#داستانک_آموزنده
🌳حكايت انسان بااصل و ریشه
👇👇👇👇👇👇👇
رانندۂ کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطعشده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند.
🔸بعد از اینکه مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جادۂ جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبهٔ سپر کامیون به درختی در کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد و از این تصادف تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.
🔸 رانندۂ کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند. پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه توانست صد درخت بیریشه را جابجا و واژگون کند.
🌸 همیشه سعی کن ریشهٔ خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه میارزد به صد انسان بیریشه!!! و تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه تو را بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بیریشه است. یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت میکند.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝 آبرو، آب جوی نیست
🔹زمانی در بچگی باغ انار بزرگی داشتيم.
🔸اواخر شهريور بود و همه فاميل اونجا جمع بودن.
🔹اون روز تعداد زيادی از كارگران بومی برای برداشت انار به باغ ما آمده بودند.
🔸ما بچهها هم طبق معمول مشغول بازی كردن و خوش گذروندن بوديم!
🔹بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازی گرگم به هوا بود، اونم بهخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوهها و بوتهای انگوری كه در اين باغ وجود داشت. بعضی وقتا میتونستی، ساعتها پنهان بشی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه!
🔸بعد از نهار بود كه تصميم به بازی گرفتيم. من زير يكی از اين درختان پنهان شده بودم كه ديدم يكی از كارگرای جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كسی اونجا نيست، شروع به كندن چالهای كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره چاله رو با خاک پوشوند.
🔹دهاتیها اون زمان وضعشون خيلی اسفناک بود و با همين چند تا انار دزدی هم دلشون خوش بود!
🔸با خودم گفتم، انارهای ما رو میدزدی! صبر كن بلايی سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی.
🔹بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی كردن ادامه دادم. به هيچكس هم چيزی در اين مورد نگفتم!
🔸غروب كه همه كارگرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشونو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم.
🔹نوبت رسيد به كارگری كه انارها رو زير خاک پنهان كرده بود. پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد و با صدای بلند گفتم: بابا من ديدم كه علیاصغر، انارها رو دزديد و زير خاک پنهان كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!
🔸پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرفم و نگاهی به من كرد. همه منتظر عكسالعمل پدر بودن.
🔹بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی تو صورتم زد و گفت: برو دهنتو آب بكش، من خودم به علیاصغر گفته بودم انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون!
🔸بعدشم رفت پيش علیاصغر و گفت: شما ببخشش، بچه است، اشتباه كرد.
🔹پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم روش گذاشت و گفت: اينم بهخاطر زحمت اضافهات!
🔸من گريهكنان رفتم تو اتاق، ديگه هم بيرون نيومدم!
🔹وقتی كارگرا رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد و گفت: میخواستم ازت عذرخواهی كنم! اما اين تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هرگز با آبروی كسی بازی نكنی، علیاصغر كار بسيار ناشايستی كرده اما بردن آبروی انسانی جلوی فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشتتره!
🔸شب علیاصغر اومد، سرشو پايين انداخته بود و پشت در وایستاده بود، كيسهای دستش بود و گفت: اينو بده به حاج آقا و بگو از گناه من بگذره.
🔹وقتی بابام كيسه رو باز كرد، ديديم كيسهای كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايی كه بابا بهش داده بود.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝مردن از ترس
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد.
قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.
همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.
او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد.
کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد.
روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
🔘حکایتیزیبا وخواندنی
شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدفها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد.
روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.
یک سال بعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تمام صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود... بیشتر وقتها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنجها نهفته اند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد، ندانسته رد می کنیم.
❤️امیرمؤمنان علی (علیه السلام):
چه بسا چيزي را از خداوند طلب میکنی و به تو عطا نميشود، ولی خداوند بهتر از آنرا به تو عطا ميكند...
📗تصنيف غرر الحكم،ح 3765
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
🌿🌺﷽🌿🌺
🔰حضرت موسی(ع) به عروسی دو جوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد دید!!!
از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟
عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس و داماد است ماری سمی در میان بستر این دو جوان خوابیده و من باید در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این حجله جان هر دو را به امر پروردگار در اثر نیش مار بگیرم .
🔸حضرت موسی(ع) با اندوه از ناکامی و مرگ این دو جوان نیکوکار و مومن قومش رفته و صبحگاهان برای برگزاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت. اما در کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن جسد ماری سیاه را دید !!! از خدا دلیل دادن این وقت و عمر اضافه به ایشان را پرسید؟
جبرائیل نازل شد و گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت.
موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شما را در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعد از ظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم، لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید.
بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم، غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کرد و گفت برای همسرم هم غذا بدهید او نیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. با خجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را آورد و بمرد داد و او در هنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت.
وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب ما بود گشت، پس ما هردو دیشب را تا اکنون بعبادت گذراندیم و تعجب و شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید.
🔹جبرائیل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باش که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝 سعادت ما در گروی سعادت دیگران
🔹دوستی میگفت:
سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود، به هر یک از دعوتشدگان بادکنکی دادند.
🔸سخنران بعد خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن را در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند.
🔹سپس از آنها خواست که در پنج دقیقه به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورند.
🔸من به همراه سایرین دیوانهوار به جستوجو پرداختیم، همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم، هرج و مرجی به راه افتاده بود.
🔹مهلت پنج دقیقهای با پنج دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.
🔸این بار سخنران همه را به آرامش دعوت کرد و پیشنهاد داد که هرکس بادکنکی را بردارد و آن را به صاحبش بدهد.
🔹بدین ترتیب کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند.
🔸سخنران ادامه داد:
این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد.
دیوانهوار در جستوجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که سعادت ما در گروی سعادت و خوشبختی دیگران است.
🔹با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝 شکایت از شوهر
❤️امیرمؤمنان علی علیه السلام در زمان خلافت خود كار رسیدگی به شكایات را شخصا به عهده می گرفت و به كس دیگری واگذار نمی كرد. روزهای بسیار گرم كه معمولا مردم، نیمروز در خانه های خود استراحت می كردند او در بیرون دارالاماره در سایه ی دیوار می نشست كه اگر احیانا كسی شكایتی داشته باشد بدون واسطه و مانع شكایت خود را تسلیم كند. گاهی در كوچه ها و خیابانها راه می افتاد، تجسس می كرد و اوضاع عمومی را از نزدیك تحت نظر می گرفت.
یكی از روزهای بسیار گرم، خسته و عرق كرده به مقر حكومت مراجعت كرد.
زنی را جلو در ایستاده دید. همینكه چشم زن به علی افتاد جلو آمد و گفت شكایتی دارم:
«شوهرم به من ظلم كرده، مرا از خانه بیرون نموده، به علاوه مرا تهدید به كتك كرده و اگر به خانه بروم مرا كتك خواهد زد. اكنون به دادخواهی نزد تو آمده ام».
- بنده ی خدا! الآن هوا خیلی گرم است، صبر كن عصر هوا قدری بهتر بشود، خودم به خواست خدا با تو خواهم آمد و ترتیبی به كار تو خواهم داد.
- اگر توقف من در بیرون خانه طول بكشد، بیم آن است كه خشم او افزون گردد و بیشتر مرا اذیت كند.
علی لحظه ای سر را پایین انداخت، سپس سر را بلند كرد در حالی كه با خود زمزمه می كرد و می گفت:
«نه، به خدا قسم نباید رسیدگی به دادخواهی مظلوم را تأخیر انداخت. حق مظلوم را حتما باید از ظالم گرفت و رعب ظالم را باید از دل مظلوم بیرون كرد تا با كمال شهامت و بدون ترس و بیم در مقابل ظالم بایستد و حق خود را مطالبه كند». [1] بگو ببینم خانه ی شما كجاست؟
- فلان جاست.
- برویم.
علی به اتفاق آن زن به در خانه شان رفت، پشت در ایستاد و به آواز بلند فریاد كرد:
«اهل خانه! سلام علیكم».
جوانی بیرون آمد، كه شوهر همین زن بود. جوان علی را نشناخت، دید پیرمردی كه در حدود شصت سال دارد به اتفاق زنش آمده است. فهمید كه زنش این مرد را برای حمایت و شفاعت با خود آورده است، اما حرفی نزد. علی علیه السلام فرمود:
«این بانو كه زن تو است از تو شكایت دارد، می گوید: تو به او ظلم و او را از خانه بیرون كرده ای. بعلاوه تهدید به كتك نموده ای. من آمده ام به تو بگویم از خدا بترس و با زن خود نیكی و مهربانی كن».
- به تو چه مربوط كه من با زنم خوب رفتار كرده ام یا بد؟ ! بلی من او را تهدید به كتك كرده ام، اما حالا كه رفته تو را آورده و تو از جانب او حرف می زنی او را زنده زنده آتش خواهم زد.
علی از گستاخی جوان برآشفت، دست به قبضه ی شمشیر برد و از غلاف بیرون كشید. آنگاه گفت:
«من تو را اندرز می دهم و امر به معروف و نهی از منكر می كنم، تو این طور جوابمرا می دهی؟ ! صریحا می گویی من این زن را خواهم سوزاند؟ ! خیال كرده ای دنیا این قدر بی حساب است؟ ! »
فریاد علی كه بلند شد مردم عابر از گوشه و كنار جمع شدند. هركس كه می آمد، در مقابل علی تعظیمی می كرد و می گفت:
«السلام علیك یا امیرالمؤمنین».
جوان مغرور تازه متوجه شد با چه كسی روبرو است، خود را باخت و به التماس افتاد: یا امیرالمؤمنین! مرا ببخش، به خطای خود اعتراف می كنم. از این ساعت قول می دهم مطیع و فرمانبردار زنم باشم، هرچه فرمان دهد اطاعت كنم. علی رو كرد به آن زن و فرمود:
«اكنون برو به خانه ی خود، اما تو هم مواظب باش كه طوری رفتار نكنی كه او را به اینچنین اعمالی وادار كنی». [2]
📚[1] . عبارت این است: «لا و اللّه، اویؤخذ للضعیف حقه من القوی غیر متعتع. » این جمله از كلام رسول اكرم صلی اللّه علیه و آله اقتباس شده است. خود امیرالمؤمنین و صحابه ی دیگر از رسول خدا نقل كرده اند كه مكرر می فرمود: «لن تقدس امة حتی یؤخذ للضعیف حقه من القوی غیر متعتع» ( كافی ، باب امر به معروف و نهی از منكر؛ ایضا نهج البلاغه ، فرمان مالك اشتر) یعنی هرگز ملتی منزه و قابل احترام نخواهد شد مگر اینكه به پایه ای برسد كه حق ضعیف از قوی باز ستانده شود بدون آنكه زبان ضعیف در مقابل قوی به لكنت بیفتد.
📚[2] . بحارالانوار ، جلد 9، چاپ تبریز، صفحه ی 598.
📚منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد دوم.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
⭕️فقط چندثانیه وقت بزاریداینوبخونید
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید:
مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت:
از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند وهواداغ میشود
و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم.
فرزند با تعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد:
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تو را به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی...
⭕️قدرپدرومادرهاتون روبدونیدکه سرمایه های بی تکرارهستندکه هیچ کس وهیچ چیزنمیتونه جای اونهارابراتون پُرکنه
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝بنیآدم اعضای یکدیگرند
🔹ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ، ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ و ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺷﻌﺮ بنیﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.
🔸ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:
بنیﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ
ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
🔹ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ
ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ
🔸وقتی ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺭﺳﻴﺪ، ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ، ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻘﻴﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
🔹ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﻳﺎﺩﻡ نمیﺁﻳﺪ.
🔸ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ:
یعنی چی؟ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ نتوانستی ﺣﻔﻆ کنی؟!
🔹ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺁخه ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ میکند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎی ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ و ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ.
🔸ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ، ﻫﻤﻴﻦ؟! ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭی ﻛﻪ ﺩﺍﺭی، ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ میکردی، ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه.
🔹ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ بیغمی
ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩمی.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝مال_حرام
مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ بهطوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت.
روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟
گفت: بخدا قسم حاضرم.
داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره بیماری وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آب لیمو است.
این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت.
چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.
مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی.
عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد.
پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدرجان داد.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝عقیل
روزی (عقیل) برادر (امام علی) علیه السلام از حضرتش درخواست کمک مالی کرد و گفت: من تنگدستم مرا چیزی بده.
حضرت فرمود: صبر داشته باش تا میان مسلمین تقسیم کنم، سهمیه ترا خواهم داد. عقیل اصرار ورزید، امام به مردی گفت: دست عقیل را بگیر و ببر در میان بازار، بگو قفل دکانی را بشکند و آنچه در میان دکان است بردارد. عقیل در جواب گفت: میخواهی مرا به عنوان دزدی بگیرند.
امام فرمود: پس تو میخواهی مرا سارق قرار دهی که از بیت المال مسلمین بردارم و به تو بدهم؟
عقیل گفت: پیش معاویه میرویم، فرمود: خود دانی عقیل پیش معاویه رفت و از او تقاضای کمک کرد. معاویه او را صد هزار درهم داد و گفت: بالای منبر برو بگو علی علیه السلام با تو چگونه رفتار کرد و من چه کردم.
عقیل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت: مردم من از علی علیه السلام دینش را طلب کردم مرا که برادرش بود رها کرد و دینش را گرفت، ولی از معاویه درخواست نمودم مرا بر دینش مقدم داشت
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
✨قایقهای خالی زندگیمان
🔹وقتى جوان بودم، قايقسوارى را خيلى دوست داشتم.
🔸يک قايق كوچک هم داشتم كه با آن در درياچه قايقسوارى مىكردم و ساعتهاى زيادى را آنجا به تنهايى مىگذراندم.
🔹در يک شب زيبا و آرام، بدون آنكه به چيز خاصى فكر كنم، درون قايق نشستم و چشمهايم را بستم.
🔸در همين زمان، قايق ديگرى به قايق من برخورد كرد. عصبانى شدم و خواستم با شخصى كه با كوبيدن به قايقم، آرامش مرا بههم زده بود، دعوا كنم.
🔹ولى ديدم قايق خالى است! كسى در آن قايق نبود كه با او دعوا كنم و عصبانيتم را به او نشان دهم.
🔸حالا چطور مىتوانستم خشم خود را تخليه كنم؟ هيچ كارى نمىشد كرد!
🔹دوباره نشستم و چشمهايم را بستم. در سكوت شب كمى فكر كردم. قايق خالى براى من درسى شد.
🔸از آن موقع اگر كسى باعث عصبانيت من شود، پيش خود مىگويم:
اين قايق هم خالى است!
@ala_allah