هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهسیزدهم
مردم مدينه در خوابند، امّا در محلّه بنى هاشم خبرهايى است. امام حسين(ع) تا ساعتى ديگر، مدينه را ترك خواهد كرد. پس دوستان و ياران امام، پيش از روشن شدن آسمان، بايد بار سفر را ببندند.
چرا صداى گريه مى آيد؟ عمّه هاى امام حسين(ع)، دور او جمع شده اند و آرام آرام گريه مى كنند. امام نزديك مى رود و مى فرمايد: "از شما مى خواهم كه لب به نوحه و زارى باز نكنيد".
يكى از آنها در جواب مى گويد: "اى حسين جان! چگونه گريه نكنيم در حالى كه تو تنها يادگار پيامبر هستى و از پيش ما مى روى". امام، آنها را به صبر و بردبارى دعوت مى كند.
نگاه كن، آيا آن خانم را مى شناسى كه به سوى امام مى آيد؟ او به امام مى گويد: "فرزندم! با اين سفر مرا اندوهناك نكن".
امام با نگاهى محبّت آميز مى فرمايد: "مادرم! من از سرانجام راهى كه انتخاب نموده ام آگاهى دارم، امّا هر طور كه هست بايد به اين سفر بروم".
اين كيست كه امام حسين(ع) را فرزند خود خطاب مى كند و آن حضرت هم، او را مادر صدا مى زند؟
او اُمّ سَلَمه، همسر پيامبر است. همان خانم كه عمر خود را با عشق به اهل بيت(عليهم السلام) سپرى كرده است. آيا مى دانى بعد از حضرت خديجه(س)، او بهترين همسر براى پيامبر بود؟
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت242
قلبم ضربان گرفت. بلند شدم ونشستم وبه درچشم دوختم. بلافاصله فاطمه امد و با دیدنم گفت:
–پاشوبریم.
–توآرش روندیدی؟
–چرا داشت میرفت، اینجابود؟
–زمزمه وارگفتم:
–نمی دونم، اون اینجا بودیامن جایی بودم که اون بود.
–وقتی بهش گفتم باما میری خونه، گفت بهت بگم با ماشین خودش بری.
ولی من دوست نداشتم با او بروم. چراخودش چیزی نمیگوید و پیغام میفرستد...
–باهم دیگر به طرف ماشین نامزد فاطمه راه افتادیم، خیلی سختم بود با فاطمه و خانوادهاش بروم. ولی چاره ایی نداشتم. بیشتر مهمانها رفته بودند، مژگان ومادر شوهرم هم به طرف ماشین آرش می رفتند، خالهی آرش دست مادر شوهرم را گرفته بود و کمکش می کرد.
آرش هم جلوی در مردانه همراه عمو و داییش ایستاده بود و سرش پایین بود. برای لحظه ای ایستادم ونگاهش کردم، شکسته بود، انگارمردتر شده بود. دلم برای آغوش مردانهاش تنگ بود. می دانم برایش خیلی سخت است. کیارش برایش حکم پدر را داشت.
دلم می خواست با آرش حرف بزنم. سرش را بلندکرد و چشمی به اطراف چرخاند و با دیدنم، به طرفم قدم برداشت. انگار هر قدمش را روی قلبم میگذاشت تا نزدیکم شد، همانطور سربه زیر و آرام گفت:
–توی ماشین خودمون بشین، چنددقیقه دیگه میام.
فاطمه حرفش را شنید و با لبخند به من اشاره کردکه بروم. خودش هم رفت. ازصبح چیزی نخورده بودم وضعف داشتم ولی همین جملهی آرش به پاهایم جان داد. داخل ماشین نشستم. طولی نکشید که مژگان ومادر آرش هم امدند و گریه را سر دادند، ولی من برعکس اینبارگریه ام نگرفت وسعی کردم دلداریشان بدهم.
–مامان جان بسه، دوباره حالتون بدمیشه ها. مژگان کنارم بود دستش را گرفتم.
–مژگان جان گریه نکن به فکراون بچه باش...دستش را از توی دستم کشید ونگذاشت حرفم را ادامه بدهم و باخشم وگریه گفت:
–این بچه هم مثل خودم بدبخت و بی کس شد، توچه می فهمی تنهایی چیه، برای بدبختی خودم گریه می کنم واین بچه...خودم روعقب کشیدم وفقط نگاهش کردم.
مادرکیارش کمی سرش را عقب چرخاند و گفت:
–این چه حرفیه، چرا بی کسی، مگه من مردم، مگه آرش مرده...عموش برای بچت پدری میکنه، میشه همه کس وکارتون... با بازشدن در توسط آرش بحث تمام شد. آرش باپسر عمویش که آن طرف ماشین ایستاده بود حرف میزد و کارهایی را به او می سپرد که انجام بدهد.
ماشین را روشن کرد وچشم دوخت به روبرو.
خداروشکرکردم که درست پشت سرش نشسته ام ومی توانم نگاهش کنم، به صندلی تکیه دادم و به آینه زل زدم. اخم داشت. معلوم بودفکرش مشغول است و در دنیای دیگریست.
ولی من ناامید نشدم و حتی یک لحظه هم چشم ازآینه برنداشتم تاشاید نگاه گذرایی هم که شده به من بیندازد. چقدرسرسخت شده بود، شاید هم من زیاد حساس شده بودم، شایدمحبتهای بی دریغش بدعادتم کرده بود، سکوت محض بود و دیگر کسی گریه نمیکرد. نفس عمیق وصدا داری کشیدم تاشاید نگاهم کند ولی فایده ایی نداشت. نکند مهربانی کردن یادش رفته...چشم هایم را بستم وسرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم.
باترمز ماشین همه پیاده شدیم واین بارمن مادرشوهرم را کمک کردم و به خانه رفتیم.
بعد از ما مهمانهای خودمانی وارد شدند.
برایشان چای درست کردم وبعد از یکی دو ساعت همه رفتند جز یکی از خواهرهای مادرشوهرم و فاطمه و خانواده اش و زن دایی.
یکی دوساعت بعد فاطمه گفت که آنها هم میخواهند همراه زن دایی برای استراحت به خانهشان بروند، چون نامزدش اینجا راحت نیست. مردد بودم بگویم من را هم برسانند یانه، اصلا دلم نمیخواست بمانم. همان لحظه آرش وارد آشپزخانه شد و من از فرصت استفاده کردم و بلندگفتم:
–فاطمه جان، میشه منم تا یه ایستگاه مترو برسونید؟
–این چه حرفیه راحیل جان، تا خونتون می بریمت.
صدای بَمش پیچیدتوی گوشم.
–فاطمه خانم من خودم می برمش، شما بفرمایید...بعد از چند دقیقه عمو و دایی ارش که انگار دنبال کارها بودند امدند و درمورد مراسم روز سوم که کجا می خواهند بگیرند صحبت کردند و حتی درمورد این که متن اعلامیه چه باشد هم مشورت کردند، قرار شد مراسم سوم وهفتم در یک روز باشد. تا نزدیک غروب حرفهایشان به درازا کشید و با هم تقسیم کارکردند.
💖💖💖💖💖💖💖💖
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
『♥️』
نـامه بـنویسـم وُ
خود از پـیِ قـاصـد بـروم
آنقـدر صـبر ندارم که خبـر گردد بـاز
🔻طالب آملی
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
『♥️』
ماجرای مرا پایانی نبود
اگر عطر تو
از صندلی برنمیخاست
دستم را نمیگرفت
و به خیابان نمیبرد.
🔻شمس_لنگرودی
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
shab aval05-1.mp3
4.53M
شور
من تا قیامت دارم به تو امید
۲۹مرداد۱۴۰۰
🎙حاج ابوذر بیوکافی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#سلامبرحسین
#محرم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🏴🏴🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیرد قـرار
خوشم چون که باشی مرا در کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
💖🌹🏴🏴🇮🇷🇮🇷
هر چند کمی فرج تمنا کردیم
آقا ز سر خویش تو را وا کردیم
شرمنده ولی خلاصه تر می گوییم
با واژه انتظار بد تا کردیم.
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت243
چقدر خوب بود اگر خانواده ها همیشه اینقدرباهم متحد بودند و برای هم، دل می سوزاندند.
بعداز رفتنشان آرش را ندیدم. مثلا قرار بود مرا برساند.
به آشپزخانه رفتم و استکانها را شستم وکمی روی کابینتهارا مرتب کردم.
اذان شد، وضوگرفتم و به طرف اتاق آرش رفتم تا نمازم را بخوانم. ولی یادم امد که چنددقیقه ی پیش مژگان به مادرشوهرم گفت میرود آنجا بخوابد.
به طرف اتاق مادرشوهرم پا کج کردم.
همین که در را بازکردم بادیدن آرش خشکم زد. آرش سربه سجده گذاشته بود و شانههایش میلرزید. نمی دانستم الان باید بروم یابمانم. از گریه اش بغض کردم وخواستم بیرون بروم که گفت:
–بیا نمازت روبخون.
شوک زده نگاهش کردم. از روی سجاده بلند شد و کنار نشست. سرش پایین بود.
به نمازایستادم وترسیدم از این که نکند برود. کاش تا آخر نمازم بماند.
خدایا ببخش مرا که نماز برای توخواندم ولی تمام فکرم پیش عشقم بود. ببخش که همیشه لاف باتو بودن زدم، ولی وقتی پای عشقم وسط کشیده شد با او بودم. خدایا مرا ببخش که حتی برای پنج دقیقه هم نتوانستم از او چشم بپوشم وبه روی توچشم بازکنم...
وقتی نمازم تمام شد. نبود. با دیدن جای خالیاش گریهام گرفت. مثلا خواستم زودتر نمازم را تمام کنم که بیشتر ببینمش...خدا اینطور مهربانی می کند.
به پایهی تخت تکیه زدم و اشکهایم را رها کردم، از خداشرمنده بودم و بخشش می خواستم.
با بازشدن درسرم را بلندکردم. آرش با یک لیوان شربت زعفران داخل شد.
جلویم زانو زد وگفت:
–ازخاله خواستم درست کنه، بخور لبهات سفیده، چرا ناهار نخوردی؟
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. حال خودش هم بهترازمن نبود.
"تو که اصلا نگاهم نکردی، لبهایم را کی دیدی "
می دانستم او هم چیزی نخورده، چشم به لیوان دوخته بود، سرش را بلندکرد و اشکهایم را با پشت دستش پاک کرد و گفت:
–کاش به جای کیارش من می مردم. اینجوری همه کمتراذیت می شدند.
از حرفش لرزیدم وزانوهایم را در بغلم جمع کردم و سرم را رویشان گذاشتم وگریه کردم وگفتم:
–خیلی بی انصافی.
نفس عمیقی کشید و لیوان را روی میز کنارتخت گذاشت وکنارم نشست. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش چسباند. صورتش را روی سرم گذاشت وگریه کرد.
از بوی تنش حالم بهترشد.
" اصلا من به شربت یاغذایی نیاز ندارم، عطرتنت مرا سرپا می کند."
گریهی هردویمان بند امده بود. ولی نه او مرا رها می کرد، نه من قصد تکان خوردن از جایم را داشتم. نفس عمیقی کشید و گفت:
–ازحرفم ناراحت نشو راحیل، بی تو برای من بامرگ فرق چندانی نداره. مضطرب نگاهش کردم، چشم هایش کاسهی خون بود، رنگش پریده بود و ته ریشش که خیال سبز شدن داشت غمگین ترش کرده بود. حالش خیلی بد بود باید خودش شربت می خورد. لیوان را از روی میز برداشتم وگفتم:
–تو واجب تر ازمنی، بخور.
–تا تو نخوری، من لب نمی زنم.
–اصلاخودت ناهارخوردی؟
– بااین وضعی که پیش امده، هیچی ازگلوم پایین نمیره، راست میگن غم که میادخروار،خروار میاد.
لیوان را به لبش چسباندم.
–جون من بخور.
یک جرعه خورد.
لیوان را از لبش جداکرد و به لب من چسباند.
–جون من همه اش روبخور.
به ناچار سرکشیدم...لبخندنازکی زد و گفت:
–راحیل قول بده تو هر شرایطی مواظب خودت باشی...سکوت کردم و او ادامه داد:
–همه چیز دست به دست هم داده تا من رو نابود کنه ناخوشی تو هم تشدیدش میکنه.
–من پیش تو همیشه خوشم آرش...
دستش را به صورتم کشید.
–یه وقتهایی اونجوری که ما می خواهیم پیش نمیره راحیل...باید قول بدی هرجورکه پیش رفت مواظب خودت باشی.
–فیلسوف شدی؟
–آره، جامون عوض شده، درد آدم روفیلسوف می کنه... حرفهات توی سرم چرخ می خوره. قسمت هرکس روخدا تعیین می کنه نه خودش...
–می ترسم ازحرفهات آرش.
–تاوقتی خداهست از هیچی نترس.
متعجب نگاهش کردم.
باغم گفت:
–اینبار دل میسپارم به خواست خدا.
احساس می کردم چیزی می خواهد بگوید ولی شاید نمی تواند...
روی تخت دراز کشید و گفت:
–تمام دیشب رونخوابیدم وتوی خیابون راه می رفتم.
–چرا؟
–به خاطر مصیبتی که جوری یقهام رو گرفته که هیچ جوره نمیشه ازش خلاص شد. خیلی خستهام راحیل.
–چیزی برات بیارم بخوری؟
–کاری رو که بخوام می کنی؟ باسر تایید کردم.
دستش را دراز کرد و مثل همیشه دوضربه زدروی بازویش وگفت:
–بیای اینجا بخوابی ونگی زشته مهمون دارید و این حرفها، آرومم کن راحیل. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–شاید فردایی نباشه وبعدچشم هایش نم زد. بلندشدم موهایم را مرتب کردم و عطری که همیشه گوشه ی کیفم می گذاشتم را زدموکنارش درازکشیدم.
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴