مَنأنا؟:)
در سرزمین یمن پادشاهی نیکوکار و بخشنده ای بود یه نام مرداس،پسری داشت که از خلق و خوی پدر بهرهای نبر
ضحاک ترسید و از فکر اینکه بخواد پدرشو بکشه دلش به درد اومد
پس به اهریمن گفت یه راه دیگه بگو
اما اهریمن گفت اگر کاری که گفتم رو انجام ندی یعنی پیمانت رو با من شکستی و دچار عذاب میشی.
اهریمن با این جور سخن ها تونست ضحاک رو فریب بده و سر انجام تو سر راه باغی که مرداس به اونجا برای عبادت می رفت چاهی عمیق حفر کرد و شب هنگام مرداس به باغ اومد و تو چاه افتاد و کشته شد .
خیلی ها می گفتن که تو تربیت ضحاک اسراری نهفته است مگر نه پسر هرچه چقدر هم بد کردار باشد به کشتن پدر دست نمی برد
خلاصه که ضحاک به جای پدر بر تخت پادشاهی نشست ، اهریمن که دید ضحاک داره باب میلش پیش میره خودش رو به شکل آشپزی جوان در آورد و در دربار آشپزی کرد
ضحاک از غذا های مختلف اون خیلی خوشش میومد
یه روز که از غذا خیلی لذت برده بود به آشپز گفت چه آرزویی داری تا برات برآورده کنم ؟
آشپز هم پاچه خواری کرد و گفت می خوام از شونه هات ببوسم و همین آرزوی منه
و داستان ضحاک مار بدوش از همینجا شروع میشه
همینکه شانه ی ضحاک رو بوسید به سرعت در زمین فرو رفت و ناپدید شد و دو مار سیاه از شانه های ضحاک روییدند
ادامه داره...
#شاهنامه
#جرعه یا چی
مَنأنا؟:)
ضحاک ترسید و از فکر اینکه بخواد پدرشو بکشه دلش به درد اومد پس به اهریمن گفت یه راه دیگه بگو اما ا
مار ها ضحاک رو خیلی اذیت می کردن و همین سبب ناراحتیش شده بود
تصمیم گرفتن که مار ها رو از روی شونه ی اون قطع کنن ،اما پس از مدتی مار ها مثل شاخه های درخت روییدن و رشد کردن
ضحاک که دیگه به تنگ اومده بود هرچی دکتر خوب می شناخت از این ور اون ور جمع کرد تا راه چاره ای بهش بگن
هر کدوم درمانی دادن ولی هیچ کدومشون اثری نکرد و فایده ای نداش
شیطان در لباس پزشکی دانا نزد ضحاک اومد و گفت
باید با این مار ها بسازی و تحملشون کنی و بهشون غذا بدی تا آروم و رام بشن
غذا هم باید فقط مغز انسان بدی تا شاید در اثر خوردن اون بمیرن و از بین برن
اهریمن قصد داشت تا با این نیرنگ جهان رو از مردم تهی کنه .
از این ورم اوضاع تو ایران به هم ریخته بود و هر طرفی جنگ برپا بود ، مردم دیگه از جمشید اطاعت نمی کردن و هر گوشه ایران یه عده ی برا خودشون فرمانروایی تشکیل داده بودن و برا خودشون سپاه تشکیل داده بودن و برای جنگ با جمشید آماده می شدن
ادامه داره...
#شاهنامه
#جرعه یا چی
مَنأنا؟:)
مار ها ضحاک رو خیلی اذیت می کردن و همین سبب ناراحتیش شده بود تصمیم گرفتن که مار ها رو از روی شونه ی
سپاهیان که دیدن اوضاع به هم ریخته است
از ایران به سوی تازیان رفتن،چون شنیدن بودن اونجا پادشاهی بزرگ و هولناک فرمانروایی می کنه ،در پی یافتن پادشاهی لایق به سمت ضحاک لشکر کشی کردند و او را ستودند و پادشاه ایران دانستند،
ضحاک هم از خدا خواسته اومد ایران سپاه بزرگی از ایرانی ها تشکیل داد و به جمشید حمله کرد
طوری که تو شاهنامه نوشته شده چو انگشتری کرد گیتی بر وی یعنی جهان رو برای جمشید مثل انگشتری سیاه تنگ و تاریک کرد
جمشید هم فرار کرد
کسی جمشید رو ندید تا صد سال بعد
که کنار دریای چین در حالی که گرفتار و اسیر پادشاه اژدها پیکر شده بود پیداش کردن
جمشید هم راهی پیدا نکرد و گرفتار شد
ضحاک هم لحظه ای به او امان نداد و جمشید رو با اره به دونیم کرد.
#شاهنامه
#جرعه یا چی
هدایت شده از صندوق🍄☁️
📪 پیام جدید
چرا اینقدر کم هستی تابستونه دیگه چیکار می کنی مگه
#دایگو