#داستانک_آموزنده
💠خواجه ثروتمندی بود که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود.
چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد.
از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد.
باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود.
خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.»
پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
كميل بن زياد از ياران خاص و از شيفتگان امام اميرمومنان علي (ع) بود، او ميگويد: روزي اميرمومنان دستم را گرفت و مرا به سوي قبرستان كوفه برد و پس از آنكه به صحرا رسيد، آه اندوهبار و پر دردي كشيد و فرمود:
يا كميل بن زياد، ان هذه القلوب اوعيه فخيرها اوعاها فاحفظ عني ما اقول لك …
: اي كميل بن زياد، اين دلها، ظرفهائي است كه بهترين آنها، ظرفي است كه فراگيرتر باشد. بنابراين آنچه ميگويم، آن را فراگير و به قلبت بسپار … »
اي كميل! مردم بر سه گونهاند 1- علماي رباني و نيكوكردار 2- دانشطلباني كه در راه تحصيل نجات هستند 3- مگسان كوچك و ناتوان و بيارادهاي كه دنبال هر صدائي ميروند و با هر بادي حركت مينمايند.
اين گروه از نور علم و دانش بهره نميگيرند و به ستون محكمي، پناهنده نشدهاند.
اي كميل! علم بهتر از مال است، زيرا علم تو را
حفظ ميكند، ولي تو مال را حفظ مينمائي، مال با انفاق، كم ميشود ولي علم با نشر و انفاق، افزايش مييابد …
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی
برخورد کرد،
به جای عذرخواهی و کمک کردن
به پیرزن
شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن،
سپس راهش را ادامه داد و رفت،
پیرزن صدایش زد و گفت:
چیزی از تو افتاده است،
جوان به سرعت برگشت و
شروع به جستجو نمود،
پیرزن به او گفت:
مروت و مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آن را نخواهی یافت!
"زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد"
زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!
صدا می کنی و می شنوی،
پس به نیکی صدا کن تا به نیکی به تو پاسخ دهد ...👌🏻
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝تاجر شوشتری و شیخ عباس قمی
🍃 یک تاجر شوشتری می گفت: مشرف شدم کربلا و نجف. همین که از اتوبوس پیاده شدم، دیدم شخصی با لباس عربی آمد و اظهار کرد: بار شما را ببرم.
🍃 اثاث را گذاشتیم روی دوشش، دو سه خانه گشتیم تا منزلی پیدا شد و بار را گذاشتیم.
🍃 آمدم پول بدهم؛ گفت: لازم نیست؛ پیش مولا که مشرف می شوید، مرا دعا کنید.
🍃 گفتم: شما کی هستید؟ گفت: عباس.
فردا آمدم حرم. دیدم آن باربر دیروزی شیخ عباس قمی (صاحب مفاتیح الجنان) است!
✨یک ساعت هم که فراغت دارد، میگوید: بروم بار زوار امیر❤️المؤمنین را بردارم !✨
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝حکایت مرد لاف زن
یک مرد لاف زن, پوست دنبهای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میکرد و به مجلس ثروتمندان میرفت و چنین وانمود میکرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود میکشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. امّا ...
شکمش از گرسنگی ناله میکرد که ای درغگو, خدا , حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش میزند. الهی, آن سبیل چرب تو کنده شود, اگر تو این همه لافِ دروغ نمیزدی, لااقل یک نفر رحم میکرد و چیزی به ما میداد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور میکند. شکم مرد, دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا میکرد که خدایا این درغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند, و چیزی به این شکم و روده برسد.
عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربهای آمد و آن دنبة چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید, و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبهای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب میکردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند. مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
🎯 قانـــون دانــــه 🎯
🍏نگاهي به درخت ســـيب بيندازيد.
شايد پانـــصد ســـيب به درخت باشد که هر کدام حاوي ده دانه است.
خيلي دانه دارد نه؟
ممکن است بپرسيم «چرا اين همه دانه لازم است تا فقط چند درخت ديگر اضافه شود؟»
اينجا طبيعت به ما چيزي ياد مي دهد. به ما مي گويد:
‼️«اکثر دانه ها هرگز رشد نمي کنند.
پس اگر واقعاً مي خواهيد چيزي اتفاق بيفتد، بهتر است بيش از يکبار تلاش کنيد.»
از اين مطلب مي توان اين نتايج را بدست آورد:
🔋 بايد در بيست مصاحبه شرکت کني تا يک شغل بدست بياوري.
🔋 بايد با چهل نفر مصاحبه کني تا يک فرد مناسب استخدام کني.
🔋 بايد با پنجاه نفر صحبت کني تا يک ماشين، خانه، جاروبرقي، بيمه و يا حتي ايده ات را بفروشي.
🔋 بايد با صد نفر آشنا شوي تا يک رفيق شفيق پيدا کني.
🏆 وقتي که «قانون دانه» را درک کنيم ديگر نااميد نمي شويم و به راحتي احساس شکست نمي کنيم...
قوانين طبيعت را بايد درک کرد
و از آنها درس گرفت.
📌در يک کلام:
افراد موفق هر چه بيشتر شکست مي خورند، دانه هاي بيشتري مي کارند...
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد.
به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجازه ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد.
زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد، ولی زن می خندید و تبسم می کرد و با او حرف می زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم.
من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بد اخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بود با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی. چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری دهد و گفت: اصمعی دنیا می گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسایش، خواه در رنج و سختی. اصمعی، امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می بودم باز می گذشت. اصمعی، یک چیز نمی گذرد و آن آخرت است.
اصمعی من یک روایت از پیامبر اکرم (ص) شنیدم و می خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر. اصمعی، من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و زشتی شوهرم صبر می کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می کنم که ایمانم کامل شود
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد.
موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید:
نه یک حفره بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم.
مرد می گوید: راستی؟ موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است.
دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید: این یک امر طبیعی است، چون یکی از کارهای زبان اغراق است!
⭐️نگذارید زبان شما از افکارتان
جلوتربرود⭐️
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود ...
جعبه ی کادو را که باز کردم ، از خوشحالی بالا و پائین می پریدم و فریاد می زدم ...
آخ جون آتاری
آن روزها هر کسی آتاری نداشت ، تحفه ای بود برای خودش ...
کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته ی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن ...
مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب کردم و هر چه می گذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم ...
خوشحال ترین کودک دنیا بودم تا اینکه یک روز خانه ی یکی از اقوام دعوت شدیم.
وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت.
بهش می گفتند میکرو.
آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد ... خیلی بهتر از آتاری بود ... خیلی ... بازی های بیشتری داشت ، دسته ی بازی دکمه های بیشتری داشت ... بازی هایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت ...
تا آخر شب قارچ خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم ...
به خانه که برگشتیم دیگر نمی توانستم آتاری بازی کنم
دلم را زده بود
دیگر برایم جذاب نبود ...
مدام آتاری را با میکرو مقایسه می کردم ...
همش به این فکر می کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند
امروز که در انباری لای تمام خرت و پرت های قدیمی آتاری م را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم ...
ما قدر داشته هایمان را نمی دانیم ...
آنقدر درگیر مقایسه کردنشان با دیگران می شویم تا لذتشان از بین برود و دل زده مان کند ...
داشته های دیگران را چوب می کنیم و می زنیم بر سر خودمان و عزیزانمان
به این فکر نمی کنیم داشته های ما شاید رویای خیلی ها باشد ...
👌زندگی به من یاد داد مقایسه کردن
همه چیز را خراب می کنند.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
✍مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است...
بگو چه ڪنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ...
"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست."
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📖خواندن لوح زندگی
مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، به پایان زندگی اش رسیده بود.کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه ی خود را بنویسد. او نوشت:« تمام اموالم را برای خواهر می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.»
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل و ان را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟
برادرزاده ی او تصمیم گرفت وصیت نامه را این گونه تغییر دهد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
خواهر او که موافق نبود، آن را این گونه نقطه گذاری کرد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم.نه برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و ان را روش خودش نقطه گذاری کرد:« تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز!به خیاط. هیچ برای فقیران.»
پس از شنیدن این ماجرا، فقیران شهر همگی جمع شدن تا آنها هم نظر خود را اعلام کنند: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز! به خیاط؟ هیچ! برای فقیران.»
نتیجه: به واقع زندگی نیز چنین است. خداوند نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید با عملکرد و روش خودمان آن را نقطه گذاری کنیم و بخوانیم. از زمان تولد تا مرگ، تمام نقطه گذاری ها دست ماست. به خاطر داشته باشیم که فارغ از هرگونه باور و تفکری به هستی و زندگی، از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه گذاری ما دارد.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
🚨داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ
🔹شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینهدوز برد ...
🔸از آنجا که پینهدوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت: فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
🔹با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم!
🔸پینهدوز شانه بالا انداخت و گفت: به من ربطی ندارد اما می توانم یک جفت کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
🔹فریاد کشید: چی؟! تو از من میخواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
🔸پینه دوز با خونسردی جواب داد: حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمیکند ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟!
@ala_allah