#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهاردهم🌺
***
دختر خودتو بپوشون سرما میخوری!
با غم سری رو به آنام که این حرف رو زده بود تکون دادمو جلیقه پشمی بی بی رو دور خودم پیچیدمو مسیر باقیمونده تا عمارت رو توی سکوت طی کردم،حوصله حرف زدن با هیچکس رو نداشتم،امروز عصر خواستگاری آراته تقریبا یکی دو ساعت دیگه،اصلا به همین خاطر راضی شدم همراه آنام و لیلا برم حموم،فقط برای اینکه یوقت چشمم به چشمش نیفته!
با سقلمه ای که لیلا به پهلوم زد از فکر بیرون اومدم:-چیه چرا انقدر ناراحتی؟طوری شده؟
به زور لبخندی روی لبم نشوندموگفتم:-چیزی نیست آبجی یکم سردم شده!
-الان رو نمیگم از دیروز تا حالا ناراحتی،نکنه به خاطر خواستگاری آراته؟هنوزم...
پریدم توی حرفش و با عصبانیت گفتم:-چه ربطی داره آبجی مدام اینو میگی،بهت گفته بودم نمیخوام راجع بهش حرفی بزنم!
با دلخوری ابرویی بالا انداخت و کمی ازم فاصله گرفت،نفس عمیقی کشیدمو بهش نزدیک شدمو دستشو گرفتم:-ناراحت نشو آبجی،فقط چون برگشتیم به عمارت یکم دلم گرفته،یاد آقاجون افتادم،فقط همین!
لبخندی زد و با مهربونی دستمو فشرد:-خیلی خب پس امروز با هم بریم سر خاک آقاجون،منم دلتنگش شدم!
سری تکون دادمو با غم رو ازش گرفتم،هنوزم دیدن مزار آقاجون نفسمو بند میاورد اینکه بهم یادآوری میکرد دیگه هیچوقت قرار نیست ببینمش،اما به خاطر اینکه لیلا بیشتر از این پاپیچم نشه قبول کردم!
با رسیدن به عمارت نگاهی زیرچشمی به اتاق آرات انداختم بلاخره بعد از یه سال یه شب رو هم توی اتاق خودش گذرونده بود،آهی کشیدمو پا تند کردم سمت اتاقم دلم نمیخواست دوباره باهاش چشم تو چشم بشم،حتی سر سفره ناهارم سرمو بالا نگرفته بودم،چند لقمه ای هم بیشتر نخوردم چون دیدن سینی هایی که برای خواستگاری آرات حاضر کرده بودن بغض بدی تو گلوم نشونده بود!
-به به پسر عافیت باشه،اینجوری که چشمت میزنن،عصمت یالا هر چی دستته بذار زمین برو برای پسرم اسپند دود کن!
با شنیدن این حرف بی بی هل خوردم توی اتاق و درو پشت سرم بستم،حتما به خاطر امشب خیلی به خودش رسیده،انگار به کل منو فراموش کرده،پس من چرا انقدر بهم ریختم،معلومه دیگه اونی که باخته منم، آرات الان دلباخته کسی دیگه هست چرا باید شب خواستگاریش ناراحت باشه؟
با این فکر بغضمو فرو دادمو موهای نم دارمو باز کردمو با صبر و حوصله بافتم و انداختم پشت سرم،لباس یشمی رنگی به تن کردمو روسری هم رنگش رو سرم کردم و چارقد مشکی انداختم روش،همیشه همینجوری میرفتم دیدن آقاجونم با بهترین لباسام،حس میکردم اینجوری خوشحالش میکنم!
بسم اللهی گفتمو دستگیره در رو کشیدم و مستقیم رفتم سمت اتاق لیلا و آروم ضربه ای به در زدمو خواستم ضربه ی بعدی رو بزنم که با دیدن آرات دستم توی هوا خشک شد،لباس محلی چقدر به تنش زیبا بود،دوباره حلقه اشک توی چشمم نشست،عمو بهش نزدیک شد،یقه لباس آرات رو با دست مرتب کرد و ضربه ای روی شونه اش نشوند:-الهی خوشبخت بشی پسر…ماشاالله هیچ کس نمیتونه بهت نه بگه شدی مثل جوونیای خودم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدپانزدهم🌺
معلومه حسابی خوشحالی،همینجا بمون میرم با زنعموت صحبت کنم برمیگردم!
آرات با لبخند سری تکون داد،انگار سنگینی نگاهمو حس کرده بود که با رفتن عمو سرچرخوند سمتمو برای لحظه ای نگاهمون با هم تلاقی کرد و همون لحظه در اتاق لیلا باز شد:-مگه نمیشنوی،میگم بیا تو،نه به اون موقع که هل میخوردی داخل نه به الان...
مضطرب لب زدم:-ببخشید آبجی نشنیدم!
لیلا مسیر نگاهمو دنبال کرد و با دیدن آرات چشم غره ای رفت و هدایتم کرد به داخل و درو بست!
با صدای بسته شدن در چشمام سیاهی رفت دستمو گرفتم به دیوار تا تعادل حفظ بشه،خدایا چطوری باید تحمل میکردم؟
-یه چند دقیقه ای همین جا باش میرم اورهان رو بدم دست آنا برگردم با هم بریم!
-مگه آنا نمیاد آبجی؟
-اگه بیا د کی از اورهان مراقبت کنه؟عمو و بی بی و آرات و ننه اشرف که دارن راهی میشن،ننه حوری حوصله بچه نداره به عصمت هم اعتباری نیست،به علاوه آنا نیاد بهتر هم هست،میترسم دوباره داغ دلش تازه بشه،میبینی که هر بار میره اونجا و برمیگرده تا چند روز حال خرابه،همینجا باش الان بر میگردم!
سری تکون دادمو با رفتن لیلا خودمو رسوندم لب پنجره،آروم پرده رو کنار زدمو نگاهی به بیرون و جایی که آرات ایستاده بود انداختم،نبودش،یعنی رفته بود؟با این فکر زانوهام شل شد،با غم نشستم همونجا و زانوهامو بغل گرفتم!
چند دقیقه ای گذشت و با اومدن لیلا هر دو با هم راهی شدیم،تموم مسیر رو نگران به صورتم نگاه میکرد،انگار اونم فهمیده بود چه حسی دارم!
با رسیدن به قبرستون که به خاطر زودتر اومدنمون تقریبا خلوت بود نزدیک خاک آقاجونم شدمو نا خودآگاه سد چشمام شکست و سیل اشکام جاری شد، خودم که میدونستم برای چی دارم گریه میکنم اما حداقل خیالم راحت بود لیلا اینو به پای غم از دست رفتن آقاجونم میذاره!
سرم رو گذاشتم روی مزار و تا میتونستم هق زدم،حتی توی دعا کردنام دست به دامن آقاجونم شدم که خودش حالمو بهتر کنه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
✍ حاضران به غائبان برسانند؛
وارث #غدیر هنوز ایستاده است و منتظر!
تا برسند؛
آنان که از قافله دل جا ماندند،
و برگردند؛
آنان که جلوتر از ولیّ خویش گام برداشتهاند!
💫 #ظهور تحقق پیمان غدیر است؛
روزیکه همه بیاموزند نه یک قدم جلوتر
و نه یک قدم عقب تر، در رکاب ولی، باشند!
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
✾ ✾ ✾ ══════💚══
#فرازی_از_خطبه_غدیر
#مبلغ_غدیر_باشیم
پروردگارا! اکنون به فرمان تو چنین می گویم: خداوندا! دوستداران او را دوست دار. و دشمنان او را دشمن دار. پشتیبانان او را پشتیبانی کن.
یارانش را یاری نما. خودداری کنندگان از یاری اش را به خود رها کن. ناباورانش را از مهرت بران و بر آنان خشم خود را فرود آور.
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️سلام و روز بخیر
☀️لحظاتتون بشادی و خوشبختی
☀️روزگارتون وفق مراد
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
10.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به احترام این اجرا همه ایستادند👌
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 توزیع چلوکباب در مهمانی ۱۰ کیلومتری غدیر
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 برپایی موکب افغانستانیهای مقیم تهران در جشن ۱۰ کیلومتری غدیر
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5999241509105304596.mp3
7.89M
یه آهنگ قشنگ تقدیم به کسی
کن که دلیل زندگیته♥️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠