فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج
🌹💖🌟🌙✨💖🌹
السلام علیک یا ابا صالح المهدی عج
به این جهان مه آلود غم گرفته بیا
تو نیستی وجهان را ستم گرفته بیا
چه روزگار غریبی چه عقده تلخی
عزیز فاطمه(مهدی)دلم گرفته بیا
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت175
از حرفهایی که شنیده بودم حیران بودم. باورم نمیشد مژگان اینقدر آسیب پذیر باشد. سیگار کشیدنش آن هم وقتی حامله است، برایم شوک بود.
آرش که انگار متوجه ی حال من شده بود گفت:
–باید کمکش کنیم راحیل، اون اصلا تحمل سختی رو نداره. دست به کارهای عجیب و غریب میزنه، حالا که حاملس بیشتر باید بهش محبت کنیم.
من با مامان هم صحبت کردم اونم مشکلات مژگان رو تا حدودی می دونست.
مامان واسه همین با مژگان اینقدر مدارا می کنه.
بعد مِن و مِنی کردو گفت:
– اوایل ازدواجشون هم نمی دونم سر چی با کیارش دعواشون شده بود که دست به خودکشی زده بود.
هینی کشیدم و گفتم:
ــ واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
ــ بفهمه اینارو بهت گفتم ناراحت میشه، من فقط خواستم تودلیل رفتارهام رو بدونی. یا دلیل محبتهای مامان یا سفارشهای زیاده کیارش.
از حرفهایی که توی ماشین به آرش زده بودم خجالت کشیدم و دیگه روم نمیشد توی چشم هاش نگاه کنم.
" خدایا من رو ببخش"
چشم دوخته بودم به ظرف بستنیام.
شروع کرد به خوردن بستنیاش وگفت:
ــ بخور دیگه، آب میشه.
زمزمه کردم:
ــ میل ندارم.
وقتی قاشقم را پر از بستنی کردو گرفت جلوی دهانم نگاهش کردم.
بالبخند گفت:
ــ تو حق داشتی، من باید زودتر باهات حرف میزدم.
قاشق را از دستش گرفتم.
ــ خودم می خورم.
چند قاشق بستنی خوردم و ظرفش را عقب کشیدم.
ــ واقعادیگه نمی تونم.
ظرف بستنیام را برداشت وبا قاشق من شروع به خوردن کرد.
ــ دهنی بود آرش.
–پس برای همین خوشمزه تره.
لبخند ی زدم و خوردنش را تماشا کردم.
ازحرف زدن انرژی گرفته بود.
دوباره سوار ماشین شدیم. هنوز شرمنده بودم از حرفی که زده بودم.
"آخه دختر تو این همه صبر کرده بودی نمیشد چند دقیقه دیگه دندون رو جیگر می ذاشتی"
ــ راحیل.
ــ بله.
–یه سوال.
نگاهش کردم و او هم با لبخند مرموزی که روی لبش بود پرسید:
–اونوقت که جنابعالی با شوهر اسرا رفتی بیرون من کدوم قبرستونیم؟
ــ سعی کردم نخندم و شرمنده فقط سرم را پایین انداختم. خندیدوگفت:
ــ مگه جواب نمی خوای؟
ــ فراموشش کن آرش.
ــ ولی من می خوام جواب بدم.
کنجکاو نگاهش کردم.
ــ هیچ وقت این کارو نکن راحیل، چون ممکنه خواهر محترمتون بیوه بشن.
بعد بلند بلند خندید.
–شوخی کردم، راحیلم من بهت اعتماد دارم، فقط حسابی حسودیم میشه.
لبخندی زدم و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–امروزم به خاطرتو سرکار نرفته برگشتم.
ــ چرا؟
ــ خب از اتاق بیرون نیومدی که ازت خداحافظی کنم، یه بارم خونه زنگ زدم مامان گفت، هنوز تو اتاقی، گوشیتم که جواب نمی دادی، نگران شدم دیگه.
ــ گوشیم؟
زود گوشیام را از کیفم درآوردم و نگاه کردم.
ــ عه سایلنته. از سایلنت خارجش کردم چهار بار زنگ زده بود.
ــ حالا من فکر کردم از قصد جواب نمیدی.
شاید غرور، شاید هم حسادت، یا منطقی که برای خودم داشتم اجازه نمی داد عذر خواهی کنم.
با همهی حرفهایی که در مورد مشکلات مژگان زده بود بازهم به او حق ندادم. باز هم همان سوال قبلی خودش را از مغزم سُر می داد روی زبانم، آنقدر این کار را کرد که بالاخره بیرون پرید.
ــ اگه مثلا شوهر اسرا هم یک بار خودکشی کرده باشه و مشکل روحی داشته باشه تو ناراحت نمیشدی که باهاش مدام جلوی توپچ پچ می کردیم و...
حرفم را ادامه ندادم. نگاهش هم نکردم.
ولی تحمل نگاه سنگینش برایم سخت بود.
ــ آرش جان من بهت اعتماد دارم، اگه نداشتم که سر سودابه اینقدر راحت کنار نمیومدم.
سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم ناراحت شده بود. ترمز کرد. به اطراف نگاه کردم.
" کی رسیدیم خونه که من متوجه نشدم."
نگاه دلخورش را از من گرفت و سکوت کرد.
دستهایش را در هم گره کرد و متفکر بهشان زل زد.
وقتی دیدم جواب نمیدهد تصمیم گرفتم پیاده شوم.
دستم رفت سمت دستگیره که با صدایش
متوقف شدم.
ــ اون در مورد رفتارهای کیارش حرف میزد و نمی خواست کسی بدونه، من بهت حق میدم ناراحت شی، حرفتم قبول دارم. ولی فکر می کنم یه کم سخت می گیری...
همانطور که سرم پایین بود آرام گفتم:
ــ به نظرم توی حرفهات انصاف نیست.
سکوت کرد. این بار در را باز کردم.
ــ شب بخیر.
پیاده شدم. سمت در خانه رفتم.
صدای قدم هایش را می شنیدم ولی اهمیتی ندادم.
کلید را از کیفم درآوردم و همین که خواستم در را باز کنم. شانه ام کشیده شد. با صدای عصبی گفت:
ــ نگاه کن من رو.
کافی بود نگاهش کنم تا همه چیز تمام شود، ولی این کار را نکردم. او باید بفهمد که کارش غلط است.
چانه ام را گرفت و بالا کشید و دوباره گفت:
ــ نگام کن.
دستش را پس زدم و کلید را به در انداختم و گفتم:
ــ بعدا حرف میزنیم الان همسایهها...
نگذاشت ادامه بدهم فوری گفت:
–با این که تقصیر من نیست ولی بازم معذرت می خوام. طاقت ناراحتیت رو ندارم فقط با من قهر نکن.
ــ من قهر نیستم،
💖💖💖💖
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیوند عجیب ولی جالب میوهها رو ببینید
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
🌷💖🌹🦋❤️🌻
ی عشق بی نشان به خدا خسته ام بیا
چون موسم خزان به خدا خسته ام بیا
آخر بیا بگو به چه اسمی بخوانمت
یا صاحب الزمان به خدا خسته ام بیا
هر کس به طعنه ای بزند نیش خویش را
از نیش این و آن به خدا خسته ام بیا
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
عمه اطهر امام جواد
خواهر طاهر امام رضاست
رحمت کردگار بر حرمش
دائما نازل از طریق سماست
میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر مبارک
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
اگر خدا دختر را نمی آفرید
تمام عروسک های دنیا تا همیشه یتیم می ماندند
روزت مبارک
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت176
نیازی هم به عذر خواهی نیست.
فقط خواهش می کنم خودت رو جای من بزار. خداحافظ. بعد زود در را باز کردم و داخل شدم.
همانجا ایستاده بود. در را رها کردم و وارد آسانسور شدم.
دلم برایش سوخت. ولی نمی دانستم در حال حاضر درست ترین کار چیه.
آرام وارد خانه شدم. در اتاق مادر نیمه باز و چراغ اتاقش روشن بود. سرکی کشیدم و سلام دادم.
به اتاق مشترکمان با اسرا رفتم. لباسهایم را عوض کردم. اسرا خواب بود. صدای پیام گوشیام باعث شد از کیفم خارجش کنم.
آرش نوشته بود:
ــ من هنوز جلوی در خونتونم.
از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار ماشینش ایستاده بود.
برایش نوشتم:
ــ فردا دانشگاه می بینمت باهم حرف می زنیم.
ــ تا نگی از دلت درآمده نمیرم.
ــ باید قول بدی دیگه تکرار نشه.
تایپ کرد:
ــ راحیل دست من نیست که قول بدم، مژگان رو که می شناسی، کلا راحته.
سنگ دل شده بودم. این حسادت چه حس بدیست.
خواستم بگویم باشد، فقط تو برو خانه...ولی نگفتم. با خودم گفتم خودش میرود.
گوشی را روی سایلنت گذاشتم. بلوزی که برای مادر دوخته بودم را برداشتم و به اتاقش رفتم. در حال کتاب خواندن بود و بساط بافتنیاش هم کنارش. نگاهی به بافتنیاش انداختم. یک سارافن صورتی زیبا بود.
ــ واسه مشتریه؟
ــ آره، البته چند تا گل یاسی روش می خوره که از این سادگیش دربیاد.
ــ سادشم قشنگه مامان.
بلوزش را مقابلش گرفتم. از این که خودم برایش دوخته بودم خوشحال شد و تشکر کرد. وقتی پرو کرد کاملا به تنش نشسته بودهمین باعث شد ذوق کنم. سایز من و مادرم تقریبا نزدیک هم بود.
مادر جلوی آینه ایستادو نگاه با افتخاری از آینه به من انداخت.
–دیدی حالا آدم با دست خودش یه چیزی می سازه چقدر لذت داره.
ــ آره، مامان خیلی. خداروشکر که خوشتون امده.
ــ مگه میشه، دخترم برام این همه زحمت کشیده باشه و من خوشم نیاد.
کنارم نشست. کتابی را که می خواند را کناری گذاشت. چشم دوختم به کتاب و پرسیدم:
–چی می خونید؟
کتاب را مقابلم گرفت.
– همون کتاب همیشگی، داشتم دنبال درمان عفونتهای چند وقت یه بار ریحانه می گشتم.
با استرس گفتم:
– ریحانه مگه چی شده؟
ــ دوباره چند روزه سرما خورده و تبش قطع نمیشه.
ناگهان عذاب وجدان تمام وجودم را گرفت. مضطرب پرسیدم:
ــ چند روزه؟ چرا به من نگفتید؟
ــ نگران نباش امروز که پرسیدم باباش گفت کمی تبش پایینتر امده. فقط تنش گرمه، گفت تبش رو گرفته نیم درجه بوده ولی قطع نشده.
زیر لب گفتم:
ــ فردا باید برم ببینمش، دلمم براش خیلی تنگ شده.
ــ نرو مامان جان، اگه خیلی نگرانی فردا تلفنی حالش رو بپرس.
تعجب زده پرسیدم:
ــ چرا؟
ــ یه کم دل، دل کردو گفت:
–باباش می گفت تازه داره به نبود راحیل خانم عادت میکنه، خودش ازم خواست که بهت نگم بچه مریضه.
از این که تو این مدت سراغی از آنها نگرفته بودم از خودم بدم امد...
ــ مامان باور کن به یادشون بودم، ولی فرصتش نمیشد برم سراغشون، بعد آرام تر گفتم:
–آخه نمی خوام با آرش برم. اونم که همیشه باهامه.
مادر فوری موضوع را عوض کرد و گفت:
– یه وقتی بزار با هم بریم تیکه های کوچیک جهیزیه ات رو بخریم.
ــ حالا کو تا عروسی.
ــ کمکم بگیریم بزاریم کنار من راحت ترم. هر ماه خرد خرد بخریم بهتره، یه جا خریدن سنگین میشه. واسه روز عقدتم بعد از محضررستوران شام میدیم که از همونجا هر کس بره خونه ی خودش، کسیم بهانه نداشته باشه.
از این که مادر همیشه کوتا میآید و سخت نمی گیرد، آرامش می گیرم. کاش می توانستم مثل او باشم.
ــ ممنونم مامان، شما همیشه فکر هر شرایطی رو تو آستین دارید. کاش منم مثل شما بودم.
لبخندی زدوگفت:
ــ هرکسی جای خودشه، شرایط هر کسم مخصوص خودشه. هیچ کس نمی تونه جای یکی دیگه باشه. توام به سن من برسی اینارو یاد می گیری.
آهی کشیدم.
ــ فکر نکنم، یاد بگیرم.
ــ اگه یاد نگیری روزگار به زور بهت یاد میده، اگه بازم لج بازی کنی هم خودت صدمه می بینی هم اطرافیانت.
بعد لبخندی زد و دنباله ی حرفش را گرفت:
ــ پس مثل بچه ی آدم از اول بدون سرو صدا یاد بگیر.
سرم را روی پایش گذاشتم و دراز کشیدم. او هم که بافتنیاش را برداشته بود تا ببافد کناری گذاشتش و شروع به نوازش کردن موهایم کرد.
صورتم را برگرداندم و چشم هایم را به چشم هایش دوختم و گفتم:
ــ مامان
ــ جانم.
ــ برام حرف بزنید. از اون حرفهای خوب. نگاهم کردو گفت:
ــ مثل همیشه نیستیا.
نگاهم را گرفتم تا بغضم را نبیند. سکوت کردم. مادر دوباره گفت:
ــ راحیل جان الان فقط یه حرفی به ذهنم میاد که برات بگم...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
مداحی آنلاین - مفاتیح داروخانه است - استاد عالی.mp3
3.04M
♨️مفاتیح داروخانه است
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهبیستنهم
حضرت رضا(ع) در برابر برمکیان، موضعی قاطع داشت، نه تنها هرگز آنها را نستود، بلکه با صراحت از آنها انتقاد مینمود و دشمنی آنها را به اسلام و خاندان رسالت افشا میکرد، به عنوان نمونه:
در همان سالی که هارون بر برمکیان غضب کرد و دودمان آنها را ریشهکن نمود، چند روز قبل از حادثهی براندازی آنها، امام رضا(ع) در مراسم حج شرکت کرد، و در صحرای عرفات آنها را نفرین نمود، سپس سرش را پایین انداخت، یکی از حاضران علت پرسید، فرمود:
«اِنِّی کُنتُ اَدعُو اللهَ تَعالی عَلَی البَرامَکَةِ بِما فَعَلُوا بِاَبِی عَلَیهِ السَّلامُ فَاستَجابَ اللهُ لِی الیَومُ فِیهِم:
من مشغول نفرین کردن بر برمکیان بودم، به خاطر آن ستمهایی که بر پدرم امام کاظم(ع) روا داشتند، خداوند نفرین مرا در مورد آنها، به استجابت رسانید.»
نیز روایت شده: شخصی به نام مسافر میگوید: همان سال در سرزمین مِنی همراه امام رضا(ع) بودم، یحیی بن خالد برمکی، درحالیکه سرش را پوشیده بود تا گرد و غبار به او نرسد از پیش روی ما عبور کرد، همین که چشم حضرت رضا(ع) به او افتاد، فرمود:
«مَساکِینٌ لا یَدرُونَ ما یُحَلُّ بِهِم مِن هذِهِ السَّنَةِ:
این بیچارهها نمیدانند که در همین سال، چه بر سرشان میآید.» (خود را از گرد و غبار میپوشانند، ولی بزودی بر خاک سیاه مینشینند).
🌻🌷☘🌻🌷☘🌻🌷☘
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
تو همه راز جهان …!
ریخته در چشمِ سیاهت …
من همه …؟
محو تماشای نگاهت
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
از کُل دنیا
#تو را داشته باشم
همین، مرا کافی ست
تو حتی می توانی کدبانوی
چهارخانه پیراهنم شوی !
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
هوایم را داشته باش
من برای عاشقی
دست هایت را هم که داشته باشم کافی ست …
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖