4_6019487933399041827.mp3
7.53M
🌸 #میلاد_حضرت_معصومه(س)
اومدم دردمو درمون کنم
خودمو با عشق تو مجنون کنم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#ولادت_حضرت_معصومه_س
#روز_دختر_مبارک_باد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#روز_دختر_مبارک
کمی بیشتر به دخترانی که امسال از سایه پدر و یا مادر محروم شدند و از تبریک پدرانه و مادرانه محروم شده اند.
#بخصوص_دختران_شهدای_مدافع_حرم
#دختران_مدافعین_امنیت
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
روز جهانی دختر
عرضی ندارم بانو
فقط یادت باشد امروز که دختری
در آینده مادر دختر دیگری هستی
و روزی میآید که مادر بزرگ میشوی
پس جدا از همه ناپاکیها، تو پاک بمان!
روز دختر مبارک
@hedye110
🌸الهی به خواب
💫دوستـانم آرامـش،
🌸به بیداریشان آسایش،
💫به زندگیشان عافیت،
🌸به ایمانشـان ثبـات،
💫به عمـرشـان عـزت،
🌸به رزقشـان برکـت،
💫وبه وجودشان سلامتی،
🌸عطا بفرما
💫شبتـون آروم
🌙✨🌟⭐️💫
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم❤️
ای انتقام پهلوی پشت درِ خانه
غیر از ظهور تو مگر مادر چه میخواهد
علی اکبر لطیفیان
تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستبیستیکم 🌺
از شب عروسی لیلا اینطوری شده بود، هوش و حواسش دیگه مثل سابق نبود و همه چیز رو فراموش میکرد،بیشتر اوقات منو عروس صدا میکرد انگار به خاطر شباهتم با آنام منو با گذشته های اون اشتباه میگرفت،درسته حال و روز خوبی نداشت اما بهش حسودیم میشد،اینجوری شرایط عمارت و حال و هوای غمبارش دیگه تاثیری روش نداشت،درست متوجه خبرهای اطرافش نمیشد یا اگرم میشد خیلی زود فراموش میکرد!
امروز قرار بود دایی ساواش همراه خودش ببرتش به شهر تا دوا درمونش کنه،البته زودتر از اینا قصد رفتن داشت و اگه تا الانم صبر کرده بود فقط به خاطر حضور ماهرخ بود،میخواست اول تکلیف آنامو با آقام مشخص کنه که با اون اتفاقای پیش اومده و بیرون کردن ماهرخ و طلاق دادنش توسط آقام دیگه احتیاجی به این چیزا نبود و حالا میتونست روی سلامت بی بی تمرکز کنه!
چند دقیقه ای همونجا منتظر نشستم و وقتی خبری ازش نشد با دست ضربه ای به در کوبیدم:-بی بی خوبی؟
جوابی نداد با ترس سرم رو گذاشتم روی در تا ببینم صدایی میشنوم یا نه که در باز شد و عصبی نگاهی بهم انداخت:-خجالت نمیکشی دختر پشت در مستراح گوش وایستادی که چی؟
شرمنده سرمو زیر انداختم و لبمو به دندون گزیدم تا متوجه خندیدنمنشه!
دستشو جلو آورد و عصا رو از توی دستم گرفت:
-بدش به من ببینم چند دفعه گفتم به وسایل من دست نزنی به جای فضولی کردن برو آب بیار بگیر روی دستم!
لبخند دندون نمایی به حرفش زدمو کاری که گفته بود رو انجام دادم و دوباره راهی اتاقش شدیم،امروز دلشوره عجیبی داشتم قرار بود بعد از رفتن دایی ساواش و بی بی ،جمیله پنهونی بیاد و برای لیلا کاری کنه و قرار بود آرات و ملک شرایط رو برای اومدنش مهیا کنن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستبیستدوم 🌺
آرات به زور تونسته بود آیاز رو وادار کنه تا رضایت بده،بیچاره حال خوبی نداشت،نمیدونست چیکار باید بکنه از طرفی میدونست بچه اش توی شکم لیلا داره جون میگیره و راضی به از بین بردنش نبود و از طرف دیگه قبول کردن اینکه لیلا خواهرشه و به خاطر اون به این حال و روز افتاده و حتی ممکنه جونش رو به خطر بندازه و حسی که نسبت به لیلا داشت حسابی گیجش کرده بود حقم داشت من که نمیتونستم حتی برای لحظه ای هم که شده خودم رو به جاش بذارم حتی فکر کردن بهش هم دیوونه ام میکرد،اما به قول آرات مثل دندون خرابی بود که باید میکشیدیش و مینداختیش دور وگرنه دردسر بدی راه می افتاد!
حال و روز لیلا هم اصلا خوب نبود،هنوز توی اتاق محبوس بود و گریه میکرد شانس آورده بود توی این مدت آقام و بی بی حال خوشی نداشتن و الا حتما به زورم که شده به خاطر قوانین عمارت مجبور بود حداقل سر سفره حاضر بشه و حتما با دیدن رنگ و روی پریده و بهم خوردن حالش به یه چیزایی شک میکردن!
با صدای آرات رو از صورت بی بی گرفتم:-اینجایی؟همه عمارت رو دنبالت گشتم!
با دیدن حال و روزش ترس برم داشت سر جام ایستادمو پرسیدم:-چی شده؟
نگاهی به بی بی که اخمو نگاهش میکرد انداخت و گفت:-خان داییت داره حرکت میکنه پی بی بی میگرده باید حواست جمع باشه جمیله که رسید میبریش پیش سهیلا،من باید حواسم به آقام باشه!
با این حرف بی بی عصاشو بالا آورد و گرفت رو به روی آرات:-چی میگی پسر؟
با این عصبانیت بی بی هر دومون رنگ از رومون پرید،ترسیدیم که شاید چیزی فهمیده باشه،اما با حرفی که زد نفس راحتی کشیدیم:-برو پی کارت،این دختر دیگه زن داداشته،عیب اینجوری باهاش حرف بزنی!
آرات دستی به موهاش فرو برد گفت:-چشم بی بی،هر چی شما امر کنی!
بی بی که تحت تاثیر قرار گرفته بود اخماشو باز کرد و گفت:-برای خودت میگم پسر،دیدی که چه بلایی سر اون اردشیر مادر مرده اومد،بیچاره بچه ش،اون تاوان کارشو پس داد،معلوم نیست الان زیر دست کی داره بزرگ میشه!
با این حرف رنگ نگاه آرات تغییر کرد تای ابروشو بالا داد و پرسید:-مگه اون بچه زندس بی بی؟
بی بی اخمی کرد و گفت:-آره که زندس هر چی به این حوریه در به در گفتم بندازش توی چاه نحسی میاره گوش نکرد برو ببینش حالا چه نکبتی برامون به بار آورده،پسره نحس اسمشم گذاشته آوان،واقعا هم که برازندشه،آوان...هه!
آرات که از حرفای بی بی چیزی دستگیرش نشده بود کلافه سر بلند کرد و گفت:-خب دیگه سفارش نکنم جمیله چند دقیقه دیگه میرسه،گوش به زنگ باش!
اینو گفت و سریع رفت،حرفای بی بی هنوز توی گوشم بود،گمون میکردم بچه اردشیر خان مرده...یعنی واقعا زنده بود یا بی بی باز همه چیز رو با هم قاطی کرده بود؟
لبی تر کردمو همونجور که بی بی رو سمت اتاقش میبردم پرسیدم:-بی بی چه بلایی سر بچه اردشیرخان اومد؟هنوز زنده هست؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻