❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #قسمت_هفتاد_وهفتم همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه از هیئت ا
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #قسمت_هفتاد_وهشتم
حرکت کرد...💨🚙
بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.صدای قرآن✨ تو فضای ماشین پیچید.استرسم کم شد ولی تا خونه ذکر میگفتم.😊✨
تا رسیدیم سریع تشکر کردم و پیاده شدم.از اینکه تو ماشین،قرآن گذاشته بود و حرفی نمیزد خوشم اومد.🙈
چند هفته گذشت....
میخواستم به محیا سر بزنم.رفتم خونه شون. دخترش بازی میکرد.👧🏻☺️سه ماه بعد از شهادت آقا محسن،خانواده شوهرش،زینب رو به محیا برگردوندن.
محیا خیلی خوب محکم و قاطع رفتار کرده بود.محیا گفت:
_یکی از دوستان محسن خیلی کمکم کرد.با خانواده محسن خیلی صحبت کرد تا زینب رو بهم بدن.😇نمیخواستم کار به شکایت و قانون برسه.الان رفتار همه با من تغییر کرده،خیلی ش هم بخاطر صحبت ها و رفتارهای دوست محسن بود.واقعا برادری رو برای من و محسن تمام کرد.
صدای زنگ آیفون اومد...
محیا گوشی آیفون رو برداشت و گفت:
_بفرمایید...😊
بعد درو باز کرد.گفتم:
_قرار بود مهمان بیاد برات؟😟
-بعد از تماس تو،تماس گرفتن و گفتن میخوان بیان.😊
-خب به من میگفتی،من یه وقت دیگه میومدم.😊
داشت 👑روسری و چادر👑 میپوشید.منم پوشیدم.بعد زینب رو صدا کرد و گفت:
_بیا،عمو اومده.😲👧🏻
زینب جیغ کشید و بدو از اتاق اومد بیرون..👧🏻😍رفت پیش مامانش جلوی در ایستاد.
از حرکت زینب خنده م گرفت.☺️
محیا با خانمی احوالپرسی میکرد.بعد خانم وارد خونه شد.خم شد و زینب رو بوسید.
سرشو برگردوند سمت من.هر دو مون از دیدن همدیگه تعجب کردیم.😳😳
خانم موحد بود.رسمی سلام کردم.😊لبخند زد و بامهربانی جواب داد.پشت سرش دخترهاش بودن.با اونا هم سلام و احوالپرسی کردم.😊😊بعد آقای موحد وارد شد.
زینب از دیدنش خیلی ذوق کرد.👧🏻😍آقای موحد بغلش کرد و با هاش صحبت میکرد.بعد سر به زیر و با احترام با محیا احوالپرسی کرد.از سکوت مادر و خواهرهاش تعجب کرد.وقتی متوجه من شد،تعجبش بیشتر شد.
من #اصلا نگاهش نمیکردم.خیلی #رسمی گفتم:
_سلام.
آقای موحد هم #رسمی جواب داد.محیا به همه تعارف کرد که بشینیم.خانم موحد و دخترهاش و من نشستیم.آقای موحد که زینب هنوز بغلش بود،به محیا گفت:
_اگه اشکالی نداره من و زینب بریم تو اتاق زینب.☺️
محیا گفت:
_مشکلی نیست،بفرمایید.
آقای موحد با زینب رفت تو اتاق.خانم موحد از حال مامان پرسید.منم با احترام ولی رسمی جواب دادم.بعد با محیا احوالپرسی میکرد.محیا خواست بره چایی☕️ بیاره،گفتم:
_شما پیش مهمان هات باش،من میارم.😊
درواقع میخواستم از نگاه های خانم موحد خلاص بشم.😬🙈به همه چایی دادم.خودم هم برداشتم.
دو تا چایی تو سینی موند.☕️☕️برای آقای موحد و زینب بود.سینی رو روی میز گذاشتم و خودم نشستم؛بی هیچ حرفی.خانم موحد لبخندی زد و سینی رو برداشت و رفت تو اتاق. بعد چند دقیقه اومد بیرون.با محیا صحبت میکردن و منم ساکت بودم.
خیلی نگذشت که صدای خنده و جیغ زینب بلند شد و با هیجان داد میزد....
صدای خنده ی آقای موحد هم میومد.همه خندیدن. 😁😃😄😀ولی من ساکت بودم و تو دلم با خدا حرف میزدم.😊✨
🙏خدایا این بنده ت آدم خوبیه....
حقشه با کسی ازدواج کنه که دوستش داشته باشه..ولی من نمیخوام دوستش داشته
باشم..🙏🙁
بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه.
فرداش محیا باهام تماس گرفت که برم پیشش.
بهم گفت:...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
🌿|#تلنگرانہ
گمنامے!
تنها براۍ"شهدا"نیست
میتونے
زندهباشے وسرباز حضرتزهرا ۜ باشے
اما یہشرط داره!
باید فقط براۍخدا کارکنے
نہ خلق خدا
وچہقشنگ است گمنامے...🍃
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
أمير العشق و الشهادة . . .💙🦋
شاھزادھ عشقوشھآدٺ😃💙🦋
#شهید_علاء_حسن_نجمه🌸
#رفیق_شھیدمــ
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
༄🤍༄
✦دَستۍبِہرو؎ِسینِہنَھـٰآدمونِوَشتَم
•اَزمَنبِہحُسینبْنِعلۍعَرضِسَلآمی!🤚
✓بیـمـٰارِتـورآدرمـٰانۍجـُزدیدآرنیسـت
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
ماازتـوبہغیرازتـونداریـمتمنـاےدگـر!..#یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ| •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
ـ🕊🥀ـ
گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد آور است
وگرنه همه اجرها در گمنامیست. . . !🌹
محکمه خون شهداء محکمه عدلیست،
که ما را در آن به محاکمه میکشند.! ☝️
تا به حال ازخود پرسیده اید، چه کرده ایم ؟! 👀
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
سرمایه رضایت 😌🌱
خیال نکنیم اگر راضی نباشیم، بهتر میتوانیم دعا کنیم و
اگر شاکی باشیم، خدا بهتر مشکلات ما را میبیند.🙄
لبخند زدن در اوج مشکلات و راضی بودن در هنگام دعا،
رمز گشایش است.☺️🦋
👤ـــ استاد پناهیان
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
حاج حسین یکتا در مراسم شهید مدافع حرم محمد رضا علیزاده :
حضرت آقا گفت اسرائیل!
تو 25 سال دیگه نیستی که ببینی که ایران کجاست!👀💔
اما آقا نگفت که 25 سال دیگه، چند ساله که نیستی ،
شاید 25ساله دیگه 22 ساله که وجود نداری! 🤷♂🤞
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
حاج حسین یکتا جانباز و راوی جبهه و جنگ:
روزی که حاج احمدی کاظمی شهید میشود
سردار باقر زاده ایشان را در خواب میبینند و به او میگوید چه خبر؟
و ایشان میگوید ما تا رسیدیم اینجا یک تشت بزرگ
برای امام حسین (ع) گریه از ما گرفتند و بعد ما را بالا بردند.!
آقای اکرمی میگفت: یک ساعتی از شبهای جمعه مربوط به دیدار شهدا و امام حسین ع است ؛ پرسیدند در این دیدار چه میگذرد؟
گفتند: اول آقا سید روح الله (امام خمینی) صحبت میکنند بعد آقا اباعبدالله رو به شهدا میکنند و میگویند خاطره رزم تان را بگویید ؛ بعد خاطره گویی؛ بچه ها رو میکنند به اباعبدالله میگویند ؛ آقا میشه شما خاطره روز عاشورا برای ما بگویید؟ بعد اباعبدالله پرده ها را کنار میزنند و یک روز شهادت علی اکبر میبینند ؛ یک روز شهادت علی اصغر میبینند ... و ...
بساط شهدا ؛ بساط ابا عبدالله هست...!
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
حاج حسین یڪٺا •✍🏻•
بچہهادودوتـاچہارتاۍخدابادو دوتـا چہارتاۍ ما
فرق داره
یہ گنـاه ٺرڪ میشہ
همہ چے بہ پآٺ ریخٺہ میشہ••
یہ جا حۅاسٺ پرٺ میشہ،صـد سال راهٺ دۅر میشہ‼️
#تلنگرانہ
میگفت: . .
ازپاهاییکهنمیتوانند
مارا بهاَدایِنمازببرند،
توقعنداشتهباشمارا
بهبهشـتببرند . .💔(:
#بهخودمونبیایم•!❛
-رفاقتتاشهادتـ