eitaa logo
عاکف سلیمانی
4.8هزار دنبال‌کننده
57 عکس
9 ویدیو
12 فایل
تنها کانال شخصی عاکف سلیمانی عاکف یعنی عبادت کننده، مُعْتَکِف، گوشه نشین مخاطب عزیز، بنده کاره‌ای نیستم و فقط یک بسیجی ساده‌ام
مشاهده در ایتا
دانلود
عاکف سلیمانی
#قسمت_شصت مدتی از طی مراحل این پرونده گذشت و هر روز که میگذشت، ما میتونستیم به طور حلزونی به ابعاد
+بهش بگو همکاری کنه! وگرنه براش گرون تموم میشه. لحظاتی گذشت و عاصف گفت: _حاجی همکاری نمیکنه. میگه درب دیگه ای اینجا نداره. +ولش کن. خودم ردیفش میکنم. رفتم روی خط حجت! +حجت صدای من و داری. _بله آقا عاکف. +اعلام موقعیت و وضعیت. _100 متری رستوران دارم تخمه میخورم. مورد مشکوک مشاهده نشده! +اتفاقا کار از مشکوک هم گذشته داداش. دختره پیچیده رفته. یا ابالفضل. +میری داخل رستوران. خودت و معرفی کن و بگو از کجا اومدی! تموم دروبین‌های رستوران و چک میکنی. ببین اون دختره از کجا رفته بیرون! اگر از طرف رییس رستوران همکاری صورت نگرفت، با اختیار من، بدون مجوز قضایی، دستبند میزنید میاریدش سایت تا ترتیب این آدم و بدیم. _چشم. الساعه میرم سراغش. رفتم روی خط عاصف: _عاصف. +بله آقا! _بیا بیرون. +چشم. دقایقی گذشت و منتظر جواب حجت بودم که در همین حین سیدرضا زنگ زد... +جانم آقاسیدرضا! _حاجی، دستم به دامنت، فقط بیا بیرون. +چی؟!؟! _حاجی دختره برگشته خونه! داخل کوچه‌ست. همین الان از کنار ماشین من رد شد! +خیل خب. خون‌سردیت و حفظ کن. فقط بگو الان دقیقا کجاست؟ _داره نزدیک میشه! قطع کردم... به صادق گفتم: +اوضاع خیطه. باید بزنیم بیرون. _چی‌شده؟ +وقت برای توضیح اضافی ندارم. فقط بدون که دختره برگشته. _اَی کله‌ی پدرش‌و. وسیله‌هارو جمع کردیم و رفتیم توی حیاط. نگاهی به دور و برم و کل ساختمون انداختم. خونه قدیمی بود. فورا برگشتیم و خودمون و رسوندیم سمت پشت بوم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. هیچ راه فراری در کار نبود. صدای بیسیمم و کم کردم... رفتم روی خط سیدرضا گفتم: +سید، دختره کجاست؟ _چندقدمیه خونه. داره از توی کیفش یه چیزی در میاره! +میتونی حواسش و پرت کنی؟ _چشم. +چیکار میکنی؟ _هر چی شما بگی. +وضعیت کوچه چطوره؟ _نسبتا پر رفت و آمد و شلوغ. +پس نمیشه کیف قاپی کنی. میگیرنت لت و پارت میکنن. _بخوای میزنم کیفش و. کتک اینجوری هم زیاد خوردم و آب‌بندی شدم حسابی. +نه منتفیه. فکرش و از سرت بیار بیرون و خنگ بازی درنیار. _دستور؟ +تا نیومد داخل خونه، یه تصادف صوری راه بنداز. جوری بزن که آسیب خاصی نبینه و روال پرونده رو متوقف نکنه! _چشم. سرم و از لبه پشت بوم کمی آوردم بالا، داشتم کوچه‌رو میدیدم. سیدرضا چنان تیکافی کرد که صادق هم سرش و آورد بالا. سیدرضا با سرعت رفت و با آیینه بغل ماشین سمندی که ما رو آورده بود توی این موقعیت، محکم زد به آرنج دختره، دختره هم بلافاصله از شدت درد دستش و گرفت. دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما من و صادق بلافاصله رفتیم پایین داخل حیاط و توی باغچه، پشت یکی از درخت‌ها قایم شدیم. خیلی استرس داشتم... خدا خدا میکردم دختره نفهمه ما بهش انقدر نزدیک شدیم و زیر چتر اطلاعاتی ما قرار داره! انگار سیدرضا دعوای الکی راه انداخته بود و عربده میکشید که این خانوم خودش مقصره و...! رفتم روی خط سیدرضا گفتم: +چه خبره توی کوچه؟ بیایم بیرون؟ سیدرضا که داشت داد و بیداد میکرد و انگار با یکی گلاویز شده بود، توی گوشش گوشی ریزی بود و بلند داد میزد که هم جواب من و بده و هم اون دختره و چندتا جوونی که ازش شاکی بودن شک نکنن: «بله، بله[یعنی بیاید بیرون]. اینجا پر رو بازی درمیاری؟ از محله‌ت بیا بیرون تا هرزه بازیت و نشون بدی. هر گربه‌ای توی محله‌ش بلده قلدر بشه. خیال کردی چشم و ابروی خوشگل داری و این پسرا دورت جمع شدن طرفداریت و میکنن میتونی هر غلطی کنی؟ اصلا زنگ بزن به پلیس بیاد.» فورا رفتیم سمت در. دستام و به هم قفل کردم و به صادق گفتم: «برو بالا ببین توی کوچه چه خبره.» صادق با اون وزن سنگینش اومد روی کف دوتا دستام رفت بالا... فورا اومد پایین و گفت: «دختره چندمتری با درب خونه فاصله داره. نشسته و داره از درد به خودش میپیچه. دورشم آدما گرفتن.» آروم در و باز کردم و بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتیم بیرون. به مسیرمون ادامه دادیم و از محله خارج شدیم. زنگ زدم به سیدرضا گفتم: +چه خبر؟ _هیچچی بابا. بخیر گذشت. زدن زیر چشمم و تنها بودم در رفتم. اسلحه هم که نمیتونم بکشم. +بیا دوتا محله پایین تر. من و صادق اونجاییم و توی پارک منتظرتیم. خداحافظی کردم و زنگ زدم به عاصف گفتم: +چه خبر. کجایی؟ _با مادربزرگم «مادربزرگه دختره» دارم میرم خونشون! +اوکی. بیا بعدش اداره کارت دارم. _چشم. صدای بیسیمم و بردم بالاتر رفتم روی خط حجت! +حجت حجت / عاکف! _جونم حاجی. +بگو داداش... شیری یا روباه!؟ _الحمدلله شیر. +شرح ماجرا؟ _دختره رییس رستوران و توی سالن پشتی میبینه. بهش پول میده و میگه من و از در ورود و خروج مهمانان خاصتون عبور بده، به کسی هم چیزی نگو، بخصوص به اون آقا و پیرزن «اشاره به عاصف کرده بود»! +اونم قبول کرده؟ _بله. +برگرد بیاد به موقعیت سیدرضا برای مراقبت از خونه دختره. تمام. _چشم. یاعلی مدد.