eitaa logo
الف دزفول
3.3هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
271 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 ✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) » 🌷« روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 8️⃣🌷 قسمت هشتم : انتقام تا بخواهند به خودشان بجنبند، الله اکبری از عمق وجودم سر دادم و دویدم به سمتشان. گره مشکل آخر هم به دست خدا باز شد. محافظانش از ترس، یک لحظه کنار کشیدند و من خودم را رو در روی آن پلیس سیاه پوست دیدم. بهت زده نگاهم می کرد و تا بخواهد اسلحه اش را بردارد یا اینکه نیروهایش عکس العملی نشان دهند ، باتوم را بالا بردم و با تمام توان بر روی لب و دهانش پایین آوردم. چنان میخ های روی باتوم بر دهانش فرو رفت که قدرت آخ گفتن هم نداشت و از شدت ضربه پرت شد روی زمین. این بار کفتارها قصد جان مرا کردند و تا خواستند هجوم بیاورند، باتوم را چند بار دور سرم چرخاندم و با هر دور چرخاندن عقب می رفتند و دوباره قدم پیش می گذاشتند. نیم نگاهی انداختم به آن پلیس سیاه پوست که لب و دهانش را توی دست گرفته بود و فریادهای مبهمی می زد. روی آسفالت افتاده بود و آن قامت دراز دومتری اش مچاله شده بود. زیر لبم گفتم: «این تقاص آن جانباز بی دستی است که با همین باتوم ها زدید توی صورتش» اما کارم با او تمام نشده بود. هنوز انتقام خون بادروج مانده بود. کفتارهای سعودی کوتاه نمی آمدند. اگر یک لحظه غفلت می کردم تکه بزرگه ام گوشم بود. اما نمی ترسیدم . حقیقتاً نمی ترسیدم. دست از جانم شسته بودم و برای شهادت آمده بودم. برای همین، ترسی که نداشتم ، هیچ، انگار قدرتم صد برابر شده بود. یکی از نیروهای سعودی کمی جلوتر از بقیه آمد. چنان با باتوم به پایش زدم که چند متری پرت شد آن طرف تر و حساب کار دست بقیه آمد و چند قدمی فاصله گرفتند. دوباره باتوم را چند بار دور سرم چرخاندم و همین باعث شد فاصله شان را بیشتر کنند. فرصت خوبی بود. چرخی دور هیکل نیمه جان قاتل رفیقم زدم و دنبال سیبل دوم بودم. باید کارش را تمام می کردم. کار نامردی را که کار بادروج را تمام کرد و به شهادت رساند. باید انتقام بادروج را از او می گرفتم. نیم نگاهی به هیکل غرق خون آن روسیاه انداختم و باز هم چندباری باتوم را دور سرم چرخاندم تا بیشتر از من فاصله بگیردند و در چشم برهم زدنی باتوم را با سرعت و قدرت تمام پایین روی گردنش پایین آوردم. خون مثل فواره پاشید روی آسفالت. عین اینکه یک گاو را سر ببرند. دیگر کارش تمام بود. کسی که معلوم نبود چند نفر حاجی بی گناه مثل بادروج را به شهادت رسانده بود، حالا داشت نفس های آخرش را می کشید. چند نفر از پلیس ها که چشمشان از وحشت صحنه ی پیش رویشان از حدقه بیرون زده بود، پا گذاشتند به فرار، اما مابقیشان حمله کردند و نبرد، تن به تن شد. دوره ام کرده بودند. نبرد سختی بود، اما به لطف خدا و برکت آن باتوم، از خجالتشان در می آمدم. فقط می شد توی دست و پایشان زد. همین هم غنیمت بود. خوب به یادم مانده که هفت نفرشان را زدم و نقش بر زمین شدند. به گمانم قریب به 15 دقیقه جنگیدم. خودم هم تعجب کرده بودم از نیرویی که خداوند در بازوانم نهاده بود. نیمه نفس شده بودم، اما هنوز سرپا بودم. می دانستم که آخر این نبرد شهادت است. چون تعدادشان مثل مور و ملخ داشت زیاد می شد. خودم را نباختم و همچنان مبارزه می کردم و بلند بلند الله اکبر و یا حسین(ع) و یا زهرا(ع) می گفتم. در گیر و دار این زد و خورد بود که اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد. اتفاقی که فکرش را نکرده بودم... ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/563 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✍🏻 روایتی را که در پیام بعدی خواهید خواند، سال 1395 یعنی 7 سال پیش منتشر کردم. ✳️ روایت آزاده ی جانبازی به نام «محمد عیسوند زیبایی» ، که به دلیل شکنجه های دوران اسارت، 30 سال بود ، نمی توانست بخوابد و او را با اینکه شیمیایی بود در محل کارش به کار خدماتی مجبور کرده بودند. به خالی کردن سطل های زباله و ضدعفونی کردن و تمیز کردن زمین و . . . ⚫️✍🏻 روایتی دردناک که در آن مقطع در فضای مجازی انتشار بالایی گرفت و حتی در برخی روزنامه ها منتشر شد و همین آغازی شد برای آزار و اذیت آقای عیسوند که چرا مصاحبه کرده و این موارد را گفته است؟! ⛔️ در آن مقطع یادم هست مشکلاتش را که حل نکردند، هیچ ، دردسرهایش هم بیشتر شد. آن روز ها من چقدر خودم را مقصر می دانستم در این ماجرا و همیشه با خودم می گفتم که اگر می دانستم چنین بلایی سر این جانباز مظلوم می آورند، هیچ گاه مطلب او را منتشر نمی کردم. 🎁 امروز 7 سال است که از او خبر ندارم و نمی دانم چه حال و روزی دارد. آخرین بار شنیدم که بازنشست شده و محل سکونتش را به اهواز منتقل کرده است. ان شاالله هر کجا که هست، در سلامت باشد. 🌷امروز با خودم گفتم خوب است بعد از 7 سال در سالروز ورود آزادگان ، یک بار دیگر خاطرات و درددل های این جانباز مظلوم را منتشر کنم. امیدوارم برخی ها که آزارش دادند به خود بیایند و تلنگری باشد برای آنهایی که قدر این عزیزان زجرکشیده را نمی دانند. یاعلی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 این پست ویژه را حتما بخوانید👇🏼 🌷آزاده ی جانبازی که سی سال نخوابیده است! ✍🏻 روایت «محمد عیسوند زیبایی » آزاده ی جانباز دزفولی ☀️ما جزو مفقودالاثرها بودیم و مدام به ما می گفتند که هیچ کس از شما خبری ندارد و همین بهترین بهانه بود که همه جوره شکنجه مان بدهند. ⭕️پایه ثابت شکنجه ی ما این بود که روزی سه بار به قصد کشت کتکمان می زند، با انواع کابل ها و چوب و هر چه که دم دستشان بود. ❇️گاهی فاضلاب را زیر پایمان باز می کردند و گاهی داغمان می کردند و گاهی هم بچه ها را می گذاشتند توی قیر داغ. توی یک سالن زیر زمینی که هزارمترهم نمی شد قریب به ۷۰۰ نفرمان را نگه داشته بودند که دستشویی هم نداشت. از سوراخ پنجره برایمان نان خشک و پوست سیب زمینی و پوست بادمجان می ریختند و این غذایمان بود.» 🔴دکتر ادامه داد : «همه جور دارویی را روی او امتحان کرده ایم. همه جور درمانی را پیگیری کرده است، اما داروها روی بدنش جواب نمی دهد. حتی با مورفین هم نتوانسته ایم چند لحظه خواب را به چشمان آقای عیسوند بیاوریم!» 🌴آنقدر قیافه ام در اثر شکنجه ها و وضعیت بد آنجا عوض شده بود که تا شش ماه هنوز خانواده ام قبول نمی کردند من محمد هستم! آخر برایم حتی مزار هم درست کرده بودند. می گفتند این پسر ما نیست!» 😭 گفتم:«یعنی خالی کردن سطل و ضدعفونی کردن و تمیز کردن زمین و … ؟! این کار شماست؟» گفت: «اینجا حرمتم حفظ نمی شود! 🌴 این روایت را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/pilp 🌷🌷🌷🌷🌷 ✴️ لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷 🏴 حاجیه خانم «زكیه اهوازیان» مادر سردار سرلشکر شهید حاج علی هاشمی ، سردار هور ، دار فانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست. 💐الف دزفول ضایعه درگذشت این مادر بزرگوار را محضر مبارک امام زمان عج ، ملت شریف ایران و حضور خانواده محترم ایشان تسلیت عرض می نماید. 🔅غفران و رحمت الهی برای آن‌مرحومه و صبر و اجر برای بازماندگان از خدای متعال مسئلت داریم . 🌹 سردار شهید علی هاشمی ، متولد 1340 ، فرمانده سپاه ششم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در ۴ تیرماه ۱۳۶۷ به دنبال تهاجم سراسری نیروی زمینی عراق به جزیره مجنون به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهر او در سال ۱۳۸۹ ، کشف و در اهواز به خاک سپرده شد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✋🏻باسلام 🌐 بازنشر به مناسبت وفات مادر سردار شهید علی هاشمی 🌴روزی که شهید علی هاشمی به رئیس دادگاه سوسنگرد سیلی زد ☀️ هر سال چندین مرتبه این خاطره ی شهید علی هاشمی را به بهانه های مختلف مرور می کنم و هر بار هم بیشتر از دفعه قبل ، جگرم حال می آید. شهید علی هاشمی در این خاطره بیست و چند سال بیشتر ندارد. 🌷 این روایت بی نظیر از شهید علی هاشمی را در الف دزفول بخوانید تا شما هم جگرتان حال بیاید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/044 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅 🔅 🌷1️⃣1️⃣قسمت یازدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 دکتر با عصبانیت سه بار با کف دست زد روی برگه ی روی میزش و گفت: «ببین خانم! من نوشتم 70 درصد! هان..! هان...! هان...!» تهران هم مجدداً همان 70درصد را مورد تأیید قرار داد؛ اما مرغ بنیاد دزفول یک پا داشت. می گفتند 50 درصد و لاغیر. هیچ تغییری در درصد جانبازی اش اعمال نکردند که نکردند. از بس برای این موضوع دوندگی کرده بودم، دیگر از پا افتادم و حاجی گفت که بی خیال موضوع شویم و این درد را هم مثل سایر دردهایش به خدا واگذار کرد. دردی که دیگر یادگار زندان های عراق نبود و حقیقتاً زخم خودی ها دردناک تر است و کاری تر. دیرتر التیام می یابد و شاید هم اصلاً التیامی در کار نباشد. بهار زندگی حاجی برای آرامش و آسایش این مردم خزان شده بود و حالا همانان که از ثمره ی ایثار او به پست و مقامی رسیده بودند، به دردمان نمی رسیدند و برای یک درصد ساده ی جانبازی، برایش کم می گذاشتند. حال و روزش وخیم و وخیم تر می شد. چاره ای نبود. مجبور بودم حاجی را تحت نظر دکترهایی نگه دارم که فوق تخصص بوده و زیر نظر بنیاد نبودند. لذا اکثر هزینه ها را باید از جیبم می دادم و این فشار مالی کمی نبود. از طرف دیگر داروخانه ای که موظف به تهیه داروهای جانبازان بود، بسیاری از داروها را به من نمی داد و می گفت نداریم و من مجبور بودم خودم از داروخانه های دیگر تهیه کنم و این هم بار دیگری بود روی بارهای قبلی. تمام این بی مهری ها و بی معرفتی های آقایان را در حق مردی که برای حفظ این نظام و انقلاب به این روز افتاده بود، به خدا واگذار می کردم و همه اش در حال دوندگی بودم و پرستاری از قهرمانی که در شهر خودش هم غریب بود. همه ی این دردها را که یکی یکی شمردم ، وجود داشتند؛ اما آنچه امیدوار و سرپا نگه ام داشته بود، این بود که حاجی سرپاست. با آن همه دردی که می کشید و زجرهایی که تحمل می کرد و خدا را بر همین نعمت شاکر بودم. اما بالاخره آن اتفاقی که سال ها کابوس من شده بود رخ داد. اتفاقی که من و بچه ها طی این سال ها همه تلاشمان را کرده بودیم رخ ندهد. اما دست تقدیر خداوند بود و مشیتی که رقم زده بود. آن اتفاقی که نباید می افتاد، بالاخره افتاد. همان اتفاقی که دکترها روزهای اول بازگشت حاجی به ما گوشزد کرده بودند. دقیقاً آن قسمت از مهره هایش که در معرض خطر بود، زخم شد و نهایتاً منجر شد به قطع نخاع و حاجی کاملاً زمینگیر شد. باید مدام روی دست راست و دست چپ او را می خواباندم تا زخم بستر نگیرد. روزهای سختی بود. سخت تر از آنچه فکرش را بکنید. تمام تلاشم را کردم، اما بالاخره زخم بستر گرفت. یکی دوباری دکتر و فیزیوتراپ بالای سرش آوردند و برای پانسمان زخم هایش هم چندباری یاری ام کردند، اما دیگر خبری ازشان نشد که نشد و پانسمان زخم های حاجی هم به کارهای دیگر من اضافه شد. او زجر می کشید و من بیشتر از او به خاطر دیدنش در آن حال و روز خون دل می خوردم. اینجا بود که از بنیاد تخت مواج درخواست کردم. تختی که باعث می شد بیمار زخم بستر نگیرد. خواسته ی بزرگی نبود. اما رفت و آمد ها و خواهش و تمنایم ثمری نداد و در نهایت باز هم خودم برایش تخت مواج تهیه کردم. با خودم می گفتم خدایا تندگویان وزیر نفت بود، مسئول بود، مدیر بود، میز و مقامی داشت؛ اما دل زد به جاده ی خطر. طعم اسارت و شهادت را هم چشید. اما تندگویان کجا و مسئولین امروز کجا؟! کسی گره از کارمان باز نمی کرد! حتی سال ها درخواست مکرر ما مبنی بر اینکه برای محمدعلی( که معلولیت ذهنی داشت) و مشکلات و بیماری هایش، کاری کنند و چاره ای بیندیشند نیز بی نتیجه ماند. با آن همه بی مهری که می دیدم، کلاً بی خیال بنیاد شدیم و مثل قبل دستمان را گذاشتیم روی زانوی خودمان و یا علی گفتیم. روز و شبمان شده بود حاج غلامحسین! من، رضا ، علی و محمد علی. هر کاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم . ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5254 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹شادی ما از بازگشت عزیز دوام نیاورد ✍🏻 روایت آزاده شهید عزیز عباس مقبل 🌹 از عزیز تنی نحیف بر تخت افتاده بود و خس خس نفسی و چشمانی نیمه باز و نگاهی که نمی شناخت. عظیم از او لاغرتر شده بود. کنار تخت عزیز نشستیم و با او گفتگو کردیم. می شنید اما نمی شناخت. خنده های ما الکی بود. 🌴 عزیز لاغر لاغر شده بود. حاج اقا نجفی صندلی اش را به تخت عزیز چسباند و دستش را در دست گرفت و شروع کرد به گفتگو با او. وی در دو موضوع گفتگو کرد. اول اینکه مرگ حق است. دوم اینکه من دعا می کنم سلامت خود را بدست آوری و قول می دهم به همراه ایشون ( اشاره به من ) دزفول می آیم و در عروسی ات می رقصم. بعد حاج آقا نجفی دستانش را بالا برد و برای خنده عزیز آنها را به علامت شادی تکان داد و باعث خنده عزیز شد. اما برادرش عظیم خنده اش با بغض بود. ✍🏻 روایت دردناک عزیز عباس مقبل را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/fvip 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 مادر کمرم شکست ❤️ 🎥 فیلم اولین دیدار مادر سردار شهید علی هاشمی با پیکر فرزندش که در سال 1389 ، پس از 22 سال به شهر و دیارش برگشت. ⚫️ حاجیه خانم «زكیه اهوازیان» مادر سردار سرلشکر شهید حاج علی هاشمی ، سردار هور ، دار فانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⁉️مگر تو آقا را نمی بینی ؟ 🎁روایت شهیدی که نیمه شعبان به دنیا می آید و نیمه شعبان به شهادت می رسد. 🌹🌹 روایت دو برادر شهید، یکی مدفون در بهشت زهرای تهران و یکی در شهیدآباد دزفول ✍🏻 گزارش پرستار بیمارستان نمازی شیراز در خصوص اتفاقی که در آخرین روزهای حیات مادی برای این شهید می افتد ، دیدنی و تکان دهنده است. . . . 🔅او در آخرین لحظات حیات مادی اش با چه کسی ملاقات کرد و پرستار بیمارستان نمازی شیراز حیرت زده ، چه تصویری در مقابل خود دید؟ ❤️تازه اینجا مهدی قدری به خود می آید و متوجه می شود که تصویری که پیش چشمش دیده است، مختص او بوده و افراد دیگر متوجه حضور کسی نشده اند. مهدی که اخلاص و ایمان و تواضع خصوصیات جدانشدنی او بوده اند، قدری شرمنده و خجالت زده می شود و دیگر حرفی نمی زند. ✳️الف دزفول را ببینید 🌎 https://alefdezful.com/kifg 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷این تصاویر مقدس ، فقط شهدای مظلوم مردادماه امسال ناجا هستند. ⁉️ من تحلیل گر نیستم. فقط پژوهشگرم. لذا از مسئولین جمهوری اسلامی خصوصاً قوه قضائیه خواستارم دلیل و تحلیل خود را بر این تعداد بالای شهید برایمان شرح دهند. ⁉️تا کی باید شاهد داغدارشدن خانواده های مظلوم این عزیزان و یتیم شدن فرزندان بی گناه و معصوم این دلیرمردان باشیم ؟ ⁉️ واقعا چه دلیل منطقی برای این تعداد بالای آمار شهدای ناجا وجود دارد؟ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
📨🎁 ارسالی از مخاطب : و تویی که اگر بودی روشناهای روی کیک تولدت را نمی دانم چند بگذارم البته که اگر تولدی در کار باشد طعم تلخ نبودنت برای مادر را ما بر زبان و دل مادرصبورمان ندیدیم و آن حلقه های نقره ای شفاف! که وقتی به اتاق شما آمدم با آن حلقه ها که با دست دل به هم پیوستی چیزی نوشتی و از من خواستی بخوانم درود بر..... سالها بعد در جعبه ی چوبی کلمه ی خمینی فقط مانده بود گاهی با خود می گویم ای کاش اسیر بودی و می آمدی ولی بعد می گویم نه ..... و منی که مادر شده ام دیگر سالهاست کتاب های خاطرات اسرا را نمی خوانم و چه قدر خوب بود که مادر سواد خواندن این خاطرات را نداشت وروزی مادرم را فهمیدم که پسرم برای سربازی به یکی از جزیره های دورافتاده رفته بود آن روز دلم ریخت و گفتم وای از دل مادرم به همراه دختر برادرم راضیه تمامی پنجشنبه ی دوران نوجوانی ام را بر مزارت پر کردیم و شاهد اشک های پدرو مادران و خواهران در روز های سالگرد با آن نوبرانه های بهاری که مادر برای تسلای دلش بر سر مزارت آماده می کرد و اگر بودی آدمی انگار برای برادر داشتن حریص است هرچند تا که داشتی باشی اگر هر کدامش نباشد باز کم است هرکسی بوی خودش لطف خودش را دارد و خانه های تک‌پسر دو پسر و .... سپهری ها و زاده گندم ها و اگر بودی شاید هیچ وقت پدرنمی رفت تا اسلحه ات بر زمین نماند بعد از آن تمام‌ یک دفعه ای هایی که در نبودنت شاهد گریه های پدر بودم و امام دلها در نهاد شما چه کاشته بود که دل از دنیا شستید از کجا بخرم برای جوانان دیمی امروز تا در دل غفلت زده ی برخی از اینها بپاشم بلکه بیدار شوند از جبهه که می آمدی بدون زیرانداز مامن‌می گرفتی می گفتی دوستانم در جبهه روی زمین می خوابند میدانی رفتنی هستی چه کسی خبر داده بود! رفته بودی عکاسی و عکسی آماده برای بعد و مزار شما در ۱۱اردیبهشت میقات نوه ها برای سالگرد عروجت و هرکدام با یک‌تحفه به نیت عمو و دایی شهیدش و دختری که برای تو نشان کرده بود که فرصتی برای خواستگاری پیدا نشد امسال میخواهم برایت تولد بگیرم در زاد روزت و اگر بودی شاید همسرت و بچه هایت می گفتیم تولدت مبارک و هزار سال زنده باشی و می گویند شهیدان زنده اند تولدت مبارک برادر شهیدم خواهر کوچکت مرضیه «شهید رحمن فضیلت جو(پاکوتاه) متولد 1342 در مورخ 15 اردیبهشت ماه 1361 در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید و مزار مطهر این شهید در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول قرار دارد» 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
شهید رحمن فضیلت جو (پاکوتاه )
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 9️⃣🌷 قسمت نهم : سردخانه حین درگیری، باتوم من به شدت با باتوم یکی از عوامل سعودی، برخورد کرد و شکست و با آن نیم مترچوبی که در دستانم مانده بود، کاری نمی شد کرد. اینجا بود که انگار آسمان را با تمام وسعت و وزنش کوبیدند توی سرم. نه از بابت ترس از مرگ که جز برای کشته شدن قدم در میدان ننهاده بودم. از بابت اینکه دیگر نمی توانستم با این کفتارهای خون آشام مبارزه کنم. با افرادی که زنان و مردان مظلوم و بی گناه و بی دفاع را در حرم امن الهی به خاک و خون کشیده بودند. دست خالی و بین آن همه نیروی سعودی که دوره ام کرده بودند ، هیچ کاری از من ساخته نبود. شکستن باتوم همان و حمله ی کفتارها همان. ریختند روی سرم و با هر چه داشتند شروع کردند به زدن. تنها هنرم این بود که با دست هایم سر و صورتم را بپوشانم. زیر ضربات مکررشان شهادتین را زمزمه می کردم. چند ضربه اول را حس کردم، اما دیگر دنیا پیش چشمانم سیاه شد و چیزی نفهمیدم. ********** - زود باشید! سریع تر! زخم هاش رو ببندید. بعضی زخم هاش بخیه لازم داره. سریع دست بکار شین! - نه بی فایده است! ضریب هوشی اش خیلی پایینه! موندنی نیست! همین الانشم تقریباً تمومه! صدای دو نفر به گوشم می رسید. یکی شان آقایی بود که دستور رسیدگی به زخم ها و جراحت هایم را می داد و دیگری خانمی که در مقابل دستور او مقاومت می کرد و از بی ثمر بودن این تلاش حرف می زد و مدام تکرار می کرد که ضریب هوشی اش پایین است. فقط می توانستم این صداهای مبهم را بشنوم. سعی کردم چشمانم را باز کنم ، اما بی فایده بود. خواستم که دست و پایم را تکان بدهم، اما انگار فلج شده بودم. هیچ چیز یادم نمی آمد. اصلاً نمی دانستم کی هستم و کجا هستم. فقط صدا می شنیدم و توانایی هیچ عکس العملی نداشتم. گفتم شاید دارم خواب می بینم و نمی توانم بیدار شوم. هنوز داشتم سعی می کردم که فکرم را متمرکز کنم که صدای همان خانم در گوشم پیچید: «ببریدش سردخونه!» با شنیدن نام سردخانه یک لحظه همه چیز یادم آمد. درگیری ها، آن جانباز بی دست، فریادهای بادروج روی پل حجون! آن سیاه بدقواره! جنگیدن من با آن کفتارها... همه چیز یادم آمد. با خودم گفتم حتماً شهید شده ام و حالا دارند جنازه ام را می برند سردخانه! اما صدای آن آقا که می گفت: زخم هایش را بخیه کنید مرا به شک انداخت. هنوز صداهای اطرافم را می شنیدم. صدای حرکت تخت را ؛ جیر و جیر باز و بسته شدن در را. با خودم گفتم: شاید زنده ام و اینها به اشتباه مرا دارند می برند سردخانه! تلاش کردم که حرف بزنم،اما بی فایده بود. دوباره سعی کردم چشمانم را باز کنم یا دست و پایم را تکان بدهم، اما نمی شد که نمی شد. حس می کردم که دارند روی تخت چرخ دار مرا حرکت می دهند. تخت از حرکت ایستاد و صدای چِرَق بلندی توی گوشم پیچید و نسیم خنکی صورتم را نواخت. شک نداشتم که سردخانه است. اما کاری از دستم ساخته نبود. هیچ علامتی از زنده بودنم نمی توانستم نشان بدهم. تخت را حرکت دادند و حالا سرما را بهتر می توانستم احساس کنم. صدای حرکت چرخ های دو تخت دیگر را هم شنیدم، اما وقتی دیدم هیچ عکس العملی از من ساخته نیست، دیگر تلاش نکردم. می دانستم نهایت این قصه شهادت خواهد بود و همین آرامم می کرد. در این گیرو دار صدای همان مرد را شنیدم که گفته بود زخم هایم را بخیه کنند. به وضوح صدایش را می شنیدم. از کسی که نمی دیدمش پرسید: « اون مجروح بدحال چی شد؟ زخم هاشو بستین؟!» و صدای خانمی در پاسخ به سؤال او بلند شد که: « بی فایده بود! گفتم ببرنش سردخونه» صدای فریاد آن مرد ( که بعدها فهمیدم او و آن خانم هر دو پزشک بوده اند) بلند شد و با تشر گفت: « مگه نگفتم زنده است! چندبار گفتم زخماشو ببندین! چرا فرستادی سردخونه؟!...» از اینجا به بعد دیگر گوش هایم هم چیزی نشنید و از کار افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/564 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹شهید قائمشهری گردان بلال دزفول را می شناسید؟ 🌷شهیدی از دانشجویان پیرو خط امام و نقش آفرین در تسخیر لانه ی جاسوسی که هیچ وقت از سوابق مبارزاتی خود حرف نمی زد. 🌴 شهید دومزار . یک مزار یادبود در دزفول و یک مزار در قائمشهر استان مازندران 🔅شهید سیدجمشید صفویان به او می گفت پسر عمو ⌛️ به زودی در الف دزفول ⏳ منتظر باشید . . . . 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
موسسه فرهنگی رهیافت" ما اینجا یک سری جوان دهه هشتادی جمع شدیم تا با تفکر نقدانه به مطالب نگاه کنیم و اون رو برای شما به شیوه های نو ارائه بدیم🤩 🛑مطالبی که در کانال درج میشه شامل" ۱)مطالب جذاب که در حلقه ما گفت وگو میشه ۲)گزارش تصویری و ویدیوی از جلسات ۳)معرفی کتاب های خوب برای نسل جوان ۴)بخش های جذاب از کتاب ها روز اگر دنبال کسب علم و آگاهی هستی ولی به دلیلی مشغله کاری نمیتونی حضوری در حلقات صالحین شرکت کنی حتما سری به کانال ما بزن😜🚶‍♂ در رهیافت منتظر شما هستیم آیدی کانال موسسه رهیافت" @rahyaft_313
🔅 🔅 🌷2️⃣1️⃣قسمت دوازدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 یک سالی می شد که افتاده بود در بستر. حال و روزش تعریفی نداشت. طبیعتاً اوضاع رو به بهبودی نبود. قطع نخاع باعث فلج شدنش شده بود و بدنش روز به روز بیشتر تحلیل می رفت. وعده های قرص و دارو و آمپول و سِرُم ها چندین برابر وعده های غذایی اش شده بود تا اینکه ماه رمضان از راه رسید. ماه رمضان غریبی بود. سحرها و افطارهایش برایم رنگ دیگری داشت. انگار غمی سنگین، دور دلم می چرخید و از حرکت نمی افتاد. التهاب عجیبی داشتم. حاجی، یک گوشه افتاده بود روی تخت. می دانستم عاشقانه دوست دارد که روزه بگیرد. کسی که در سال های اسارت، زیر باتوم و شلاق های عراقی ها با یک کفِ دست نان خشک روزه گرفته بود، حالا در شهر خودش و کنار سفره ی خانواده اش ، مجبور بود که فقط سفره ی ساده ی افطار و سحری ما را نگاه کند و گاهی قطره اشکی آرام از گوشه ی چشمش می غلتید و لابلای اسفنج های بالش محو می شد. در همین روزها بود که حالش بد شد. سریع رساندیمش بیمارستان آیت الله نبوی. 5 روزی بستری شد و بعد دکتر نامه ی ترخیصش را امضا کرد و گفت: «ببریدش خونه! اگر احیاناً نَفَسش تند شد و شکمش ورم کرد، سریع بیاریدش بیمارستان!» خدا نصیب نکند. گاهی لازم نیست دکترها با زبان حرفی را بزنند. گاهی لحن گفتن، یا نوع نگاه هم می تواند برای آدم هزار حرف نگفته داشته باشد. از نگاه دکتر فهمیدم که قطع امید کرده است و دیگر کاری از دستش ساخته نیست. آن روزهای اول اسارت که خیلی ها از زنده بودنش قطع امید کرده بودند، من هنوز امید داشتم. آن روزهایی که امیدی به بازگشتن اسرا نبود، من امید داشتم و آن روز هم که دکتر به زبان بی زبانی قطع امید کرد، باز هم امید داشتم. این چیزی بود که خودش به من یاد داده بود و از من خواسته بود زینبی زندگی کنم. آوردیمش خانه و دوباره تخت و دارو و قرص و کپسول و سرم! علیرغم تمام تلاش ما ، اما زخم بستر هم گرفته بود. این روزهای بعد از بیمارستان فقط رازآلود نگاهم می کرد و اشک از گوشه ی چشمش سرازیر می شد. چقدر سخت است که تمام هستی ات پیش رویت عذاب بکشد، قطره قطره ذوب شود و تو کاری از دستت بر نیاید. با سوختنش ذوب می شدم و با ذوب شدنش می گداختم. شب های احیا دستمان به سمت آسمان دراز بود. اینجا فقط معجزه می توانست قصه ی خورشید را به صفحات اول بازگرداند، اما رمضان هم رفت و ماه طلوع کرد و خورشید ما هنوز رو به غروب بود. دو هفته ای از رمضان گذشته بود که دیدم نفسش تند می زند. همان نشانه ای که دکتر گفته بود. دست و پایم را گم نکردم و شماره ی پسر برادر حاجی را گرفتم. در بیمارستان کار می کرد. بلافاصله هماهنگ کرد و برای اعزام حاجی به بیمارستان ، آمبولانس فرستادند. در این هیر و ویر، هنوز حاجی را سوار آمبولانس نکرده بودند، که محمدعلی حالش به هم خورد. هم ناراحتی قلبی داشت و هم کلیه ها و کبدش گهگاهی بازی درمی آوردند. قلبش بود. شاید دیدن وضع حاجی به همش ریخته بود. مانده بودم چکار کنم؟! تماس گرفتم و یک آمبولانس هم فرستادند برای محمدعلی. فدای تقدیرخدا شوم! پدر را با یک آمبولانس بردند و پسر را با یک آمبولانس دیگر و دل من بین دو پاره ی تنم در هروله! به همراهشان راه افتادم سمت بیمارستان. زیر لبم مدام ذکر می گفتم. خدا و اهل بیت و حضرت زینب(س) را به یاری می طلبیدم! آشفته بودم، اما باید خونسردی ام را حفظ می کردم. دکتر، حاجی را معاینه کرد و دستور داد که منتقل شود به آی سی یو! اما آی سی یو تخت خالی نداشت. هر چه این در و آن در زدم بی فایده بود. مجبور شدند دو روز حاجی را در اورژانس نگه دارند. از آن طرف هم حال محمدعلی تعریفی نداشت. تردد فراوان و سر و صدای زیاد اورژانس کلافه ام کرده بود. کاسه ی صبرم بدجوری لبریز شده بود. خیلی سعی کردم صبور باشم، اما دیگر تاب نیاوردم و صدایم را توی اورژانس بلند کردم که «مسلمونون! یَه کارِه چِه سیمو کُنِه! کَسه نه به دادمون رسه؟! ...» ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5254 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✍️ بخشی از نامه ی معلم شهیدمحمدفرخی راد از زندان های رژیم بعث عراق 🌷 برای جلوگیری از سانسور عراقیها بخشی از نامه را با گویش دزفولی چنین نوشته است : چنانچه جویای حال اینجانب بوده باشید نعمت سلامتی با کابل برقرار است و بیشتر وقتها لارمان را کلون می کنند ( بیشتر وقت ها بدنمان را کبود می کنند) 🌹معلم شهید محمد فرخی راد در سال ۶۱ در عملیات رمضان به اسارت نیروهای بعث درآمد و بعد از گذشت بیش از دوسال اسارت ، زیر شکنجه های دژخیمان بعثی بشهادت رسید. ☀️روحش شاد و یادش گرامی باد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
📻 صدای معلم شهید محمد فرخی راد از بخش فارسی رادیو عراق 🌷 شهید محمد فرخی راد در سال 61 در عملیات رمضان به اسارت نیروهای عراقی درآمد و پس از تحمل بیش از دوسال اسارت، زیر شکنجه های نیروهای بعثی عراق به شهادت رسید. 🔈 صدای شهید فرخی راد را از رادیو عراق بشنوید :👇 🌐https://alefdezful.com/526 ☀️ برای آشنایی بیشتر با شهید فرخی و دیدن تصاویر نامه های ارسالی ایشان از عراق و تصویر پیکر پاک و مطهر ایشان که صلیب سرخ برای خانواده ایشان ارسال کرده است، پست های زیر را بخوانید 👇🏻 🌴 آقا معلمی که از اسارت برنگشت (قسمت اول)👇🏻 🌐 https://alefdezful.com/5261 🌴 آقا معلمی که از اسارت برنگشت (قسمت دوم)👇🏻 🌐 https://alefdezful.com/5262 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🎁 اختصاصی الف دزفول 🌴🎁 پست فوق ویژه الف دزفول 🔴 معرفی یکی از مظلوم ترین دختران شهید دزفول و یا شاید هم «مظلوم ترین» دختر شهید دزفولی ✍🏻 روایت این دختر شهید دزفولی ، سنگ را هم به گریه می اندازد ❤️ دختر شهیدی که پس از 43 سال غربت برای اولین بار معرفی خواهد شد . 🔅دختر شهیدی که هیچ گاه در لیست شهدا قرار نگرفت و در نهایت مظلومیت نامش در آمار شهدای دزفول و کشور نیامد. ⏳ منتظر باشید . . . . 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹 معرفی شهید مخترع دزفولی با چندین اختراع فنی ، سازه ای ، الکترونیکی و مخابراتی ⁉️ تعجب نکنید ، دزفول گنجینه ای است از شهدایی که هنوز حتی یک خط هم در موردشان نمی دانیم 🌴 معلم شهیدی مسلط به زبان های عربی و انگلیسی 🔅شهیدی با دو مزار ، یک مزار در دزفول و یک مزار در جنت مکان گتوند ⌛️ به زودی در الف دزفول ⏳ منتظر باشید . . . . 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc