9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نزد خدا صدقه اى محبوب تر از سخن حق نيست.رسول اکرم ص
نهج الفصاحه، حدیث 2682
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
#نماز_شبهای_ماه_رمضان
#نماز_شب_بیست_و_هشتم
شش رکعت در هر رکعت حمد و صد مرتبه آیة الکرسی و صد مرتبه توحید و صد مرتبه کوثر و بعد از نماز صد مرتبه صلوات
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات 💥
شما خوبان 🌷
شبتون نورانی 💥
دلهاتون خدایی ♥️
شب بخیر 🌷
التماس دعا 🙏
🌷🍃
@hedye110
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🌹
یا امام رضا جان خیلی ها التماس دعا گفتن به حق جوادت جاجت همه رو بده🌹
مادر یکی از دوستان فردا باید بره اتاق عمل تو رو خدا خیلی دعاش کنید🙏🙏🙏
@Yare_mahdii313
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
جانا جانا مهدی زهرا
یا مولانا مهدی زهرا
متی ترانا مهدی زهرا
جانا جانا جانا جانا
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهنهم🌺
-آ...قا به علی قسم تقصیر من نیست لیلا خانوم خواستن که...
نزدیک شدم و با دیدن صحنه پیش چشمم گوشام به یکباره کر شد،تموم کف حیاط رو خون برداشته بود...خون نازگل،سرش توی دستای عمو مرتضی بود و تنش گوشه باغچه افتاده بود...دستی روی سینه ام گذاشتم انگار نفسم به زور بالا می اومد نگاهم سر خورد روی چهره خونسرد لیلا،اون خوب میدونست چقدر نازگل رو دوست دارمو خودم از وقتی جوجه بود بزرگش کردم،با بغض دویدم سمت عمو مرتضی و در حالیکه اشکام میریخت داد زدم:-چرا کشتیش؟اون مال من بود؟
عمو مرتضی که حسابی هول برش داشته بود سر نازگل رو پرت کرد کنار باغچه و گفت:-خانوم به پیر به پیغمبر من بهشون گفتم اما لیلا خاتون گفتن الا و بلا باید این یکی رو سر ببری!
با خشم نگاهی به لیلا انداختم و داد زدم:-مگه دیوونه شدی؟چیکارش داشتی؟
خونسرد نگاهی بهم انداختو گفت:-برای از بین بردن شر باید چیزی قربونی میکردم، من دیوونم یا تو که به خاطر یه مرغ اینجوری زار میزنی!
با این حرفش انگار که تیر خلاص رو بهم زده باشن نشستم همونجا و صدای هق هقم بلند شد!
آرات نزدیک شد و گفت:-عمو مرتضی برگرد سر کارت!
و با دور شدن عمو مرتضی دستمو گرفت و بلندم کرد و رو به لیلا گفت:-نمیدونی چقدر خار وذلیل به نظر میرسی...
این دختر تموم مسیر رو تا اینجا داشت برای سلامت بودن تو دعا میکرد اونوقت تو داشتی همچین کاری میکردی،همه اهل عمارت میگفتن تو هم یه روز شبیه مادرت میشی باورم نمیشد،اما الان با چشم خودم دیدم که حق داشتن!
اینو گفت و دستمو کشید و همراه خودش برد،پرده اشک جلوی چشمام حتی بهم اجازه نمیداد مسیر پیش رومو ببینم و فقط قدم هامو یکی بعد دیگری برمیداشتم،با رسیدن به دالان کم کم قدم های آرات آهسته شد و ایستاد:-خیلی خب دیگه بسه!
بینیمو بالا کشیدمو لب زدم:-آخه...آخه تو نمیدونی...من خیلی نازگل رو دوستش داشتم!
-بهتره روی چیزا و کسایی که دوست داری تجدید نظر کنی،مثل اینکه همیشه بدترین انتخابارو میکنی!
اشکامو پس زدمو پرسیدم:-منظورت چیه؟
کلافه دستی به صورتش کشید و نشست لبه پله دالان و رو کرد سمتمو گفت:-خدا رو شکر کن اتفاقی برای کسی نیفتاده،به قول بی بی فکر کن قضا و قدر بود!
-اما لیلا از عمد اون کارو کرد...خوب میدونست چقدر دوسش دارم!
-مگه خودت دیروز بهم نگفتی لیلا تو حال خودش نیست،حتما خیلی فشار روشه،الان هر کاری میکنه تا خشمشو سر یکی دیگه خالی کنه و از قراره معلوم گیر داده به تو!
-اما من که کاری باهاش نکردم؟
-خیلی خب حالا لازم نکرده مثل بچه ها گریه کنی،اینجوری اونم خوشحال تر میشه!
سری به نشونه باشه تکون دادم!
-همینجا بمون الان برمیگردم!
نشستم همونجا و با اشکام همون یه ذره بعضی که تو گلوم مونده بود رو هم بیرون ریختم،باورم نمیشد لیلا برای انتقام از من همچین کاری کنه،انگار دیوونه شده بود،اشکامو پس زدمو از جا بلند و رفتم نزدیک باغچه تا دست و صورتمو آب بزنم که با دیدن آرات در حالیکه یه دستش رو روی بینی و دهنش گرفته بود و با دست دیگش داشت دبه ای آب روی خونای ریخته شده کف حیاط خالی میکرد دوباره بغض مهمون گلوم شد،حتما نخواسته با دیدنش دوباره حالم بد بشه،یعنی آرات انقدر به فکرم بود؟حتی بیشتر از لیلا؟شایدم دلش به حالم سوخته بود...آهی کشیدمو دوباره برگشتم سرجامو منتظرش نشستم،چند دقیقه بعد در حالیکه داشت با دست موهاشو مرتب میکرد نزدیکم شد و گفت:-بلند شو حالا میتونی بری،گفتم حیاط رو تمیز کردن،فقط دیگه سر به سر این دختره نذار،فکر کن اصلا نمیبینیش!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻