شعرجدید مدیرکانال عکس نوشته ایتا بدون اجازه اش اینجاگذاشتم 😂😂
ازادمینی اخراجم نکنه صلووووات😂
@Aksneveshteheitaa
احساسم را نمی فروشم........
🔹🔸
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
سادگیمو نذار تو #آلبوم #زرنگیات........
🙇♀🔹
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصتم
با پا لگد محکمی به در زدم ....
دندان هام روی هم فشرده شد....
نگاه پایین پاهام کردم و با دیدن نان ها که روی زمین افتاده بود برخودم لعنت فرستادم.....
خم شدم و از پایین پاهام جمعشون کردم....
لعنتی نگاه کن چی به روزم آوردی....الحق که همه ی زن ها یه مشت احمق هستند.....
با خوردن دستی برروی شانه ام آروم سرم رو بالا آوردم و با دیدن حجتی کلیدساز لبخند کجی روی صورتم نشست.....
صدایش را شنیدم که گفت:
مشکلی پیش اومده جناب آریا...؟
شرمنده احمد گفت با مغازه تماس گرفتین من نبودم.....
نگاه پنجره ی بسته ی اتاق کردم....
حس کردم پرده ی توری برای یک لحظه تکان خورد....
خوشم می یاد که مثل موش توی سوراخ قایم می شی از ترس....
حالا می فهمی که نتیجه ی در افتادن با بهراد چی می شه....
لبخند پهنی روی صورتم نشست و گفتم:
من فکر می کنم صبح که می اومدم کلید رو پشت در جا گذاشتم حالا هرکار میکنم باز نمیشه.....
سرش را تکان داد و همانطور که جعبه ابزارش را پایین می گذاشت گفت:
باشه بذارید یه نگاه بندازم ببینم چه خبره؟
سرم را تکان دادم و کمی عقب تر رفتم.....
درتمام مدتی که مشغول کار بود، دست به سیـ ـنه ایستاده بودم و با لبخند به حرکاتش نگاه می کردم....
کارش که تمام شد با رضایت خاطر نگاهش کردم.....
لبخند عمیقی روی صورتم نشست و گفتم:چقدر تقدیم کنم جناب؟
با دستمال لنگی توی دستش عرق های روی پیشانیش رو خشک کرد و گقت:قابل نداره جناب آریا مهمون ما باشید....
منتظر نگاهش کردم که گفت:قابلتون رو نداره ده تومن.
دستم را توی جیبم فرو بردم دسته ای پول از توی جیبم بیرون آوردم ...
ده تومان جدا کردم و کف دستش گذاشتم...........
نگاه قدرشناسانه ای بهم انداخت و اسکناس ها را ازم گرفت.....
با انگشت قفل در را لمس کردم.....
بالاخره در روبازکردم...
🔸🔸🔸🔸💖🔸🔸🔸🔸
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd