eitaa logo
حَیَّ عَلَی الله
1.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
7.3هزار ویدیو
122 فایل
کانالی با موضوعات مختلف به همراه کنفرانس با صلوات وارد شو اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم وصیت و دلنوشته های شهدای عزیزانتان را با ما به اشتراک بگذارید و به رسالت زینبی خود عمل کنید https://eitaa.com/Sahebzamanalamann
مشاهده در ایتا
دانلود
باید‌چون‌😍حسیـنڹ؏‌معلم‌بزرگ‌شهادٺ ا‌‌ز‌جاݩ‌گذشت‌و‌بھ‌"خدا‌"پیوسݓ.]° 🌺شهید‌حسن‌علۍاڪبری🌱'°• @ala_allah
بہ‌قیافہ‌ۍمثبتٺ نگاه‌نمیڪنن❝ بہ‌اون‌دلِ‌واموندت‌نگاه‌میڪنن ! +حاج‌حسین‌یکتآ❥ @ala_allah
✅امام صادق (ع): امام 😍حسین ع خون قلبش را در راه خدا بخشید تا بندگان از گمراهی نجات دهد. 📙زیارت اربعین @ala_allah
شبِ جمعه شد و با اشک، رفاقت دارم نیست پنهان چقٙدٙر میلِ زیارت دارم مادرت گفت😍حسین و دلم آشفته شدھ اربعینے نشدم باز ، شڪایت دارم @ala_allah
4_5911201375391320602.mp3
14.27M
🎙نریمانی 🎼چند وقته دارم تو آتیش دوری میسوزم چند وقته گریه شده کار هر شب و روزم 😍😭😍😭😍😭😍😭 👆👆👆👆👆👆👆👆 👌👌👌👌👌👌👌👌 ✅✅✅✅✅✅✅✅ @ala_allah
🚨سفارش شهدا به ولایتمداری «بدانید تنها راهی که می تواند برایتان افتخار جاویدان به جای گذارد، اطاعت مطلق از «ولایت فقیه» است.»  🌺«شهید اسماعیل عزتی»   «در هر کجا که هستید پشتیبانی خود را از «ولایت فقیه» و روحانیت و اسلام عزیز، اعلام نمایید.» 🌺 «شهید حسین معتمدی» @ala_allah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹مقام معظم رهبری مذاکره ی آمریکاییها 👆👆👆👆👆👆👆👆 👌👌👌👌👌👌👌👌 ✅✅✅✅✅✅✅✅ @ala_allah
برای مادرت یک کاری بکن ، فردا نه چند ساعت بعد هم نه ، همین الان اگر زنده است ، دستش را اگر به آسمان رفته ، قبرش را اگر پیشت نیست یادش را اگر قهر است پایش را " ببوس " @ala_allah
زمزمه ی یک مادر در خانه ی سالمندان! خدایا ای کاش زمانی که فهمیدم بچه ام در راه است،بجای نه ماه دعا برای سالم بودنش فقط یک بار دعا میکردم که فقط یکبار دلتنگم شود😔 @ala_allah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹مهربونه مادر با مرامه مادر عشق منه مادر 👆👆👆👆👆👆👆👆 👌👌👌👌👌👌👌👌 ✅✅✅✅✅✅✅✅ @ala_allah
📞مکالمه شوهر روستایی با تلفن ثابت بیمارستان 📝حکایتی واقعی و بسیار آموزنده : از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. به زودی برمی‌گردیم...» چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت" اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد ﻭ این👌 ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩن است که زیباست👌 @ala_allah
⛔️یادمان نرود که محبت، تجارت نيست 🔖چرتکه نیندازيم که من چه کردم تو چه کردی! بی شمارمحبت کنيم ⚖ اگر خوبی ما وابسته به رفتار دیگران باشداین دیگر خوبی نیست،بلکه معامله است. @ala_allah