نوبت انتقام ماست/ این فرصت را از دست ندهید!
🔹یادداشت شریعتمداری مدیرمسئول روزنامه کیهان در واکنش به خطونشان دولتهای آمریکا، انگلیس، آلمان و فرانسه به اعدام ابَرجاسوس انگلیسی: علیرضا اکبری از سال ۸۲ تا ۸۹ یعنی ۷ سال به جاسوسی برای سازمان اطلاعاتی انگلیس مشغول بوده و بسیاری از اطلاعات راهبردی و طبقهبندی شده از مراکز حساس کشورمان را به سیستم اطلاعاتی دشمن فروخته است.
🔹او در بازجوییها و برخوردهای فنی و کارشناسانه وزارت اطلاعات گزارشها و اطلاعات فراوانی از کانون اطلاعاتی و امنیتی انگلیس، فرانسه، آلمان و موساد و سیا را در اختیار سربازان گمنام قرار داده.
🔹این اطلاعات شامل برخی از سرنخهای MI6 در کشورهای دیگر و شمار قابل توجهی از سرپلهای داخلی انگلیس در ایران است.
🔹شنیدههای قابل اعتماد حاکی از آن است که بازداشت این جاسوس بهگونهای صورت گرفته که سیستم اطلاعاتی انگلیس تا مدتها از بازداشتش بیخبر بوده و در این فاصله و تحت مدیریت مسئولان پرونده اکبری، اطلاعات گمراهکنندهای از جانب جاسوس بازداشت شده به سرویس اطلاعاتی انگلیس منتقل میشده و سرویس یاد شده با این تصور که اطلاعات منتقل شده واقعیت دارد، دست به اقداماتی زده که برای دولت انگلیس خسارات قابل توجهی داشته.
🔹اکنون نوبت انتقام ما رسیده و انتظار آن است که وزارت اطلاعات برخی از اطلاعات مربوط به سرنخها، سرپُلها و عوامل سرویسهای اطلاعاتی انگلیس و موساد را که در بازجوییهای فنی و کارشناسانه از جاسوس مورد اشاره به دست آورده، منتشر کند.
🔹این حرکت ضمن آن که دروغپراکنیهای حریف را خنثی میکند، ضربه هولناکی بر پیکره سیستم جاسوسی انگلیس و بخش اطلاعات و جاسوسی خارجی آن MI6 خواهد بود. ضربهای که جرثومههای فساد در انگلیس و رژیم صهیونیستی و... را نقره داغ میکند.
🔹لطفاً در افشای اطلاعات بهدست آمده و یا حداقل در افشای بخشهای رسواکننده دشمن کوتاهی نکنید. از اطلاعات کسبشده باید بهموقع استفاده شود وگرنه با مرور زمان و عبور از موقعیت موثر، به کاغذ پارههایی تبدیل میشوند که به درد کارخانههای مقوا و کارتنسازی میخورند!
🔹و بالاخره درباره چگونگی نفوذ این جاسوس به مراکز حساس و راهبردی نظام نیز پرسشهایی هست که نباید به سادگی از کنار آن گذشت.
ایران، دارایی شاه
❇️رفتار و اعمال شاه به گونهای بود که مملکت را دارایی خود می دانست خاطرات مادر فرح:همین محمدرضا وقتی بدنش به خارش می افتاد هواپیمای بو ئینگ ۷۰۷ نیروی هوایی را به فرانسه فرستاد تا برای او از فرانسه کرم ضد خارش بیاورند درحالیکه در داروخانه های تهران انواع کرم های ضد خارش خارجی وجود داشت
(منبع فریده دیبا- دخترم فرح -ترجمه الهه رئیس فیروز)
❇️شاه هیچ عرصه ای سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی مستقل از دولت را تحمل نمی کرد و طبیعی بود که در چنین شرایطی نهادهای رسمی اداری و قانونی فاقد نقش استقلالی باشند همه انتصاب ها و انتخاب ها بر اساس میل و اراده شاهانه و توسط حلقه های نزدیک به شاه انجام می گرفت
❇️۴۰خانواده در مجموعه ۴۰۰ کرسی مجلس را در طول ۵۰ سال در اختیار داشتند چرخش قدرت معنا نداشت هر خانواده ۴کرسی داشت و وقتی کابینه را معرفی می کرد تردید نداشت که رای اعتماد میگیرند با مصوبات خلاف خواسته هایش برخورد می کرد
❇️نخست وزیران کاملاً مطیع و فرمانبر شاه بودند مانند منوچهر اقبال ،شریف امامی، امینی که تا حدودی خارج از بله قربان گو ها رفتار می کرد او را به بهانه اختلاف نظر در بودجه فزاینده ارتش برکنار کرد سپس اسدالله علم را با مدرک دیپلم چون وفادار ترین نوکر و مورد اعتمادش بود معرفی کرد، حسنعلی منصور وهویدا هم بله قربان گو و کاملاً نوکر بی چون و چرا بودند والبته خود محمد رضا در برابر آمریکا این گونه بود همه نخست وزیران گرایش با آمریکا داشتند هر کس اندک به دنبال استقلال نسبی بود حذف میکرد
❇️او در برابر خواسته های آمریکا به خود اجازه فکر کردن هم نمی داد
❇️اعتراف اسدالله علم: من به یک طبقه فاسد پول پرست تعلق دارم و ایران تحت سلطه و نفوذ این گروه شانس ناچیزی برای نجات خود دارد
(گفتگوی من با شاه-خاطرات محرمانه اسدالله علم)همه چیز دراختیارشاه واین یعنی دیکتاتوری! وبعضی نمی فهمند.
#خاندان_فراری
دستگیری ۳۰ باند مجرمان جرائم جنایی در طرح کاشف
سردار رحیمی، فرمانده انتظامی تهران بزرگ:
🔹در طرح مشترک کاشف و رعد فرماندهی انتظامی تهران بزرگ ۳۰ باند مجرمان جرائم جنایی در این مرحله از طرح کاشف دستگیر شدند؛ همچنین ۱۰ قبضه سلاح گرم از ۸۶ باند کشف و ضبط شد.
🔹 امروز ۲ طرح را اجرایی و عملیاتی کردیم و مرحله ۶۲ رعد در مجموع ۸۴۱ سارق، مالخر، دستگیر شدند. ۴۲۴ سارق حرفهای و سابقه دار، مالخر و… نیز در طرح کاشف دستگیر کردیم.
حمود رفیعی در سال ۱۳۸۴ چله ای را به نیت دیدار مجدد با امام زمان آغاز کرد.
در روز آخرین چله، پیرمردی را دید که او را به اسم صدا کرد و گفت: آقای رفیعی، امام زمان به شما سلام رساند و گفت: دیدار ما فعلا میسر نیست، اما به دیدار نائب ما خواهی رسید.
دکتر رفیعی تعجب کرد، این شخص که بود؟! از کجا می دانست...
همان روز با او تماس گرفتند وگفتند: به همراه دیگر جانبازان برای افطار به خدمت رهبر انقلاب خواهید رسید و در آنجا خاطرات را نقل خواهید کرد.
چند روز بعد، دکتر رفیعی به دیدار نائب امام نائل شد.
ایشان میگفت: دیگر یقین پیدا کردم که ولی فقیه، نائب امام عصر عج است.
📙برگرفته از کتاب منتظر. خاطرات جانباز شهید دکتر رفیعی
آقاتنها نیست
🌱اِنَ اللهَ مَعَ المُتَقین🌱
Akbar khyrkhah:
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت بیست و سوم»»
یک هفته بعد-تهران
محمد و مجید و سعید در اتاق محمد نشسته بودند. محمد گفت: به دکتر تاکید کردی که سر ساعت بیاد؟
سعید گفت: بله، هنوز تاخیر ندارن. پیداشون میشه.
دو دقیقه بعد صدای در زدن آمد و دکتر محبتی که مردی حدودا 45 ساله و با عینکی درشت بود وارد شد. تیپ و قیافه دکتر محبتی و عطری که زده بود مورد توجه محمد قرار گرفت و با لبخند به دکتر گفت: دکتر شماها چی میزنین که ماشالله هر روز جوون تر و خوشکلتر میشین؟ بگو ما هم بزنیم!
دکتر محبتی عینکشو درآورد و با لبخند گفت: ای بابا! نفرمایید. دیگر چیزی ازم نمونده. اینا هم که میبینی همش فیک هست. ما دیگه رو به افولیم.
محمد گفت: نه ماشالله. باکیتونم نیست. خب. بفرمایید. درخدمتم.
دکتر شروع به حرف زدن کرد: من از پونزده سالگی ... یا بهتره بگم خانواده پدری من از وقتی من پونزده سالم بود تو محله ای بودیم که یه همسایه خیلی مهربون و پولدار داشتیم به نام آقای اصل. این آقای اصل، که هیچ وقت مسجد و بسیج و هیئت پیداش نمیشد، اینقدر مهربون بود و دستش به کرم و بخشش به این و اون عادت داشت، که یادمه یه بار رفتن دنبالش و گفتن امام جماعت نداریم و مردم گفتند تو بیا بشو امام جماعت و این حرفا. اینم قبول نکرد و سرتون درد نیارم ... از وقتی این قبول نکرد مهرش تو دل اهالیِ بستِ دومِ مجیدیه بیشتر شد. ولی متاسفانه یک عامل دیگه به طور ناخودآگاه به محبوبیت این آقا خیلی کمک کرد و به صورت موشکی یهو کلا سر زبونا افتاد!
محمد پرسید: چه عاملی؟
دکتر ادامه داد: وقتی قرار شد یه امام جماعت برای مسجد پیدا کنند، رفتند سراغ یکی که هم کارمند دولت بود و هم حدودا چهل سالش بود و خطیب خوبی بود اما وقتی هیئت امنا بهش پیشنهاد امام جماعت مسجدو دادند، متاسفانه شرط کرده بود که هم منزل میخوام که دیگه کرایه خونه ندم و هم بتونم خونمو که جای دیگه است، بدم اجاره و از اجاره اون خونه هم منتفع باشم!
محمد با تعجب و ناراحتی گفت: ای داد بی داد!
دکتر گفت: آره متاسفانه ... مردم هم میشینن مقایسه میکنن. بین آقای اصل و این حاج آقا مقایسه کردند و این شد که رفتند درِ خونه اصل و با قسم و آیه و بالله ازش خواستن که بیاد امام جماعت بشه. چون دیگه با شرط و برخوردی که اون حاج آقا کرده بود تصمیم گرفتند سراغ آخوند نروند و الان که حدود 25 سال هست که از این ماجرا میگذره، این مسجد دیگه به خودش آخوند ندید.
محمد گفت: واقعا جای تاسف داره. از این آقای اصل بگو!
دکتر اجازه گرفت و کُتش درآورد تا راحتتر صحبت کنه. گفت: هیچی. اصل به زور وایساد جلو و نماز خوند و الان هم 25 ساله که این پیرمرد 82 ساله امام جماعت اونجاست.
مجید زیر لب گفت: خدا به خیر بگذرونه!
دکتر گفت: تا اینکه به همکارم گفته بودید که دارین رو هلدینگی کار میکنین که از طرف بهایی ها مامور شده کلیه هزینه ها و مخارج صد سال زندگی بهایی هایی را بده که قراره وارد ایران بشن.
محمد گفت: و اسم این آقای اصل در اساسنامه این هلدینگ، به عنوان موسس و سهامدار اصلی وجود داره.
دکتر گفت: دقیقا! و این ینی پیرمردی که اگه ببینیش فکر میکنی داره از طرف موسسات خیریه زندگیش اداره میشه، از بس ظاهر و سر و وضع ساده ای داره، موسس و سهامدار بزرگ این شرکته است.
مجید گفت: و این ینی یک عمر هست که داره همه رو گول میزنه و دستش تو دستِ بهایی هاست و ...
و محمد تیرِ خلاص را شلیک کرد و فورا گفت: و اصلا خودش بهایی هست و مهره اصلی و اقتصادی بزرگترین جابجایی بهاییت در طول تاریخ، همین بابایی هست که مثلا خیلی مهربونه و به زور انداختنش جلو و شده امام جماعت مسجد!
جلسه در سکوت بدی فرو رفت. محمد رو به دکتر کرد و گفت: شما نکته تکمیلی دارین؟
دکتر گفت: در طول این سالها همه اصل رو به عنوان یه پیرمرد بازنشسته و موجه میشناختند و چون خیلی بی حاشیه بود، کسی پیگیری نکرده بود که اصلا شغلش چیه و هر روز کجا میره و میاد و این چیزا!
محمد گفت: دکتر به همکاری شما بیشتر نیاز دارم. میدونم سرتون شلوغه اما لطفا بیشتر برای ما وقت بذار.
دکتر بلند شد و در حالی که داشت کُتش میپوشید گفت: چشم. به محض دستور شما خدمت میرسم. امری ندارین؟
خدافظی کرد و رفت.
محمد به سعید و مجید گفت: خب اینم از پیشینه آقای اصل! با یه پیر مُهره عوضی و کارکشته روبرو هستیم. مجید از خانوادش خبر داری؟
مجید گفت: بله. یه دختر داره که بیست ساله خارج از کشور زندگی میکنه و در طول این بیست سال هم به ایران نیومده و ظاهرا پناهنده شده به انگلستان. یه دختر دیگه داره که قبلا استاد دانشگاه بود اما استعفا داد و دو تا موسسه تاسیس کرد.
سعید گفت: یکی از موسسه ها مربوط به تربیت بازیگره و اون یکی هم تخصصش در فیلنامه نویسی است.
محمد گفت: خانواده خاصی هستند. مجید لطفا شما رو پرونده دخترش که خارج از کشوره کار کن. کیه؟
ه ای را به نیت دیدار مجدد با امام زمان آغاز کرد.
در روز آخرین چله، پیرمردی را دید که او را به اسم صدا کرد و گفت: آقای رفیعی، امام زمان به شما سلام رساند و گفت: دیدار ما فعلا میسر نیست، اما به دیدار نائب ما خواهی رسید.
دکتر رفیعی تعجب کرد، این شخص که بود؟! از کجا می دانست...
همان روز با او تماس گرفتند وگفتند: به همراه دیگر جانبازان برای افطار به خدمت رهبر انقلاب خواهید رسید و در آنجا خاطرات را نقل خواهید کرد.
چند روز بعد، دکتر رفیعی به دیدار نائب امام نائل شد.
ایشان میگفت: دیگر یقین پیدا کردم که ولی فقیه، نائب امام عصر عج است.
📙برگرفته از کتاب منتظر. خاطرات جانباز شهید دکتر رفیعی
آقاتنها نیست
🌱اِنَ اللهَ مَعَ المُتَقین🌱
کجاست؟ چیکار میکنه؟ خانوادش کیَن؟ همه چی درباره دختره میخوام.
مجید چشم گفت. محمد رو به سعید گفت: از بابک برام بگو!
سعید گفت: ماموریتی که ثریا به بابک داده، یه جوریه. اولا اینکه حدسمون درست بود. بابک رو از بازی زندیان و انتقالش به ایران و این حرفا خارج کرده. ثانیا خودِ بابک هم نمیدونه قراره چی ازش بخواد! فقط میدونیم که با تغییر فازی که در ماموریتش پیش اومده، اگر هم لیست خاصی وجود داشته باشه، دیگه دستِ بابک بهش نمیرسه. یا حداقل دراین مرحله خیلی بعیده.
محمد پرسید: مگه داره چیکار میکنه؟ به چی مشغوله بابک؟
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
بابک روبروی یک تلوزیون بزرگ و مجهز نشسته بود و در حال تماشای سریال هالیوودی، هر از گاهی هم تخمه میشکست و میخورد. دقایق آخر سریالی بود که داشت تماشا میکرد که ناگهان در باز شد و ثریا وارد شد. بابک جلوی پای ثریا بلند شد. ثریا پرسید: خب؟ چیکار کردی؟
بابک گفت: ده تا سریالو دیدم. اینم دهمیش بود که تموم شد.
ثریا نشست رو مبل و به بابک هم گفت بشینه. ثریا گفت: از اینا چی دستگیرت شد؟
بابک گفت: والا من که ... چی بگم ... خیلی فیلم شناس نیستم ... ولی خداییش خانم اگه به اینا میگن زن، به خارمادر ما تو ایران چی میگن؟
ثریا سری به نشان آفرین و تایید تکان داد و با ته خنده ای که گوشه لباش بود گفت: آفرین ... خیلی خوبه ... نگو فیلم شناس نیستی ... اینی که الان گفتی، نتیجه خیلی جالبیه. من این ده تا سریالو به بیست نفر دادم تماشا کنند. زن و مرد و پیر و جوون. همشون یه جورایی همین حرف تو رو زدند. از نقشی که این زنها داشتند خوششون اومده بود و تعریف کردند.
بابک گفت: خانم ینی این الان حرف درستی بود که زدم؟ من فقط حسمو گفتم!
ثریا از سر جاش بلند شد. بابک هم بلند شد. به بابک گفت: تو آخرین نفری بودی که این ده تا سریالو بهش نشون دادم و ازش نظرخواهی کردم. با خودم گفتم اگه این جوونِ غیر سینمایی، نظرش مثل بقیه بود، درسته و خطو درست انتخاب کردم. که دیدم خوشبختانه نظر تو هم همینه.
بابک سری تکون داد و با خنده گفت: خب خدا رو شکر. کار من تو این بخش تموم شد؟
ثریا گفت: تازه شروع شد. اطلاعات کامل و دقیق این ده تا سریالو از حلما بگیر و به ایمیل زندیان برسون.
بابک با خوشحالی گفت: چشم خانم. هستن؟ نرفتن هنوز؟
ثریا گفت: این اطلاعات رو بهش برسون. از فردا هم بگرد و یه دفتر خوب برای سه ماه اجاره کن. خودتم اونجا مستقر بشو. حلما برای مرتب کردن و چینش وسایلش میاد اونجا. خودت کلِ این سه ماه اونجا باش.
بابک گفت: چشم. نپرسم که قراره کاربری اون دفتر چی باشه و مکان را بر اساس روحیات و کلاس چه مدل آدمایی انتخاب کنم؟
ثریا که به در نزدیک شده بود و داشت میرفت، رو به بابک کرد و گفت: یه دفتر شیک و جذاب سینمایی. برای جلسات خصوصی و مشورتی با اهالی سینما.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
دو هفته بعد-لندن
سوزان اون روز بعد از اینکه از باشگاه اومد، باید فورا آماده میشد و میرفت. دید اگه چند دقیقه دیگه بمونه، میتونه نمازشو بخونه و بعدش با خیال راحتتری بره. رفت وضو گرفت و شالِ آبی فیروزه ایِ مخصوصی که داشت برداشت و سر کرد. وقتی مطمئن شد که وقتشه، الله اکبر گفت و نمازش رو شروع کرد. بعد از نماز، با اینکه ضعف کرده بود، نشست و تسبیحاتش رو گفت و بعدش کیفشو برداشت و رفت بیرون.
یک ساعت بعد، در اتاق پیتر نشسته بود. پیتر گفت: همون طور که گفتیم، قرار نیست اتفاقی بیفته و با کله بریم تو اشتباهات و تصمیمات مریم و آلادپوش. اما قراره بازی کنیم تا حرف شاهزاده و پیمان نوین زیر سوال نره.
سوزان گفت: حدس زدم دعوت از آلادپوش به جشن تولد دختر شاهزاده صرفا یه جور بازیه که بگیم خیلی مهم هستن.
پیتر گفت: ما نظرمون این بود که مریم بیاد. ولی بخاطر جوّ تبیلغاتی و درز اطلاعات و هزینه سنگین حفظ امنیتِ جشن تولد صلاح نبود. اما گفتیم آلادپوش بیاد که ...
سوزان فورا گفت: که هم مثلا از اونا یه نفر اومده باشه و عریضه خالی نباشه. و هم احتمالا اعلام حمایت معنوی و رسانه ای داشته باشیم از حرکتی که قراره سازمان مجاهدین با تجزیه طلب ها انجام بدن.
پیتر گفت: دقیقا. میخوایم همون شب مهمونی بهشون اعلام کنیم تا نگن اینا فقط گفتن پیمان نوین میبندیم اما حمایت نمیکنند.
سوزان لحظه ای سکوت کرد و بعدش گفت: حالا کِی هست این جشن تولد؟
پیتر گفت: فرداشب.
سوزان پرسید: قراره آلادپوش سخنرانی کنه؟ چون ازم خواسته یه متن سخنرانی براش آماده کنم!
پیتر خنده ای کرد و گفت: خب براش آماده کن. اما کوتاه.
سوزان نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت: دیگه این خیلی تو مُخه.
ادامه دارد...
@hadadpour
دوست داری نزدیکترین فرد به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله باشی؟!🌹
🔴 #پیامبر_صلیاللّهعلیهوآله:
💠 نزدیکترین شما به من در قیامت کسی است که با #همسر خود به #نیکی رفتار نماید.
📙وسائل الشیعه،ج۱۲،ص
خاطرات یکی ازجانبازان عزیز🇮🇷
دکتر محمود رفیعی در سال ۱۳۸۴ چل