#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهفتادسوم 🌺
-راست میگی تقصیر منم بود راستش از حرفای فرهان حرصم گرفته بود،سر تو خالی کردم،اما حق نداری نگران شدنم رو به پای عذاب وجدان بذاری،نگران شدم چون...چون...
به اینجا که رسید قلبم از شدت هیجان کوبیده میشد،با تموم وجودم دلم مبخواست بگه که بهم علاقه داره اما زل زد توی چشمامو با همون نگاه همیشگیش گفت:-چون نسبت بهت احساس مسئولیت میکنم!
هه مسئولیت؟چرا باید همچین حرفی میزد؟مگه کسی منو دست اون سپرده بود؟هیچ حرفی نزدم حتی یه کلمه!
-نمیخوای چیزی بگی؟
مثلا توقع داشت چی بگم؟تشکر کنم از اینکه نگرانم بود؟
با این فکر اخم ریزی کردمو گفتم:-ممنون که نگرانم شدی اما من خودم خونواده دارم که نسبت بهم احساس مسئولیت کنن اگه خیلی مردی،مسئولیتت رو نسبت به آنات انجام بده،همون که به خاطر تو از خونه زندگیش آواره شده!
پوزخندی زد و گفت:-تو نمیخواد نگران اون باشی،دست نوشته و بنچاق رو که بهش بدم میتونه برگرده!
با این حرف چشمام از تعجب گرد شد:-یعنی میخوای عمارت رو برگردونی به فرهان؟
-عمارت حق من نیست چون اصغر خان پدر بزرگ واقعی من نبود،اما به فرهان هم نمیسپارم فعلا میدم دست عمه تا برگرده آبادی خودش از اینجا موندنش کلافه شدم!
-خودت میدونی اما اگه نظر منو بخوای میگم اصغر خان اینو داده به تو پس یه چیزی میدونسته!
-نکنه میخوای برم و خان آبادی بالا بشم؟
-مگه چی میشه؟اینجوری فرهان هم حساب کار دستش میاد!
-نه مثل اینکه سرت واقعا ضربه خورده،بهتره استراحت کنی!
اینو گفت و از جا بلند شد:-اگه میشه بگو کجا پنهونشون کردی،هر چه زودتر بفرستمش بره راحت ترم!
نگاهمو چرخوندم دور اتاق و گفتم:-توی بقچه امه گمون گذاشتمش کنار رختخوابا ببین اونجاست؟
سری تکون دادو رفت بالای سرم!
-چی شد پیداش کردی؟
-آ...آره همینجان!
نفسی بیرون دادمو پلکامو گذاشتم روی هم اگه عمه اختیارات عمارت رو میسپارد به فرهان خیلی بد میشد!
تو همین فکرا بودم که با صدای بسته شدن در شوک زده چشمامو باز کردم...
پسره دیوونه...
***
-آخ آقاجون آرومتر تموم پوست پام کنده شد!
-دختر تو چقدر نازک نارنجی هستی آنات همسن تو بود...
-ااا آقاجون شما هم شدین ننه حوری؟خب وقتی میشه آرومتر بازش کنین چرا اینطوری میکنین!
خنده ای کرد و گفت:-خیلی خب انقدر غر نزن،بفرما اینم آخری،حالا بلند شو ببینم میتونی درست راه بری؟
با کمکش از جا بلند شدمو قدمی توی اتاق زدم:-گفتم که میتونم دیگه خوب شدم!
-با اون مراقبت های آنات و غذاهایی که میپخت بایدم خوب شده باشی!
لبخندی زدمو به آغوشش پناه بردم متعجب چند لحظه همون طوری ایستاد و بعد دستش رو بالا آورد و آروم به سرم کشید و بوسه ای روی موهام نشوند،خیلی وقت بود که آقامو بغل نکرده بودم فکر کنم از بچگی،بیشتر آقامو به چشم خان میدیدم تا یه پدر،اما حالا،تو این چند وقت که هم پای رعیت شده بود،بیشتر از قبل دوسش داشتم:-آقاجون خیلی دوست دارم!
-منم دوست دارم دختر،مطمئنی حالت خوبه؟
اشکامو پس زدمو سرمو بلند کردم:-از همیشه بهترم!
با باز شدن در سر چرخوندم سمت آنام:-بلاخره بازش کردی؟میذاشتی یکم دیگه بمونه،خدایی نکرده...
پریدم توی حرفشو گفتم:-آنا من خوبم،منم میخوام همراهتون بیام حموم مردم بس که توی این دوهفته دستمال نم دار به بدنم کشیدین...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهفتادچهارم 🌺
قدمی توی اتاق برداشتمو گفتم:-ببین خوبم!
-خیلی خب پس بقچتو ببند آبجیتو زیور خاتون حاضرن میخوان راه بیفتن!
غم زده نزدیک شدمو گفتم:-مگه تو نمیای آنا؟
-نمیشه دختر کلی کار ریخته سرمون،سریع حاضر شو بیا بیرون!
سری تکون دادمو با رفتن آقام رفتم سراغ بقچه ی لباسامو هر چه که لازم بود برداشتمو از اتاق زدم بیرون،هنوز درو نبسته بودم که با یادآوری محمد و نامه اش چشمام گشاد شد،بقچمو همون جا گذاشتمو پریدم داخل و لابه لای لباسامو کامل گشتم...نبود،یعنی کجا انداخته بودمش؟بعد از اون جریانات به کل فراموشش کرده بودم،خدایا حتی نمیدونم محمد چی توش نوشته بود،اگه دست کسی بیفته چی؟توی این چند وقت که کسی سراغ این بقچه ام نیومد حتما تو اون دو سه روزی که بیهوش بودم لیلا پیداش کرده،باید ازش بپرسم تا خیالم راحت بشه!
با این فکر بقچمو برداشتمو رفتم سمت اتاق لیلا انقدر هول برمداشته بود که اگه مراعات پامو نمیکردم با کله میدویدم سمتش،بدون اینکه در بزنم هل خوردم توی اتاق:-آبجی...
با دیدن صحنه پیش روم لبی به دندون گزیدمو چرخیدم،آیاز که سرش رو گذاشته بود روی شکم لیلا خجالت زده سرپا شد ومعترض گفت:-دختر تو هنوز یاد نگرفتی قبل از داخل شدن یه چیزی بگی!
خواستم چیزی بگم که لیلا با خنده گفت:-حق داره خب اون از کجا بدونه این موقع روز به جای کار کردن توی اتاقی یالا برو ببینم آقام به کمک احتیاج داره...
با این حرف آیاز پوفی از سر کلافگی کشید و در حالیکه یقه لباسش رو بالا و پایین میکرد از کنارم رد شد و رفت،خندمو قورت دادمو چرخیدم سمت لیلا:-چیه لگد میزنه؟
-هنوز خیلی کوچیکه،بگو ببینم چی شده؟چرا انقدر هولی؟ اینو گفت و با دیدن پاهام ذوق زده ادامه داد:-بدون عصا اومدی؟
دستشو گرفتمو با صدای آروم تری گفتم:-آره آبجی،اینو ولش کن بگو ببینم نامه ای چیزی توی اتاق من پیدا نکردی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:-نه چجور نامه ای؟
-هیچی آبجی یه چیزی نوشته بودم برای آنا،اصلا ولش کن!
-راستش رو بگو باز چی شده؟معلومه داری یه چیزی رو پنهون میکنی!
با شک نگاهی بهش انداختمو گفتم:-آبجی وقتی داشتیم میومدیم محمد یه نامه بهم داد،منم از ترس گذاشتمش لای بقچم الان هر چی میگردم نیست،حتی نخوندمش،میترسم افتاده باشه دست آنا!
اخمی کرد و گفت:-دختر مگه نگفتی دلباخته آرات شدی؟پس چرا از محمد نامه گرفتی؟
-آبجی به خدا من دیگه حتی بهش فکرم نمیکنم،یک دفعه ای جلوم سبز شد هول شدم،فقط برای اینکه کسی نبینتش نامه رو گرفتم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
🇮🇷❤️🇮🇷❤️🇮🇷❤️🇮🇷❤️
@hedye110
یک روز به هیبت سحر می آید
با سوز دل و دیده ی تر می آید
یک روز به انتقام هفتادو دو شمس
با سیصد و سیزده قمر می آید
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهفتادپنجم
-نفسی پر صدا بیرون داد و دستی به شکمش کشید و گفت:-خیلی خب قسم نخور،بعید میدونم آنا پیداش کرده باشه،وگرنه حتما به من میگفت،حتما خوب نگشتی!
-همه جارو گشتم،وقتی بیهوش بودم کسی نرفت سراغشون؟
سری به چپ و راست تکون داد:-گمون نمیکنم،حتی یادمه آنا از صندوق خودش برات لباس آورد!
نا امید خودمو انداختم روی پشتی:-پس یعنی چه بلایی سرش اومده،خوب یادمه گذاشتمش لای بقچه کنار بنچاق عمارت... با این فکر هول زده از جا بلند شدمو دست یخ کردمو گذاشتم روی بازوی لیلا:-آبجی یعنی ممکنه آرات برداشته باشدش؟
خنده ای کرد و گفت:-دیوونه شدی؟آرات به بقچه تو چکار داره؟
-خودم گفتم بره و از داخلش دست نوشته اصغر خان روبرداره داده بودش امانت دست من،پس برای همین کل این دو هفته اصلا سمت من پیداش نمیشه؟خیال میکردم هنوز ازم دلخوره،آبجی دستم به دامنت یه کاری کن!
-بعید میدونم آرات برداشته باشدش،وگرنه حتما بهت میگفت،فهمیدنش فقط یه راه داره باید ازش بپرسی!
-دیوونه شدی؟برم بهش بگم نامه محمد رو دیده یا نه؟حتما بعدشم بگم از اون خوشم نمیاد و خاطرخواه توام،همینجوریشم غرورم خورد شده بهت که گفتم چه پیشنهاد احمقانه ای بهش دادمو اون در جوابم چی گفت!
-خیلی خب نگران نباش بقچتو بردارو همراهم بیا!
-کجا میریم؟
-بیا کاریت نباشه!
دلواپس بقچه رو زدمزیر بغلمو دستی به روسریم کشیدمو پشت سر لیلا وارد حیاط شدم،نگاهشو دور تا دور حیاط چرخوندو رفت سمت اتاق ننه اشرف،نفسم توی سینه حبس شد با اون چیکار داشت؟ هنوز این فکر از ذهنم نگذشته بود که لیلا ضربه ای به در زد و داخل شد و رو به ننه اشرف که ماتم زده گوشه اتاق نشسته بود گفت:-ننه جان داریم میریم حمام همراه ما نمیاین؟
-نه دختر حالم زیاد خوش نیست شما برین به سلامت!
-ننه بیا بریم مطمئنم حالتم بهتر میشه،چند وقته از گوشه این اتاق تکون نخوردی!
-وضع پامو که میبینی وگرنه از خدامه که باهاتون بیام،فقط نمیخوام بار بشم رو دوشتون!
-این چه حرفیه ننه الان آرات رو خبر میکنم بیاد شما رو با اسب میبریم!
تا ننه خواست حرفی بزنه لیلا دستی به کمرش گرفت و رفت سمت طویله به خاطر حضور آرات صلاح ندیدم جلو تر برم،نمیدونم لیلا چی بهش گفت که سری تکون داد و دسته های یونجه رو گوشه حیاط گذاشت و رفت سمت اصطبل که فقط یکی دوتا از اسب که اسب های مورد علاقه آقام وعمو بودن اسبی بیرون آورد و دم در به انتظار ایستاد!
با اومدن زیور همه با هم راه افتادیم سمت در،هنوزم نمیدونستم چی تو سر لیلا میگذشت با آوردن ننه اشرف به حموم چطور میخواست بفهمه آرات نامه محمد رو برداشته یا نه!
با رسیدن به جلوی در آرات به ننه کمک کرد تا روی اسب بشینه و همین که خواست بره لیلا گفت:-کاش همراهمون بیای،میترسم مردم ده با دیدنمون دوباره آشوب به پا کنن،تازه میتونی اسب رو هم برگردونی و دوباره موقع برگشت بیای دنبالمون!
با این حرف ننه گفت:-من که گفتم باعث آزارتون نمیشم،برمیگردم توی اتاق شما جوونا برین!
آرات که حال ننه رو دید مستاصل جلو اومد و افسار اسب رو گرفت و به سمت بیرون عمارت کشید!
لیلا با لبخند اشاره ای بهم کرد و ما هم همپاشون از عمارت خارج شدیم!
چند قدم که از عمارت دور شدیم دیگه ننه اشرف و زیور گرم صحبت شده بودن و آرات که توی چند قدمی ما افسار به دست راه میرفت هنوزم به ما توجهی نمیکرد،ناراحت سرم رو نزدیک لیلا بردمو گفتم:-آبجی معلومه چیکار میکنی؟من که سر در نمیارم!
هنوز حرفم تموم نشده بود که با صدای نسبتا بلندی گفت:-واقعا؟چه پسره گستاخی،چطور به خودش همچین اجازه ای داده؟
متعجب به چشماش زل زدم:-آبجی چی داری میگی؟
کمی تن صداشو پایین آورد و در گوشم گفت:-مگه نمیخوای آرات بفهمه به محمد حسی نداری؟پس ازش بد بگو،بگو بهت نامه داده و حتی نخوندیش!
تازه فهمیدم چی توی سر لیلا میگذره با ترس سری تکون دادمو طوری که صدام به گوش آرات برسه گفتم:-نمیدونم آبجی،به خدا از ترس اینکه یه وقت آنا نبینتم نامه اشو گرفتم وگرنه دیگه ازش خوشم هم نمیاد حتی نامشو نخونده گذاشتمش لای بقچه ام!
-کجاست بده ببینمش باید به آقاجون نشونش بدیم تا گوششو بپیچونه!
-نمیدونم آبجی الان که گفتی بی بی حکیمه یادش افتادم،برگشتیم عمارت میارم نشونت میدم،حتما هنوز توی بقچه هس!
به اینجا که رسید آرات دستی به گردنش کشید،منو لیلا که تموم حرکاتش رو زیر نظر گرفته بودیم نگاهی به هم انداختیم،لیلا سعی داشت خندشو بخوره اما من حسابی هول کرده بودم،سرمو به لیلا نزدیک کردمو گفتم:-آبجی یعنی میگی دست آراته؟
-حالا معلوم میشه،بذار ببینیم وقتی برمیگردیم نامه سر جاشه یا نه،هر چند اینکه انقدر مضطربه نشون میده ازش با خبره،خدا رو چه دیدی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهفتادششم
با رسیدن به حموم آرات چرخید ننه اشرف رو از اسب پیاده کنه که نگاهش توی چشمام گره خورد و سریع رو برگردوند،لیلا حق داشت،انگار رنگ نگاه آرات عوض شده بود...
یکی یکی وارد حموم شدیم و لباسامونو در آوردیم،هنوز تنم درد میکرد و کبودی های بدنم کامل خوب نشده بود،نگاهی به لیلا انداختمو گفتم:-آبجی کاش من نمیومدم ببین همه بدنم کبوده الان کلی حرف برامون در میارن!
با بی تفاوتی نفسی کشید و گفت:-نگران نباش الان با ورود من همه حموم خالی میشه!
خنده ای کردمو گفتم:-چی میگی آبجی نکنه هنوز خیال کردی خانزاده ایم،این آدما دیگه برامون تره هم خورد نمیکنن،همین که راهمون دادن داخل باید خدامونو شکر کنیم!
ابرویی بالا انداخت و گفت:-حالا ببین!
اینو گفت و وارد حموم شد،منم پشت سرش با پارچه ای که دورم پیچیده بودم با خجالت به خاطر کبودیام راه افتادم،به چند دقیقه نکشید که همونطور که لیلا گفته بود یکی یکی تموم زن ها نگاه چپ چپی به ما انداختن و از حموم بیرون رفتن:-باز این زنیکه اومد اینجا خجالتم نمیکشه اون بچه حرومزادشو به نمایش میذاره!
-بیا بریم،اینجا یا جای ماست یا جای اینا،نباید تنمون به تن نجسش بخوره!
با شنیدن این حرفا خشکم زده بود،یعنی لیلا هر بار که میومد حموم همینجوری باهاش رفتار میکردن؟
خودمو زدم به نشنیدن و لبخند مصنوعی به لب نشوندمو نشستم نزدیک لیلا:-چه خوب شد رفتن حالا منم میتونم با خیال راحت خودمو بشورم!
در جوابم لبخندی زد و مشغول شستن خودش شد:-چیکار میکنی آبجی بذار شیرین خانوم بیاد بشورتت آبستنی برات خطر داره!
-شیرین خانوم هم یکی مثل اینا گمون میکنه با دست زدن به من نجس میشه،نگران نباش طوری نمیشه!
با غم از جا بلند شدمو ایستادم رو به روی لیلا:-خیلی خب آبجی پس من میشورمت،بعدا برای دخترت تعریف میکنم چجوری وقتی هنوز به دنیا نیومده هم بهش میرسیدم!
خنده ای کرد و گفت:-از کجا میدونی دختره؟
-میدونم دیگه دلم میگه،مطمئنم خدا بهت این بچه رو داده که یار و همدمت بشه درست مثل خودت برای آنا!
حدود یک ساعتی داخل حموم بودیمو،دلاک اونجا به خاطر رفتن مشتری هاش،از هر کدوم سه برابر هزینه گرفت،حالا میفهمیدم چرا آنا قبول نکرده بود بیاد،حتما به خاطر پولش بود،حسابی دستمون خالی مونده بود،حتی کشاورزا دیگه حق آقامو بهش نمیدادن...
آهی کشیدمو پا از در حموم بیرون گذاشتم و با دیدن آرات که با اسبش رو به روی در ایستاده بود گل از گلم شکفت،لیلا اشاره ای بهم کرد و گفت:-ببین این همون آرات قبلیه که حتی نگاهم بهت نمی انداخت؟
با این حرف لبخندی بهش زدمو گفتم:-یعنی میگی نامه رو گذاشته سر جاش؟
-گمون نمیکنم،اگه نبود زیاد پی اش نگرد همینکه فهمید خاطرش رو نمیخوای و برات مهم نیست کافیه!
سری تکون دادمو همه با هم برگشتیم به عمارت،درسته نامه محمد برام اهمیتی نداشت اما دل تو دلم نبود ببینم آرات اونو سرجاش گذاشته یا نه!
با رسیدن به عمارت سریع برگشتم توی اتاق و دوباره بقچه مو زیر و رو کردم،نه نبود،نمیدونم چرا دلم میخواست آرات برش گردونده باشه،اینجوری مطمئن میشدم خاطرم رو میخواد،آخه گفته بودم که میخوام نامه رو بدم به آقام تا خودش محمد رو جواب کنه!
با صدای ننه حوری که برای ناهار صدام میکرد دوباره بقچه رو مرتب کردمو رفتم به مهمونخونه،عمو با دیدنم ذوق زده گفت:-خدا رو شکر پس بلاخره بازشون کردی،حالا خدا باید به داد ما برسه!
خنده ای کردمو کنارش سر سفره نشستم،تموم مدت سنگینی نگاه آرات رو روی خودم یکی دوبار هم باهاش چشم تو چشم شدم و اخم ریزی تحویلم داد،انگار اینم یه چیزیش میشد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️و این هم آبشار زیبای بیشه درطبیعتِ چشم نواز شهرستان دورود .
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
1_4241886127.mp3
3.26M
🎧🎼آوای بسیارزیبای :بارون بارون ...
🎤رضا ملک زاده...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Ragheb_-_To_Ra_Ke_Didam_(128).mp3
3.31M
🎧🎼آوای بسیار زیبای : تورا که دیدم...
🎤مصطفی راغب...
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#روز_شـــــمار_غـــدیـــــــر
✿↜تنها 19 روز… به #عيد_غدير_خم، برترين #عيد_الهي باقي است
#یاعلی_ذکر_قیام_قائم_است
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#قسمتاول
🌿﷽🌿
ماجرای روز عید غدیر
غدیر اکمال دین و اتمام نعمت
غدیر اساس دین اسلام و ثمره نبوت پیامبر(ص) است. نام غدیر تعیین کننده صراط مستقیم تا آخرین روز دنیاست، و خطابه غدیر زندهترین سند آن نتیجهاش، ولایت امیرالمومنین (ع) است. در طول تاریخ بعثت پیامبر اسلام تنها حکم غدیر است که با مقدماتی خاص دور مکانی خاص و در بین اجتماعی عظیم مطرح شده است، زیرا احکام الهی دیگر یا در مسجد پیامبر(ص) و یا در خانه آن حضرت برای عدهای گفته میشد و بعد خبر به همه میرسید. از این رو ما میتوانیم به متمایز بودن مسئله غدیر پی ببریم.
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇