انگار تازه محرمِ من رسیده، امشب تازه لباس مشکی پوشیدم. «ز دست بنده چه خیزد؟». به زبان دعا امشب ختم میگیرم: «نازِ محضی که به آیینه نیاندازد روی/یا رب از سنگ نگه دار تو اقبالش را». به سلامت باشی.
فرار میکنم. مواجهه با داغت سخت است. پناه میبرم. عریس کربلایی و «کس نپرسد ز عسل سالش را» و بند نعلینت گسیخته است که به نعلین کشی کشتهی پامالت را. اشک میشوم. کاش هیچ روضهخوانی شرح واقعه ندهد. حسرت میخورم. کاش اجل آن شبِ خیمهگاه مهلت نداده بودم.
یکی دو ماه قبل با خودم زیاد میگفتم. المیزانی ندارم برای تاخت زدن. ناقابل جانی که فدا کنم: «بعد از پسر، دل پدر آماج تیر شد/آتش زدند لانهی مرغ پریده را».
«کی باورش میشه آخه؟ هفت بار اونجور صداش زده باشه؟».
الفلاممیم
بحمدالله چهار جلسه، از یوم الترویه تا شب عاشورا را خواندیم. توفیق اگر یار شود یحتمل دههی اول هم از
امیرالمؤمنین اینطور به قربانت رفته که: «تو گریهی هر مؤمنی». تو قبل از هر چه، اشکی، غمی، آهی.
هرکس از هر متنی توشهای میخواهد. یک پاراگراف، یک جمله، یک کلمه. من هم مثل هرکس خواستهای دارم از او و به عجز، برسیم به اینجا که: «هر کس ز حسن دوست متاعی گرفته است/بیچاره من که از غمش آتش گرفتهام».
همین دیگر، قمقام فرهاد میرزا هم تمام.
خب. با خودم قرار میگذارم حداقل این یکی متن را بیتکلف بنویسم. از قلمم قول میگیرم خوشمزه بازی در نیاورد و لااقل برای یک بار هم که شده صاف و ساده شروع کند به تعریف کردن. البته حقیقتش روایت سفر، راست کار ما نیست ولی خب، طبع آزمایی هست دیگر.
با اینترو شروع میکنیم و یحتمل قطره چکانی، شماره به شماره باقی را بفرستم.
#اینترو
حقیقت خودم هم بهشان حق میدهم. فکرش را بکن. جوانکی دست در جیب وارد مسجد شود. تیشرت و شلوار جین مشکی. حداقل کمی تا اندکی ظاهرالصلاح. مسجدی در روستایی نرسیده به آستارا و بعد از تالش. فرض کنید جوانهای همان روستایید، گروه تعزیهخوانی. نشستهاید و همچه آدمی از راه میرسد و میگوید آمده که در مراسم فردای روستایی دورافتاده_که سی کیلومتر جادهی فرعی میخورد از روستای شما_ شرکت کند. با این همه، همهی حق را به آنها میدهم که به آن جوانک بگویند: خُلوضع.
حاصل این شب جمعهی حرم آنکه: نمیدانم. حقیقت نمیدانم. اگر به فرض روز دهم محرم سال شصت و یک در سرزمین کربلا بودم خونم با خون تو ممزوج میشد و در سپاه تو، جان نثارت میکردم یا نه. حقیقت امشب با تمام وجود میگویم که از عشقت چیزی از دور شنیدهام و لاغیر. حاضرم تجربه کنم؟ عشق خانمانسوز است. با این همه، همه تردیدم.
الفلاممیم
حاصل این شب جمعهی حرم آنکه: نمیدانم. حقیقت نمیدانم. اگر به فرض روز دهم محرم سال شصت و یک در سرزم
هفتهی قبل حوالی ساعت یک نیمه شب این عکس را گرفتهام. با زور. صفحهی خیس اشک و عرق، شاتر را بالاخره زدم. لوکیشن؟ کربلا، باب الخان، بیت الحسین. سخنرانی و روضه و سینهزنی و دیوانهبازیِ مفصل رسیده به روضهی آخر جلسه. من اینجا با این زاویه نشستهام. نمیدانم روضهخوان چه میخواند، نمیفهمم. برای دلِ خودم اشکِ گریه میشوم. به دل خودم اینها را گفتم، همینها که بعدش گوشهی حرمش نوشتم. حقیقت، دلم سوخت، حسابی. نمیدانم، روزی میرسد که دل کنم و به عشق سر بدهم؟ نمیدانم.
من این حروف نوشتم، چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی