#هر_پنجشنبه_یک_خاطره
شما هم توی صف نون با سکه آجر دیوار رو سوراخ سوراخ میکردین؟!
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #حال_خوب #دهه_شصت #نان #نانوایی #صف_نون #صف #زندگی #خوشبختی #بازی #گذشته #دل_خوش #دهه_شصت #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #تصویرگر_خاطرات #نقاش_خاطرات #علی_میری #procreate #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کجایی بیبی؟
الان که پیش هم نیستیم، شبها با کی حرف میزنی؟ کی پیشته؟
بیبی کسی هست سرشو بذاره روی پات و آروم بخوابه و تو موهای شقیقهشو نوازش کنی؟
کسی هست که وقتی ناراحته، دعواش کردن، قهر کرده، یا ترسیده بیاد پیشت آرومش کنی؟
الان کیو نصیحت میکنی؟
بیبی همیشه میگفتی «غصه نخور... بزرگ میشی یادت میره». بیبی من چقدر باید بزرگ بشم که غصه نبودنت یادم بره؟
راستی بیبی... سرمایی بودی... حواستم به همه بود که سردشون نشه... الان کجایی؟ اونجا سرد که نیست؟ کسی هست روتو بکشه سرما نخوری؟ کسی هست برات یه فنجون چایی بیاره؟
بیبی، شبها کی به صدای ناز قرآن خوندنت گوش میده و کیف میکنه؟
بیبی... وقتی بودی که قدرتو ندونستم...
شب قدره بیبی ... حواست هست برا من دعا کنی؟ میشه دعا کنی؟
الهی این شبها بهترین مقدرات برای همه شما عزیزان رقم بخوره... الهی خدا همه عزیزانتون رو براتون نگه داره و همه رفتگان رو غرق رحمت کنه.
التماس دعا
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #حال_خوب #دهه_شصت #پدربزرگ #مادربزرگ #بی_بی #خوشبختی #شب_قدر #گذشته #دل_خوش #دهه_شصت #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #تصویرگر_خاطرات #نقاش_خاطرات #علی_میری #procreate #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
#هر_پنجشنبه_یک_خاطره
یکی از تفریحات زمان کودکی ما که تقریبا عمومیت هم داشت، خوندن بود. انواع کتاب و مجله.
روزها رو میشمردیم که شماره بعدی نشریه که دوست داریم بیاد و بخونیم. کیهان بچهها اون زمان خیلی طرفدار داشت و انصافا هم خیلی دلچسب بود. من اما انواع نشریات از هر شکل و مدلی میخریدم و میخوندم. دانستنیها، دانشمند و فکاهیون بالای لیست ردهبندی من بودند. البته خیلی از مطالبشو نمیفهمیدم ولی به شدت دوست داشتم. از کیوسک مطبوعات که میخریدم به خونه نرسیده تقریبا تموم میشد!
یک کتاب فروشی هم اول بازار امام رضای مشهد بود به اسم کتاب فروشی فردوسی. یک مرد دوست داشتنی و مهربون هم صاحب کتاب فروشی بود. من کارم شده بود این که هر روز برم جلوی پیشخون مغازه و کتابهای رنگارنگ و خوشگلی که اغلب آثار ژول ورن بود و جلدشون با تصاویر زیبای مرحوم صادق صندوقی مزین شده بود نگاه کنم و کیف کنم. هر از گاهی هم پولم میرسید و یکی میخریدم و میخوندم.
یه سری کتاب دیگه هم بود اون زمان به ترجمه آقای کاظم فائقی که خیلی جذاب بود. کار و سرگرمی در خانه، اسرار شعبدهبازی و چندتا کتاب دیگه که ساعات زیادی رو میشد باهاش سرگرم شد.
کاش میتونستم اون لذتها، اون بوی کاغذ کتاب و جوهر چاپ مجله... عطر داخل کتابفروشیها... و اون اشتیاق و خوشی رو هم نقاشی کنم... حیف...
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #حال_خوب #دهه_شصت #مطالعه #کتاب #مجله #کیهان_بچه_ها #دانستنیها #خوشبختی #گذشته
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
هدایت شده از دوران کودکی
#بازنشر به مناسبت فصل شیرین و نوچ توت
صدای بابا: گرفتین...؟ بزنم؟...
و بعدش باران توت و جیغ ما بچهها... شولولولوووووو....
و مسابقه برای برداشتن توتهای سفیدتر و تپلتر از رو زمین
جای مادربزرگم با پارچ پر از دوغ محلی خالی... جای بابابزرگم
خالی که کلی توت تو ظرف کنه برا همسایهها...
فصلها میگذرند، درختها توت میدن، ولی خوشی گذشته توی همون زمان موند و تکرار نشد.
#تصویرسازی #خاطرات #خاطره #خاطره_بازی #خاطره_بسازیم #نوستالژی #قدیم #کودکی #توت #توت_تکانی #دوران_کودکی #دوران_قدیم #گذشته_ها #یادش_بخیر #علی_میری
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یک چیز جالب در قدیم این بود که آدمها کمتر از الان حالشون رو به عناصر بیرون از خودشون گره میزدن. نمیدونم... شاید یه پختگی، یک بینش... یک چیزی بود که داشتن و با وجود اون، با هر سطح از امکانات کنار میومدن و با همون شرایط سعی میکردن زندگی کنن.
اون موقعها هم زنها و هم مردها، برای این که جایگاه خودشونو ارتقا بدن، توی کورس رقابت بیشتر بخر وبیشتر داشته باش نمیافتادن. در عوض تلاش میکردن دانش یا مهارتهای خودشونو بالا ببرن.
حتما قدیمیترها یادشون هست که مثلا دستخط خوب داشتن چقدر اهمیت داشت. یا مثلا اشعاری که شخص به یاد داشت و میتونست در شرایط مقتضی بخونه.
بابابزرگ خدابیامرز من هم خیلی براش مهم بود که ما نوهها از همین دست فرهیختگیها به دست بیاریم! برامون وقت میذاشت و کتاب میخوند. یا مثلا یه سری امکانات برامون تهیه میکرد که بتونیم مهارتهای هنری یا فنیمون رو ارتقا بدیم.
خدابیامرز همیشه بهمون اهمیت میداد و برامون وقت میذاشت.
بابابزرگ ممنونم ازت... هر جا هستی روحت شاد.
پ.ن: بابت تاخیر در پست این هفته عذر میخوام. تمام هفته مشغول ساخت و ساز و نجاری بودم! 😊
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #حال_خوب #دهه_شصت #مطالعه #کتاب #پدربزرگ #خوشنویسی #خوشبختی #گذشته #دل_خوش #دهه_شصت #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #تصویرگر_خاطرات #نقاش_خاطرات #علی_میری #procreate #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یه شب خنک توی یه تابستون گرم...
یه حیاط جارو شده و باغچه آب داده شده... با عطر خاک خیس و اطلسیها و شببوها
یه قالیچه پهن شده و چندتا تشک و پتو و بالش با خنکای لذت بخش اولشون
چندتا مهمون و بچههاشون...
و مخصوصا یکی دو تا از بزرگترا که هنوز شیطنت کودکی یادشون نرفته و حسابی پایهن!
آخر تفریح و عشق و حال بود!!
تا پر و پنبه توی بالش و متکاها روی سر و کلههامون خالی نمیشد بیخیال نمیشدیم!
یادش به خیر واقعا
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #حال_خوب #دهه_شصت #حیاط #خواب #شبهای_تابستان #خوشبختی #گذشته #دل_خوش #دهه_شصت #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #تصویرگر_خاطرات #نقاش_خاطرات #علی_میری #procreate #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دلم صبح تابستون میخواد...
روی تراس خونه بابابزرگم...
بیدار شدن توی هوای سرد صبحگاهی، ولی زیر یه لحاف گرم و سنگین.
بابابزرگم سر صبح باغچهها رو آب داده و بوی باغچه خیس و گل محمدیهایی که مادربزرگم چیده و توی سبد ریخته فضا رو پر کرده.
سفره صبحونه پهن شده و چای تازهدم...
و رادیوی همیشه روشن بابابزرگ و صدای دلنشین عباس شیرخدا... که یک روز پرتکاپوی دیگه رو وعده میداد.
دلم لحظه لحظه شادیهای بیبهانه کودکی رو میخواد، در عصری که نه پدربزرگ هست، نه مادربزرگ نه اون تراس و نه حتی اون خونه...
دلهاتون پر از شادیهای بیبهانه...
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #حال_خوب #دهه_شصت #تراس #حیاط #خواب #تابستان #صبح_تابستان #خوشبختی #گذشته #دل_خوش #دهه_شصت #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #تصویرگر_خاطرات #نقاش_خاطرات #علی_میری #procreate #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تایم لپس کار پست قبلی
با صدای دلنشین عباس شیر خدا
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یکی از قشنگیای عالم کودکی قوه تخیل بچههاست و این که بین خیال و واقعیت عملا مرز دقیقی وجود نداره.
همه ما توی بچگی داستانهایی شنیدیم که – هر چند بزرگترها سعی داشتن بگن داستانه و دروغه – باز ما دوست نداشتیم واقعی نباشه. قصههای جن و پری، جمبل و جادو، بزرگنماییها و اغراقهای افسانههای کهن... همه و همه برای ما واقعی و جذاب بود.
کنار این داستانها، چیزهایی بود که خودمون سر هم میکردیم! چیزهایی که هیچ مبنایی هم نداشت و کاملا زاییده خیال خودمون بود! مثلا کافی بود توی یک محله، یه خونهای باشه که توش کسی زندگی نکنه... چه داستانهایی که دربارهش نمیساختیم! مخصوصا اگر این خونه ظاهر غیر معمولی هم داشت، مثلا شیشههایی که به مرور شکسته بودند یا علفهای بلند و وحشی توی حیاطش!
یا مثلا پیرزنی که در محله ما زندگی میکرد و ظاهر و رفتارش غیرعادی بود و نشون از این داشت که بنده خدا مشاعرش رو از دست داده. یه پیراهن زنونه تنش بود و بیژامهای با پاچههای کوتاه، یه چادر که سهل انگارانه روی سرش مینداخت و هیچ نقشی در پوشاندن موهای آشفته حنایی رنگش نداشت. همیشه هم با خودش حرف میزد و راه میرفت.
تمام چیزی که ما از این پیرزن دیده بودیم همین بود ولی ما ازش خیلی میترسیدیم و این همش زیر سر قوه تخیلمون بود!
نمیدونید حرفهایی که ما به مرور دربارهش ساخته بودیم تا کجاها رفته بود! مثلا این که این پیرزن به بچهها خوراکی میده که برن خونهش و اونجا بچهها رو میخوره!
(ادامه دارد)
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دوران کودکی
یکی از قشنگیای عالم کودکی قوه تخیل بچههاست و این که بین خیال و واقعیت عملا مرز دقیقی وجود نداره. ه
معمولا هم روی این جور سوژهها توی محل خیلی سریع اسم گذاری میشد... اسمهای خلاقانه و بعضا خندهداری که باز هم ساخته و پرداخته ما بچهها بود!
کارایی دیگه این جور چیزها توی زندگی اون موقع، دستاویز مامانهای بسیار مهربان بود برای منکوب کردن کودکان دلبندشان!
جملات لطیفی مثل:
- اگه اذیت کنی میگم «ننه لولو» بیاد هاااا....
- نکن وگرنه میگم نمکی بیاد تو رو ببره...
- گریه کنی «صغری دست درازه» صداتو میشنوه و میاد...
و از این قبیل ابزار تربیتی بسیار موثر و مفید که بعضا آثارش هنوز هم در نسل فرهیخته دوران ما دیده میشه!
سوژههای ترسناک کودکی شما چیا بودن؟ اسماشون چی بود؟
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه حس خوب...
برای من و تو
برای مایی که با زندگی معامله کردیم
ثانیه ثانیه عمر را در انبان روز و ماه و سال ریختیم و دادیم...
در ازای لَختی حال خوش...
این روزها همه نگران گران شدنند... گرانی نان، گرانی زر و ارز
و من چشم در چشم دنیا دوخته و خشمگین از بیانصافی این کاسب کهنهکارم... و کالایی که هر روز آن را گرانتر میفروشد.
عمرم را دادم، جوانیام را بخشیدم، سلامتم را گذاشتم...
از نفس افتادم بیانصاف...
مگر لحظهای دل خوش را به چند میفروشی؟
اصلا ببین... هر چه دارم مال تو...
در عوض چیز زیادی نمیخواهم...
شبی آرام... نسیمی ملایم، معطر به بوی سبزهزار...
و دلی شبیه خانهی کودکیام در آخرین روز اسفندماه؛ تمیز، روشن، با پنجرههای گشوده و پردههای کنارزده... در انتظار رسیدن بهار
فقط همین...
میفروشی؟؟
Music: Kiss the Rain - Yiruma
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
من عاشق تنوع و تغییرم.از بچگی همینطور بودم.به ویژه عناصر بصری.هر چیزی که می بینم،تغییر اون برام جذابه و تصاویر تکراری ملال آور،برا همین یکی از تفریحاتم در بچگی(درگوشی میگم:و حتی گاهی الان)این بود که محیط تکراری اطرافم رو توی آینه نگاه کنم و از این که همه چیز جهتش عوض شده لذت ببرم
ولی اوج این تنوع اوقاتی بود که خونه زندگیمون به هم میریخت!یا با مهمان،یا خونه تکونی و یا از همه بهتر:با رنگ آمیزی در و دیوار خونه
خونه خالی شده از وسایل،جابجا شدن جای خوابیدن و غذا خوردن،اکوی صدا توی اتاقهای خالی،مجاز بودن نقاشی روی دیوارها،رنگ جدید،همه و همه جذاب بود
خوشبختانه خونه ما(که در کودکی من حدود60سال سنش بود)مثل خیلی از خونه های قدیمی،متاثر از شرایط جوی و رفتارهای چند کودک پر انرژی،زود به زود نیاز به نقاشی پیدا میکرد
مرد نازنین و مهربانی نقاش خونه ما بود
بلند قدترین آدمی که من تا اون روز میشناختم.آرام و با حوصله.انقدر که گاهی ما بچه ها اذیتش میکردیم.رنگها رو قاطی میکردیم یا ازش میخواستیم بذاره ما هم رنگ بزنیم و همیشه هم با آرامش باماهمراهی میکرد.یه بار بنده خدا خم بود و کار میکرد و من روی پشت شلوارش نقاشی کشیدم(خدایا توبه)
اون روزها خیلی روزهای شیرینی بود و من هر روز نگران بودم کار حسین آقا نقاش تموم بشه
شاید باورتون نشه ولی دلم خیلی برای حسین آقا تنگ شده
حسین آقا،تو فقط خونمون رو رنگ نزدی، بخش بزرگی از خاطرات کودکی من به رنگ حسین خسروی مزین شده
الهی پیش خدا هم بلندقدترین مردی باشی که من میشناسم.روحت شاد
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
در دوران تحصیل، من دانش آموز بی انضباطی نبودم. درس هام هم بد نبود. تجربه شاگرد اول و دوم و جایزه دانش آموز برتر هم داشتم. ولی مدرسه برام همیشه چیز ناخوشایندی بود. نه بخاطر اتفاقات بد بلکه به این خاطر که مدرسه فضای بسیار محدود کننده ای داشت و اساس سیستم آموزشی جایی برای خلاقیت و تفاوت آدمها قائل نبود. دانش آموز باید در چهارچوب مشخصی قرار می گرفت و به نتیجه ای می رسید که قبلا سیستم براش تعریف کرده بود. هر رفتاری خارج از این چهارچوب با رفتارهای قهریه یا تمسخر مواجه می شد.
ولی اتفاقی هم بودند که تلخی این فضا را مضاعف می کردند.
(خاطره ی این عکس، در پست بعدی به عکس ضمیمه می شود. خواندنش خالی از لطف نیست...)
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دوران کودکی
در دوران تحصیل، من دانش آموز بی انضباطی نبودم. درس هام هم بد نبود. تجربه شاگرد اول و دوم و جایزه دان
کلاس اول (یا دوم راهنمایی) بودم و معلمی داشتیم که هم برای درس اجتماعی و هم علوم می آمد.
کمی مسن بود و کم حوصله. بارها پیش میومد که نیمکت آخر کلاس رو خالی می کرد و می خوابید و می گفت همه نوبتی از روی کتاب بخونیم. آخر کلاس هم تکلیف خونه می گفت و می رفت.
یک بار بچه هایی که تکلیف نداشتن رو به خط کرد جلوی تخته. من هم جلسه ی قبلش غائب بودم و اشتباها تکالیف درسی رو نوشته بودم که مد نظر معلم نبود. لذا من هم رفتم توی صف!
معلم شلنگ گاز مخصوصش رو برداشت و با خنده داد دستر نفر اول صف و گفت شلنگ رو آوردم زیارتش کنید... ببوسش! طفل معصوم بچه هم فکر کرد شاید قضیه داره با شوخی جمع میشه... با خوف و رجا شیلنگ رو بوسید و به خواست معلم داد به نفر بعدی... این مسخره بازی همراه با لبخند رضایت معلم ادامه داشت تا رسید دست من. من بدون این که شیلنگ رو نگاه کنم رد کردم به نفر بعدی. معلم گفت ببوسش... هیچی نگفتم. معلم نگاهشو از روم برنداشت و لبخندش محو شد. بهم گفت برو ته صف. مراسم شیلنگ بوسان که تمام شد، معلم رفت سراغ نفر اول و گفت دستتو بگیر... و بی اعتنا به خواهش و التماس بچه ها، شروع کرد به کوبیدن شیلنگ به کف دستشون. روند هم به این شکل بود که به هر دستی می زد، چون درد خیلی زیادی داشت، بچه ها ناخودآگاه دستشون رو زیر بغل یا بین رونها میذاشتن و معلم در این فاصله دست دیگر رو مورد عنایت قرار می داد.
نوبت من شد... نگاه معلم هنوز یادمه. چشمهای روشنی داشت که بخاطر سنش، هاله ای خاکستری دورشو احاطه کرده بود.
گفت پس شیلنگ رو نمی بوسی... منم فقط دستمو دراز کردم.
دستشو بالا برد و با شدت پایین آورد. یه درد وحشتناکی توی تمام دستم پیچید... ولی به هر سختی ای بود دستمو نکشیدم. همون طور روی هوا نگه داشتم و سعی کردم هیچ دردی در چهره م دیده نشه.
خوشبختانه خشمم بیشتر از دردم بود و مانع ریختن اشکم شد. معلم در حالی که عضلات اطراف دهانش منقبض شده بود نگاهی کرد و دوباره ضربه شو روی همون دست فرود آورد. باز هم به روی خودم نیاوردم... و این کار شش بار تکرار شد! سه ضربه روی هر دست ...
و من فقط نگاه کردم.
فقط نگاه کردم و اشکهامو در تنهایی ریختم...
ما همون نسلیم. همونی که رفتار بیمارگونه معلم رو تحمل کردیم و در بهترین وضعیت خوشحال بودیم که با تحملش، معلم رو از لذت محروم کردیم!
ما همونایی هستیم که رفتار ناشایست دیدیم و به احترام معلم سکوت کردیم و اشکهامونو در خلوت ریختیم.
همونایی که کتک خوردیم و همزمان احساس گناه هم داشتیم. احترام معلم واجب بود... نوعش و عملکردش مهم نبود... معلم جایگاهی بود که هر کی می نشست احترامش واجب می شد.
و ما همون نسلیم که چند روز یا چند ماه بعد از تحقیر شدن و کتک خوردن از معلم، روز معلم براش گل و هدیه می بردیم مدرسه و بهش تبریک می گفتیم.
ما همون نسلیم که با سکوتمون، به زورگویی بقا و قوت دادیم.
هنوز همونیم...
پ.ن: این خاطره از یک معلم یا یک نوع خاص از معلمه... جایگاهی که من برای معلم قائلم، هیچ ارتباطی با چنین افردای نداره. دست تک تک معلمهای واقعی رو می بوسم.
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم بارون میخواد
یه بارونی که همه جا بباره
همه سرزمینها همه اقلیمها
بارونی که مرزها رو بشوره و پاک کنه
بارونی که همه باروتها رو خیس کنه و از کار بندازه
بارونی که کارخونهها رو خاموش کنه و موتورها رو از کار بندازه
بارونی که بزنه آنتنها، شبکهها، اینترنتو قطع کنه
بارونی که مسابقات و رقابتها رو تعطیل کنه
بارونی که باعث تعطیلی همه مدرسهها، بانکها و ادارهها بشه
بباره و بباره
بشوره و ببره
مردم بریزن بیرون، همه خیس خیس بشن، همه شسته بشن
تمیز تمیز... نه خشمی بمونه به تنشون و نه خستگی
نه یأس.. نه آرزوهای گنده گنده
نه تکبری و نه طمعی
نامهربونیا رو ببره... خودخواهیها رو پاک کنه...
دلها خیس و نرم بشه
به لب همه لبخند بیاره
برای اولین بار همه رو کنار هم جمع کنه... شونه به شونه
هیشکی بالاتر نباشه، هیشکی پایینتر نباشه، هیشکی روبروی کسی نایسته
همه دست همو بگیرن و رو به آسمون هورا بکشن و بخندن
بخندن
قهقهه بزنن
اشک شوق بریزن
دیونه بازی دربیارن
قربون صدقه هم برن
اون روز، زیر اون بارونه که میفهمیم این همه قرن بدون بارون چقدر بدبخت بودیم
اون روز تازه زندگی شروع میشه
یه روز بارون میاد.. من میدونم... میاد
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
صدای جیر جیر گاری زنگ زده آقا سید -کارگر شهرداری محلمون - که میومد، پشت سرش صدای قوری بیبی هم شنیده میشد:
- علی، بیا مادرجون این چایی رو ببر برا آقا سید.
- کار دارم بیبی... حالا امروز چایی نبرم چی میشه؟
- نه مادرجون، بنده خدا زحمت میکشه گناه داره... اگه نمیبری خودم ببرم؟!
و اینجوری بود که یه محله، از زن و مرد و پیر و جوون اغلب با هم در ارتباط و تعامل بودن. هوای همو داشتن. این یک فضلیت برای افراد خاص نبود، یک فرهنگ و عرف همگانی بود. آدمها نسبت به هم بیتفاوت نبودن. از حال هم خبر داشتن و اگه میتونستن به درد هم میرسیدن. اجتماعهای کوچیکی که به هر دلیل شکل میگرفت، محل باخبر شدن از حال همدیگه بود. یه دستفروش یا وانتی که میومد توی کوچه، زمینه احوالپرسی طولانی زنان محله فراهم میشد! یا مثلا صلاة ظهر یا غروب که مسجد میزبان اهل محله بود، یه جور دیدار و با خبر شدن از اوضاع احوال همسایهها بود. فضولی و غیبت هم میشد، ولی اینها جزو آفتهاش بود. اگه یکی یه روز یه مشکلی میخورد، از نبودن پیاز تو خونهش تا تهیه جهیزیه برا عروسی دخترش، میدونست که تنها نیست و میتونه روی کمک و حمایت بقیه حساب کنه.
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
توی خیلی از خونههای قدیم اتاقهایی بود که بینشون یه رشته در بود و وقتی اون درها رو باز میکردیم، یه اتاق بزرگ درست میشد.
این حالت کم و بیش برای آدمها هم بود. همه دنیای شخصی خودشونو داشتن و هر کسی کار و زندگی خودشو. ولی مثل اتاقهای قدیم بین آدمها هم دیوار نبود. یه در بود که خیلی وقتها باز میشد و مجموعه دنیای آدمها در کنار هم، یک دنیای واحد بزرگ رو میساخت. دورهمیها، یه آبپاشی حیاط و یه تیکه فرش یا زیرانداز، ما رو دور هم جمع میکرد. توی این جمعها اگه کسی حالش خوب نبود بقیه درِ بین خودشون و اونو باز میکردن و کمکش میکردن که توی خودش نمونه. با جملاتی مثل: «غصه نخور، یا خودش میاد یا نامهش» یا «سخت نگیر، سختیش همین صد سال اوله»...
اون موقعها حال اطرافیان مهم بود و حضور موثر بزرگترها یا همون ریش سفیدی خیلی در بهبود حال سایرین به چشم میومد.
درسته این روزا خونهها بیشتر از این که کنار هم باشه، روی همه... درسته که بعضیا پایینتر و بعضیا بالاترن، ولی به نظرم میشه یکی از دیوارهای بین خودمون و اطرافیان رو برداریم و جاش در بذاریم. دری که هر وقت لازم بود به راحتی بازش کنیم و یه دنیای بزرگتر رو تجربه کنیم.
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
قدیما که ریتم زندگی کندتر بود و زمان کش میومد، مجبور بودیم یه جورایی خودمونو سرگرم کنیم.
هر چند وقت یه بار تب یه چیزی فراگیر میشد و همه میرفتیم سراغش.
یه مدتی کوبلن مد شد.
یه دورهای درست کردن آینههای تزیینی رنگی
مدتی خریدن کیتهای الکترونیکی و ساختن مدارات مختلف، چشمک زن، تقویت آنتن، کلید صوتی، ...
و کلی چیزای دیگه که حتما شما هم یادتون میاد.
ولی شاید خیلی قبلتر از اینا، زمانی که من حدود ده سال یا کمتر داشتم، تقریبا هر پسری یه کمون اره (اره مویی) داشت و الگوهایی که روی تخته سه لایی پیاده میشد و با برش و سر هم کردنش میشد یک سازه چوبی درست کرد. برج ایفل و انواع دایناسورها از معروفترین الگوهای موجود بود.
کاش این روزا بشه یه شکلی بچهها رو ترغیب کرد که کارهای اینجوری هم انجام بدن. اصلا خاک بازی کنن. یه گلدون و چهار تا دونه تخم گیاه بدیم دستشون بکارن...
کارهای این چنینی نقش موثری در رشد کودکان داره ولی متاسفانه کمتر بهش پرداخته میشه.
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
خاطره این هفته رو تقدیم میکنم به تمام مخاطبین عزیز روستا نشین.
ارتباط آدمها با طبیعت یکی از چیزهاییه که به مرور زمان داره کمتر میشه و زندگی امروز ما، به اقتضای شرایطی که وجود داره (که البته خود ما آدمها بوجود آوردیم) امکان کمتری برای این ارتباط در اختیار ما قرار میده.
یکی از چیزهایی که در گذشته امکانش وجود داشت ولی امروز به سختی میشه حتی بهش فکر کرد، وجود تعدادی حیوون خونگی از جمله مرغ و خروس توی حیاط خونهس.
در دورهای ما هم توی حیاط خونهمون در مشهد، در کنار باغچه بزرگ و تعداد زیاد دار و درختش، چندتا مرغ و خروس داشتیم. حضور همین چندتا جانور ، و سایر پرندگانی که به خاطر وجود غذا، مهمان خونه میشدن چقدر لذتبخش بود.
انتهای حیاط خونه ما یک انباری بود پر از چیزایی که انگار قرنها اونجا بودن.
من اغلب میرفتم اونجا و ساعتها بازی میکردم. یه بار که داشتم مکتشف بازی میکردم(!)، یهو داخل یک جعبه، تعداد زیادی تخم مرغ پیدا کردم. معلوم شد یکی از مرغها نمیدونم به چه دلیل ترجیح داده بود به جای مکان اصلیش، بره و تخمهای نازنینشو در تنهایی و انزوای گوشه انبار دنیا بیاره!
و چقدر این گنج پیدا کردن شیرین بود!!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6