eitaa logo
اخبار قزوین
2.7هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.4هزار ویدیو
593 فایل
﷽ مشاوره و سفارش تبلیغ در کانال‌های استانی @ostanitarefeh جهت رزرو تبلیغ تماس بگیرید. 09981897057 تبلیغات در ۵۰۰ کانال تلگرام و ایتا @Bamatop_davoodi تبلیغ در ۳۰۰ پیج اینستاگرام @Maino_marketer3 ارتباط با ما @Ertebat_ba_ostan سایت: www.khabarfoori.com
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️هر روز یک حکایت 🔹️دختر جوان اگر به خودش بود، دوست داشت در همان ۲۰ سالگی که مادرش مُرد و او هم به خاطر کارهای پدرش از خانه بیرون آمد، عروس شود تا دیگر او را نبیند، اما نشد. یعنی خواستگار خوب نصیبش نشد! چند پسر جوان هم که به او اظهار عشق کردند، همه سوء استفاده گر از آب در آمدند و این طوری شد که تا به خود آمد، دید که ۲۷ سال از سنش می‌گذرد. دختر زشتی نبود؛ اما گویی قسمتش آن بود که ازدواج عاشقانه نصیبش نشود! و از هفته قبل بود که عمه‌اش با آن پیشنهاد، وسوسه را به جانش انداخت: دختر چرا آگهی نمی‌زنی؟ هزار تا دختر می شناسم که این طوری ازدواج کردن و خوشبخت هم هستن. اما او تردید داشت، دودل بود. فکر می‌کرد و از چند نفر هم شنیده بود که: آگهی دادن مال بازنده‌هاست. اما خیلی احساس تنهایی می‌کرد. چند روز فکر کرد تا بالاخره پیشنهاد عمه‌اش را پذیرفت. آگهی داد و فقط دو روز گذشت تا یک جواب نان و آبدار رسید و او هم قرار ملاقات را تعیین کرد و ... . حالا اینجا بود. داخل یک رستوران شیک گرانقیمت و انتظار غریبه‌ای را می کشید که قرار بود گل سرخی را به یقه‌اش بزند. همان طور که سرش پایین بود متوجه شد که یک نفر – با گل سرخ به یقه – سر میزش نشست. اما همین که سر بلند کرد با تعجب گفت: پدر ... شمایی؟ در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت ﭘﺮﻓﺴﻮﺭﺣﺴﺎﺑﯽ: 🔹ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ ﻣﯿ‌‌ﮕﺬﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ می‌داﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ می‌دﻭﯾﺪ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ... ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ. ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﺳﺖ!!! ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﭼﻮﭘان ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ! ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد. ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ. ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ برایمان ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ کرﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...! ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ؟! ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد. ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ: ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ... ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ، ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ...! در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت 🔹️ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ عارفی ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺳﭙﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ عارف ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﺟﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﻩ. عارف ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﻨﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ، ﻧﺎﻣﺮﺩی است ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻄﻠﺒﻢ
♦️هر روز یک حکایت 🔹️یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه‌ی خود با جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید. روباه: خرگوش داری چیکار می‌کنی؟ خرگوش: دارم پایان‌نامه می‌نویسم. روباه: جالبه، حالا موضوع پایان‌نامه‌ات چی هست؟ خرگوش: من در مورد این که یک خرگوش چطور می‌تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می‌نویسم. روباه: احمقانه است، هر کسی می‌دونه که خرگوش‌ها، روباه نمی‌خورند. خرگوش: مطمئن باش که می‌تونند، من می‌تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا. خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و به شدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، گرگی از آنجا رد می‌شد. گرگ: خرگوش این چیه داری می‌نویسی؟ خرگوش: من دارم روی پایان‌نامه‌ام که یک خرگوش چطور می‌تونه یک گرگ رو بخوره، کار می‌کنم. گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟ خرگوش: مساله‌ای نیست، می‌خواهی بهت ثابت کنم؟ بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد. حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره. در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان‌های روباه و در گوشه‌ای دیگر موها و استخوان‌های گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود. در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت 🔹️حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند. نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد؟ چون فرشته‌ای برایش قابل رویت نبود، کودکی خوش‌چهره و معصوم را پیدا کرد و روزهای بسیاری آن کودک را کنارش می‌نشاند و تصویر او را می‌کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف کردند. حال نوبت به کشیدن تصویر شیطان رسید، نقاش به جاهای بسیاری می‌رفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه کرد، اما تصویر مورد نظرش را نمی‌یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی کرده بودند. سال‌ها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد. پس از چهل سال که حاکم احساس کرد دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود. نقاش بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت‌چهره با موهایی درهم ریخته را در گوشه‌ای از خرابات شهر یافت. از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند. او هم قبول کرد. چند روز مشغول رسم نقاشی شد تا اینکه روزی متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می‌چکد. از او علت آن را پرسید؟ مجرم گفت: شما قبلا هم از چهره من نقاشی کشیده‌اید، من همان بچه معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی. امروز اعمالم مرا در نظر تو چون شیطان کرده
♦️هر روز یک حکایت 🔹️حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند. نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد؟ چون فرشته‌ای برایش قابل رویت نبود، کودکی خوش‌چهره و معصوم را پیدا کرد و روزهای بسیاری آن کودک را کنارش می‌نشاند و تصویر او را می‌کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف کردند. حال نوبت به کشیدن تصویر شیطان رسید، نقاش به جاهای بسیاری می‌رفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه کرد، اما تصویر مورد نظرش را نمی‌یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی کرده بودند. سال‌ها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد. پس از چهل سال که حاکم احساس کرد دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود. نقاش بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت‌چهره با موهایی درهم ریخته را در گوشه‌ای از خرابات شهر یافت. از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند. او هم قبول کرد. چند روز مشغول رسم نقاشی شد تا اینکه روزی متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می‌چکد. از او علت آن را پرسید؟ مجرم گفت: شما قبلا هم از چهره من نقاشی کشیده‌اید، من همان بچه معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی. امروز اعمالم مرا در نظر تو چون شیطان کرده
♦️هر روز یک حکایت 🔹شیخ ابوالحسن خرقانی گفت: جواب دو نفر مرا سخت تکان داد. اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ، خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد. دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده اى گل آلود میرفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت: من بلغزم باکی نیست، بهوش باش تو نلغزی شیخ؛ که جماعتی از پی تو خواهند لغزید. در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت 🔹️در يكی از شب‌های سرد زمستان، يك نفر با مرد فقيری برخورد كرد، مرد فقير به سوی او دست دراز كرد و کمک خواست. ولی آن شخص بعد از كمی جستجو در جيب‌هايش پولی نيافت. فقير همچنان خيره به او بود و انتظار می‌كشيد و خوشحال از اينكه قرار است به او كمک شود. آن شخص ناراحت و پريشان شد از اينكه پولی نيافته تا به او كمک كند، در همين حال دستان سرما زده مرد فقير را گرفت و رو به او گفت: " برادر عزيزم پولی ندارم كه به تو كمک كنم، مرا ببخش " فقير در حالی كه به او خيره شده بود، بغض كرد و گفت: تو بزرگترين هديه را به من داده‌ای، تو مرا برادر خطاب كردی و اين از همه چيز برای من با ارزشتر است در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت 🔹️دوستی می‌گفت: سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود به هر یک از دعوت‌شدگان بادکنکی دادند. سخنران بعد خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند، خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن‌ را در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند. سپس از آنها خواست در ۵ دقیقه به اتاق بادکنک‌ها رفته و بادکنک نام خود را بیاورند. من به همراه سایرین دیوانه‌وار به جستجو پرداختیم، یکدیگر را هل میدادیم و زمین می‌خوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود. مهلت ۵ دقیقه‌ای با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید، اما هیچ‌کس نتوانست بادکنک خود را بیابد. این بار سخنران همه را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد که هر کس بادکنکی را بردارد و آن‌ را به صاحبش بدهد. بدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند سخنران ادامه داد: این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما می‌افتد، دیوانه‌وار در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ می‌زنیم و نمی‌دانیم که "سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است" 🔹با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت 🔹️دوستی می‌گفت: سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود به هر یک از دعوت‌شدگان بادکنکی دادند. سخنران بعد خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند، خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن‌ را در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند. سپس از آنها خواست در ۵ دقیقه به اتاق بادکنک‌ها رفته و بادکنک نام خود را بیاورند. من به همراه سایرین دیوانه‌وار به جستجو پرداختیم، یکدیگر را هل میدادیم و زمین می‌خوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود. مهلت ۵ دقیقه‌ای با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید، اما هیچ‌کس نتوانست بادکنک خود را بیابد. این بار سخنران همه را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد که هر کس بادکنکی را بردارد و آن‌ را به صاحبش بدهد. بدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند سخنران ادامه داد: این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما می‌افتد، دیوانه‌وار در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ می‌زنیم و نمی‌دانیم که "سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است" 🔹با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت 🔹️ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند، توی کف قبر ریختن.ا از یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد، سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟ گفت: توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم! میگفت که چون برام تعجب آور بود، سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم: کجاش نوشته؟ طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما دیدم نوشته کف قبر مسلمان، مستحب است یک وجب پهن تر باشد!
♦️هر روز یک حکایت معلمی از دانش‌آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست‌وار بنویسند.دانش‌آموزان شروع به نوشتن کردند.معلم نوشته‌های آنها را جمع‌آوری کرد.با اینكه همه جواب‌ها یکی نبودند اما بیشتر دانش‌آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و… در میان نوشته‌ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می‌خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش‌آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی‌توانم تصمیم بگیرم کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خب، هرچه در ذهنت است را به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم. در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و مهر ورزیدن. پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. آری؛ عجایب واقعی همین نعمت‌هایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می‌انگاریم. در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت 🔹️سال ۱۳۴۱ در شهر ژنو، در رشته تعليم و تربيت دكترا گرفتم و برگشتم تهران. رفتم اداره فرهنگ، بخش شهرستان‌هاگفتند: رديف حقوقي نداريم. بايد برگردي بيرجند گفتم: من بيرجند بودم، دبير خوبي هم بودم. اين همه براي من خرج كرديد كه برگردم بيرجند در دبيرستان درس بدهم؟ رفتم پيش دكتر صديق‌اعلم. آن موقع سناتور بود. پرسيد كجا تحصيل كردي، گفتم ژنو. تعجب كرد. مثل اينكه خودش هم ليسانسش را از آنجا گرفته بود. بعد پرسيد، چه خوانده اي، گفتم: تعليم و تربيت. دكتر صديق كمي سرد شد و گفت:«چقدر كوچك گرفتي» منظورش اين بود كه رشته تعليم و تربيت كوچك است.ياد ژنو افتادم. يكي از دانشجويان كه از كشور يونان آمده بود، چهار عمل اصلي [جمع و تفريق و ضرب و تقسيم] را به عنوان تز دكترا مطالعه كرده بود. در جلسه‌اي كه دفاع ميكرد، من هم بودم. دكتر دپارتمان گفت: تو خيلي زحمت كشيده‌ای ولي «خيلي بزرگ گرفته اي» چه كسي مي‌تواند، چهار عمل اصلي را در چهار سال ابتدایی يكجا مطالعه كند! او ميگفت چهار عمل اصلي در دوره ابتدايي زياد است و دكتر صديق اعلم ميگفت اينكه تو گرفته‌ای [دكتراي تعليم و تربيت] كوچك است. اين فرق ما و آنهاست. اين خاطره دكتر غلامحسين شكوهي سالهاست ذهن مرا درگير كرده است و گمان ميكنم: مشكل اصلي ما، در همه حوزه‌ها، رفتن دنبال پروژه‌هاي سنگين و بزرگ است. يك چيز ساده را ما در مدرسه و در خانواده نياموخته‌ايم:كوچك بردار، يا متناسب با توانايي‌ات بردار... در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت مرد فقیری بود که همسرش کره می‌ساخت و او آن را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت، آن زن کره‌ها را به صورت دایره‌های یک کیلویی می‌ساخت. مرد آن را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را می‌خرید. روزی مرد بقال به اندازه کره‌ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمی‌خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار می‌دادیم. در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت 🔹️جنگجویی از استادش پرسید: بهترین شمشیرزن كیست؟ استادش پاسخ داد: به دشت كنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین كن. شاگرد گفت: اما چرا باید این كار را بكنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد. استاد گفت: خوب با شمشیرت به آن حمله كن. شاگرد پاسخ داد: این كار را هم نمی كنم. شمشیرم می شكند و اگر با دست هایم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن كیست؟ استاد پاسخ داد: بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می ماند، بی آن كه شمشیرش را از غلاف بیرون بكشد، نشان می دهد كه هیچ كس نمی تواند بر او غلبه كند.
♦️هر روز یک حکایت 🔹️دختری با پدرش می‌خواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر. پدر گفت: چرا؟ چه فرقی می‌کند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما تو اگر دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد! 🔹این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛ هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد! و این یعنی عشق...
♦️هر روز یک حکایت ﺑﺰﺭگواری می‌ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ بشین! ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﭼﻪ ﺟﻮﺭی؟ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺟﻮﺭی ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻳﻪ ﻧﻔﺮ میشی ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقتی ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ می‌ﺯﻧﻢ، ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻴﺮﻡ ﻭ ﻣﻴﺎﻡ ﮔﻔﺖ: ﺁﻓﺮﻳﻦ. ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ! ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﮐﻦ! ﻭقتی ﺩﻟﺖ با ﺧﺪﺍس، بذاﺭ ﻫﺮﮐﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍد ﺩلتو بشکنه، خدا خریدار دل شکسته است! دل شکسته قیمتی‌تره! ﻭقتی ﺗﻮﮐﻠﺖ به خداس، بذار ﻫﺮﭼﻘﺪر ﻣﻴﺨﻮﺍن ﺑﺎ ﺗﻮ بی‌ﺍﻧﺼﺎفی کنن، هر چقدر میخوان پشت سرت حرف بزنن. ﻭقتی ﺍﻣﻴﺪﺕ به ﺧﺪﺍس بذار ﻫﺮ ﭼﻘﺪر میخوان ﻧﺎﺍﻣﻴﺪﺕ کنن، بذار امیدت فقط خدا باشه. ﻭقتی ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍس، بذار ﻫﺮﭼﻘﺪر ﻣﻴﺨﻮﺍن ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ بشن. ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ بمون. ﭼﺘﺮِ خدا، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎس در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت 🔹باید خیلی عاشق باشی که از خواب و تفریحت بزنی و سختیِ کار بی‌وقفه را به جان بخری تا خانواده‌ات در آرامش و رفاه باشند. که حاصل یک ماه تلاش شبانه‌روزی‌ات را یک شبه با شور و اشتیاق، برای شادی خانواده‌ات خرج کنی و حتی یک لحظه هم احساس پشیمانی نکنی، که کِیف کنی از این که تمام حاصل چندماه کار و تلاشت را گوشواره کرده‌ای برای دخترت، دوچرخه کرده‌ای برای پسرت و یا انگشتری برای قدردانی از همسرت. باید عاشق باشی که هر سال عید برای همه‌ خانواده کفش و لباس بگیری و به خودت که رسید بگویی "من لباس نمی‌خوام، همین‌ها که دارم کافی‌ست." که اصرار کنند و انکار کنی. بعد هم با لبخند رضایتی به لب، ذوق بچه‌هات را در لباس‌های نو تماشا کنی و برای شادی‌های بعدی‌شان برنامه بچینی. باید خیلی عاشق باشی که چندماه با تمام توانت و بیشتر از همیشه تلاش کنی، با سختی و ناملایمتی‌های زمانه بجنگی تا در نهایت، یک‌بار دست خانواده را بگیری و یک وری ببری‌شان و یک خاطره‌ی خوب به آلبوم خاطره‌هاشان اضافه کنی. بابا که باشی خودت را در قبال حالِ خانواده مسئول می‌دانی، که دلخوشی به لبخند‌هاشان، به این‌که امنیتی در نهایت نا امنی و تکیه‌گاه‌ترینی برای کسانی که روی آغوش پدرانه‌ات حساب کرده‌اند. باید بابا باشی و عاشق؛ که تمام دغدغه و اولویتت خوشبختی و شادی خانواده‌ات باشد. که تمام حواس مردانه‌ات جمعِ دلخوشی بچه‌ها و آرامش مامان بچه‌ها باشد. در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت 🔹️روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد. حیوان بیچاره ساعت‌ها به طور ترحم‌انگیزی ناله می‌کرد. بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید. او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود. او همسایه‌ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد. آنها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند. اسب ابتدا کمی ناله کرد، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد. آنها باز هم روی او گل ریختند. کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه‌ای دید که او را به شدت متحیر کرد. با هر تکه گل که روی سر اسب ریخته می‌شد اسب تکانی به خود می‌داد، گل را پایین می‌ریخت و یک قدم بالا می‌آمد. همین طور که روی او گل می‌ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد. 🔹زندگی در حال ریختن گل و لای روی شماست. تنها راه رهایی این است که آن را کنار بزنید و یک قدم بالا بیایید. هر یک از مشکلات ما به منزله سنگی است که می‌توانیم از آن به عنوان پله‌ای برای بالا آمدن استفاده کنیم. با این روش می‌توانیم از درون عمیق‌ترین چاه‌ها بیرون بیاییم. در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت 🔹روزگاری در سرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایه‌اى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك مى‌برد و مى‌كوشید كه اندكى از نعمتهاى آن مرد شریف را كم كند و نیک نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمى‌برد و خواجه به حال خود باقى بود. عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است. خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را به آنها داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فى‌الحال مردند. خبر به حاكم شهر رسید و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت. حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر كردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است. خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد. این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد. در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت 🔹️بزرگی را گفتند راز همیشه شاد بودنت چیست؟!! گفت: دل بر آنچه نمی‌ماند نمی‌بندم؛ فردا یک راز است نگرانش نیستم؛ دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمی‌خورم و امروز یک هدیه است قدرش را می‌دانم؛ از فشار زندگی نمی‌ترسم چون می‌دانم که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبدیل می‌‌کند؛ می‌دانم خدای دیروز و امروز خدای فردا هم هست. ما اولین بار است که بندگی می‌کنیم ولی او قرن‌هاست که خدایی می‌کند پس به او اعتماد دارم و برای داشتن اینچنین خدایی همیشه شادم در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ: ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ ﻋﺎﻟﻤﻰ ﺍﺯ ﺩﺭﺑﺎﺭیان ﺭﻭﻯ ﺭشک ﻭ ﺣﺴﺪ ﺑﻪ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻗﺒﺮ، ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺍﺯ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺳﺆﺍﻝ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﻰ ﺳﻮﺍﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮﺭﺷﺘﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻧﺼﻴﺮﺍﻟﺪّﻳﻦ ﻃﻮﺳﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭ ﻛﻨﻰ ﻛﻪ ﺑﺠﺎﻯ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﻳﺪ! خواﺟﻪ ﻧﺼﻴﺮ ﻛﻪ ﺣﻴﻠﻪ ﻭ ﺗﺮﻓﻨﺪ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺭﺍ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﻮﺭﺍً ﺑﻪ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺍﻣّﺎ ﺳﺆﺍﻝ ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺳﺆﺍﻝ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ. ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺆﺍﻟﺎﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻮﻳﺪ! ﭘﺲ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﺩﺭش ﺩﺭ ﻗﺒﺮ کرد. در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت 🔹️ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می‌گذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌آمد، ﺷﯿﺮ را می‌خورد ﻭ سکه‌اﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ می‌انداخت. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می‌کنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.» در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin
♦️هر روز یک حکایت 🔹️پادشاهی دستور داد ۱۰ سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد، جلوی آنها بیندازند و سگها او را با درندگی تمام بخورند!!! روزی یکی از وزرا رأیی داد که مورد پسند پادشاه واقع نشد! بنابراین دستور داد او را جلوی سگ ها بیندازند...وزیر گفت:ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنید؟! حال که چنین است ۱۰ روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید...پادشاه نیز پذیرفت.وزیر پیش نگهبان سگ ها رفت و گفت:میخواهم به مدت ۱۰ روز خدمت اینها را بکنم...نگهبان پرسید: از این کار چه سودی میبری!گفت: به زودی خواهی فهمید...نگهبان گفت: باشد؛ اشکالی ندارد!وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگ‌ها: غذا دادن، شستشوی آنها و...ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید...دستور دادند وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه بود. ولی با چیز عجیبی روبرو شد!همه سگ ها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخورند!پادشاه پرسید:با این سگ ها چکار کردی؟وزیر جواب داد: ۱۰ روز خدمت این ها را کردم، فراموش نکردند؛ ولی ۱۰ سال خدمت شما را کردم، همه را فراموش کردید...پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی او داد.
♦️هر روز یک حکایت 🔹️دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می‌کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانشهاست، یاد گرفته‌ام. دانشمند گفت: خلاصه دانشها چیست؟ چوپان گفت: پنج چیز است؛ تا راست تمام نشده دروغ نگویم، تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم، تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم تا قدم به بهشت نگذاشته‌ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم. دانشمند گفت: حقاً که تمام علوم را دریافته‌ای ،هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است. در تلگرام👇 @akhbarghazvin پاتوق قزوینی ها در اینستاگرام 👇 instagram.com/_u/akhbarghazvin