✅ قناعت از ديدگاه سلمان فارسی
روزی سلمان، اباذر را به مهمانی دعوت كرد و اباذر نيز دعوت سلمان را قبول نمود و به خانه وی رفت. هنگام صرف غذا سلمان چند تكه نان خشك را از كيسه بيرون آورد و آنها را تر كرد و جلوی اباذر گذاشت.
هر دو با هم مشغول ميل غذا شدند. اباذر گفت: اگر اين نان نمك نيز داشت خوب بود. سلمان برخاست و از منزل بيرون آمد و ظرف آب خود را در مقابل مقداری نمك گرو گذاشت و برای اباذر نمك آورد.
اباذر نمك را بر نان می پاشيد و هنگام خوردن می گفت: شكر و سپاس خدای را كه چنين صفت قناعت را به ما عنايت فرموده است. سلمان گفت: اگر قناعت داشتيم، ظرف آبم به گرو نمی رفت.
📚#بحارالانوار، ج 22، ص 321
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
✅ کانال نکته های خوب را در پیام رسان سروش و ایتا و تلگرام. دنبال کنید
http://eitaa.com/joinchat/675610629C24684e31b3
https://sapp.ir/sm.shadmehr
https://t.me/joinchat/AAAAAD6-XqFRfH2MhUjA3g
✅ كيفر كمترين بى احترامى به پدر
يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد. پدرش يعقوب سالها با رنج و مشقت، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود. هنگامى كه باخبر شد يوسف، زمامدار كشور مصر است، شاد و خرم با يك كاروان به سوى مصر حركت كرد.
يوسف نيز با شوكت و جلال در حالى كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد. همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پياده شود، شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشد و كمى بى احترامى در حق پدر كرد.
پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت: يوسف! چرا به احترام پدر پياده نشدى؟ اينك دستت را باز كن! وقتى يوسف دستش را گشود ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت.
يوسف پرسيد: اين چه نورى است كه از دستم خارج گرديد؟ جبرييل پاسخ داد: اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود.
📚 #بحارالانوار، ج 12، ص 251
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
✅ کانال نکته های خوب را در پیام رسان سروش و ایتا و تلگرام. دنبال کنید
http://eitaa.com/joinchat/675610629C24684e31b3
https://sapp.ir/sm.shadmehr
https://t.me/joinchat/AAAAAD6-XqFRfH2MhUjA3g
✅ خوابيدن تو بهتر از عيبجويی است
به خاطرم هست که در دوران کودکی، بسيار عبادت می کردم و شب را با عبادت به سر می آوردم. در زهد و پرهيز جديت داشتم.
يک شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بيدار بوده و قرآن می خواندم، ولی گروهی در کنار ما خوابيده بودند، حتی بامداد برای نماز صبح برنخاستند.
به پدرم گفتم: از اين خفتگان يک نفر برخاست تا دور رکعت نماز بجای آورد، به گونه ای در خواب غفلت فرو رفته اند که گويی نخوابيده اند بلکه مرده اند.
پدرم به من گفت: عزيزم! تو نيز اگر خواب باشی بهتر از آن است که به نکوهش مردم زبان گشايی و به غيبت و ذکر عيب آنها بپردازی.
🍂نبيند مدعی جز خويشتن را
🍂که دارد پرده پندار در پيش
🍂گرت چشم خدا بينی ببخشند
🍂نبينی هيچ کس عاجزتر از خويش
📚#گلستان باب دوم
✍ سعدی
✅ کانال نکته های خوب را در پیام رسان سروش و ایتا و تلگرام. دنبال کنید
http://eitaa.com/joinchat/675610629C24684e31b3
https://sapp.ir/sm.shadmehr
https://t.me/joinchat/AAAAAD6-XqFRfH2MhUjA3g
✅ شاگرد بزاز
جوانك شاگرد بزاز، بی خبر بود كه چه دامی در راهش گسترده شده. او نمی دانست این زن زیبا و متشخص كه به بهانه ی خرید پارچه به مغازه ی آنها رفت و آمد می كند، عاشق دلباخته ی اوست و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا برپاست.
یك روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا كردند. آنگاه به عذر اینكه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول همراه ندارم، گفت: «پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد.».
مقدمات كار قبلا از طرف زن فراهم شده بود. خانه از اغیار خالی بود. جز چند كنیز اهل سِر كسی در خانه نبود. محمدابن سیرین كه عنفوان جوانی را طی می كرد و از زیبایی بی بهره نبود- پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد، در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت.
او منتظر بود كه خانم هرچه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی كه خود را هفت قلم آرایش كرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت. ابن سیرین در یك لحظه ی كوتاه فهمید كه دامی برایش گسترده شده است. فكر كرد با موعظه و نصیحت یا با خواهش و التماس خانم را منصرف كند، دید خشت بر دریا زدن و بی حاصل است.
خانم عشق سوزان خود را برای او شرح داد، به او گفت: «من خریدار اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم.» ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت، در دل زن اثر نكرد. التماس و خواهش كرد، فایده نبخشید. گفت چاره ای نیست؟ باید كام مرا برآوری. و همینكه دید این سیرین در عقیده ی خود پافشاری می كند، او را تهدید كرد، گفت: «اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا كامیاب نسازی، الآن فریاد می كشم و می گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است كه چه بر سر تو خواهد آمد.»
موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می داد كه پاكدامنی خود را حفظ كن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد. چاره ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فكری مثل برق از خاطرش گذشت.
فكر كرد یك راه باقی است؛ كاری كنم كه عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ كنم، باید یك لحظه آلودگی ظاهر را تحمل كنم. به بهانه ی قضای حاجت از اطاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم كشید و فورا او را از منزل خارج كرد.
بدین ترتیب، ابن سیرین با استمداد از خداوند متعال، خود را با یک لحظه آلودگی ظاهری، برای همیشه از آلودگی معنوی نجات داد. خداوند به سبب این عملِ عفیفانه ی او، علم تعبیر خواب را به او آموخت و او در این علم به مقامی رسید که پس از معصومان علیهم السلام، هیچ کس بدان نرسید.
📚#داستان_راستان جلد 2
✍ علامه شهید مرتضی مطهری
✅ کانال نکته های خوب را در پیام رسان سروش و ایتا و تلگرام. دنبال کنید
http://eitaa.com/joinchat/675610629C24684e31b3
https://sapp.ir/sm.shadmehr
https://t.me/joinchat/AAAAAD6-XqFRfH2MhUjA3g
✅ خشت های طلا
عيسی بن مريم عليه السلام دنبال حاجتی می رفت. سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسی عليه السلام به اصحابش گفت: اين طلاها مردم را می كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
يكی از آنان گفت: ای روح الله! كار ضروری برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند.
دو نفرشان به ديگری گفتند: اكنون گرسنه هستيم. تو برو غذا بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم می كنيم. او هم رفت خوراكی خريد و در آن زهری ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامی كه وی برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند. وقتی كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.
حضرت عيسی عليه السلام هنگامی كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشت های طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها انسان را می كشند؟
📚 #بحارالانوار، ج 14، ص 280
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
✅ کانال نکته های خوب را در پیام رسان سروش و ایتا و تلگرام. دنبال کنید
http://eitaa.com/joinchat/675610629C24684e31b3
https://sapp.ir/sm.shadmehr
https://t.me/joinchat/AAAAAD6-XqFRfH2MhUjA3g
هدایت شده از همسرداری حرفهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
⭕️ قدر داشته هایمان را بدانیم...
🍃❤️ @zanashooi_amoozesh
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ: خوش اخلاقی
استاد رفیعی
☑ @ostadrafiei
هدایت شده از استاد حسین انصاریان
328-استاد انصاریان.mp3
4.74M
#کلیپ_صوتی
#دشمن_درونی
⬅️ خطرناکترین دشمن انسان کیست؟
🔹متن و صوت کامل این کلیپ صوتی در لینک زیر:
yon.ir/09aWV
🆔 @ansarian_ir
هدایت شده از الف جهانم حسین(ع)_الیاس جاهد
4_634188531555631142.pdf
668.2K
📘 #رمان بسیار زیبا وخواندنی
«از تو ممنونم، شقایق!»
🔹 تقدیم به شهدای گمنام و مدافع حرم
کانال کتاب فیلم دفاع مقدس
@ketab_film_defaa_mogaddas
4_5783166398842799418.mp3
5.92M
#تقدیر_در_شب_قدر ۱
✍اول لیست آرزوهاتُ بگــو ...
💢ببینیم؛
میشه در شب قدر،
باهاش چیزی بدست بیاری یا نه؟
.🍃🍎 @Tasniim
✨﷽✨
🌷✨حکایتی از پیر پالان دوز
یک روز شیخ بها در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرارمعاش میکرد. شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت وگفت : سلام سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از طرف غیب پالان پیرمرد پر شد از سکه های اشرفی. پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد زد چکار کردی؟ یالا سکه ها را بردار که به درد من نمیخورد. شیخ گفت : من نمی توانم سکه ها را غیب کنم. پیرمرد چوب دستی خود را به پالان زد و سکه ها غیب شدند و رو به شیخ گفت تو که نمی توانی غیب کنی چرا ظاهر میکنی؟ شیخ بها فهمید پیرمرد صاحب علم و کمالات بسیار است. پیرپالان دوز سپس رو به شیخ می کند و می گوید: "دلت را کیمیا کن!" کما اینکه خدای رحمان در حدیث قدسی
می فرماید : " یا عبدی اطعنی اجعلک مثلی انا اقول کن فیکون انت تقول کن فیکون : بنده
من مرا اطاعت کن تا تو را مانند خود کنم. من می گویم باش پس بوجود می آید تو هم می گویی باش پس می شود."
سرانجام عالم ربانی، محمد عارف عباسی ( معروف به پیر پالان دوز ) در سال 985 ه. ق جان به جانان تسلیم نمود. مقبرهی این عارف بزرگ جنب حرم رضوی در مشهد مقدس واقع و در شمال شرقی حرم مطهر، واقع در ابتدای خیابان نواب صفوی (پایین خیابان)، زیارتگاه بسیاری از شیفتگان اهل بیت عصمت و طهارت میباشد
✅ کانال نکته های خوب را در پیام رسان سروش و ایتا و تلگرام. دنبال کنید
http://eitaa.com/joinchat/675610629C24684e31b3
https://sapp.ir/sm.shadmehr
https://t.me/joinchat/AAAAAD6-XqFRfH2MhUjA3g