📍 امام محلهای که مروّج فرزندآوری و تحکیم نهاد خانواده است
〽️ امروزه ازدیاد نسل برای حفظ نظام اسلامی به یکی از ضرورتهای کشور تبدیل شده اما فرهنگسازیهای غلط و نفوذ دشمنان در افکار جوانان و تغییر دیدگاه آنان موجب بی رغبتی برخی از آنان نسبت به مسئله ازدواج و فرزندآوری شده است، در این راستا بارها رهبر معظم انقلاب ابراز نگرانی و بر مسئله رشد جمعیت تأکید کردند.
حاج آقا مهربانی پس از تأکیدات رهبری بر این امر و بعد از اینکه ایشان بار این مسئولیت را به دوش مبلغین گذاشتند، به فرمان حضرت آقا لبیک گفت و به فعالیت در این زمینه به روشهای گوناگون پرداخت و تلاش کرد تا نقشی در تغییر دیدگاه جوانان نسبت به مسئله خانواده و تشویق خانوادهها به فرزندآوری ایفا نماید
🔗 https://bonyadehedayat.com/31686/
💠هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)💠
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@alamdar_qom79
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
۵ خرداد ۱۴۰۲
۵ خرداد ۱۴۰۲
۵ خرداد ۱۴۰۲
هر شـب وسـطِ گریه هایش میزد روی شانه ام: "رفیق! دعا کن منم این طور شهید بشم"🥺
وقتی از اِربا اربا شدن علی اکبر (ع) میخواند،
وقتی از گلوی بریده ی حضرت علی اصغر (ع) می گفت،
وقتی از جدا شدن دستان حضرت عباس (ع) می گفت ؛ وقتی از بی سر شدن امام حسین (ع) ضجه می زد و حتی از اسارت حضرت زینب (س).
یک شب از دستش کلافه شدم، بهش توپیدم:
"مسخره کردی ما رو؟؟
هر شب هر شب دوست داری یه شکلی شهید بشی!
لبخندی زد و گفت: "حاجی، دعا کن فقط! 😭
#شهید_محسن_حججی
۵ خرداد ۱۴۰۲
۵ خرداد ۱۴۰۲
مداحی آنلاین - زائرتم با یک سلام - نریمانی.mp3
6.81M
♡••
اَلسَّلامُعَلَيْكَ يااَباعَبْدِاللهِ وَعَلَىالاَْرْواحِ الَّتيحَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُاللهِ اَبَداً مابَقيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُوَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُاللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَىالْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّبْنِالْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِالْحُسَيْنِ وَعَلىاَصْحابِالْحُسَيْن..🌿
۵ خرداد ۱۴۰۲
۵ خرداد ۱۴۰۲
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃
🌸🍃🌼🌸🍃
🍃🌼
❤️
💖 داستان زیبای بانوی بسیار زیبا که در مقابل درخواست فحشا از او ، حاضر شد سنگسار شود اما عفت و #حجاب و پاکدامنی خود را حفظ کند و ... 💝✨
در تاریخ پیشینیان از #امام_صادق علیه السلام نقل شده است :
در دوران قبل از اسلام ، در میان بنی اسرائیل پادشاهی حکومت می کرد ، او در کشورش یک نفر دادستان کل بسیار شایسته داشت ، با توجه به این که آن دادستان نیز برادری صالح و امین داشت ، روزی پادشاه به دادستان گفت : برای انجام کار مهمی به یک نفر شخص امین و شایسته و مورد اعتماد نیاز دارم ، آیا سراغ داری؟ دادستان گفت : برادری دارم که بسیار باایمان و مورد اعتماد است .
قرار بر این شد که دادستان برادرش را به حضور شاه معرفی کند . دادستان برادرش را دید و او را به حضور شاه آورد ، شاه به او گفت : می خواهم تو را برای انجام مأموریتی به مسافرت بفرستم ، آیا حاضری ؟
برادر دادستان گفت : عذر دارم ، عذرم این است که همسر دارم ، نمی توانم او را تنها بگذارم و از شهر خارج گردم دادستان به برادرش اصرار کرد که درخواست شاه را رد نکن و به این مسافرت برو . سرانجام با این که همسر او راضی به مسافرت شوهرش نبود ، او همسرش را به برادرش دادستان، سپرد و به مسافرت رفت ، هنگام مسافرت به برادرش دادستان ، تأکید فراوان کرد که در غیاب من از همسرم محافظت کن ، دادستان نیز به او اطمینان داد که خاطر جمع باشد و در مورد همسرش هیچ گونه نگرانی نداشته باشد .
برادر دادستان به مسافرت رفت ، دادستان در غیاب او مکرر به خانه زن برادرش می آمد و به کارهای او رسیدگی می کرد ، در این رفت و آمد ، چشم دادستان به چهره زیبای زن برادرش افتاد کم کم وسوسه های شیطان او را به هوس های شیطانی انداخت و در این مسیر به قدری پایش لغزید که صریحاً از زن برادرش خواست که مرتکب گناه شوند ، ولی زن پاسخ رد داد ، دادستان از هر دری وارد شد زن با کمال قدرت ، عفت خود را حفظ کرد و تن به گناه نداد.
دادستان که شیفته زن شده بود ، برای رسیدن به هوس خود ، زن را تهدید کرد و گفت : شاه به حرف من است اگر خواسته مرا بر نیاوری ، به او می گویم که زن برادرم در غیاب برادرم زنا کرده و باید سنگسار شود .زن در پاسخ او باز هم مقاومت کرد و گفت : هر کاری می خواهی بکن ولی من تسلیم هوس تو نخواهم شد .
دادستان که سخت ناراحت و عصبانی شده بود ، دست به انتقام نا حوانمردانه زد و نزد شاه رفت و به دروغ گفت : زن برادرم زنا کرده باید سنگسار شود .
شاه بدون تحقیق ، سخن دادستان را پذیرفت و دستور سنگسار زن را صادر نمود .
دادستان خود را به زن رساند و گفت : فرمان سنگسار شدن تو صادر شده ، الان هم اگر تسلیم من بشوی از دست من بر می آید که تو را آزاد کنم وگرنه مجازاتت مرگ است .
آن زن غیور و باعفت در این لحظه سخت هم ایستادگی کرد و گفت : هر کاری می خواهی انجام بده ، من دامنم را آلوده نخواهم کرد .
دادستان دستور داد آن زن را برای سنگسار به بیابان بردند ،او را آن قدر سنگباران کردند که زیر سنگ ها ماند و یقین کردند، او مرد ، چون شب شد ه بود از او دست برداشتند و به خانه های خود رفتند ، ولی او هنوز نمرده بود ، آخر های شب با زحمت فراوان با بدن مجروح و خون آلود ، خود را از لای سنگ ها بیرون آورد و با هزار زحمت از آن مکان دور شد و بی هدف به سمت بیابان روانه گشت ، تا در بیابان عبادتگاهی را دید ، به کنار آن رفت و شب را تا صبح در آن جا خوابید ، وقتی که صبح شد عابد آن عبادتگاه او را دید ، نزد او آمد و او را به معبد خود برد و احوال او را پرسید او ماجرا را از اول تا آخر بازگو کرد ... و ...
ادامه دارد... ✨
❤️ 🌟🎉🎊🌸🌹💫
۵ خرداد ۱۴۰۲
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃 🌸🍃🌼🌸🍃 🍃🌼 ❤️ 💖 داستان زیبای بانوی بسیار زیبا که در مقابل درخواست فحشا از او ، حاضر شد سنگسا
ادامه قسمت قبل 👇👇👇
قسمت دوم
عابد به حال او رحم کرد ،چند روز از او پرستاری نمود تا خوب شد ، سپس به او گفت : من کودکی دارم تو نزد او باش و از آن پرستاری کن .
بانوی پرهیزکار ، پیشنهاد عابد راپذیرفت .
دراین مدت که بانو نزد عابد بود ، عابد غلامی جوان داشت ، فریفته آن بانو شد تا حدی که از او تقاضای گناه کرد.
بانو که در سخت ترین شرائط عفت و پاکی خود را حفظ کرده بود ، در این مورد هم دست رد به سینه غلام زد و تسلیم او نشد .
غلام او را تهدید کرد به این که اگر تسلیم نشوی فرزند عابد را می کشم و به عابد می گویم این زن او را کشت .
بانو گفت : من دامن خود را دست تو نخواهم داد .
غلام تصمیم ناجوانمردانه خود را اجرا کرد و سپس به عابد گفت : فرزندت را این زن کشت، چرا او را در معبد نگه می داری ؟
عابد که از ماجرا اطلاع نداشت بسیار ناراحت شد و به او گفت : ای نمک نشناس خائن ! این همه به تو خدمت کردم حال فرزندم را کشتی !
زن قصه خود با غلام را بیان داشت ، عابد به او گفت : دیگر دلم راضی نمی شود تو در این جا بمانی باید از این جا بروی ، بیست درهم به او داد و او را بیرون کرد .
بانوی پرهیزکار از آن جا به طرف بایبان حرکت کرد تا بلکه به جایی برسد ، شب را تنها بی هدف به پیش رفت تا این که صبح به قریه ای رسید ، دید مردی را به دار کشیده اند و هنوز هم زنده است ، علت را پرسید :، گفتند : این شخص بیست درهم بدهکار است ، قانون این محیط آنست که هر کس به این مقدار بدهکار باشد باید او را به دار کنند .
بانو دلش به حال او سوخت ، بیست درهم خود را داد و او را از مرگ حتمی نجات داد.
آن مرد بسیار خوشوقت شد و از بانو تشکر کرد و به او گفت : حال که چنین خدمتی به من کردی از این به بعد من نوکر تو می باشم و هر جا بروی با تو می آیم تا بلکه به فیض خدمتکاری تو نائل گردم .
زن پذیرفت ، آن زن و مرد با هم از قریه بیرون آمدند تا کنار دریا رسیدند ، دیدند چند کشتی کنار دریا توقف کرده و گروهی می خواهند بر آن سوار شوند .
آن مرد از خدا بی خبر ، به جای این که از آن بانوی مهربان کمال قدر دانی بکند به او گفت : تو در کناری بنشین تا من نزد این کشتی سواران بروم تا بلکه کاری را انجام دهم و از مزد آن طعامی تهیه کرده و به این جا بیاورم ، با این سخن فریبا بانو را در کناری بنشانید و خود نزد آن ها رفت و به آن ها گفت : بار این کشتی چیست ؟
گفتند : انواع متاع ها در آن است .
گفت : پس چرا یکی از کشتی ها خالی است ؟
گفتند : ما بر آن سوار می شویم .
گفت : این متاع ها چقدر ارزش دارد ؟
گفتند : بسیار ، به طوری که به شماره نمی آید .
گفت : من متاعی دارم که از همه این ها بهتر است و آن کنیزی است که هرگز کنیزی به این زیبایی ندیده اید .
گفتند : او را به ما بفروش.
گفت : می فروشم مشروط به این که یکی از شما برود و او را ببیند و برای شما خبر بیاورد ، آنگاه در مورد خرید و فروش او با هم گفتگو کنیم ، شرط دیگر این که آن کنیزک نفهمد ، وقتی که من بهای او را از شما گرفتم و رفتم شما او را تصرف کنید و با خود ببرید .
آنان قبول کردند، و پس از دیدن ، او را به دوازده هزار درهم خریدند ، آن مرد بی وجدان پول ها را گرفت و رفت .آن ها رفتند و آن زن را تصرف کرده ، او هر چه فریاد زد که من صاحب او هستم ، نه او صاحب من ، به سخنش اعتنا نکردند ، و او را سوار بر آن کشتی حامل متاع کرده و خود بر کشتی دیگر سوار شده و از آن جا طرف مقصد حرکت نمودند.
وقتی کشتی ها به وسط دریا رسیدند ، طوفان شدیدی آمد و امواج سهمگین دریا ، آن کشتی را که آن ها بر آن سوار بودند غرق کرد و همه آن ها غرق شدند ولی به آن کشتی که متاع ها و آن زن در آن بودند آسیبی نرسید ، طوفان برطرف شد و امواج ملایم دریا کشتی را کم کم حرکت داد تا سرانجام به جزیره ای رسید بانو دید که به جزیره خوش آب و هوا و خرم و سبز وارد شده است بسیار خوشحال شد و تصمیم گرفت همانجا بماند و به عبادت خدا مشغول شود تا عمرش فرا رسد ...
ادامه دارد... ✨
۵ خرداد ۱۴۰۲
۶ خرداد ۱۴۰۲
۶ خرداد ۱۴۰۲
۶ خرداد ۱۴۰۲