خدایا اگر خودت آدم بودی
دوست داشتی کی رفیقت بود؟
همونو سر راه ما قرار بده!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
025.mp3
2.65M
#انس_با_قرآن_مجید
#ختم_قرآن_مجید
حزب بیستم و پنجم (۸۲ الی ۱۰۸ مائده)
👤 با صدای استاد پرهیزگار
#التماس_دعا_برای_ظهور
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم
به تمنّای طلوع تو جهان چشم به راه
به امید قدمت کون ومکان چشم به راه
رخ زیبای تو را یاسمن آینه به دست
قدّ رعنای تو را سرو جوان چشم به راه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهفتادششم ♻️
🌿﷽🌿
محله ی غریبی است. نه من می شناسمش نه امیریل. کوچه ھا تنگ و تنگ تر می شوند.
یک نگاه به اسم کوچه ھا می اندازم و یک نگاه به کاغذ توی دستم. امیریل ھم رانندگی می
کند و ھم سرش را می چرخاند اینور و آن ور تا کوچه را پیدا کنیم. دیروز با مامان رفتیم
بیمارستان، تا در اتاق جلسه گروه را باز کردم، چشمم به عزت مرادی افتاد که با ھمان کلاه
بافتنی اش روی یکی از صندلی ھا نشسته بود. با دیدنم لبخندی کوتاه از سر آشنایی زد.
چند تایی به تعداد بیمارھا اضافه شده بود. دو تای دیگر کسانی بودند که من دعوتشان کرده
بودم به این گروه. جلسه با معرفی اعضا تازه وارد شروع شد.
بعد دکتر ھاشمی از عزت پرسید:
-عزت به ما بگو الآن چه حسی داری؟!.
عزت، قوز کرده توی صندلی اش درحالیکه نگاھش را زیر گرفته بود، گفت:
-من... من به درد ھیچ کاری نمی خورم. ھیچ کاری از دستم برای کسی برنمیاد. یه عاطل و
باطلم که فقط دارم پول خورد و خوراک زن و بچه امو می ریزم تو شیکم سرطانم که سیرایی
ھم نداره.
کسی چیزی نگفت. ھمه ساکت بودیم. دکتر رفت سراغ پسری جوان که نمی شناختمش.
لاغر و استخوانی بود. خودش را شایان معرفی کرد. دانشجوی کارشناسی ارشد IT از
دانشگاه امیرکبیر.سرطان ھوچکین دارد. موھای سرش ریخته و دماغش تیغه کشیده بود. پر
از انرژی بود. می گفت او ھم وبلاگی درست کرده و موقع شیمی درمانی پایینش خاطراتش
را می نویسد. ھمان کاری که من می کنم. مقاله ھای زیادی درباره سرطان جمع کرده و
ھمه را ترجمه کرده. حالا کتابش زیر چاپ است. می گفت سرطان باعث شده مترجم بشود و
از این بابت خیلی خوشحال است. فقط از یک چیز شاکی بود. می گفت:
- چیزی که منو خیلی اذیت می کنه یا بھتره بگم عصبانی می کنه اینه که مردم فکر می کنند
این بیماری من حاصل یک گناه کبیره است.
عزت با ھمان نگاه پایین جواب داد:
-بگن. بذار بگن. ماھایی که اینجا رسیدیم دیگه نباید با این حرف ھا ککمونم بگزه.
شایان از موضعش کوتاه نیامد.
-ولی آخه کدوم گناه؟!. مگه ھر کی مریضی لاعلاج میگیره قبلا کسی رو کشته یا کار
ناشایستی کرده. اگه اینجوره که ھمه مردم دنیا باید سرطان بگیرن.
عزت سرش را کمی بالا گرفت و از گوشه چشم نگاھی بھش انداخت.
- یه مھندسی. یه مترجم. یه کسی که اومدی اینجا و با حرفات مارو دلشاد می کنی. من
می گم یه ھمچین آدمی به خاطر گناه کبیره مریض نشده.
من ھم سرم را تکان دادم و در ادامه حرف عزت گفتم:
-منم با آقای مردای موافقم. تو یه عالمه افتخارات با خودت داری. وقتت رو ھدر نمی دیدی.
باید دنبال دلیل اصلی این بیماری گشت. باید دید دلیلی که پشتش خوابیده چیه. می تونه یه
دلیلش دلتنگی خدا باشه واسه ما آدم ھا. این گناه کبیره است؟!.
لبخندی روی لب ھای نازک شایان نقش می بندد. به من و عزت می گوید:
-ممنون بابت حرف ھای مفیدتون.
دکتر رو می کند به عزت با ابروھای بالا رفته.
-شنیدی عزت؟!. تو جلسه رو با این حرف شروع کردی که برای ھیچ کس مفید نیستی ولی
من شنیدم که شایان گفت برای اون مفید بودی؟!. تو ھم شنیدی؟!.
عزت سرش را راست تر گرفت و خیره شد به شایان. شایان دستش را جلو برد.
-ھی مرد تو معرکه ای.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهفتادهفتم ♻️
🌿﷽🌿
لبخند روشنی روی لبھای عزت نشست. برق کمرنگی از امید را می شد توی چشم ھای
کدرش دید.
عموفرید موقع خداحافظی بھم گفت که زھره از میانمان رفته. گفت به حرفم گوش داده و با
دخترش آشتی کرده و ھمان شب توی خواب ما را ترک می کند. مثل اینکه دخترش با اشک و
آه آمده و خواسته از من تشکرکند که من نبوده ام. دکتر من و شایان را صدا کرد. تکه کاغذی
به ھر دو ما داد و گفت:
-به عنوان سفیر امید گروه ما، برید به اینجاھا و سخنرانی کنید. شاید کسی با شنیدن حرف
ھای شما مسیر زندگیشو تغییر داد.
و حالا من و امیریل دنبال آدرسی می گردیم که دکتر بھم داد. یکدفعه چشمم به کوچه می
افتد. با انگشت به امیریل نشانش می دھم:
-اوناھا. اونجاست.
می پیچد توی کوچه. وقتی می رسیم بر می گردم پشت و کیسه را برمی دارم. امیریل
نگاھی به ساختمان می اندازد و بعد به من می گوید:
-تو مطمئنی می خوای بری اونجا؟
کلاه گیس را در می آورم. لرز دستانم چند روزی است که بیشتر شده. امیریل کمک می کند
تا روی سرم بگذارمش. کلاه گیسی با موھای بلوند. مرتبش می کند و تارھایش را از جلوی
چشمانم می دھد کنار. خوب نگاھم می کند. نگاھی عمیق. می گویم:
-آره. می خوام اینکارو بکنم. فقط یکباره. زیاد طول نمی کشه.
درد تیزی می پیچد توی شکمم و نفسم را بند می آورد. از شدتش تا می شوم. امیریل
دست روی شانه ام می گذارد. با نگرانی می پرسد:
-چی شدی؟!.
نفس عمیقی می کشم. از صبح دردم شروع شده و تا حالا که دو بعدازظھر است با ھیچ
قرصی نیفتاده. لبم را می گزم. کمرم را صاف می کنم و سعی می کنم به روی خودم نیاورم.
لبخند می زنم.
-چیزی نیست. خوبم.
با اخم ھای درھم نگاھم می کند.
-لازم نکرده بری اونجا. برمی گردیم.
دست روی دستش می گذارم و تندی می گویم:
-امیریل!. نھایتش ده دقیقه حرف زدنه. کار خاصی که نمی خوام بکنم.
-با این حال...
حرفش را می خورد و لبخند می زند. لبخندی که ته مایه ھای غم دارد.
-ھر چی تو بخوای.
لب ھایم را روی ھم فشار می دھم. درد شدید و شدیدتر می شود. قبلا آرایش کرده ام.
کیفم را روی دوشم می اندازم و در را باز می کنم. امیریل از آنطرف پیاده می شود و می آید
زیر بغلم می گیرد. از ضعف و ناتوانی بدنم می فھمم که روزھای زیادی نمی توانم اینطور با
کمک دیگران راه بروم. ھر روز جایی برای رفتن دارم. مثلا دیروز بیمارستان بودم و امروز اینجا.
ولی حتما باید کسی باشد تا کمکم کند راه بروم. تنھایی نمی توانم بیشتر از چند قدم
بردارم.
از در می رویم تو. کمپ معتادین راه آھن است. حیاط بزرگی دارد که کفش سیمانی است.
چند سالن، کنار ھم، ته حیاط ساخته اند. چند جا، روی دیوارھا، شعارھایی نوشته اند:
-صداقت، روشن بینی، تمایل.
-به نام دھنده بی منت.
-روز نو مبارک ھمدرد.
می رویم جلوتر. دستم را روی شکمم می گذارم و کمی به جلو خم می شوم. چند زن با
پوست قھوه ای و صورت ھایی لاغر و تکیده گوشه گوشه حیاط نشسته اند. دفتر را پیدا می
کنیم و می رویم تو. امیریل مرا دست مسئول آنجا می سپارد و بعد از کلی سفارش کردن،
خودش می رود.
خانم مسئول میکروفونی به دستم می دھد و با ھم وارد یکی از سالن ھا می شویم. دو
طرف سالن از بالا تا پایین تخت ھای دو طبقه چیده اند. تعدادی از زن ھای در حال ترک روی
تخت خوابیده اند. چند نفری ھم دور ھم جمع شده اند و پچ پچ می کند. قیافه ھایشان زرد
است. بی حال و بی جانند. وقتی مرا با آن قیافه می بینند، توجھشان جلب می شود. چند
تایی بلند می شوند و می نشینند. آنھا که حرف می زدند ساکت شده اند. ھمه ی زورم را
می زنم تا راست بایستم و دردم را نشان ندھم. می رویم ته سالن. رو به ھمه می ایستیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🏴سالروزرحلت جانسوز امام خمینی(ره) بنیانگذارجمهوری اسلامی برشماتسلیت باد🏴*
➥ @hedye110
shahaadat.mp3
471.3K
دریغا ، ای دریغا ، ای دریغا ❗️
خدایی ، سایه ای رفت از سرِ ما
➥ @hedye110
✨ تمام عبادات من...
✅ امام به دخترم که از شیطنت بچه خود گله می کرد، می گفتند:
«من حاضرم #ثوابی را که تو از تحمل شیطنت حسین می بری، با ثواب تمام #عبادات خود عوض کنم.»
🎙فرزند امام خمینی(ره)
📚 مهر و قهر
#سیره_ستاره_ها
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
سال ها می گذرد ، حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رهبرانقلاب : دلم برای رئیسی سوخت...😢
در حرم مطهر امام خمینی:
🖤 بعد از فقدان رئیس جمهور عزیز همه جریانها از خدمات او حرف میزنند؛ دلم برای رئیسی سوخت، در زمان حیات او یک کلمه حاضر نبودند از این حرفها بزنند..
➥ @hedye110