eitaa logo
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
1.3هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
7.1هزار ویدیو
154 فایل
﷽ 💠هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)💠 جلسات هفتگی چهارشنبه شب ها -اطلاع رسانی مراسمات -بارگزاری تصاویر،صوت،فیلم -بارگزاری مطالب و اشعار مذهبی _تاسیس ۱۳۷۹ _آیدی خادم هیئت @alamdar112
مشاهده در ایتا
دانلود
💠هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)💠 ﷽ 🔸 🔸 🔸 🔸 📆شنبه۱۰تیرماه۱۳۹۸ سلام علیکم باصلوات برمحمدوآل محمد(ص) 🔶 الحمدلله با تأییدات خداوند متعال و با استعانت از مولانا علی بن موسی الرضا(ع) بار دیگر توفیق حاصل شد 💧هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم) 💧 گامی دیگر جهت توسعه و رونق تولیدات ملی در عرصه کارآفرینی و اشتغال زایی علاوه بر کارگاهها، اینبار در فضای مجازی و تبلیغ و فروش اینترنتی خدمت رسانی خود را آغاز نماید. 🔷 متقاضیان، جهت ثبت آگهی ( تبلیغ و فروش ) محصولات خود، می‌توانند با عضویت در گروه بازارچه علمدارکربلا(ع) در پیام رسان ایتا با هیئت همکاری نمایند. ❇️ در تمامی ساعات، پاسخگوی پیامک هستیم.🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌹آگهی خود را رایگان ثبت کنید. 🚨اینجامحلی برای خرید و فروش اجناس بین ‌مومنان می‌باشد. ما را به دوستان خود معرفی کنید ولینک گروه به آنها ارسال کنید @alamdar112 :ارتباط با آیدی 👈گروه بازارچه علمدارکربلا(ع) http://eitaa.com/joinchat/1704329237Ca0bbf8b444 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
❇️ لینک شبکه های اجتماعی 💠 هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم) 🔴کانال_ایتا_اینستا @alamdar_qom79 🔴گروه بازارچه مجازی عَلَمدارِکَربَلا https://eitaa.com/joinchat/1704329237Ca0bbf8b444 🔴گروه کاریابی عَلَمدارِکَربَلا(قم) https://eitaa.com/joinchat/3823370333C4c1fb7f938 🍃سَری به هیئت ما بزنید🍃 https://eitaa.com/joinchat/2768306193C314d1d9098 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔴خبر خوش برای زائران کربلا با بازگشایی مرز زمینی از هفته آینده 🔻وزیر کشور عراق: 🔹دیروز دولت عراق اعلام کرد که با ورود روزانه ۲۰۰۰ زائر بدون روادید از گذرگاه‌های زمینی به عراق موافقت می‌کند و از هفته آینده نیز مکانیزم لازم برای این کار انجام خواهد گرفت و به‌صورت تدریجی شاهد افزایش این تعداد نیز خواهیم بود. 💠 هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)💠 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ چهارشنبه های امام رضایی😍 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای رئوفم 😍😍😍 ُسلطان دریابم السلام‌علیک‌یاامام‌رضاجان ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌹شهید همت: اگر انسان در هر ۲۴ ساعت یک تذکر به خودش بدهد بد نیست. بهترین موقع برای چنین تذکری لحظه‌های بعد از پایان نماز و وقتی‌ست که سر به سجده می‌گذارید. همان وقت، اعمال خودتان طی صبح تا شب آن روز را مرور کنید. از خودمان بپرسیم؛ در این ۲۴ ساعتی که بر ما گذشت،آیا کارهایمان برای رضای خدا بود؟ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔺اگر فرزند شما با جيغ و داد از شما چيزی خواست با خونسردی بگوييد: "وقتی جيغ ميزنی نمی فهمم چی ميگی" آنقدر تكرار كنيد تا آرام صحبت كند.... 🌺مارو به معرفی کنید؛👇 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
❣💕❣💕 "بـرای احـیای روابـط خـود؛ تـلاش ڪنیـد!!!" 🍃 عشق مثل خیلی چیزهای دیگه میزان و اندازه داره، با تڪرار اشتباهات از درجات عشق ڪم نڪنیم...! 👈 بی‌توجهی و بی‌اهمیت بودن به خواسته‌های همدم‌مان، موجب ایجاد فرصت سواستفاده برای دیگران است! 👈 احترام به شوهر و حفظ غرور او، تعریف از توانایی‌های او و تامین نیازهای جنسی او امتیازات عشقی شما را افزون می‌ڪند. 👈 همچنین توجه به ظاهر و احساسات زن، تاڪید بر دوست داشتن او، ایجاد امنیت همه جانبه بعنوان تڪیه‌گاه مطمئن، بر امتیازات عشقی مرد می‌افزاید. 👈 دعواها و مشاجرات ڪوچڪ را با لجبازی و بحث بی‌خودی بزرگ نڪنید. خنده و شوخی را ابزاری برای از بین بردن دعواهای ڪوچڪ استفاده ڪنیم! 👈 زخم‌های ڪوچڪی ڪه در دل همدم خود با اشتباهاتمان ایجاد ڪردیم را ببینیم و برای ترمیم آنها تلاش ڪنیم! 👈 منتظر همدم‌مان نباشیم ، شاید او هم مثل شما منتظر قدم اول از طرف شماست. یادمان باشد همدم ما برای ما و مال ماست، هر ڪاری برای او می‌ڪنیم برای خود و زندگی خودمان می‌ڪنیم!!! 👈 یڪ شاخه گل، یڪ چای خوشرنگ، به آغوش ڪشیدن، یڪ بوسه، یڪ جمله‌ی جدید و زیبا، یڪ دوست دارم گفتن، می‌تواند به امتیازات عاشقانه و امنیت زندگیمان بیفزاید!!! ✅ اگر روابط خود را تا حد روزهای اول آشنایی احیا ڪنیم، به بالاترین احساسات عشق دوباره دست پیدا می‌ڪنیم!!!🌺🌺🌺❤️❤️❤️ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
38.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠هِیْئَت عَلَمْدارِکَربَلاْ(قم)💠 🎥گزارش ویدئویی 🌹ولادت حضرت معصومه(س) ☕️ایستگاه صلواتی 🎼گــــروه ســـــرود 💥مراسم نورافشانی 🗓چهارشنبه ۱۱ خرداد ماه ۱۴۰۱ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#قسمت_چهل_و_نهم رفتم تو تلگرامم . بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم. اول پیامای ر
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر . چون واقعا من تو شرایط سختی بودم حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود. برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم. نشستم رو به رو دکتر .چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد. مامانم کنارش وایستاده بود. از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد. برا همین میشناختتش. بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف +خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟ مامان پوفی کشید و _این جور که معلومه .... ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه. چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم. با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم. چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد. چشمامو باز و بسته کردمو _نمیتونم واقعا نمیبینم. نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود. دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش. به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم. زود گفتم. _عه عه این خوبه ها. دکتر با دقت نگاه کرد +مطمئنی؟ _بله +شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی !!؟ سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم. اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم. برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم. مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر. _الان باید عینک بزنه؟ +بله دیگه‌ _عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون. یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان. از جام پاشدم و کنارش ایستادم. بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود. سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه. چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد. آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم. مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد . به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه. تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد +اره . مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم. _میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟ مشکوک بهم زل زد +چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟ _جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش. +الان من حوصله ندارم _اهههه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه. کمربندشو بست و گف +باشه فقط زود برگردیاا.. _چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه. چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم تپش قلب گرفته بودم از هیجان . چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد . حدس زدم شاید خراب باشه واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در . چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم . وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد . حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا‌. دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم . تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش. اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم . سرش و انداخت پایین و گفت : +سلام. ببخشید پشت در موندین .صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو. با تمام وجود خداروشکر کردم . با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم. فکر کنم از همیشه بیشتر بود . یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا . صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه. حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم : _ سلام فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل . رفتم تو حیاط. درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل . صداش به گوشم رسید که گفت : +ریحانههه !!ریحانهههه !! چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست . ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره. ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود . :فاطمه زهرا درزی وغزاله ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#قسمت_پنجاه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر . چون واقعا من تو شرایط
صدای ریحانه منو ار فکر به موهای لخت و محاسن مشکی محمد بیرون کشید گیج گفتم _چی؟؟؟ +اه فاطمهههههه دوساعت دارم برات فک میزنم تازه میگی چیی؟ حواست کجاست خواهر؟ مجنونیاا!! دیگه زیادی سوتی داده بودم خندیدم و گفتم _غرررر نزنننن چطورییی تو دلم تنگ شد واست بابا +اره اصن معلومه چقدرم شدت دلتنگیت زیاده . تمام تلاشمو میکردم تا زمان حرف زدن صدام تو بهترین حالت باشه . _چع خبرااا خوبیییی وایییی نی نی تون خوبه؟ +خوبم.نی نی مونم خوبه بیاا داخل دیگههه! دوساعته اینجا نگهت داشتم. _نه نه همینجا راحتم مامانم بیرون منتظره باید برمممم . +عه اینطوری که نمیشه. یخورده بمون حداقل ! _نمیشه عزیزم باید برم . +خبب پس صبر کن نی نی و بیارم ببینی .حداقل رو ایوون بشین خسته میشیی اینجوری _اشکالیی نداره بدووو بیاررشش ریحانه رفت منم جوری نشستم که بتونم یواشکی به محمد نگاه کنم داشت کف ماشین و جارو برقی میکشید نوشته پشت شیشه ماشین توجه امو جلب کرد با خط خیلی قشنگی نوشته بود "اللهم عجل لولیک الفرج" یه لبخند قشنگ رو لبم نشست صدای ریحانه و شنیدم که با صدای بچگونه گفت : +خاله فاطمه من اومدم! با ذوق از جام بلند شدم وبی اراده گفتم _ واییی خدااا چههه نازه این بَشر! +بله دیگهه فرشته خانوممون به عمش رفته . _اسمش فرشته است ؟ +ارهه دخترمون خودشم فرشته اس. _ای جونم قربونش برم الهیی بچه رو گرفت سمتم و گفت : +بیا انقدر نی نی دوست داری بغلش کن _دوست دارم بغلش کنما... ولی میترسم! ما اطرافمون بچه نداریم ! +عه ترس واسه چی .بشین بدم بغلت نشستیم باهم بچه رو آروم گذاش تو بغلم انقدر تنها بودم و نوزاد اطرافم کم دیده بودم احساس عقده ای شدن میکردم . دست کوچولوش و آروم بوسیدم که بوش دیوونه ام کرد. یهو با ذوق گفتم : _وایی بوی نی نی میده! ریحانه زد زیر خنده و +نی نیه ها دلت میخواد بوی چی بده ؟؟ با تمام وجود بوشو به ریه هام کشیدم و شروع کردم قربون صدقه رفتنش. دیگه حواسم از محمد پرت شده بود براش روسری کوچولوی صورتی بسته بودن. خواب بود .مژه های بلندش باعث میشد هی دلم واسش ضعف برهه ریحانه بلند گفت : +بسهه محمد به خداا تمیز شد چی از جون اون بدبخت میخوای ؟ دنباله نگاهش و گرفتم ک رسیدم به محمد که از ماشین بیرون اومده بود و و با پارچه شیشه هاشو تمیز میکرد . در جواب حرف ریحانه چیزی نگفت که فکر کنم بخاطر حضور من بود یهو ریحانه داد کشید وگفت : عه جزوتو نیاوردمم .یادت میره ببریش برم بیارم رفت داخل.تا رفت داخل لب و لوچه فرشته کج شد و صورتش قرمز. یهو استرس گرفتم و با خودم گفتم وای خدا گریه اش نگیرهه ریحانه کوفت بگیری که بچه رو بیدار کردی . سریع با دست آزادم جعبه ی زنجیرمو از کیفم در اوردم و گذاشتم تو پتوش . صدای سوئیج ماشین محمد اومد فک کنم قفلش کرده بود انقدر حواسم به بچه بود که نمیتونستم با دقت نگاه کنم هر چی میگذشت اخمای بچه بیشتر توهم میرفت . اومد سمتم داشت از پله ها بالا میومد که صدای گریه بچه بلند شد . خیلی ترسیدم تجربه ی نگه داری بچه رو نداشتم .نمیدونستم وقتی گریه میکنه باید چیکار کنم .همشم ترس اینو داشتم که نکنه چون من بغلش کردم داره گریه میکنه پاک خل شده بودم محمد از کنارم رد شد که صدای گریه ی بچه شدت گرفت چاره ای برام نمونده بود یهوبا یه لحن ترسیده ، جوری که انگار یه صحنه ترسناک و دیده باشم بلند گفتم : +وایییییی بچه گریه میکنه برگشتم پشت سرم و نگاه کردم. مردد و با تعجب ایستاده بود.نمیدونست باید چیکار کنه چون رو پله بودم با استرس زیادی از جام بلند شدم که همزمان اونم اومد سمتم. یخورده به دستم نگاه کرد و بعد جوری دستش و گذاشت زیر پتوی بچه که با دستم تماسی نداشته باشه. چون من یه پله پایین تر بودم فاصلمون کم نشده بود ولی تونستم بوی عطرش و حس کنم امروز چه اتفاقای عجیبی افتاد خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه گریه اش گرفت. فرشته رو گرفت و رفت داخل . دوباره تپش قلب گرفته بودم زیپ کیفم و بستم و بندش و گذاشتم رو دوشم و ایستاده منتظر موندم چند لحظه بعد ریحانه جزوه به دست برگشت و گفت : +ببخش که دیر شد جزوه و ازش گرفتم و گفتم : _نه بابا این چ حرفیه بعدم بغلش کردم و گفتم : _خب من دیگه برم تا مامانم نکشتتم. +عهه حیف شد که زود داری میری .خوشحال شدم دیدمت گلم. خداحافظ . جوابش و دادم و ازش دور شدم . در خونشون و بستم و نشستم‌تو ماشین قبل از اینکه مامان حرفی بزنه گفتم : _غلط کردم تقصیره توعه دیگه انقدر بچه اطرافمون نبود بچشونو دیدم سرگرمش شدم . یه چشم غره داد و پاشو گذاشت رو گاز :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯