eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
یارا !! دلها به یاد تو می‌تپد و روشنی نگاه منتظران به افق خورشید ظهور توست ... ای تجلی آبی‌ترین آسمان امید! ای همه آرمان چشم‌انتظاران! دنیا نیازمند ظهور توست، و قلب انسان‌ها به شوق زیارت روی دل‌ربای تو می‌تپد... ای قلب عالم امكان بیا!                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
دستهایم را از فرمان آویزان کردم و سرم را رویش گذاشتم. –همیشه می ترسیدم، ازنبودن تومی ترسیدم. راحیل یه راهی پیدا کن. –پیداکردم بهترین راه همونیه که گفتم... مانده بودم چکارکنم، راحیل درست می گفت ولی من طاقتش را نداشتم، بدون راحیل مگر می‌شود زندگی کرد. بغض گلویم را گرفته بود. صاف نشستم وسعی کردم آرام باشم. ولی مگر میشد، همه‌ی زندگیت از دستت برود وتو آرام باشی... گوشه‌ی چادرش را به بازی گرفته بودو اشکهایش بی صدا یکی یکی روی چادرش می ریخت. –راحیل. نگاهم کرد. حالت چشم‌هایش قلبم را سوزاند. اشاره کردم به چشم هایش وگفتم: –می خوای دیونه‌ام کنی؟ یک برگ دستمال کاغذی برداشتم وسعی کردم بدون این که دستم با صورتش تماس داشته باشد اشکهایش را پاک کنم. نگاهش را روی صورتم چرخاند وگفت: –من ناراحت خودم نیستم، ناراحتی تو، اشکم رو در میاره. –نفسم را بیرون دادم. –اینجوری حالم بدتر میشه، حرف بزن. سکوت نکن، فقط تومی تونی حالم روخوب کنی. راحیل خیلی زود بود، زمان خوبی روانتخاب نکردی برای گفتن این حرفها، کاش یه فرصتی بهم می‌دادی... متعجب نگاهم کرد. –فکرمی کردم خودت هم به همین نتیجه رسیدی، چون این اواخرکمتر زنگ میزدی ومثل قبل نبودی... راست می گفت. –راحیل تو اونقدر خوب بودی که فکر می کردم بااین قضه کنار میای... نگاه پرازغمی خرجم کرد و دوباره بغض کرد. –حتما پیش خودت گفتی سرم که خلوت شدمیرم سراغ راحیل، اون همیشه هست. همیشه می بخشه، همیشه کوتامیاد، این انصاف بود؟ –دروغ چرا، دقیقا همین فکرها رو می کردم، پیش خودم می گفتم دنیا بهم سخت بگیره من فقط یه نفر رو دارم که من رو درک می کنه، فقط یه نفرهست که حرفهام رو می تونم بهش بزنم، فقط راحیله که پیشش آرامش دارم. راحیل من تو این دنیا فقط تو رو دارم. تو بگو که این انصافه؟ سرم را تکیه دادم به صندلی وادامه دادم: –راحیل من بدون تو نمی تونم، خودت هم که نباشی خاطراتت من رو میکشه. عکسها رو پاک کردی فکرمم می تونی پاک کنی؟ –آرش لطفا کمک کن، بدترش نکن. از این که در مورد من اینطور فکر می‌کردی واقعا متاسفم. در مورد من که دیگه تموم شد، ولی دیگه با هیچ کس این کار رو نکن. وقتی یکی حواسش بهت هست و مراعاتت رو میکنه، نشونه‌ی این نیست که همیشه هست. همه‌ی ما آدمیم و ناراحت می‌شیم. هیچ وقت از احساسات دیگران سو‌استفاده نکن. سرم را با شرمندگی پایین انداختم. درست می‌گفت، چه داشتم که بگویم. –راحیل من سواستفاده ... دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت: –الان کسی دنبال مقصر نیست. فقط باید درست ترین کار رو انجام بدیم. – باشه، کاش یه جا بریم کمی آروم بشم بعد بیشترباهم حرف بزنیم. –یه جایی هست، وقتی میرم اونجا آروم میشم، ولی نمی دونم توخوشت بیاد یا نه. لبخند تلخی زدم. –وقتی عاشق یکی هستی، عاشق تک تک چیزهایی میشی که اون دوست داره، اگه توآروم میشی، پس حتما منم میشم. باآدرسی که داد راه افتادم. یک جای مرتفع وسرسبز، جاده اش شیب تندی داشت، آخر جاده که زیادطولانی نبود، جایگاه قشنگی بودکه داخلش سه تامزار بود. راحیل گفت: –شهدای گمنامند ولی پیش خدا از همه نامدارترند. یک خانواده سرمزارنشسته بودند، بانزدیک شدن ما بلند شدند و رفتند. راحیل خیره شده بود به سنگ قبرها وزیرلب چیزی زمزمه می کرد. من هم بافاصله کنارش نشستم. یک حس خاصی داشتم. من هم زل زدم به مزارها...به چیزی جز راحیل نمی توانستم فکرکنم، خاطراتی که باراحیل داشتم یکی یکی ازذهنم عبور می کرد، کاش حداقل امروز محرم بودیم... سرم را روی سنگ مزار روبرویم گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. "خدایا حالا که پیدات کردم چرا تمام زندگیم رو غم گرفته..." نمی دانم چقدر گذشت، سرم را که بلندکردم. راحیل نبود. احتمالا داخل ساختمانی که کمی دورتر بود. رفته است. به انتهای محوطه رفتم. از آنجا به شهر چشم دوختم. آرامترشده بودم. یک لیوان آب در همان لیوان مسی کذایی جلویم گرفته شد. بادیدنش ناخوداگاه لبخند روی لبهایم نشست. لیوان را گرفتم وگفتم: –ممنون. (اشاره ایی به لیوان کردم)دیگه غر نیست. او هم لبخند زورکی زد و گفت: –بالیوان مامان عوضش کردم، آخه لیوانامون شبیهه همه. آب را که خوردم نگاهی به لیوان انداختم. –میشه این پیش من باشه؟ –واسه چی؟ –چون من رو یاد اون روز میندازه، یاد شیطونیات... ازحرفم خوشش نیامد. لیوان را از دستم گرفت وگفت: –می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟ –بگو. –لطفا هرچیزی که تو رو یاد گذشتمون میندازه رو یه جا بزارکه هیچ وقت نبینیش. وقتی تعجبم را دید، دنباله‌ی حرفش را گرفت. –منم همین کار رو می کنم. –چرا؟ –برای این که زندگی کنیم. –توکه اینقدر سنگ دل نبودی راحیل. –گاهی لازمه، برای مجازات دلی که سر به راه نیست. لبخند زدم و نگاهش کردم. –کلمه ی مجازات روکه دیگه نمیشه از لغت نامه حذف کرد، میشه؟ به روبرو خیره شد. –راحیل این کلمه همیشه تورویادم میاره @Aksneveshteheitaa
『♥️』 بهش ایمان داشته باش♥️                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
『♥️』 ایشالا خدا بی همِتون نکنه :)                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و شاید پاییز حکایت عشق زنجیروار برگ‌هاست هر کدام به خاطر دیگری خود را به زمین می‌اندازند و صدای خش‌خش خرد شدنشان در زیر پای ما آخرین پچ‌پچ‌های دوستت دارم است.. عطر پرتقال می‌گیرد نفسم از تو که می‌گویم نارنجی می‌شود دنیایم تو را که می‌بینم و تو بکرترین منظره‌ای مثل درخت پرتقالی که در پاییز به بار نشسته باشد پر از بوسه.. پر از دوستت دارم                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧 باز باران با ترانه.... تقدیم به همه اونایی که دلشون واسه گذشته تنگ شده مهربانی زیباست👌👌🌹🌹                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
شبتون حسینی التماس دعای فرج 🦋💖🌟🌙✨💖🦋
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند ❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن🌸 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🦋💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴
یوسف شود، آن کس که خریدار تو باشد عیسی شود، آن خسته که بیمار تو باشد اللهم عجل لولیک الفرج                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴🌻سلاااام✋ دوستان و عزیزان 🍃⛰☀️ آرزومند و امیدواریم که👇👇 🍃🌴☀️روزی ‌سرشار از آرامش و سلامتی 🍃🌷☀️صبحی بخیر 🍃🍀☀️صبحی نيکـو 🍃🌻☀️صبحی زيبـا 🍃🌼☀️صبحی‌ پرنشاط 🍃🌺☀️صبحی پراميد 🍃🌸☀️صبحی پربرکت 🍃💐☀️صبحی پرانرژی 🍃🏕☀️وصبحی طلایی داشته باشین.                    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
حرفی نزد. فقط برای مهار اشکهایش تند تند پلک زد. همین که خواستیم سوار ماشین شویم. گوشی‌اش زنگ خورد، صفحه اش را نگاه کرد و از ماشین فاصله گرفت. سوارماشین شدم. حالم بهتر شده بود. انگار فشار از روی قلبم برداشته شده بود. نگاهی به اطراف انداختم، اینجا واقعا زیبا بود. انرژی مثبت از درختهایش از زمین و آسمانش احساس میشد. با خودم فکر کردم گوش کردن به یک موسیقی چاشنی این سبک و آرام شدنم می‌شود. تصادفی آهنگی را پلی کردم. به صندلی تکیه دادم. با شروع شدن موسیقی ناخوداگاه چشم‌هایم را بستم. دوباره مصیبتی که داخلش قرار گرفته بودم به ذهنم هجوم آورد. هرچه فکر می‌کردم نمی‌توانستم زندگی‌ام را بدون راحیل تصور کنم. رابطه‌ام باراحیل چیزی بود فراتر از عشق، چیزی فراتر از دوست داشتن... متن این ترانه قاتلی شده بود برای بریدن رگهایی که همین چند دقیقه پیش با آمدن به این مکان خون داخلشان پمپاژ شده بود. نگه داشتن بغضم کارسختی شد. "کجـا باید بــــرم… یه دنیا خاطره ات، تورو یادم نیــــاره؟●♪♫ کجــا باید بـــرم… که یک شب فکرِ تو، منوُ راحت بـــذاره؟●♪♫ چه کردم با خـــودم، که مرگ و زندگی برام فرقی نـداره؟!●♪♫ محاله مثلِ من، توی این حالِ بد، کسی طاقت بیـــاره…●♪♫ کجــا باید برم… که توو هر ثانیه ام، تو رو اونجا نبینـــم؟!●♪♫ کجــا باید برم… که بازم تا ابد، به پایِ تو نشینـــم؟!●♪♫ قراره بعدِ تو؛ چه روزایی رو من، تو تنهــایی ببینـــم... روی تکرار گذاشته بودم و بعد از تمام شدن آهنگ دوباره ازاول می‌آمد. سرم را روی فرمان گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم رابگیرم... گریه‌ام به هق هق تبدیل شد. بعد از چند دقیقه راحیل در را بازکرد و نشست و گوش سپردبه آهنگ... با شنیدن اسمم از دهانش سرم را از روی فرمان بلندکردم. با چشم‌های اشکی جعبه دستمال کاغذی را جلویم گرفته بود. –میشه خاموشش کنی؟ گوشی‌ام را برداشتم و آهنگ را قطع کردم. –یادته یه روز بهت گفتم بعضی آهنگ ها ما رو از حقیقت زندگی دورمی کنن؟ الان دقیقا این آهنگ همین کار رو کرد. قول بده دیگه گوش نکنی. ماشین را روشن کردم. –راحیل حقیقت زندگی من همینه... سرش را پایین انداخت. –این جوری فکر نکن. احتیاج به زمان داریم هردومون، بااین کارها سخت تره...این چیزا کمکی بهت نمیکنن. فقط تحلیلت میبرن. گوشی‌اش دوباره زنگ خورد، صفحه‌اش را نگاه کرد و اخم هایش در هم رفت. فکر کنم سایلنتش کرد. عصبی بود. –چراجواب نمیدی؟ –ولش کن. حتما او هم حوصله‌ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت. توی راه هیچ کدام حرفی نمی‌زدیم. نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد. لب زد: –خوبی؟ دلخور گفتم: –بگم خوبم؟ همه‌ی روزهای خوبم با توبود. هرچقدرم بد بودم، خوب شدنم پیش تو بود. می پرسی: خوبی؟ چطوری بگم "خوبم" که بیشتر به دلت بشینه راحیل؟ اصلا چطوری می تونم خوب باشم؟ دوباره بغض کرد. رنگش پریده بود. کاش به هم مَحرم بودیم. نگاهم را به روبرویم هدایت کردم. دوباره در سکوت غرق شدیم. نزدیک یک آب میوه فروشی نگه داشتم و برایش آب میوه خریدم. لیوان را به طرفش گرفتم. –رنگت پریده، بخور. نگاهی به من انداخت. یک جور بامزه ایی ولی جدی گفت: –خودتم رنگت پریده. –واسه خودمم می گیرم، اول تو بخور. لیوان را از دستم گرفت و گفت: –منتظر می‌مونم بگیری بیاری با هم بخوریم. 🦋💖🌹🦋💖🌹                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
عصر روز چهارشنبه، بيست و سوم ذى الحجّه است. ما به منزلگاه "زُباله" رسيده ايم. تقريباً بيش از نيمى از راه را آمده ايم. امام دستور توقّف در اين منزل را مى دهد و خيمه ها بر پا مى شود. همسفرم! آنجا را نگاه كن! اسب سوارى از سوى كوفه مى آيد و با خود نامه اى دارد. او خدمت امام مى رسد و مى گويد: "نام من اياس است. چهار روز قبل، ابن اشعث فرمانده نيروهاى ابن زياد اين نامه را به من داد تا براى شما بياورم". من با تعجّب از او مى پرسم چطور شده است كه فرمانده نيروهاى ابن زياد، براى امام حسين(ع) نامه نوشته است؟ نزديك او مى روم و در اين مورد از او سؤال مى كنم. او مى گويد: "وقتى كه مسلم به مرگ خود يقين پيدا كرد از ابن اشعث (فرمانده نيروهاى ابن زياد) خواست تا نامه اى را براى حسين بنويسد و او را از حوادث كوفه با خبر كند. ابن اشعث چون به مسلم قول داده بود به قول خود وفا كرد و مرا مأمور كرد تا اين نامه را براى حسين بياورم". امام نامه را باز مى كند و آن را مى خواند. ابن اشعث نوشته است كه مسلم در آخرين لحظه هاى زندگى خود، اين پيام را براى امام حسين(ع) داشته است: "من در دست دشمنان اسير شده ام و مى دانم كه ديگر شما را نمى بينم. اى مولاى من! اهل كوفه به من دروغ گفتند". اشك امام جارى مى شود. آرى! حقيقت دارد، مسلم يار با وفاى امام، مظلومانه شهيد شده است. امام در حالى كه اشك از ديدگانش جارى است، رو به آسمان مى كند و مى گويد: "خدايا! شيعيان مرا در جايگاهى رفيع مهمان نما و همه ما را در سايه رحمت خود قرار بده. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef