🌹مادران گرامی
از طرف همه همکاران و دبیران دبیرستان علم الهدی ، ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و روز زن را به شما تبریک عرض میکنیم.
🌷🌸 دبیرستان علم الهدی نجف آباد
🌷 @Alam_school
❌دانش آموزان عزیز پایه نهم❌
شرکت در آزمون رغبت و توانایی فراموش نشود!
وضعیت سایت بعلت شلوغی سرورها مطلوب نیست، لطفا شکیبا باشید و انگیزه خود را از دست ندهید.
#هدایت_تحصیلی
#همگام
#رغبت
#توانایی
✅دبیرستان علم الهدی
❌ @Alam_school
سلام
خوندن متن زیر سه دقیقه وقت میگیره، ولی درکش شاید سالیان سال!
🔹🔹🔹🔹🔹🔹
دیشب توی بازار قدم میزدم، سرمای هوا و گرمی لامپ های روشن مغازه ها یه حس حال عجیبی بهم میداد، طوری که کسی سردی هوا رو حس نمیکرد.
پیاده رو ها پر بود از آدم های مختلف که رفت و آمد میکردند.
مرد، زن، پیر، جوان، بچه و خردسال!
همه این آدم هایی متفاوتی که داشتن توی بازار رفت و آمد میکردند، یه وجه مشترک داشتن!
همشون واسه خریدن لباس های شب عید اومده بودن.
☝️😊خداروشکر😊
همه خوشحال بودن. یه عده ای هنوز داشتن لباس انتخاب میکردند، یه عده ای هم لباس خریده بودند و خوشحال داشتن بر میگشتند، بعضی ها هم سر قیمت داشتن با فروشنده چونه میزدن.
توی این شلوغی ها و ترافیک ها یه صحنه ای نظرم رو خیلی جلب کرد!
پدری دست پسر کوچیکش که حدودا هفت ، هشت سال سن داشت رو گرفته بود و تند تند راه میرفتن.
نحوه گام برداشتنشون و ظاهری که داشتن برام عجیب بود.
راستش حس فضولیم اجازه رد شدن از کنارشون رو بهم نداد و منو مجبور کرد که هم قدم باهاشون بشم و دنبالشون راه بیافتم.
از پشت سر که دنبالشون بودم به ظاهرشون خیلی دقت کردم.
کلا متفاوت تر از بقیه آدم های این شهر بودن.
پدر یه کافشن خاکستری کهنه تنش بود، با یه شلوار رنگ و رو رفته.
پسرش هم یه کفش پاره و لباس هایی که براش کوچیک شده بود همگام پدرش داشت راه میرفت.
برام عجیب بود که چرا مثل مردم توی بازار این شهر گام هاشون آهسته نبود!؟
چرا مثل بقیه چشم هاشون برق نمی زد؟
چرا لبخند روی لب هیچکدومشون نبود؟
چرا پدر تندتر از پسرش راه میرفت و دست کشیده شده ی پسر، توی دست پدر اون رو همراهی میکرد؟
قدم به قدم دنبالشون رفتم...
▫️خدایا! چه حسی بود که مجبورم کرد دنبالشون برم؟
بیشتر از همه نگاه های اون پسر کوچیک برام سوال شده بود.
تصور کنید: دستش توی دست پدر کشیده میشد و پدر تندتر و جلوتر از پسر حرکت میکرد. پسر هر بچه هم سن و سالی که از کنارش رد میشد رو بی معطلی نگاه به ظاهرشون میکرد و بهشون خیره میشد.
حدسم درست بود!
پدری با وضعیت ظاهری با پوشش فقیرانه، پسری با چشمانی پر از نیاز بین بازاری پر از زرق و برق و آدم هایی بی تفاوت😔
شاید درکش سخت باشه ولی سرعت گام های پدر رو میفهمم ؛ و میفهمم چرا محکم دست پسرش رو می کشید.
خیابون ها و کوچه های شهر رو پا به پاشون رفتم، قدم به قدمشون.
کوچه ها رو یکی پس از دیگری طی کردیم.
هرچی جلوتر میرفتیم کوچه ها خاکی و تر و خونه ها قدیمی تر میشدن و سرعت گام های پدر و پسر آهسته تر.
تا رسیدیم به یک کوچه تنگ و باریک.
انتهای کوچه دری کهنه و پوسیده بود...
چه شب سردی!😔
➖الف ع، ۱۶ اسفند ماه ۱۳۹۷➖