eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @hedye110
نوکر هر قدر بد باشد باز آقا دارد بی نیاز است هر آن کس که شمارا دارد بر من لباس نوکریم را کفن کنید نوکر بهشت هم برود باز نوکر است                    @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
🍀 💜 🌺 حتی از ذهنم گذشت که خدایی نکرده ساواش از سر لجبازی بلایی سر آتاش نیاره؟ تا به خواسته اش برسه،مضطرب خودمو رسوندم لب پنجره،نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن تاریکی فضا در اتاقمو قفل کردمو خزیدم توی رختخواب… صبح آفتاب نزده چشمامو باز کردم،دلم نمیخواست تا رفتن ساواش اینا از اتاق بیرون برم اما این رسم مهمون نوازی نبود،ساره و سودا چه گناهی کرده بودن؟ نفس عمیقی کشیدمو‌با اعتماد به نفس در اتاق رو باز کردمو رفتم سمت مطبخ و همراه عصمت مشغول تهیه ناشتایی شدم،خیلی زود سفره صبحونه بر پا شد همه به جز آتاش و ساواش سر سفره حاضر شدن،حتی خانوم جون و این بیشتر از قبل مضطربم میکرد! با صرف صبحونه که تقریبا توی سکوت صرف شد ساواش داخل مهمونخونه شد و خبر اومدن گاری رو داد،بی بی با مهربونی لب زد:-پسر اینم بقچه من،ببرش تا کم کم راه بیفتم! ساواش دستی توی موهاش فرو برد و از همونجا گفت:-شرمنده بی بی،ان شاالله دفعه بعد با خودم میبرمت،باید از خونه اثاث کشی کنم میترسم اذیت بشی! با این حرف آیاز پوزخندی زد و سری تکون دادو من نگران به صورت غمگین ساره خیره شدم،دلم به حالش میسوخت،کم توی زندگیش سختی نکشیده بود،اما قرار نبود با قربانی کردن خودمو بچه هام خوشبختیشو به جون بخرم! بی بی ناراحت بقچشو کناری گذاشت و مغرورانه لب ورچید،انگار از حرف ساواش ناراحت شده بود،حقم داشت آخه ساواش تا همین دیشب اصرار داشت که بی بی رو همراه خودش میبره و الان جلوی همه سکه یه پولش کرده بود! خیلی طول نکشید که همه ساکاشونو برداشتن از عمارت بیرون زدم،برای اولین بار با رفتنشون نفس راحتی کشیدم،بی بی انقدر بهش برخورده بود که حتی برای بدرقشون حاضر نشد،منم زیاد صمیمانه رفتار نکرده بودم،شونه ای بالا انداختمو برگشتم سمت مطبخ:-اون باید از کارش خجالت بکشه نه من! با این فکر به یاد آتاش قدمی به سمت اتاقش برداشتم،چرا تا حالا بیدار نشده بود؟آتاش که همچین آدمی نبود تا این موقع بخوابه! سرمو به در اتاق نزدیک بردمو طبق عادت همیشگیم گوشمو گذاشتم روی در؟که در با صدای بدی باز شد،شوک زده سر جام ایستادم،آتاش در حالیکه سعی داشت خندشو قورت بده لب زد:-رفتنشون؟ سری به نشونه مثبت تکون دادم! -تو هنوز این عادتت رو ترک نکردی؟ لبی به دندون گزیدمو گفتم:-بیرون نیومدی…نگران شدم نکنه… -بلایی سرم آورده باشه؟آخه در حد و اندازه اش هست؟دلم نمیخواست باهاشون رو در رو بشم،اگه تا الانم بهشون احترام میذاشتم فقط برای این بود که تو چیزی نفهمی،که فهمیدی! ناراحت سربلند کردمو پرسیدم:-چرا بهم نگفتی؟اصلا از کجا فهمیدی؟ -منو دست کم گرفتیا،این ساواش خان پرش به پر شهریا خورده اونام ساده گیرش آوردن تموم ارثیه و خونه زندگیشو باخته… دخترشم همینجوری با اون پسره نامزد کرده بود،اما وقتی گندش درومد که آدم درستی نیست بهمش زد،حالا هم قصد کرده بود همون کارو با تو انجام بده..‌.. نمیخواستم ذهنیتت نسبت به برادرت خراب بشه… اما مجبور شدم با آیاز درمیونش بذارم،حالا اگه اجازه بدی برم یه چیزی بخورم،دفعه بعدی میتونی بیای داخل،ما بهم محرمیم یادت که نرفته! اینو گفت و خنده ای کرد و رفت به سمت مطبخ،نفسی بیرون دادمو زیر لبی گفتم:-آتاشه دیگه…هیچوقت قرار نیست عوض بشه! با این فکر لبخند پر رنگی روی لبم نقش بست که خیلی زود جمعش کردم،بعد از فوت اورهان هیچوقت تا این اندازه احساس امنیت نکرده بودم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 تا نزدیکیای شب خودمو توی مطبخ با پختن غذا و بازی کردن با اورهان مشغول کردم،چقدر فضای عمارت بدون حضور آیلا و آرات دلگیر و خسته کننده به نظر میرسید،هیچوقت فکرشم نمیکردم با دور شدن ازش انقدر سردرگم به نظر برسم،اما حداقل خدارو شکر میکردم که کنار آرات خوشحاله،دفعه آخرم دیده بودم چطوری جلوی آناش ازش دفاع کرده بود! پارچ آب رو گذاشتم توی سفره و به محض اینکه خواستیم شروع کنیم بی بی که هنوز از رفتار ساواش دلخور بود شروع کرد به غرولند کردن و بد و بیراه گفتن به ساواش: -پسره احمق انگار من از خدام بود برم خونش حالا خوبه خونش نصف این عمارتم نمیشه،خیال کرده حالا که پیر شدم و کم هوش و حواس میتونه هر رفتاری با من بکنه دیگه قلم پامم بشکنن اون طرفا نمیرم،دخترشم خودش شوهر بده! آتاش لبخندی زد و در جوابش گفت: -بی بی مگه من میذارم از اینجا بری،تو برکت این عمارتی بدون شما اینجا رنگ و بویی نداره،دیگه بهش فکر نکنین ببینین آیسن خاتون چه غذایی براتون درست کرده،مدت ها بود همچین چیزی نخورده بودم… اینو گفت و زیر لب ادامه داد:-انگار باید یه کلفت دیگه به مطبخ اضافه کنیم! با این حرف لیلا شروع کرد به ریز خندیدن،ابرویی بالا انداختمو قاشقی از غذا خوردم،به یکباره صورتم از میزان شوری جمع شد،آتاش لیوان آب کنارشو‌ بلند کرد و گرفت به سمتم و با خنده گفت:-آخرین باری که آشپزی کردی کی بود؟ یه تای ابرومو بالا انداختمو تا بی بی خواست از غذا بخوره از جلوی روش برداشتم،چپ چپ نگاهم کرد و با چشمای بیرون زده گفت:-چیکار میکنی عروس؟ -بی بی این غذا خوب نیست،بذارین براتون نون و فطیر بیارم! اینو گفتمو قبل از اینکه چیزی بگه دویدم سمت مطبخ و کمی فطیر و کره محلی برداشتمو دویدم سمت مهمونخونه،بی بی متعجب نگاهی به دستم انداخت و با دلخوری ازم گرفتشون و زیر لبی گفت:-من نباید کره محلی بخورم باید به شوهرت بدی نه من! با این حرف خجالت زده نگاهی به آتاش که بی صدا میخندید انداختمو سرمو انداختم پایین و به هر زوری که بود غذامو تموم کردم! بعد از شام عصمت و ننه حوری سفره رو جمع کردن و یکی یکی از جا بلند شدیمو رفتیم سمت اتاقامون،حدود یک ساعتی گذشت و بعد از اینکه دستی به سر و روی اتاق کشیدم خواستم چراغ رو خاموش کنم که با صدای بی بی که به در میکوبید متعجب روسری به سرم انداختمو در اتاق رو باز کردم:-چی شده بی بی؟ -اینجا چیکار میکنی عروس؟مگه نباید تو اتاق شوهرت باشی؟ -بی بی آخه من… -آخه نداره نکنه دیشبم همینجا خوابیدی؟عقد کردین جدا از هم میخوابین،خدا و پیغمبر رو مسخره خودتون کردین؟یالا دنبالم بیا جای زن پیش شوهرشه! مضطرب دستمو به در گرفتمو لب زدم:-بی بی الان آتاش خان خوابیده بذار فردا راجع بهش حرف میزنیم! -هیچم خواب نیست همین الان داشت توی مطبخ دنبال دوا میگشت،حالش خرابه،برو یه دمنوشی چیزی درست کن براش ببر انگار سر درد داشت،مگه غیر از تو کیو داره دیگه پسرش که دوماد شد رفت! مستاصل نگاهی به بی بی و در اتاق آتاش انداختم،از طرفی دلم نمیخواست برم و از طرف دیگه دلم به حال آتاش میسوخت،لبی تر کردمو با ناراحتی لب زدم:-چشم بی بی الان میبرم! -خوب گوش کن ببین چی میگم عروس دیگه حق نداری جدا از هم بمونین یکی از این عمارت حرف بیرون ببره دوباره حرف دهن مردم میشیم،بجنب دختر! سری تکون دادمو رفتم سمت مطبخ و با یادآوری حرفای بالی کمی لیمو خشک توی هاون کوبیدمو گذاشتم دم بکشه خدایا کاش بالی زنده بود اونوقت نه نیازی بود من با آتاش ازدواج کنم نه توی این عمارت تنها میموندم،با یادآوری بالی آهی کشیدمو قوری رو گذاشتم توی سینی و راهی اتاق آتاش شدم و با خجالت پشت در ایستادم،حالا با دیدنم چه فکری میکرد؟نکنه فکر کنه دارم خودمو بهش تحمیل میکنم؟ اووووف میرم دمنوشش رو میدم و یواشکی برمیگردم توی اتاق خودم،یعنی بی بی از کجا میخواد بفهمه؟ با این فکر ضربه آرومی به در کوبیدمو بدون اینکه منتظر جواب بمونم با آرنجم درو باز کردمو سینی به دست داخل شدم،صدای نالون آتاش متعجبم کرد:-بی بی به خدا خوبم،تورو خدا دست بردار! یعنی انقدر حالش بد بود؟تا یک ساعت پیش که داشت به خاطر دستپختم مسخرم میکرد؟ اصلا نکنه به خاطر غذا اینطوری شده باشه؟سینی رو گذاشتم روی زمین و کمی بهش نزدیک شدم:-یک دفعه ای چی شدی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
راستی، عزت است و نادانی، ذلت. امام علی ع تحف العقول، صفحه 356                    @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
ز اشک دیده جهان را به آب خواهم بست کنون که مرهم تو گریه‌ی محبین است💔 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجاست وارث این پرچم؟ کجاست صاحب این ماتم...🖤 صل الله علیک یا صاحب الزمان 🌴🏴🌴🏴🌴                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام استوری شب ششم محرم تقدیم شما امام عاشقان عموجان تویی... قاسم تو مور و سلیمان تویی... من مجتبایم در دل لشکر... الله اکبر الله اکبر ...
📷 وقتی میگن ملت از دین زده شدن... "به روایت تصویر!"                    @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🏴🏴🏴🏴🏴 @hedye110
💖 خبر آمدنش را همه جا پخش کنید می رسد لحظه میعاد، منتقم می رسد و روز حتما می شود دلشاد به امید خدا                    @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
🍀 💜 🌺 با شنیدن صدام جا خورده پتو رو روی تن نیمه برهنه اش کشید و طوری سر چرخوند که آخی گفت و دست گذاشت روی گردنش،از رو ی خجالت لبمو به دندون گزیدم و بی صدا نشستم:-تو اینجا چیکار میکنی؟اوووف بی بی؟باید حدس میزدم! طوری نیس میتونی بری اتاقت خودم فردا باهاش صحبت میکنم! -میرم اما قبلش باید این دمنوش رو بخورین! -تو که میدونی من با دمنوش میونه خوبی ندارم! -این بار رو مجبورین،اگه میخواین برم بی بی رو صدا کنم! با انگشت چشماش رو فشار داد و گفت:-خیلی خب میخورم! با نشستنش تازه متوجه سرخی صورتش شدمو متعجب لب زدم:-تب داری؟ بی حال گفت:-حس میکنم بدنم داره میسوزه! دستمو جلو بردمو پیشونیشو لمس کردم مثل یه تیکه یخ بود،نگران دمنوش رو گرفتم سمتش و منتظر موندم،اصلا نمیفهمیدم چش شده! -باید طبیب خبر کنیم! -احتیاجی نیست گاهی وقتا اینجوری میشم،کمی استراحت کنم خوب میشه،دمنوشمم که خوردم برو توی اتاقت بخواب دیر وقته! سری تکون دادمو از جا بلند شدم برم بیرون تا نزدیکی در پیش رفتم اما دلم راضی نشد توی اون حال تنهاش بذارم، برگشتمو همونجا تکیمو دادم به دیوار و نشستمو زل زدم بهش،هنوزم برام سوال بود چطوری یکدفعه ای حالش بد شد؟ نفس عمیقی کشیدمو بدون اینکه چشمامو باز کنم بدن خسته و کوبیدمو کشیدم و غلتی سر جام زدمو با دیدن نور خورشید که توی اتاق تابیده بود پلکامو آروم باز کردم… چند ثانیه ای طول کشید تا موقعیت خودمو تشخیص بدم،من توی اتاق آتاش سر جای اون چیکار میکردم؟اونم بی روسری،دستی بردمو با عجله روسریمو کشیدم روی سرمو از جا بلند شدم،دستی به لباسام کشیدمو در حالیکه قلبم مضطربانه مبکوبید از اتاق زدم بیرون،خدا رو شکر انگار هنوز اهل عمارت بیدار نشده بودن،با این فکر پلک بر هم گذاشتمو نفس آسوده ای کشیدم! -ممنون بابت پرستاری دیشبت،هر چند کل شب رو خوابیده بودی! چشمامو ریز کردمو عصبی زل زدم تو چشمای آتاش که این حرف رو زده بود:-چرا بیدارم نکردی برم توی اتاق خودم؟ تای ابروشو داد بالا و گفت:-عجیبه که من باید عصبی باشم که به جای پرستاری کردن جای خوابمم ازم گرفتی،در ضمن من بهت گفتم برو اما خودت حرف گوش نکردی! نگاهمو ازش دزدیدمو‌بدون اینکه چیزی بگم خجالت زده قدم برداشتم سمت اتاقم،نباید میذاشتم بچه ها بفهمن دیشب رو توی اتاق آتاش گذروندم! -خوبه دختر بیار بذارشون اینجا،بعد برو اون بقچه رو جمع و جور کن یک ساعت دیگه باید این اتاق رو خالی تحویلم بدی! با شنیدن صدای بی بی جلوی در اتاقم چشمام از تعجب گرد شد،خودمو رسوندم به در و بازش کردم و با دیدن عصمت که تموم اسباب و اثاثیه اتاق رو کنار در روی هم تلنبار کرده بود و داشت خورده ریزای تاقچه رو هم جمع میکرد اخمام در هم شد،بی توجه به بی بی که همونجا ایستاده بود با عصبانیت لب زدم: -اینجا چه خبره؟چرا وسایلای منو همچین کردی عصمت؟ عصمت که هم شوکه شده بود و هم ترسیده،قامت خم شده اشو راست کرد و در حالیکه دست به کمر گرفته بود گفت:-خانوم بزرگ دستور دادن خانوم! قبل از اینکه بخوام از بی بی چیزی بپرسم عصاشو به زمین کوبید و عصبی گفت:-حالا از من حساب پس میگیری عروس؟انگار حرفای دیشبمو فراموش کردی؟تموم این اثاثیه میره اتاق آتاش! -بی بی اینجوری نمیشه که من چجوری همه اینارو توی اون اتاق کوچیک جا بدم،تازه بچه ها هم هنوز خبر ندارن باید اول اجازه بدین با اونا هم صحبت کنم! -این کارارو باید قبل از اینکه عقد هم بشین انجام میدادی،نگران جا کردن وسایل هم نباش من خودم درستش میکنم… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 اینو گفت و غر غرکنان از اتاق بیرون رفت،دستمو گذاشتم روی سرمو همون جلوی در نشستم روی زمین،تازه فهمیدم چرا ساواش بی بی رو با خودش نبرد حتما میخواست اینجوری ازم انتقام بگیره… با اومدن عمو مرتضی با عجله از جا بلند شدم:-تموم اینارو میبری اتاق آتاش کسی هم حرفی زد گوش نمیکنی،فهمیدی؟ عمو مرتضی مستاصل نیم نگاهی به من انداخت و رو به بی بی چشمی گفت و مشغول شد،با دیدن اخمای بی بی جرات نکردم مانعش بشم،گذاشتم به عهده آتاش،اون بهتر میتونست از پس بی بی بر بیاد،به قول خودش کارش بود! با این فکر از جا بلند شدمو دنبال عمو مرتضی دویدم،پشت در ایستاد و صندوق رو زمین گذاشت و با دست عرق پیشونیشو پاک کرد و ضربه ای به در اتاق کوبید،چند ثانیه بعد آتاش درو باز کرد و با دیدن ما پشت در تای ابروشو بالا انداخت و رو به عمو مرتضی گفت:-خیر باشه،این دیگه چیه؟ خواستم چیزی بگم که با صدای بی بی که تازه هلق هلق کنان رسیده بود زبون به دهن گرفتم:-وسایلای زن باید توی اتاق شوهرش باشه،برو ببینم کنار پسر،بذار کارشو بکنه! با این حرف آتاش نیم نگاهی به من انداخت و با دیدن چهره ناراضیم جلوی راه عمو مرتضی رو سد کرد:-این چه کاریه بی بی؟مگه ما بچه ایم؟ بی بی عصبی عصاشو بالا گرفت و داد زد: -معلومه که بچه این وگرنه خدا و پیغمبر رو بازیچه خودتون نمیکردین،برو کنار ببینم پسر،زن و شوهر نباید جدا از هم زندگی کنند،همینم کم مونده آخر عمری حرف دهن رعیت جماعت بشیم،یالا برو کنار! آتاش که این همه بی بی رو عصبی دید بیشتر اصرار نکرد قدمی به سمتش برداشت و سعی کرد از در مهربونی داخل بشه:-بی بی جان قربونت برم،چرا انقدر حرص میخوری؟به خدا این رعیت نون و آب مارو نمیدن بذار هر چی میخوان بگن! بی بی ابرویی بالا انداخت و با زرنگی گفت: -اون موقع که این دختر رو عقد کردی حرف مردم برات مهم بود،حالا نیست؟ آتاش با این حرف شرمزده نگاهی به من انداخت و صاف ایستاد و بی بی ادامه داد:-من حرفم دوتا نمیشه،ببین چی میگم پسر ما کم دشمن نداریم،اگه نصف شب یکی هول خورد توی اتاق زنت بلایی به سرش آورد چی؟تا الان مسئولیتی گردنت نبود اما از الان به بعد فرق میکنه، یا درست با هم زندگی میکنین یا دست این دختر رو میگیرم میبرم عمارت ارسلان خان، خودش برای دخترش تصمیم بگیره! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
۰ زیر سم اسبها با هر نفس قد میکشید  گفت با گریه حسین، این تن خدایا قاسم است  قاسم نعمتی                    @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴