eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
است,,, زندگی از نو آغاز شد، خورشید تابان شد، عشق آشکار شد، قلم رقصان شد، این من، بیدار شد، و دوست داشتن تو اما باز به تکرار ، تکرار شد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @aksneveshtehEitaa
‌ دلم تا برایت تنگ می‌شود، می‌نشینم اسمت را می‌نویسم می‌نویسم...می‌نویسم بعد می‌گویم: این همه او... «پس دلتنگی چرا؟!» @aksneveshtehEitaa
•┈••❀࿐❁💖❁࿐❀••┈• با اونی که پیشته پیر میشی با اونی که تو قلبتِ میمیری @aksneveshtehEitaa
تعرفه های کانالامون 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
دو تا از مـ ـستخدم های خانه عمو با لباس های سفید یکدست در را به رویم باز کردند.... به نشانه ی احترام کمی خم شدند و کتم را ازدستم گرفتند..... صدای بلند موزیک کل فضای خانه را پرکرده و شیشه های پنجره های قدی اتاق را به لرزه در اورده بود.... اکثر چراغ ها خاموش بودند و فقط نور کمی از داخل سالن بیرون می زد ..... از کنار چند تا دختر و پسر می گدشتم که یکی از دخترها خنده ی مـ ـستانه ای کرد نمی دونم در گوش اون یکی چی گفت که هردو برگشتند و با خنده به سمت من نگاه کردند.... زیر نگاه های خیره ی آن ها داشتم ذوب می شدم..... بوی تند عطر و ادکلن با بوی اسپند مخلوط شده بود و حالم را بد می کرد...... دست انداختم و گره ی کراواتم را شل کردم....... حالم از گرمای زیاد خانه بد شده بود..... عده ای وسط سالن در حال شادی و پایکوبی بودند و عده ای هم کنار سالن مشغول خوش و بش و حرف زدن..... صدای شوخی و خنده ی دختران حاضر در جمع لحظه ای قطع نمی شد..... از این همه همهمه و شلوغی کلافه شده بودم.....هنوز چشمم به ماهان و پرهامی نخورده بود.... بالاخره صندلی خالی را گیر آوردم و نشستم.... سرجایم معذب بودم اما توی آن همه شلوغی و همهمه باز همین هم غنیمت بود..... کنار دستم دختر و پسر جوانی نشسته بودند و با هم صحبت می کردند.... وسط سالن پربود از جمعیت دختر و پسر که مشغول شادی و پایکوبی بودند اما من هیچ از رقص های عجیب و غریبشان سردرنمی آوردم..... صدای خدمتکار نگاهم را از آن سمت جدا کرد.... توی تاریک و روشنی نور سالن صورتش را تشخیص نمی دادم اما متوجه شدم سینی محتوی نوشیدنی را جلوم گرفت.... اول متوجه منظورش نشدم اما دستش را که نزدیک تر آورد بوی تندی توی بینیم پیچید.... با تندی دستش را پس زدم و از جام بلند شدم..... واقعا که حالم دیگه داشت از این نمایشات مزخرف بهم می خورد..... عصبی کسانی که از کنارم رد می شدند را پس زدم و به گوشه ای تقریبا خلوت پناه بردم..... همانطور که زیر لب هزاران بار برخودم لعنت می فرستادم که اصلا چرا به این جشن مضحک آمدم، چشمم به ماهان و پرهامی خورد..... ماهان دست نوعروسش رو در دست گرفته بود و پرهامی هم با ناز و عشوه سرش را روی شانه های ماهان گذاشته بود..... دیگه واقعا حال خودم را نمی فهمیدم.....با دیدن ماهان و پرهامی خشم تمام وجودم را گرفته بود...... دستم را درون جیب شلوارم فرو بردم و از پله ها بالارفتم.... 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
🌹🌿 من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم... که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم... 🌱 سعدی @aksneveshtehEitaa
ولی خـوب شد اومدیا دلبــر .! وَگرنـه مــ ــن از کُـجا میفهمیـدَم یـه نَفـرو میشه انقـد دوسـت داشـت @aksneveshtehEitaa