#تلنگر_و_تفکر
#داستانک_آموزنده
🔰عاقبت آزادیهای بی قید و بند!
✍️به نقل از یکی از روحانیون: دختری حدود 20 ساله در دانشگاه برای مشاوره به من مراجعه کرده بود و میگفت: من عاشق شدهام!
گفتم: عاشق چه کسی؟ گفت: عاشق شوهر خالهام شدهام! و این صرفا یک عشق ظاهری و قلبی نیست بلکه قضیه ازدواج در میان است! به خانمش که خاله من است گفته میخواهد زن دیگری بگیرد. گفتم: چند سالش است لابد خیلی خوش تیپه؟! گفت: شاید برای دیگران نباشه چون حدود 60 سال دارد ولی برای من هست! گفتم: حتما خیلی پولدار است؟ گفت: نه راننده مردم است! بعد با نگاهی طلبکارانه به من گفت: حاج آقا! حالا هم پیش شما نیامدهام به من بگویید استغفرالله و از این حرفها، بلکه آمدهام که به من بگویید مادرم را چکار کنم؟
مادری که شنیده شوهر خواهرش میخواهد دوباره زن بگیرد سکته ناقص را زده است اگر بفهمد زن دوم این آقا، دختر خودش است حتما میمیرد!
گفتم: قبول داری خیلی عجیب است دختری بیست و یکی دو ساله با مردی حدود 60 ساله ازدواج کند؟ گفت: راستش را بخواهید نمیدانم چی شد ولی ما همیشه مسافرت میرفتیم خیلی با شوهر خالهام راحت بودم مثل پدرم بود والیبال بازی میکردم. توپ بر سر و کله من میزد و درد دلهای خصوصی، پیامهای قشنگ و عاشقانه، حتی پدر و مادرم میدانند که من با شوهرخالهام راحتم اما خبر از عشق ما ندارند. خلاصه بعد از مدت طولانی دختر گلم، دختر گلمهایش، تبدیل به همسر گلم شد.
حضرت علی علیه السلام درباره سخن گفتن با زن نامحرم فرمود: ای بندگان خدا! بدانید که گفتگو و اختلاط مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد و دلها را منحرف میسازد. و پیوسته به زنان چشم دوختن؛ نور چشم دل را خاموش میگرداند. به دستورات دینمان اسلام اعتماد کنیم.
📚بحارالانوار، ج 74، ص 291
#قدر_خودتو_بدون #حجاب_ارزش #حجاب_شخصیت #حجاب_آزادی #حجاب_عزت #حجاب_آرامش #غیرت_علوی #حجاب_فاطمی
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم.
تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
در راه یکی از دوستانم به اسم
ابونصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم.
دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت: برو و به خانواده ات بده.
در راه به زن و پسر خردسالی برخورد کردم، زن گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده. خدا حفظت کند.
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد. به خدا قسم چیز دیگری ندارم.
اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم، به طرف خانه برگشتم.
که ناگهان دوباره ابونصر را دیدم که به من گفت: ای ابامحمد مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد.
پدرت سی سال قبل مال زیادی در نزدش به امانت گذاشته، حالا به بصره آمده تا آن ثروت و امانت را پس بدهد.
خدا را شکر گفتم...
در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم، مقداری از ثروتم را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم. ثروتم کم که نمی شد، زیاد هم می شد.
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کردهام و یکی از صالحان درگاه خدا بودهام.
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل میکنند.
به قسمت میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند. گناهانم را در کفه ای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد.
سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت. از شهوت های نفس مثل: ریا، غرور ،دوست داشتن تعریف و تمجید مردم...
چیزی برایم باقی نماند و در آستانهی هلاکت بودم که صدایی را شنیدم:
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند: فقط این برایش باقی مانده !
💥و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم ...
سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند.
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت: نجات یافت ...
📚 کتاب وحی القلم
✍ تالیف مصطفی صاد
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
🔰مسئولیت پدران در قبال فرزندان
✍️روزی عدهای از کودکان در کوچه مشغول بازی بودند. پیامبر صلّی الله علیه و آله در حین عبور، چشمش به آنها افتاد و خواست نقش بسیار بزرگ پدران و مسؤلیت سنگین آنها را در رشد کودک به همراهانشان گوشزد کند. فرمود: وای بر فرزندان آخرالزمان از دست پدرانشان. اطرافیان پیامبر با شنیدن این جمله به فکر فرو رفتند. لحظهای فکر کردند شاید منظور پیامبر، فرزندان مشرکان است که در تربیت فرزندانشان کوتاهی میکنند.
عرض کردند: یا رسول الله، آیا منظورتان مشرکین است؟ پیامبر فرمودند: نه بلکه پدران مسلمانی را میگویم که چیزی از فرایض دینی را به فرزندان خود نمیآموزند و اگر فرزندانشان پارهای از مسائل دینی را فراگیرند، پدران آنها، ایشان را از ادای این وظیفه باز میدارند. اطرافیان پیامبر با شنیدن این سخن، تعجب کردند که آیا این چنین پدران بیمسئولیتی نیز هستند؟!
پیامبر که تعجب آنها را در چهرهشان خوانده بود ادامه داد: تنها به این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزی را به دست آورند. آنگاه فرمود: من از این قبیل پدران بیزار و آنان نیز از من بیزارند. در عصر حاضر، دلیل دور بودن و ناآگاهی قشر عظیمی از کودکان و نوجوانان از مسائل مذهبی، بیتوجهی والدینشان به این مسئله مهم است.
📚مستدرک الوسائل، ج2، ص625
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
خالم یه پسر کوچولو داره، خیلی بچه ی با نمک و شیطونیه. هر وقت کسی اذیتش کنه یا چیزی ناراحتش کنه و میخواد گریه کنه، سریع میدوه تو بغل مامانش و سرشو مچسبونه به شونه مادرش؛ پسر بچه فهمیده که تنها پناهگاهش مادرشه!
یه روز خیلی اذیت میکرد و مامانشو کلافه کرده بود که یهو پاش خورد به لیوان و آبو ریخت رو فرش. مادرشم سرش داد کشید و زد رو دست بچه...
ما میدونستیم تا اتفاقی بیفته میره بغل مادرش (پناهگاهش) ولی اینبار خود پناهگاه ازش ناراحت بود!
یهو دیدیم دوید رفت تو بغل همون مادری که سرش داد زده بود و سرشو گذاشت رو شونه ش. چون تنها پناهگاهش همون مادرش بود! چاره ای نداشت!
اینم درست مثل داستان ما آدمهاست، وقتی از چیزی ناراحت و ناامید میشیم، میریم سراغ پناهگاهمون یعنی خدا! حتی موقعی که گناهی مرتکب میشیم، بازم میریم سراغ خودش و ازش کمک میخوایم، اونم انقدر بزرگه که مارو میبخشه
کاش تا جایی که میتونیم پناهگاهمونو ناراحت نکنیم، چون اگه دستمونو ول کنه نابود میشیم...
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
در گذشته پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر
عمر میکرد او همیشه شادمانه آواز میخواند
کفش وصله میزد و هر شب با عشق و امید
نزد خانواده خویش باز میگشت
و اما در نزدیکی بساط کفاش
حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات
در دکان خویش چرت میزد
و شاگردانش برایش کار میکردند
کم کم از آوازه خوانیهای کفاش
خسته و کلافه شد
یک روز از کفاش پرسید:
درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت
و گفت: بیا این از درآمد همه عمر کار کردنت
هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن
و بگذار من هم کمی چرت بزنم
آواز خواندنت مرا کلافه کرده
کفاش شوکه شده بود، سر درگم و حیران
کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت
آن دو تا روزها متحیر بودند که
با آن پول چه کنند!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند
از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند
آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان
شده بود مواظبت از آن کیسه زر
تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه زر را
برداشت و به نزد تاجر رفت
کیسه زر را به تاجر داد و گفت:
بیا سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده
👌خوشبختی چیزی جز آرامش نیست
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
#تلنگر_وتفکر
روزی گدایی به دیدن درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.
گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: «این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیدهام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.»
درویش خنده ای کرد و گفت : «من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.»
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: «من کاسه گداییام را در چادر تو جا گذاشتهام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.»
درویش خندید و گفت: «دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفتهاند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.»
در دنیا بودن، وابستگی نیست.
وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود به آن وارستگی میگویند.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝کاسه یخ ننه نخودی
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم!
و اولین چیزی هم که دلم میخواست بخرم یک یخچال برای "ننه نخودی" بود.
ننه نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود...
میگفتند در جوانی شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود میریخت و فال میگرفت.
پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخت ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت.
ننه ، شبها میآمد درِ خانهی ما و یک قالب بزرگ یخ میگرفت.
توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننه نخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود.
درِ خانه اگر باز بود بدون در زدن میآمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او.
با بابا رفیق بود!
برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و در حین صحبت با پدر توی هر جملهاش یک "پسرم" میگفت.
یک شب تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه ، پرده را کنار زد و وارد حیاط شد.
بچهی فامیل که از دیدن یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد.
ننه بهش آبنبات داد.
ولی نگرفت و بیشتر جیغ زد.
بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از جایخی برایش آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را توی زنبیل ننه انداخت، آرام بهش گفت:
"ننه! از این به بعد در بزن!"
ننه، مکث کرد و به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت...
بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننه نخودی مدتها توی جایخی یخچالمان ماند و روی یخاش، یک لایه برفک نشسته بود..
یک شب، کاسه را برداشتم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه.
در را باز کرد.
به بابا نگاه کرد.
گفت: "دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!"
قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود.
او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
یک در ، یک درِ آهنی ناقابل ، یک در نزدن و حرف پدر
ننه را برد به دنیای تنهایی خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننه نخودی یک روز داغ تابستان از دنیا رفت...
توی تشییع جنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادر مرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد.
یک حرف، یک نگاه، یک عکس العمل... چقدر آثار تلخی بهمراه دارد....
کاسه یخ ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود...
خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی!!!
هزار بار برفک گرفت و شکست و خورد شد و دیده نشد...
حواسمان به یکدیگر باشد.
در پیچ و خم این روزگار، هوای دل همدیگر را داشته باشیم و محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم.
نگذاریم گل محبت، پشت درب نامهربانی پژمرده شود...
یکدیگر را صمیمانه دوست بداریم...
چون عمر و زندگی اون چیزی که فکرمیکنیم نیست خیلی کوتاه ست...
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
✍ مال حرام، ماندنی نیست
🔹مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ به طوری که زخم بستر گرفته و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند و همیشه دست به دعا داشت.
🔸روزی عالمی نزد او آمد و گفت:
میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟
🔹گفت:
بهخدا قسم حاضرم.
🔸داستان مرد بیمار به این طریق بود که در بصره بیماری وبا آمد و طبیبان گفتند:
دوای این بیماری آبلیموست.
🔹این مرد، تنها آبلیموفروش شهر بود که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.
🔸مردی چنین دید و گفت:
من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود، چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی.
🔹عالم گفت:
از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ۱۰ سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
🔸میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد و زجرکش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد.
🔹پیرمرد به پسرش گفت:
ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست.
🔸چون پسر کاسهها را فروخت، پدر جان داد.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝داستان واقعی عبرت آموز خیانت
دانشجویی داستان جالب و در عین حال عبرت آموز و تکان دهنده ای را نقل کرد به اختصار در این مجمل بیان میگردد.
اوگفت : با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید ، گفت : بیست سی سال قبل وقتی که 18 سالم بود ، توی محلمون یک زن خراب زندگی می کرد که شوهر هم داشت . یه بار وسوسه شدم که باهاش رابطه داشته باشم .
خلاصه وقتی که شوهرش نبود رفتم خونش و مشغول شدیم . اواخر کار بود که در خونشو زدند . زن فوری لباساشو پوشید و رفت دم در . شوهرش اومده بود .
زن هم گفت : حاجی امروز آبگوشت داریم برو چند تا نون بخر و بیا . شوهرش رفت و من هم لباسمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون . این بود تا چند سال قبل که بین روز با تاکسی رفتم خونه .
همین که در را زدم ، زنم اومد در خونه و گفت : حاجی آبگوشت داریم ، برو چند تا نون بخر وبیا ! چون جمله اش دقیقا شبیه جمله ی سی سال قبل اون زن خراب بود ، ناگهان خاطره ی اون روز در ذهنم تداعی شد و دلم آشوب شد . فوری رفتم در تاکسی نشستم و منتظر شدم . بعد از لحظاتی دیدم جوانی از خانه ام بیرون زد .
صداش زدم و گفتم : سوار شو . گفت : تو کی هستی ؟ گفتم : سوار شو تا بهت بگم . وقتی سوار شد ، گفتم : من شوهر همون زنی هستم که الآن باهاش مشغول بودی ! از ترس شروع به لرزیدن کرد . گفتم : نترس ، حقم بود و خاطره ی دوران جوونیمو واسش تعریف کردم و گفتم :
تو هم منتظر چنین روزی باش !
بعد از این قضیه هم زنم رو طلاق دادم . این را براتون گفتم که مراقب رفتارتون باشید و گول وسوسه های شیطون رو نخورید…
پیامبر اکرم (ص) فرمود: هر کس با زن مسلمان یا یهودی و نصرانی و مجوسی یا کنیزی که آزاد باشد زنا کند و بدون توبه و با اصرار بر این گناه از دنیا برود، خداوند متعال سیصد در عذاب را در قبرش باز می کند که از هر دری مارها، عقرب ها، افعی ها و اژدهاهایی از آتش بیرون آیند و او را نیش زنند که در اثر آن ، بدنش آتش گیرد و تا روز قیامت بسوزد.
#حجاب_خانواده #حجاب_جامعه #حجاب_امنیت #حجاب_حق_الناس #حجاب_فرهنگ #تهاجم_فرهنگی #حجاب_حرمت #حجاب_معرفت #حجاب_وجدان #غیرت_علوی #حجاب_فاطمی
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
✍ خوببودن را تجربه کنیم
🔹تاجری بسیار ثروتمند، با خود عهد کرده بود در طول زندگانی خویش، یک روز از عمرش را خوب زندگی کند و به مردم مهربانی ورزد.
🔸در روز موعود، تصمیم گرفت عهد خویش را بهجا بیاورد و بهاندازه یک روز با مردم درشتخویی نکند و با آنها با عطوفت رفتار کند.
🔹زمانی که از خانه خود خارج شد، پیرزنی گوژپشت از او خواست باری را که همراه دارد تا خانهاش حمل کند.
🔸تاجر با خود گفت:
من با این همه ثروت و قدرت، حمال این پیرزن باشم؟
🔹لحظهای به فکر فرو رفت و به یاد عهد خویش افتاد. پس بار را برداشت و همراه پیرزن به راه افتاد تا به خانهای خرابه رسیدند. دید سه کودک در آنجا مشغول بازی هستند.
🔸از پیرزن پرسید:
این کودکان کیستند؟
🔹پیرزن پاسخ داد:
اینها نوههای من هستند که با من زندگی میکنند. پدر و مادرشان را سالهاست که از دست دادهاند.
🔸تاجر پرسید:
مخارج آنها را چه کسی تامین میکند؟
🔹پیرزن اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت:
به بازار میروم، میوهها و سبزیجات گندیدهای که مغازهدارها آنها را بیرون میریزند، با خود به خانه میآورم و به آنها میدهم تا گرسنگیشان رفع شود.
🔸تاجر نگاهی به کیسههایی که در دستش بود انداخت و به سالهایی که متکبرانه زندگی خود را سپری کرده بود، افسوس خورد.
🔹آن روز تمام داراییاش را به فقرا و درماندگان شهرش بخشید.
🔸شبهنگام که به بسترش میرفت، از خدای خویش طلب عفو کرد و بهخاطر کارهایی که در گذشته انجام داده، شرمسار و اندوهگین بود.
🔹بعد از آن به خوابی ابدی فرورفت. بدون آنکه فردایی در انتظار او باشد.
🔸بیاییم خوب بودن را تجربه کنیم، حتی بهاندازه یک روز. شاید دیگر فرصتی برای جبران نباشد.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝آلزايمر مادر
چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود. کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش، چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: "مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: "چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب میگفت: "گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.
این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
@ala_allah