفت:
_هوس نوشیدنی کردم.
عاصف گفت:
+آب پرتقال هست، میل داری؟
_عالیه. ممنون میشم.
تا عاصف رفت بلند بشه، آناهیتا گفت:
+عزیزم بشین، من خودم میرم میارم.
رفتم روی خط عاصف و فوری گفتم:
«بشین. بزار بره بیاره.»
دختره رفت، به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«برو روی دوربین آشپزخونه ببینم میخواد چه کار کنه.»
رفتم روی خط عاصف گفتم:
«بهش بگو میری روی تراس سیگار بکشی. برو زودتر. حواست باشه یه وقت از دهنت در نره بهش بگی آناهیتا. همون رستا رو بگو فقط.»
عاصف به دختره گفت:
«عزیزم، رستا جان، من میرم روی تراس سیگار بکشم تا تو شربت و آماده کنی.»
عاصف رفت. هدف من از این حرکت این بود که موقعیت و برای دختره امن کنم تا ببینم چیکار میخواد کنه.
به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«زوم کن ببینم این دختره داره چه کار میکنه.»
زوم کرد... دوتا لیوان شربت آب پرتقال آماده کرد... یه هویی صحنهای رو دیدم که اضطراب گرفتم... دیدم از توی آستین سمت چپش یه پودری رو داره میریزه توی یکی از لیوانها.
شربت و آماده کرد برگشت سمت مبل و منتظر عاصف نشست.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_چهارم ساعت 10 و 30 دقیقه صبح بهزاد تماس گرفت و خبر داد که بچههای آزمایشگاه و تشخیص
#قسمت_پنجاه_و_پنج
لحظاتی بعد عاصف از روی تراس برگشت داخل و نشست روبروی رستا روی مبل. دختره همون لیوانی رو که داخل آب پرتقالش کمی پودر ریخته بود، به عاصف تعارف زد. عاصف از دستش گرفت، فورا رفتم روی خط عاصف گفتم:
«عاصفجان نخور. با تو هستم داداش. شنیدی؟ نخورش برادر من.»
عاصف سرفه ای کرد، یعنی شنیدم.
گفتم:
«بهش به شوخی بگو چیزی نریخته باشی توی شربتم.»
عاصف گفت... اما گفتن همانا و شاکی شدن آناهيتا همانا. با عصبانیت به عاصف گفت:
_تو به من شک داری؟
عاصف خندید و گفت:
+نه اصلا. آخه این چه حرفیه؟ داشتم باهات شوخی میکردم.
_خیلی شوخیه مسخرهای بوده.
+خب ببخشید.
_اصلا میخوای من خودم این شربت و بخورم تا باورت بشه؟
+آخه این چه حرفیه فدات شم.
_نه میخورم تا تو باورت بشه.
هم من، هم خانوم میرزامحمدی، هم حسن که توی وَن بودیم، هنگ کردیم... در کمال ناباورانه دیدیم اناهیتا شربت و خورد. دقیقا همون شربتی که برای عاصف ریخته بود و معلوم نبود چه پودری بود که از آستینش در آورد و ریخت توی لیوان تا به خوردِ سیدعاصف عبدالزهراء بده.
وقتی شربت و تا تهش خورد، نگاهی به عاصف کرد گفت:
_حالا باورت شد؟
+رستا جان، من شوخی کردم. چرا بی جنبه بازی در میاری؟
_هیچچی نگو. تو که به من اطمینان نداری، چرا میخوای باهام ازدواج کنی؟
رفتم روی خط عاصف، بهش گفتم:
«برو کنار دختره و با کمی فاصله کنارش بشین، باهاش عاشقانه حرف بزن.»
عاصف جوابی داد که در پاسخ حرف من بود، اما طوری گفت که یعنی داره با دختره حرف میزنه... گفت:
«چه گوهی خوردم من...»
بعدش بلند شد رفت سمت آناهیتا نشست... آناهیتا گفت:
_منظورت چیه از این حرف؟
عاصف گفت:
+منظورم اینه که عجب اشتباهی کردم با تو این شوخی و کردم.
من از این حرف عاصف خندهم گرفت... اما دختره خیال کرد عاصف به اون میگه... عاصف گفت:
+عزیزم، من عاشقتم.
_آره دیدم. از حرف و رفتارت مشخصه. جواب من و ندادی! وقتی تو که در حد یک لیوان آب پرتقال خوردن به من اطمینان نداری، پس برای چی میخوای با من ازدواج کنی؟
+من تورو دوست دارم، از تو خوشم اومده. دختر مهربون و فوق العاده زیبایی هستی. چشمای رنگیت دل من و برده. این صورت سفید و زیبات دل من و میلرزونه. باور کن باهات داشتم شوخی میکردم.
دختره چیزی نگفت و بلند شد رفت سرویس بهداشتی... من و حسن از دیدن دوربین صرف نظر کردیم. اینم بهتون بگم که ما به هیچ عنوان در توالت و حمام دوربین کار نمیگذاریم، چون مجوز قضایی نداریم برای چنین کاری مگر در موارد خاص که باید پرونده رو به قاضی امین که حکم و صادر میکنه توضیح بدیم، وَ بنابرتشخیص قاضی محترم، چنین اقدامی صورت بگیره که اینجا هم از اون موارد نادر بود.
خانوم میرزامحمدی داشت به دوربین نگاه میکرد، گفت:
«آقای سلیمانی، آناهیتا داره به خودش آمپول تزریق میکنه.»
برگشتم دوربین و نگاه کردم... دیدم بعد از اینکه آمپول و به خودش تزریق کرد، سرنگ و انداخت داخل توالت فرنگی و دکمه رو زد تا آب همه چیز و ببره. به خانوم میرزامحمدی گفتم، برو توی آرشیو همین لحظات و برگردون بفرست روی مانیتور 5 و زوم کن ببینم روی سرنگ چیزی نوشته بود یا نه.
این کارو انجام داد. در همین حین دیدم آناهیتا از توالت رفت بیرون بعدش رفت به سمت عاصف و نشست نزدیکش.
من تموم تمرکزم روی مانیتور 5 بود. وقتی خانوم میرزامحمدی روی سرنگ زوم کرد، چیز خاصی دستگیرمون نشد. سُرنگ رو هم که انداخته بود توی توالت، پس عملا نمیدونستیم چی به چیه.
در همین حین توسلی کردم به حضرت زهرا که کمکمون کنه و بدونیم کجای کاریم و واقعا با چه موجودی طرفیم. شاید به طرفة العینی و کم تر از ثانیهای، یه هویی نکتهای به ذهنم رسید. اونم اینکه درون اون شربت آب پرتقال برای عاصف سم یا چیزی ریخته بود که به مرور زمان عاصف و از پای در میآورد و این میشد ترور بیولوژیک. یعنی دقیقا کاری که پرستوهای موساد و آمریکا با گزینههای هدف خودشون اینکارو میکردند که در طول تاریخ زیاد هست. نمونهش فیدل کاسترو.
فرضیه من بر این اساس بود بهخاطر اینکه عاصف شک نکنه، آناهیتا شربت آلوده رو هم خورد، اما بعدش رفت پادزهرش و استفاده کرد تا آسیبی بهش وارد نشه.
تجربه کاری من چنین چیزی رو وانمود میکرد.
عاصف و دختره اون شب برای شام اومدن بیرون و رفتند رستوران. من و خانوم میرزامحمدی هم وارد رستوران شدیم، بعدش رفتیم پشت یک میز، به شکلی که مشرف به عاصف و آناهیتا باشیم نشستیم. مهدی و علی برای اتفاقات غیرقابل پیش بینی بیرون توی ماشین منتظر دستور بودند.
موقع شام شده بود، گوشی ریزی که توی گوشم بود و فعالش کردم. یه میکروفون هم زیر کاپشنم بود که میتونستم از طریق اون با عاصف و گوشی ریزی که توی گوشش هست ارتباط بگیرم.
قبل از اینکه شام و برای عاصف و آناهیتا بیارن، دختره یه هویی به عاصف گفت:
_میخوام رژ بزنم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_پنج لحظاتی بعد عاصف از روی تراس برگشت داخل و نشست روبروی رستا روی مبل. دختره همون لی
#قسمت_پنجاه_و_شش
عاصف وجههی مذهبی داشت، حضور یک دختر با اون زیبایی نظر همه رو به خودش جلب میکرد، اگر جلوی مردم رژ هم میزد، این قضیه میشد قوز بالا قوز.
عاصف گفت:
+جان مادرت بیخیال شو. همینجوری هم ما دوتا توی چشم مردمیم. خیلیا دارن بهمون نگاه میکنند.
_مگه چی میشه؟ به نظرت چه عیبی داره؟ بزار همه بفهمند.
داشتم از دور نگاه میکردم. دیدم که آناهیتا کیف لوازم آرایشی رو از توی کیفش آورد بیرون. داشتم از طریق میکروفونی که در دکمه پیراهن عاصف کار گذاشته شده بود میشنیدم که به عاصف گفت:
_کدوم رنگ و دوست داری برات بزنم.
عاصف خندید و گفت:
+واقعا میخوای بزنی؟
_آره... مگه چی میشه بزنم؟ به مردم چه ربطی داره.
عاصف که میدونست با چه موجودی طرفه، و اسمش آناهیتا هست و رستا نیست، کمی مکث کرد، بعدش کمی خم شد سمت سوژه و بهش گفت:
+ببین رستاجان، اینجا زشته. من معذبم. همینقدرم که بخاطر تو بیرون اومدم و الان اینجا نشستم، دارم رنج میبرم. من و تو از لحاظ پوشش کاملا در تضاد هستیم. اما بهت وقت دادم کم کم خودت و درست کنی. حالا هم که میخوای اینکار و توی این مکان کنی. خدایی نکرده یه آشنا مارو ببینه داستان میشه.
_ول کن تورو خدا. چه ربطی به دیگران داره.
رفتم روی خط عاصف و از طریق همون گوشی ریزی که داخل گوشش بود گفتم:
«عاصف جان، بزار کارش و کنه. یه وقتایی باید ایدئولوژی خودت و بزاری زیر پا توی ماموریت. تازه کار نیستی که برات توضیح بدم اینارو.»
چند ثانیه بعد عاصف بهش گفت:
«چی بگم والله. بزن عزیزم. راحت باش. به قول تو چه ربطی به دیگران داره.»
دختره به عاصف گفت:
_چه رنگی دوست داری بزنم؟
+کالباسی بزن.
من که شنیدم خندهم گرفت. توی دلم گفتم پدرسوخته چه بلدم هست. فورا نکته ای به ذهنم رسید. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم:
«آماده باش. تا چنددقیقه دیگه خبرایی هست. قراره اتفاقاتی بیفته.»
تماس گرفتم با علی... جواب که داد گفتم:
+علی جان از بیرون چه خبر؟
_حاجی خبر خاصی نیست.
+تحرکات مشکوکی وجود نداره؟
_نه خداروشکر. همه چیز آرومه.
+خب، الحمدلله.
نگاهی به عاصف و دختره انداختم دیدم دختره رژش و زده، حالا داره لاک میزنه. فورا به علی گفتم:
+وقت نداریم. میخوام یه کاری کنید. فورا بیا داخل رستوران. نزدیک میز عاصف خالیه. میخوام یه کم شلوغ کاری کنید. با مهدی هماهنگ کن چنددقیقه بعد از ورودت بیاد داخل رستوران. وقتی وارد شد عربده کشی کنه و بیاد سمت تو بزنه میز و بشکنه. یکی دوتا چگ و لگد هم کنه تو رو بعدش بهت بگه پول من و نمیدی اما میای رستوران مجلل شام میخوری. یه کم همدیگرو نوازش کنید و بعدش دعواتون و ببرید بیرون. حواستون باشه مردم آسیبی نبینن. ما که رفتیم برگرد بیا خسارت رستوران و بده و بعدا از اداره پولت و بگیر.
_چشم حاجی. خدا بخیر کنه.
منتظرم. بیاید که وقت نداریم.
تقریبا پنج دقیقه بعد علی اومد داخل، رفت میز پشت سر عاصف و سوژه نشست.
دو دقیقه بعد به مهدی پیام دادم:
«وقتشه. به مهمونی خوش اومدی.»
چند لحظه ای نگذشت که من و خانوم میرزامحمدی دیدیم مهدی وارد شد. یه نگاهی به دور و برش انداخت، یه نگاهی سمت علی... یه هویی بین اون جمعیت صداش و برد بالا و به علی گفت:
«بی نامووووس. سه ماهه شده که پول من و نمیدی و میگی ندارم، اما میای اینجا توی رستوران گردون تهران شام میخوری؟ از در خونهت تعقیبت کردم نکبت.»
مهدی اومد سمت میز علی، یه دونه با مشت زد روی شیشه، شیشه رو عین خاکشیر ریزش کرد. یقه علی رو گرفت یه دونه زد توی صورتش و چندتا فحش هم بهش داد.
فورا رفتم روی خط عاصف، گفتم:
«فورا بلند شو برو بیرون. رژی که دختره به لبش زده رو بردار. کیفش و تو جمع کن و بزنید بیرون. بجنب تا دیر نشده.»
همهی رستوران ترسیده بودن. ما هم چاره ای نداشتیم جز این کار. داد و بیداد علی و مهدی یه طرف، فرار کردن عاصف و دختره و مردم یه طرف.
از میکروفون روی لباس عاصف شنیدم که به دختره گفت:
«عزیزم بلند شو بریم بیرون، منم دارم میام.»
دختره رفت وسیله هاش و جمع کنه، عاصف یه دونه زد به دستش و گفت:
«ول کن. من میگیرمش. تو زودتر برو بیرون. اینا روانی هستن الان میزنن ما رو لت و پار میکنن.»
دختره به حرف عاصف گوش داد. بلند شدن برن بیرون، دختره چندقدم از عاصف جلوتر بود، عاصف کیف دختره رو داشت میگرفت دستش، یواشکی همون رژ و گرفت گذاشت توی جیبش.
فورا به عاصف گفتم:
«دوتا دیگه از داخل کیفش بردار بنداز داخل جیبت.»
عاصف هم از شلوغی استفاده کرد و یه لحظه کیف و انداخت زمین، موقع بلند شدن دوتا دیگه رو از توی کیفش برداشت و بعدش فورا رفت بیرون.
سوار ماشین شدن و رفتن. مهدی چون زده بود شیشه رو شکست، فرار کرد تا دست کسی بهش نرسه و از طرفی هم بهش گفتم بره دنبال عاصف و دختره. علی موند. به رییس رستوران گفت:
«من تمام خسارت امشب و پرداخت میکنم.»
ادامه دارد...
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_شش عاصف وجههی مذهبی داشت، حضور یک دختر با اون زیبایی نظر همه رو به خودش جلب میکرد،
#قسمت_پنجاه_و_هفت
من و خانوم میرزامحمدی رفتیم بیرون.
سوار ماشینی که دراختیارم گذاشته بودن شدم و خانوم میرزامحمدی هم رفت سوار ون شد. زنگ زدم به مهدی گفتم:
+کجایید؟
_پشت سر عاصف و دختره دارم حرکت میکنم.
+لوکیشنت و روشن کن پیدات کنم.
بیسیم زدم به ستاد گفتم موقعیت مهدی رو برام بفرستند. دو دقیقه بعد برام فرستادند و حرکت کردم... خودم و رسوندم به مهدی. وقتی نزدیک ماشین مهدی شدم رفتم کنارش، بهش اشاره زدم ماموریتش تمومه و خودم ادامه میدم.
پیام دادم به عاصف.
«برنامتون چیه؟ کجا میرید؟»
چند لحظه بعد جواب داد:
«نمیدونم. فعلا سر در گمم. میگه من و ببر بگردون.»
پیام دادم:
«یه چرخی توی خیابونا بزنید و برید خونه. برای امشب بسه. بگو باید بری ماموریت. بعدش فورا برگرد سایت منتظرتم.»
رفتم اداره و توی دفترم منتظر موندم تا عاصف بیاد. یک ساعت بعد وقتی عاصف رسید مستقیم اومد دفترم. نشستیم و باهم همه چیز و بررسی کردیم. بهش گفتم:
+چیزی نگفت؟
_نه.
+از اتفاقاتی که داخل رستوران افتاد چی؟
_نه. خیلی ریلکس بود.
+جالبه.
_چطور؟
+بگذریم. ولی هرچی میریم جلوتر، من بابت تو بیشتر احساس خطر میکنم.
عاصف با تعجب بهم نگاه کرد، گفت:
_چه خطری آقا عاکف؟
+نمیدونم. ولی حس خوبی نسبت به ادامه این پرونده ندارم. خیلی مواظب خودت باش. ممکنه تهش بهت بخواد آسیب بزنه.
_چشم حواسم هست.
+رژ و بهم بده.
از جیبش آورد بیرون و گفت:
_یادم رفت بهت بگم. داشت کیفش و چک میکرد، گفت رژم نیست.
+پس بو برده.
_بعید میدونم. چون بهش گفتم دیگه درگیری زیاد شده بود توی رستوران فوری اومدم بیرون. شاید موقعی که داشتم وسیلهت با عجله جمع میکردم، یا جا موند، یا اینکه افتاد زیر دست و پا.
بلند شدم رفتم گوشی و گرفتم زنگ زدم به محمودرضا. بهش آدرس رستوران و موقعیت منطقه و تایمی که ما حضور داشتیم و لحظه ای که عاصف داشته رژ و میگذاشت داخل جیبش، همهرو با هک کردن پاک کنه.
رژ و از عاصف گرفتم، یه کم باهاش وَر رفتم و دو دقیقهای بهش نگاه کردم و توی دستم باهاش این طرف اون طرفش کردم، به سید عاصف عبدالزهراء گفتم:
+تصورت از این رژ چیه؟
عاصف فقط نگاه میکرد... میخواست چیزی بگه اما انگار شک داشت... گفتم:
+حرف بزن پسر. تصور و تحلیلت از این رژ چیه؟
_چی بگم والله.
+هر چی توی ذهنت داری بریز بیرون.
_دوربین داره تنش؟
گفتم:
+این یک سلاح خطرناک هست. در ظاهر یک رژ ساده به نظر میاد، اما یک سلاح کُشنده هست. برای همین هست که انقدر جلوت توی ماشین دست و پا زد که رژش چی شده.
_یا ابالفضل.
+خطر از بیخ گوشت رد شد. الآن که نه، اما به جاش، وَ به موقعش، یا تو یا یکی از کسانی که عین خودت بود و با همین هدف میگرفتن و کسی هم نمیفهمید.
عاصف به فکر فرو رفت. بهش گفتم:
+خیلی حماقت بزرگی کردی.
_میدونم حاجی. شرمندهتم!
+شرمنده من نباش. شرمنده خودت و همکارای شهیدت باش.
خیلی عصبی بودم، ولی داشتم خودم و کنترل میکردم. گفتم:
+عاصف، تو مگه نمیدونی یه نیروی امنیتی، یه نیروی اطلاعاتی مثل تو، نمیتونه وَ نباید وابسته بشه؟
سرش و انداخت پایین. گفتم:
+سکوت و سر پایین انداختن جواب من نیست. پسر خوب، من رفیقتم، بعدش همکارتم.
یه هویی آمپر چسبوندم به 100000 و یه دونه محکم زدم روی میز گفتم:
+آخه این چه غلطی بود کردی؟ هان؟
_حاجی، من بازی خوردم. خیال کردم دختر فقیری هست، با خودم گفتم حتما نباید برم یه دختر خانواده دار و پول دار بگیرم. گفتم زیر پر و بالش و بگیرم، اگر دختر مناسبی بود باهاش ازدواج کنم.
_آخه من این حماقت تو رو کجای دلم بزارم؟ مگه توی تشکیلات بهت یاد ندادن که حق ندارید وابسته به کسی باشید؟ مگه روز اول توی تشکیلات بهت یاد ندادن یه نیروی امنیتی حق نداره دلسوزی کنه و اینها خط قرمز حساب میشه؟ مگه به تو یاد ندادن که دلسوزی فقط برای امنیت ملی و مردم باید باشه و خط قرمزت باید چهارچوبی باشه که سیستم برات مشخص میکنه؟ اینا رو مگه یاد نگرفتی؟
_بله حق با شماست!
+حق با من نیست، حق با حفاظت ستاد هست که میخواد بزنه دهان مبارکت و مورد عنایت قرار بده.
_بابا من دارم همکاری میکنم، من دارم اینجا کار میکنم، من یه تخلف انضباطی و اخلاقی و کاری توی پروندهم نیست، یه مشکل امنیتی توی سابقه کاریم ندارم. اونوقت سر یه حرکت سهوی این غوغا راه افتاده؟ تازه اونم چی! من گفتم بزار کمی با این دختره آشنا بشم، بعدش خودم بیام به حفاظت بگم تا زیر و بمش و در بیاره بعدش من برم خیر سرم خواستگاری. بد کردم؟
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_هفت من و خانوم میرزامحمدی رفتیم بیرون. سوار ماشینی که دراختیارم گذاشته بودن شدم و خا
#قسمت_پنجاه_و_هشت
گفتم:
+نه. حماقت کردی. تو باید همون چند روز اول به حفاظت میگفتی. نه اینکه چندماه بگذره و علاقه ایجاد بشه و اونوقت من بزنم مچت و بگیرم و ما قبلشم حفاظت بفهمه. این اسمش چیه؟ با تو هستم. اسمش چیه؟
_آقا من تسلیمم. هر چی شما بگی درسته. میخوای استعفا بدم برم گمشَم؟
+پاشو از اتاق من گورت و گم کن برو بیرون.
بلند شدم و با عصبانیت رفتم اثر انگشت زدم و در باز شد، رفتم یه طرف دیگه ایستادم تا عاصف بره بیرون و قیافهش و نبینم... وقتی که داشت میرفت بیرون بهش گفتم:
+وایسا ببینم.
_جانم حاجی، درخدمتم.
+کتاب بیشعوری خاویرکرمنت و یه نگاه بندازی بد نیست.
چیزی نگفت و سری تکون داد و رفت بیرون. رفتم نشستم پشت میز کارم. اعصابم خیلی به هم ریخته بود. از رفتار خودم با عاصف ناراحت بودم که چرا انقدر باهاش بد رفتار کردم. عاصف متوجه ماجرا شده بود و خودش و زود نجات داد اما حفاظت این چیزا سرش نمیشد. منم حق نداشتم انقدر تحقیرش کنم.
اون شب گزارش اتفاقات و نوشتم و بعدش رفتم خونه مادرم. تا برسم و بخوابم شد حوالی ساعت 2 و نیم صبح. وقتی رسیدم، دیگه توی اتاقم نرفتم و روی کاناپه خوابیدم تا اینکه برای نماز صبح مادرم بیدارم کرد. بعد از نماز زنگ زدم راننده بیاد دنبالم، منتهی بهش گفتم قبل از اینکه بیاد، بره سر راه یه دیگ کله پاچه از کله پزی حاج گودرز بگیره و بیاره تا راننده و من و مادرم بشینیم سه تایی بخوریم.
راننده رفت گرفت و اومد با مادرم نشستیم سه تایی صبحونه کله پاچه خوردیم. ساعت حدود شش صبح بود که هوا داشت کم کم روشن میشد. دستای مادرم و بوسیدم و با راننده رفتیم به سمت اداره. بعد از اینکه از گیت رد شدم، مستقیم رفتم دفترم و گزارشی که شب قبلش نوشته بودم، بررسی مجدد کردم و بردم دفتر حاج آقا سیف.
بعد از سلام و احوالپرسی نشست گزارش و تحلیل و بررسیهارو خوند. گفت:
_خب ! میشنوم. حرف بزن عاکف خان.
+راستش حاج آقا، من نگران جان عاصف هستم. از طرفی هنوز نتونستیم به سرنخ هایی که مورد نیازمون هست تا بفهمیم این خانوم از کدوم سرویس حمایت میشه پی ببریم. بچههای حزب الله اطلاعاتی رو دراختیارمون گذاشتن مبنی براینکه آناهیتا نعمت زاده توسط رژیم صهیونیستی آموزشهای مهمی دیده و اسنادش موجوده. از طرفی نتونستیم به اطلاعات قابل توجهی که مدنظر خودمونه دست پیدا کنیم تا بدونیم آیا با یک شبکه طرفیم یا با یک شخص وابسته به اسرائیل.
_خب، این چیزایی که داری میگی درسته اما پیشنهاد و برنامهت چیه؟
+راستش این زن خیلی مُبهمه. ازش نمیشه چیزی کشید بیرون. خیلی حرفهای هست. نه با کسی تماس داره، نه تلفن مشکوکی بهش میشه. از طرفی فقط به یک گزینه برخورد کردیم که مرد هست و بچهها تهش و در آوردن به چیزی که مشکوک و امنیتی باشه نرسیدن. ولی خیلی جاها حضور مشکوک داره. یعنی نمیتونه حضورش اتفاقی باشه. از همه مهمتر اینکه یه هویی غیب میشه.
_خب، ادامه بده.
+بچه ها چندوقته تموم خطاش و رفت و آمداش و زیر نظر دارن. هم خودش و هم خانومش و، اما به موارد مشکوکی درمورد این مرد برنخوردن.
_چندبار با این خانومی که به عاصف نزدیک شده دیدار داشته؟
+یکبار.
_بعدش؟
+به هیچ عنوان ارتباطی نداشتن.
حاج آقا سیف به فکر فرو رفت. لحظاتی به سکوت گذشت و گفت:
_به نظرم اون مرد و همچنان زیر نظر داشته باشید. بی دلیل نمیتونه با گزینه اصلی پرونده ما ارتباط گرفته باشه.
+چشم.
_مطلب بعدی اینکه وضعیت آقا سیدعاصف عبدالزهراء چطور هست؟
+الحمدلله خوبه و داره مثل قبل به کارش ادامه میده.
_مشکلی وجود نداره؟
+نه خداروشکر.
_در عجبم آدم حرفهای مثل این چرا یه هویی همه چیز و وا میده.
+پیشنهادتون چیه؟
_بوی خوبی به مشامم نمیرسه. چون همزمان درگیر چندتا پرونده مهم دیگه هستیم. احساس میکنم بی ارتباط به این پروندهای که به عهده شما هست نباشه.
من که انگار برق سه فاز بهم وصل شد، چشمام گرد شد گفتم:
+بی ارتباط با این پرونده؟
_بله.
+ببخشید آقا اگر ممکنه میشه بیشتر توضیح بدید؟
_زمان بده. تو فعلا خودت و درگیر پروندههای دیگه نکن. تموم فکر و ذکرت باشه روی همین پرونده. من فشار حفا رو از روی پرونده و شخص عاصف کم کردم. الحمدلله عاصف خودش و نباخت.
+چشم. من ممنونم که فشار و از روی این پرونده کم کردید.
_آقای سلیمانی، تا به حال چندتا پرونده مشابه این پروندهای که الان دستته رو جمع و جور کردی؟
لحظاتی فکر کردم، لبخندی زدم گفتم:
+راستش آقا نمیدونم. ولی کم نبوده. چه اون زمانی که در بعضی پروندهها فقط کارشناس بودم، چه الآن که در قسمت واحد معاونت اطلاعات و عملیات ضدنفوذ«ضدجاسوسی» و ضد تروریسم دارم نوکری مردم و میکنم.
_پس باید به اندازه کافی تجربه داشته باشی.
+بله. درس پس میدم خدمتتون. اما میشه بفرمایید چی شده که این طور میپرسید؟
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_هشت گفتم: +نه. حماقت کردی. تو باید همون چند روز اول به حفاظت میگفتی. نه اینکه چندماه
#قسمت_پنجاه_و_نهم
حاجی سیف گفت:
_ببین عاکف جان، هم خودت، هم من، هم کاظم، همه و همه میدونیم که عاصف یک نیروی امنیتی حرفهای هست. پس بنا براین، این دست پروندهها دشمنان حرفهای رو هم داره. یعنی هر هدفی، یک گزینه حرفهای میاد سمتش.
+بله درسته.
_عاصف، هدف یک پرستو قرار گرفته. اما چه پرستویی؟
من سکوت کردم تا به حرفش ادامه بده... گفت:
_برای یک سرلشگر، یک وزیر، یک پرستوی معمولی نمیفرستند. یعنی چی؟ یعنی اینکه پرستوها درجه دارند. نه از این درجههای معمول نظامی. نه! درجه به معنای رتبه بندی در حرفهشون هست. برای یک سرلشکر، یک پرستوی سرلشکری میفرستن، برای یک وزیر، یک پرستوی حرفهای در سطح وزیر میفرستن، وَ برای آدم امنیتی و اطلاعاتی مثل عاصف، پرستوی حرفهای و امنیتی و اطلاعاتی، و نظامی، و بازجو، وَ دوره ضدبازجویی دیده، وَ مسلط به امور سایبری و همه فن حریف میفرستن. درسته؟
+بله. دقیقا همینطوره.
_پس خیلی حواستون باشه. به نظرم با یک نفر که تموم این شاخصهها رو داره طرفید شما. حواستون باشه تا یک وقت_ رو دست نخورید.
+چشم آقا. حواسم هست.
_ضمنا، یک نکته بسیار مهم و باید بهت بگم. احساس میکنم اینا هدفشون عاصف فقط نیست. احتمالا از طریق عاصف میخوان به گزینههای دیگه ای مشابه عاصف یا بالاتر از اون برسن. مثلا خودت.
انگار یکی دوباره بهم شوک داد. گفتم:
+من!؟!
_بله. شما. فقط حواست باشه تا اگر هرخطری دور خودت احساس کردی، حتما با من هماهنگ کنی.
+چشم آقا. فقط جسارتا یه سوال...
حاج آقا سیف مدیر کل ضدنفوذ و ضدتروریسم که انگار ذهن من و خونده بود گفت:
_میدونم چی میخوای بگی، اما فعلا وقتش نیست. میدونم میخوای از ارتباط دیگر پروندهها با این پرونده بگی، اما بهت گفتم که تموم حواست روی پرونده خودت باشه.
دیدم دقیقا زد توی خال... منم میخواستم در مورد همین مسئله ازش بپرسم. سکوت کردم... لبخند زدم گفتم:
+به نظرتون اگر درجریان باشم، به روَند پرونده و زودتر به نتیجه رسیدن ما کمک نمیکنه!؟
مجددا حرف قبلی و تکرار کرد و گفت:
_حواست به پرونده مهمی که دستته باشه.
+چشم.
دیگه چیزی نگفتم و برگشتم اومدم اتاقم.
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_نهم حاجی سیف گفت: _ببین عاکف جان، هم خودت، هم من، هم کاظم، همه و همه میدونیم که عاص
#قسمت_شصت
مدتی از طی مراحل این پرونده گذشت و هر روز که میگذشت، ما میتونستیم به طور حلزونی به ابعاد مهمی از زوایای مختلف این پرونده برسیم. دلیل طی شدن حلزونی روند این پرونده هم این بود که ما با یک زن حرفهای طرف بودیم. به همین خاطر بعد از چند هفته کارو تلاش، به یک نیمچه اطلاعاتی میرسیدیم. همین اتفاقات کار مارو سختتر میکرد.
مدتی طی شد و با برنامهای از پیش طراحی شده ارتباط عاصف و دختره رو عمدا بیشتر کردیم. بارها و بارها تلاش کردیم موقع ملاقات عاصف و دختره، مادربزرگ دختره هم در یکی از قرارها حضور داشته باشه اما هربار دختره با بهانه های مختلفی میپیچوند.
اما هدف ما چی بود و چرا اصرار داشتیم که مادربزرگ دختره در یکی از این ملاقاتها حضور داشته باشه.
هدف ما نفوذ در اون خونهای بود که محل زندگی دختره بود. یک بار موفق شدیم و در یکی از این ملاقاتها تونستیم با حربههای مختلف کاری کنیم که دختره مادربزرگش و همراه خودش بیاره.
مجوزهای لازم قضایی رو برای ورود به اون خونه گرفتم و برای تعقیب و مراقبت از عاصف و دختره و مادربزرگش در اون قرار، دوتا از همکارای دیگه رو که توی این پرونده فعال بودند گذاشتم.
بعد از اینکه عاصف و دختره و مادربزرگ سر قرار رفتند تا باهم ناهاری بخورن و چرخی توی تهران بزنن، من و صادق رفتیم به خونه مورد نظر.
وارد منزل شدیم و تموم چیزهایی که لازم بود و بررسی کردیم اما به نکته خاصی که بتونه سند و مدرک بشه برای این پرونده نرسیدیم. با مجوز قضایی قرار شده بود در بعضی نقاط این خونه دوربین کار بگذاریم.
مشغول بررسی اتاقها بودم که صادق اومد سمتم، گفت:
_حاجی، اتاق این دختره چیزی نداره که ما بخوایم دوربین کار بگذاریم.
+یعنی چی صادق؟
_یعنی خیلی زرنگه. اتاقش وسیله خاصی مثل مجسمه و کتابخونه و ساعت و ... هیچچی نداره که ما بخوایم اقدام کنیم.
راست میگفت. فقط یه فرش بود و یه لحاف و تشک. حتی یه لامپ یا یک لوستر هم توی اتاقش نصب نبود. عجیب بود. تمام اتاق و مجددا خودم بررسی کردم، اما واقعا راهی وجود نداشت. این حرکت معلوم بود که ما با یک آدم فوق العاده حرفهای و محتاط امنیتی مواجهایم که در این حد تمام اتفاقات پیش بینی نشده رو برای خودش پیش بینی میکرد.
میخواستم به صادق بگم چیکار کنه و توی کدوم قسمت از خونه دوربین کار بگذاره که مهدی اومد روی خطم و توی گوشم گفت:
_حاج عاکف صدای من و داری؟
+بگو مهدی. میشنوم.
_حاجی دختره توی رستوران بود و رفت سرویس بهداشتی، اما یه هویی غیبش زده. عاصف به من میگه چیکار باید کنه؟
+مگه میشه؟
_دارم بررسی میکنم همه جا رو.
+خوب گوش کن ببین چی میگم. تو در موقعیت خودت بمون! بدون دستور من قدم از قدم بر نمیداری! خودم حلهش میکنم. فقط همونجایی که هستی چشم روی هم نزار و همه چیز و زیر نظر بگیر. آماده هرگونه اتفاقی باش.
_چشم.
+تمام.
فورا پیام دادم به عاصف:
«چیشد؟ اوضاع چطوره؟ چه اتفاقی افتاده؟»
یک دقیقه بعد پیام داد:
«رفته دستشویی، اما نیومده. الان یه ربع شده.»
پیام دادم:
«هرجایی که میدونی باید بری، برو دنبالش.»
عاصف رفت، بعد از ده دقیقه زنگ زد... فورا جواب دادم:
+چه خبر عاصف؟
_هیچچی حاجی. انگار آب شده رفته توی زمین.
+مادربزرگه دختره رو ببر توی ماشین خودت بشینه. برگرد داخل رستوران. گوشی ریزی هم که توی گوشت بود برای ارتباطمون و خواهشا زودتر فعالش کن.
_چشم.
عاصف مادربزرگه دختره رو برد توی ماشین، خودش برگشت رستوران، بهم زنگ زد گفت:
_خط و فعالش کردم. دستور چیه حاجی؟
+خوب گوش کن ببین چی میگم. این اتفاق شروع یک سری تحولات و اتفاقات جدیده. فقط خوب دقت کن به حرفم. من جایی گیر کردم و ثانیه به ثانیهش برای من مهمه! الان با بچهها هماهنگ میکنم تا مختصات منطقه و رستوران مورد نظر و ماهوارهای بررسی کنن تا نقشه رو ببینند بخوان بهم بگن اون رستوران چندتا در داره.
_من باید چیکار کنم حاج عاکف؟
+الان برو پیش رییس رستوران ازش بپرس این رستوران درب دیگه ای هم داره یا نه؟
_چشم...
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، بگذارید یه نکته مهمی رو بگم. شاید بگید چطور نمیدونستید اون رستوران درب ورودی و خروجی دیگهای هم داره؟ مگه شما از قبل نمیرفتید توی منطقه مورد نظر مستقر نمیشدید؟
راستش سوالتون درسته! درچندجلسه اول ما میدونستیم و من خودم شخصا برای عاصف تعیین میکردم کجا برن و کجا نرن تا ما بتونیم راحت رهگیری کنیم و اونارو زیر نظر داشته باشیم. اما هر چی اومدیم جلوتر دیدیم خود دختره یه هویی رستوران و جایی که مدنظر عاصف بوده، محلش و تغییر میده و یه هویی میگه بریم توی فلان رستوران.
بگذریم...
عاصف بعد از لحظاتی گفت:
_حاجی من نتونستم همه جای رستوران به این بزرگی و کنترل کنم. ظاهرا درب دیگه ای نداره.
+کی گفته؟
_رییس رستوران.
+رییس رستوران غلط کرده.
_اتفاقا نظر منم همینه. چیکار کنم؟
عاکف سلیمانی
#قسمت_شصت مدتی از طی مراحل این پرونده گذشت و هر روز که میگذشت، ما میتونستیم به طور حلزونی به ابعاد
#قسمت_شصت_و_یک
+بهش بگو همکاری کنه! وگرنه براش گرون تموم میشه.
لحظاتی گذشت و عاصف گفت:
_حاجی همکاری نمیکنه. میگه درب دیگه ای اینجا نداره.
+ولش کن. خودم ردیفش میکنم.
رفتم روی خط حجت!
+حجت صدای من و داری.
_بله آقا عاکف.
+اعلام موقعیت و وضعیت.
_100 متری رستوران دارم تخمه میخورم. مورد مشکوک مشاهده نشده!
+اتفاقا کار از مشکوک هم گذشته داداش. دختره پیچیده رفته.
یا ابالفضل.
+میری داخل رستوران. خودت و معرفی کن و بگو از کجا اومدی! تموم دروبینهای رستوران و چک میکنی. ببین اون دختره از کجا رفته بیرون! اگر از طرف رییس رستوران همکاری صورت نگرفت، با اختیار من، بدون مجوز قضایی، دستبند میزنید میاریدش سایت تا ترتیب این آدم و بدیم.
_چشم. الساعه میرم سراغش.
رفتم روی خط عاصف:
_عاصف.
+بله آقا!
_بیا بیرون.
+چشم.
دقایقی گذشت و منتظر جواب حجت بودم که در همین حین سیدرضا زنگ زد...
+جانم آقاسیدرضا!
_حاجی، دستم به دامنت، فقط بیا بیرون.
+چی؟!؟!
_حاجی دختره برگشته خونه! داخل کوچهست. همین الان از کنار ماشین من رد شد!
+خیل خب. خونسردیت و حفظ کن. فقط بگو الان دقیقا کجاست؟
_داره نزدیک میشه!
قطع کردم... به صادق گفتم:
+اوضاع خیطه. باید بزنیم بیرون.
_چیشده؟
+وقت برای توضیح اضافی ندارم. فقط بدون که دختره برگشته.
_اَی کلهی پدرشو.
وسیلههارو جمع کردیم و رفتیم توی حیاط. نگاهی به دور و برم و کل ساختمون انداختم. خونه قدیمی بود. فورا برگشتیم و خودمون و رسوندیم سمت پشت بوم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. هیچ راه فراری در کار نبود. صدای بیسیمم و کم کردم... رفتم روی خط سیدرضا گفتم:
+سید، دختره کجاست؟
_چندقدمیه خونه. داره از توی کیفش یه چیزی در میاره!
+میتونی حواسش و پرت کنی؟
_چشم.
+چیکار میکنی؟
_هر چی شما بگی.
+وضعیت کوچه چطوره؟
_نسبتا پر رفت و آمد و شلوغ.
+پس نمیشه کیف قاپی کنی. میگیرنت لت و پارت میکنن.
_بخوای میزنم کیفش و. کتک اینجوری هم زیاد خوردم و آببندی شدم حسابی.
+نه منتفیه. فکرش و از سرت بیار بیرون و خنگ بازی درنیار.
_دستور؟
+تا نیومد داخل خونه، یه تصادف صوری راه بنداز. جوری بزن که آسیب خاصی نبینه و روال پرونده رو متوقف نکنه!
_چشم.
سرم و از لبه پشت بوم کمی آوردم بالا، داشتم کوچهرو میدیدم. سیدرضا چنان تیکافی کرد که صادق هم سرش و آورد بالا. سیدرضا با سرعت رفت و با آیینه بغل ماشین سمندی که ما رو آورده بود توی این موقعیت، محکم زد به آرنج دختره، دختره هم بلافاصله از شدت درد دستش و گرفت.
دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما من و صادق بلافاصله رفتیم پایین داخل حیاط و توی باغچه، پشت یکی از درختها قایم شدیم. خیلی استرس داشتم... خدا خدا میکردم دختره نفهمه ما بهش انقدر نزدیک شدیم و زیر چتر اطلاعاتی ما قرار داره! انگار سیدرضا دعوای الکی راه انداخته بود و عربده میکشید که این خانوم خودش مقصره و...! رفتم روی خط سیدرضا گفتم:
+چه خبره توی کوچه؟ بیایم بیرون؟
سیدرضا که داشت داد و بیداد میکرد و انگار با یکی گلاویز شده بود، توی گوشش گوشی ریزی بود و بلند داد میزد که هم جواب من و بده و هم اون دختره و چندتا جوونی که ازش شاکی بودن شک نکنن:
«بله، بله[یعنی بیاید بیرون]. اینجا پر رو بازی درمیاری؟ از محلهت بیا بیرون تا هرزه بازیت و نشون بدی. هر گربهای توی محلهش بلده قلدر بشه. خیال کردی چشم و ابروی خوشگل داری و این پسرا دورت جمع شدن طرفداریت و میکنن میتونی هر غلطی کنی؟ اصلا زنگ بزن به پلیس بیاد.»
فورا رفتیم سمت در. دستام و به هم قفل کردم و به صادق گفتم:
«برو بالا ببین توی کوچه چه خبره.»
صادق با اون وزن سنگینش اومد روی کف دوتا دستام رفت بالا... فورا اومد پایین و گفت:
«دختره چندمتری با درب خونه فاصله داره. نشسته و داره از درد به خودش میپیچه. دورشم آدما گرفتن.»
آروم در و باز کردم و بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتیم بیرون. به مسیرمون ادامه دادیم و از محله خارج شدیم.
زنگ زدم به سیدرضا گفتم:
+چه خبر؟
_هیچچی بابا. بخیر گذشت. زدن زیر چشمم و تنها بودم در رفتم. اسلحه هم که نمیتونم بکشم.
+بیا دوتا محله پایین تر. من و صادق اونجاییم و توی پارک منتظرتیم.
خداحافظی کردم و زنگ زدم به عاصف گفتم:
+چه خبر. کجایی؟
_با مادربزرگم «مادربزرگه دختره» دارم میرم خونشون!
+اوکی. بیا بعدش اداره کارت دارم.
_چشم.
صدای بیسیمم و بردم بالاتر رفتم روی خط حجت!
+حجت حجت / عاکف!
_جونم حاجی.
+بگو داداش... شیری یا روباه!؟
_الحمدلله شیر.
+شرح ماجرا؟
_دختره رییس رستوران و توی سالن پشتی میبینه. بهش پول میده و میگه من و از در ورود و خروج مهمانان خاصتون عبور بده، به کسی هم چیزی نگو، بخصوص به اون آقا و پیرزن «اشاره به عاصف کرده بود»!
+اونم قبول کرده؟
_بله.
+برگرد بیاد به موقعیت سیدرضا برای مراقبت از خونه دختره. تمام.
_چشم. یاعلی مدد.
عاکف سلیمانی
#قسمت_شصت_و_یک +بهش بگو همکاری کنه! وگرنه براش گرون تموم میشه. لحظاتی گذشت و عاصف گفت: _حاجی همک
#قسمت_شصت_و_دوم
منتظر موندیم تا سیدرضا بیاد. چنددقیقه بعد اومد و با صادق سوار شدیم. وقتی نشستیم توی ماشین به سیدرضا نگاهی انداختم و دیدم انصافا بدجور مشت خورده. بهش گفتم:
+خیلی درد داری؟
_بله حاجی.
+بزن کنار.
توقف کرد، به صادق گفتم:
«صادق بیا بشین پشت فرمون.»
صادق اومد نشست پشت فرمون و سیدرضا رفت روی صندلی عقب ماشین دراز کشید. بهش گفتم:
+تو که با این تصادف، مثل سیدعاصف چشمههای عشق برات جاری نشد؟
_نه بابا. من غلط کنم.
+خیلی درد داریا! مشخصه.
_دردش مهم نیست، مهم اینه که این هفته جشن نامزدیمه!
برگشتم نگاش کردم گفتم:
+جدی؟
_آره بخدا.
+مبارکه. خدا مادر بچههات و زیاد کنه.
_حاجی خانومم بفهمه رسما از وسط سه تیکهم میکنه.
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم و برگشتیم اداره.
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
⭕️ برآورد امنیتی سال ۲۰۲۱ اسرائیل درباره انتقام سخت و جنگ با ایران
#عاکف_سلیمانی
✍️مرکز مطالعات امنیت ملی اسرائیل، آیاناساس، ارزیابی راهبردی سالانه خود از شرایط امنیتی اسرائیل در سال ۲۰۲۱، درباره برجام، جنگ و انتقام سخت ایران منتشر کرده است. متن ذیل نگاهی کوتاه به این ارزیابی است:
1️⃣ برجام
درباره بازگشت آمریکا به برجام، رویکرد اسرائیل هماهنگی و گفتگو با دولت بایدن برای رسیدن به یک برجام جدید و متفاوتتر از سال 94 است. مهمترین خواسته های اسرائیل نیز طولانی شدن مدت زمان تعهدات ایران مثل بند غروب و گسترش نظارت ها در «هر زمان و هر جا» است. نکته جالب این است که برجام جدید مدنظر اسرائیل تفاوت چندانی با برجام مدنظر بایدن و دموکرات ها ندارد.
2️⃣ انتقام سخت
مرکز مطالعات امنیت ملی اسرائیل، آیاناساس معتقد است که ایران اسرائیل را دخیل در ترور شهید سلیمانی، فخری زاده و خرابکاری هسته ای در نطنز می داند. مرکز مطالعات امنیت ملی اسرائیل نوشته است که از نظر ایران، «هنوز با اسرائیل تسویه حساب صورت نگرفته» و ممکن است سرانجام به این اقدامات پاسخ دهد. در برآورد امنیتی اسرائیل انتقام سخت قطعی خواهد بود. این مرکز به تصمیمگیرندگان نظامی، امنیتی و کادر سیاسی اسرائیل توصیه کرده که آمادگی برای رویارویی با «تهدیدهای ایران» و احتمال ضربات سنگین به پشت جبهه اسرائیل را جدیتر از هر زمان دیگر تلقی کرده و «راهبرد واحدی» در پیش بگیرند.
3️⃣ جنگ با ایران
بر اساس گزارش مرکز مطالعات امنیت ملی اسرائیل، آیاناساس، این رژیم تنها در صورتی وارد جنگ با ایران خواهد شد که به ادعای آنها ایران گامهای رسیدن به توانایی هستهای نظامی را ادامه دهد. نکته اساسی درباره جنگ با ایران در گزارش آیاناساس، این است که اسرائیل همچنان همانند چند سال اخیر معتقد است که به تنهایی نمی تواند با ایران وارد جنگ بشود و باید آمریکا را همراه خود داشته باشد.
4️⃣ محور ایرانی- شیعی
مرکز مطالعات امنیت ملی اسرائیل حضور نظامی ایران، حزبالله، حکومت سوریه، گروه های نظامی همسو با ایران و «اقدامات تهاجمی از غرب عراق» را نزدیکترین تهدید برای اسرائیل توصیف کرده است. مرکز یادشده گفته است که اسرائیل در سال جاری میلادی نیز «باید» فعالانه برای «تضعیف محور ایرانی- شیعی» در مرزهای نزدیک به اسرائیل اقدام کند. مهمترین راهبرد مقابله با محور ایرانی- شیعی نیز ادامه حملات هوایی اسرائیل در سوریه، عراق و سایر نقاط دیگر خاورمیانه بیان شده است. حملات هوایی اسرائیل که در سال میلادی گذشته، ۵۰۰ مورد حمله به «اهداف ایران و متحدینش» در سوریه و منطقه اعلام شده، تاکنون آورده مهمی برای آن بیان نشده و مهمترین هدف آن که جلوگیری از تقویت گروه های نظامی همسو با ایران در عراق، سوریه و لبنان اعلام شده نه تنها محقق نشده بلکه در ماه های اخیر این گروه ها از افزایش توان نظامی، موشکی و پهبادی خود همواره سخن گفته اند. همچنانکه ارزیابی مرکز مطالعات امنیت ملی اسرائیل در مورد لبنان نیز گفته است که بحران عمیق داخلی آن کشور در سال ۲۰۲۱ ادامه خواهد یافت اما این امر «حزبالله را از کوشش برای تقویت نظامی و کمک به سازماندهی عملیات های مورد نظر ایران» بازنخواهد داشت.
5️⃣ وضعیت داخلی اسرئیل در2021
مرکز مطالعات امنیت ملی اسرائیل در گزارش سالانه خود از انسجام ملی و عواقب بحرانهای داخلی به عنوان یکی از سه تهدید جدی برای این کشور نام برده است. این گزارش افزوده که جامعه اسرائیل در رهگذر بحران کرونا، اوضاع اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و حکومتمداری چندگانه که در مدیریت مقابله با بیماری کرونا پدیدار شد و اداره دولت با بودجه تنخواهگردان، بدلیل نبود لایحه بودجه در دو سال، چندپاره شده است.
🇮🇷 #خیمه_گاه_ولایت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_شصت_و_دوم منتظر موندیم تا سیدرضا بیاد. چنددقیقه بعد اومد و با صادق سوار شدیم. وقتی نشستیم توی
#قسمت_شصت_و_سوم
وقتی رسیدیم اداره رفتم اتاقم و زنگ زدم به بهزاد گفتم عاصف و مهدی و خانوم میرزامحمدی و حسن و بگه بیان اتاق من!
حدود بیست دقیقهای طول کشید تا بیان دفتر. چون هنوز بعضی نرسیده بودن... از طرفی به بهزاد گفتم همهی این حضرات باهم بیان.
وقتی وارد شدن، نشستن دور میز جلسات. صدام و بردم بالا گفتم:
«معلومه اینجا چه خبره؟ معلومه چتون شده؟ معلومه دارید چیکار میکنید؟ اینجا شده جنگل و عین باغ وحش و منم شدم مسئولتون. این چه وضعیه که یه زنیکه لمپن و نمیتونید رهگیری کنید. آخه چقدر شماها ضعیف شدید که نمیتونید دور تا دور یک ساختمون و پوشش بدید. کجا درس خوندید؟ کجا آموزش دیدید؟ کی شمارو آورد ضدجاسوسی؟»
یادمه یه زوم کن پر اسناد و مدارک روی میزم بود که مربوط به همین پرونده میشد. بلند کردم و پرت کردم سمت عاصف گفتم:
«میبینی بیشعور؟! اینا همه گندهایی هست که تو به بار آوردی. حالا هم عرضه نداری متهمی که کنارته رو کنترلش کنی. بخدا من در عجبم تو یه هویی چت شد که انقدر خنگ شدی. من در عجبم که چیشد تو یه هویی انقدر احمق شدی.»
صدام و بردم بالاتر گفتم:
+خانوم میرزامحمدی. شما اونجا چیکار میکردید؟ خواب تشریف دارید؟ نمیتونید کار کنید استعفا بدید برید خونهتون.
گفت:
_آقای سلیمانی من توی رستوران بودم. اما واقعا نفهمیدم چیشد.
+پس عمه من باید میفهمید چیشده؟ کجا رو داشتی نگاه میکردی که سوژه به این راحتی در رفته؟
مجددا به عاصف گفتم:
«عاصف، به روح فاطمه زهرا دلم میخواد انقدر بزنمت صدای تا سه ساعت زوزه بکشی و کف و خون بالا بیاری. حالم داره ازت به هم میخوره. دقیقا همون اشتباهی رو که مدتها قبل سر پرونده عزتی داشتی، الان هم همون اشتباه و تکرار کردی.»
عاصف گفت:
_حاجی چیشد دقیقا؟
+دقیقا و باید به تو بگم؟ دقیقا و ندیدی؟ دهنش استخون بود داشت میرفت.
روم و کردم سمت مهدی و حسن گفتم:
«شما دوتا اونجا چیکار میکردید؟ دور ساختمون و نباید چک میکردید؟»
جوابی نشنیدم. دیدم عاصف نشست، زوم کنی که به سمتش پرت کردم و داره از روی زمین جمع میکنه. به خانوم میرزامحمدی و مهدی و حسن گفتم برن بیرون... وقتی رفتن، به عاصف گفتم:
+میدونی دختره برگشته بود سمت خونه؟
با تعجب گفت:
_نه!!!!! واقعا نفهمیدم!
+به روح پدر شهیدم شانس آوردی. به روح رسول الله شانس آوردی. اگر این دختره من و صادق و میدید، اگر ذره ای بو میبرد که سیدرضا با برنامه از پیش طراحی شده اون و زد، عاصف کاری میکردم تا مرغهای آسمون به حالت ناله کنند. خیلی از دستت شاکیام. الانم از اتاق من برو بیرون نمیخوام قیافهت و ببینم.
چیزی نگفت و رفت.
دقایقی گذشت و بهزاد زنگ زد اتاقم گفت: «حاج کاظم «معاونت کل سازمان (....) در کشور اومده اینجا و میخواد ببینه شما رو.»
فورا بلند شدم رفتم بیرون، تا دیدیم هم و، رفتیم توی آغوش هم! گفتم:
+دورت بگردم حاج آقا، چرا نیومدید اخل؟
_داشتم رد میشدم، صدات انقدر بلند بود، از چند لایه در و دیوار هم عبور میکرد و توی سالن یه کم پیچیده بود. گفتم ببینم چیشده که انقدر عصبانی هستی.
آهی کشیدم و گفتم:
+تشریف بیارید داخل اتاقم.
حاجی سری تکون دادو از دامادش بهزاد « البته اون موقع هنوز رسمی نشده بود» خداحافظی کرد و اومد رفتیم دفتر من! نشستیم باهم صحبت کردیم. گفت:
_چت شده پسرم؟ چرا انقدر به هم ریخته ای؟ چرا انقدر عصبی هستی؟
+چی بگم حاج آقا. بخدا نمیدونم اینجا چه خبره! هر روز یه گند بالای گند اضافه میشه. آدم گاهی از بعضی ها توقع نداره انقدر گاف بزرگ بدن.
_منظورت چیه؟ سر پرونده عاصف گیر و گور داری؟
+بله دقیقا. این نفهم اصلا معلوم نیست چش شده.
_ خودت و کنترل کن پسرم. خوب نیست، در شان تو نیست. برای رفتار سازمانیت و مسائل انضباطی تو گرون تموم میشه. من شرایطت و درک میکنم که از لحاظ روحی حتی یه مدت سمت افسردگی رفتی و دلیل پرخاشگری و بی تابی تو هم مرگ یا شهادت همسرته که برای من اندازه دخترم مریم عزیز بوده! اما تو اصلا مسیر درستی رو نمیری.
سرم و انداختم پایین. احساس شرمندگی میکردم جلوی همه.. حتی از عاصف و نیروهایی که زیر نظرم توی پرونده کار میکردن بابت اخلاق گندم خجالت میکشیدم... حاج کاظم گفت:
_تو الان نگران چی هستی؟
+نگران عاصفم!
_اشتباه کرده و باید تاوان پس بده.
+بحث این نیست، بحث اینجاست که معلوم نیست این دختره چندنفر و سوژه کرده و ما هنوز خبر نداریم.
_یعنی چی؟
+حاج آقا سیف میگه، چندتاپرونده دیگه ای هم هستند که مرتبط با همین مسئله هست، اما ما هنوز هیچ سرنخی از کِیس پرونده خودمون که عاصف هدفش قراره گرفته بدست نیاوردیم. از طرفی این دختره مبهم هست، هیچ اطلاعاتی ازش نداریم. نتونستیم چهارتا عکس درست و درمون ازش توی یک دهه اخیر پیدا کنیم.
_آخرین اطلاعاتتون چیه؟
+اسمش و به عاصف دروغ گفته، با عمل جراحی تغییر قیافه هم داده!
عاکف سلیمانی
#قسمت_شصت_و_سوم وقتی رسیدیم اداره رفتم اتاقم و زنگ زدم به بهزاد گفتم عاصف و مهدی و خانوم میرزامحمدی
#قسمت_شصت_و_چهارم
حاجی گفت:
_دیگه چی دارید ازش؟
+از طریق برادرانمون در حزب الله لبنان تونستیم یه سری اطلاعاتی بدست بیاریم که اونا هم اطلاعاتشون کامل نیست.
_چه اطلاعاتی؟
+به لبنان و ترکیه سفر داشته اما اسمش در هیچ کجا ثبت نشده.
_مگه میشه؟
+فعلا که شده.
_بیشتر توضیح بده!
+معلوم نیست با چه هویتی از ایران رفته! همه چیز مبهم و گُنگ هست.
_خیل خب. نگران نباش. ان شاءالله درست میشه. فقط سعی کن کما فی السابق صبرت و بیشترکنی.
+چشم.
_هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.
+نوکرتم حاجی.
دیدم از توی جیب کتش یه انگشتر درآورد، خوب که دقت کردم فهمیدم سنگش عقیق هست. گفت:
«این مدتِ دوماهی که در ایران نبودم و یمن بودم، از یکی از شهدای یمنی قبل از شهادتش گرفتم. روزی تو هست. بزار دستت اگر اندازه میشه.»
گرفتم و گذاشتم دستم. حس عجیبی بهم میداد اون انگشتر و هنوزم دارمش. من و حاجی هم دیگرو بغل کردیم و بعدش خداحافظی کرد و رفت بیرون از اتاقم.
نگاه به انگشتر میکردم، یاد شهید اوویس «عقیق پرونده #مستند_داستانی_عاکف_سری_سوم» می افتادم!
بگذریم... فقط میتونم بگم دلم کباب شده بود!
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
#قسمت_شصت_و_پنجم
یک هفته ای میشد که بچهها نزدیک خونه دختره مراقبت میکردن تا ببینن بیرون میاد یا نه! اما خبری ازش نبود. از طرفی هم حتی به عاصف زنگ نمیزد و موقعی هم که عاصف تماس میگرفت، گوشی دختره خاموش بود. عاصف چندبار رفت در خونهشون اما کسی درو باز نکرد.
همه تعجب کرده بودیم. نمیشد کاری هم کرد. از طرفی شبها برق خونهشون خاموش بود. یادمه که هم من، هم حاجی سیف، وَ هم اینکه تموم بچههای مرتبط با این پرونده کلا توی آمپاس بودیم.
یه روز نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که باید چیکار کرد و در حال آنالیز و تحلیل پرونده بودم، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود:
«دختره شک کرده و احتمال داره فهمیده باشه به خونهشون نفوذ کردیم.»
چیزی جز این نمیتونست باشه. از طرفی هم زیر 5 درصد احتمال میدادیم خودکشی کرده و نمیخواسته دست ما بهش برسه. اما این احتمال خیلی ضعیف به نظر میاومد. چون اگر خودکشی کرده بود باید یک بوی نامطبوع از اون خونه میاومد یا سر و کله مادربزرگه پیدا میشده. چون ما از همون دقایق اولیه که از خونه اومدیم بیرون، بچههای من کل موقعیترو زیر نظر گرفته بودن.
اما با این اتفاق، به معنای حقیقی کلمه دستمون بسته بود و عملا نباید از طرف ما هیچ اقدامی صورت میگرفت. حتی ماموران برق و آب هم رفتند در خونه سوژه تا کنتور و چک کنند، بازهم کسی در و باز نمیکرد.
یک هفتهای گذشته بود و یه روز که مشغول کار بودم، بهزاد تماس گرفت با من گفت:
_حاجی دختره با عاصف تماس گرفته. عاصف خان هم پشت در هستن. میخوان شمارو ببینند.
+بهش بگو بیاد.
رفتم اثر انگشت زدم و لحظاتی بعد عاصف اومد ... گفتم:
+خوش خبر باشی.
_حاجی دختره تماس گرفته. به بچه ها گفتم فایل شنود و بفرستند روی سیستم شما!
+کار خوبی کردی.
سیستم و روشن کردم، فایل و چک کردم... دختره به عاصف توضیح داد که مریض بودم و نتونستم تماست و جواب بدم و... که منم باور نکردم. به عاصف گفته بود:
«امشب میای دنبالم؟ دوست دارم با هم بریم بیرون!»
عاصف گفت:
«امروز خیلی کار دارم!»
دختره گفت:
«تورو خدا بیادیگه»
عاصف گفت:
«عزیزم باور کن سرم شلوغه! باید برم تا اراک.»
دختره گفت:
«خب بعدش بیا دیگه. مگه قرار هست بمونی؟ مگه کجا میخوای بری؟»
عاصف گفت:
«برای یه ماموریت خیلی مهم باید از طرف محل کارم برم تا اراک!»
دختره با یک کرشمه و طنازی خاصی گفت:
«من و نمیبری عزیز دلم؟»
عاصف خندید و گفت:
«امان از دست تو!»
دختره با یک شیطنت خاصی گفت:
«حالا میای یا نه؟»
عاصف گفت:
«بهت قول نمیدم برای امشب، تا یه وقت بد قول نشم! اما اگر به موقع رسیدم و خسته نبودم، میام دنبالت با هم میریم شام میخوریم و یه چرخی هم میزنیم. اگر امشب نشد، اما فردا حتما میام میبینمت!»
زیاد با هم صحبت نکردند. من شک کردم به ماجرا. احساسم و تجربه یک دهه و خردهای کار من در سیستم اطلاعاتی کشور این و میگفت که کاسهای زیر نیم کاسهست و ممکنه امشب یا اگر فردا همدیگر و دیدند هر گونه اتفاقی رخ بده! اما پیش بینی اون اتفاقات کمی دشوار بود.
ما حتی پیش بینی اینکه به عاصف بخواد آسیب بزنه رو هم در تحلیلها و فرضیههای خودمون قرار دادیم!
فورا با دفتر حاج آقای سیف هماهنگ کردم تا بهم وقت ملاقات فوری بدن و بتونم اطلاعات و اخبار و گزارشات و بهشون برسونم. نکاتی رو فرمودند که من الان به طور کامل چیزی نمیگم، اما شما خودتون در ادامه میخونید.
عاصف قرار بود اون روز به یک ماموریت مهمی بره که از اینجا به بعد قرار شد طبق پیشنهادی که به حاج آقای سیف مدیر کل بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضد تروریسم دادم و ایشون هم دقیقا با من هم نظر بودند، پروژه رو پیش ببریم.
عاصف برای ماموریت به اراک آماده و سپس عازم شد. موضوع ماموریتش هم یک سری بررسیهای میدانی و امنیتی و... در یکی از سایتهای اتمی اراک بود.
وقتی عاصف رفت، تمام مسائلی که باید مورد بررسی و ارزیابی قرار میگرفت و گزارشات نهایی درمورد یکی از سایتهای اتمی رو برای ما میآورد، نوشت و در پوشهای قرار داد.
عاصف اون روز غروب ساعت 7 عصر از اراک به تهران برگشت، وَ بعدشم طبق قراری معین با اون دختره همدیگرو دیدند. پس دقت کنید، یعنی بعد از اراک، مستقیما به اداره بر نگشت و رفت سراغ دختره.
اما در زمانی که عاصف و دختره با هم بودن، من و تیمم کجا بودیم؟