باران نجاتی| محنـــــــ💝ـــا
https://search.eitaa.com/?url=https%3A%2F%2Fvirasty.com%2FAlibahaadori
از زبان علمدار، روضه علمدار را بشنوید😭😭😭😭😭😭😭😭😭
#امام_حسین
#محرم
#حجاب
❇️محنا؛ مهنایتان❇️
https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
2.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋
قطعه جدید محسن چاووشی
به مناسبت محرم اباعبدالله، تکیه کوچک
#امام_حسین
#محرم
#حجاب
❇️محنا؛ مهنایتان❇️
https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
هدایت شده از از هر چمن،گلی 🌼🌸🌻🌸🌼
16.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 اکسیر اعظم اعظم اعظم الهی👆👆
👈🏻 انجامش بدید ؛ قول میدم بی بروبرگرد نتیجه می گیرید...
بحمدلله، ابالفضل العباس، گره گشایی کرد و جناب حاج سیدکاظم روحبخش، هم اکنون به سلامت در تهران هستند.
از همه دعاکنندگان، سپاسگزاریم، باب الحوایج، دعاگویتان❤️
#امام_حسین
#محرم
#حجاب
❇️محنا؛ مهنایتان❇️
https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا مشکتو تو آب زدی این بار با صدای حاج مهدی رسولی عزیز
#امام_حسین
https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
#محرم
#حجاب
❇️محنا؛ مهنایتان❇️
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭 وضعیت وخیم ایتام شهدای غزّه که حتی اشک مجری را هم درآورد.
🌺 به یاد دخترکان یتیم سیدالشهداء(ع) حامی ایتام شهدای غزه و یمن باشید.
🪴 کمک به ایتام شهدا غزّه از طریق شماره کارت زیر نزد بانک ملی به نام مرکز نیکوکاری انصار الزهرا(س):
💳| 6037-9979-5027-0075
(روی شماره کارت بزنید کپی میشه)
🪴 کمک به ایتام شهدا یمن از طریق شماره کارت زیر نزد بانک سپه به نام گروه جهادی اویس قرنی:
💳| 6273-8170-1007-2290
(روی شماره کارت بزنید کپی میشه)
🛑 تشکیلات تخصصی کمک به ایتام شهدای مقاومت و فلسطین🇵🇸
🆔 https://eitaa.com/joinchat/579141830C27424bd540
18.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برکت بسیار دارد روضه های خانگی
رحمت سرشار دارد روضه های خانگی
حاصل پربار دارد روضه های خانگی
با درونت کار دارد روضه های خانگی
«لکههای روی حروف»
پروپ توی دست دکتر فخریان روی سطح لغزنده ژل بالا و پایین می شد.گاهی با فشار و گاهی نرم.
_از کی حرکتشو حس نمی کنی؟
فروزان با پر روسری گوشه چشمش را پاک کرد.حروف بغض آلود هُل خوردند توی دهانش.
_از پریروز ظهر ...
دکتر با چشم های ریز شده وابروهای باریک کوتاه و درهمی که به زحمت جزئیات یک اخم عمیق را درست می کرد همانطور که محو مانیتور بود گفت:
_ضربان نداره... یه هفته صبر کن ممکنه خودش سقط شه اگر خونریزی نداشتی برو بیمارستان.
صدای دکتر توی گوشش فقط یک سوت ممتد بود.از روی تخت بلند شد.بچگی هایش هر چی برگ و گل چشمش را می گرفت می گذاشت لای صفحه های فرهنگ لغت عمید.جای لکه بعضی گل ها روی حروف کتاب مانده بود.یک هفته بعد بازش می کرد و گل های رنگارنگی که توی فشار کتاب خشک شده بودند را با ذوق می چسباند توی آلبوم کاغذی....حس می کرد شده شبیه فرهنگ لغت عمید.پر ازحرف.با گل ها و برگ هایی که توی دلش بین کاغذها خشک شده بود.باید یک آلبوم کاغذی از بچههایی که توی شکمش مرده بودند می ساخت....
برای سید مهدی پیام گذاشت...
«سلام عزیزم...
بازم شدی پدر شهید.»
حوصله خانه را نداشت.راه افتاد سمت حرم.در و دیوار سیاه پوشیده بود.چندم محرم بود؟اصلا یادش نمی آمد.
هوای خنک از لای پردههای مخمل ورودی بیرون می زد.با دست پرده را کنار زد و نگاهی به ضریح انداخت.این بار دیگر نه حاجتی داشت و نه درخواستی.دیگر حتی چشمهایش بچههای کوچک توی بغل زن ها را نمی دید.سهم او از مادر شدن همین چند هفته ای بود که بارها تجربه کرده بود.مثل کتابی که تا یک هفته گل ها توی بغلش ،لای صفحاتش می ماندند و از شدت فشار خشک می شدند.صدای آشنای سید مهدی او را کشاند سمت رواق. تن خسته اش را ول کرد گوشه ای و سرش که روی گردنش سنگینی می کرد را گذاشت روی زانوهایش.دیگر نیاز نبود نگران رژیم غذایی سفت و سخت چند هفته قبل باشد.دیر یا زود خودش سِقط می شد.سهم صفحه های او از گل ها و برگ ها فقط لکه های روی حروف بود.لکه های آبی و سبز و بنفش و ....
توی دلش به خودش می خندید.به لباس سبز کوچکی که گذاشته بود توی کیفش و از خدا خواسته بود به حق رباب ،بچه اش سالم باشد و بیاید حرم تبرکش کند،سال دیگر هم همین لباس ها را بکند تنش و بیاورد عزاداری شیرخواره ها...آن قدر خسته بود که حتی صدای گریه زن ها که رواق را گذاشته بودند توی سرشان رویش اثری نداشت.
سید مهدی داشت روضه وداع می خواند.رسیده بود به پرده آخر:«امام آمده بود خداحافظی.انگار چیزی جا گذاشته بود.دل توی دل مخدرات نبود
شلوار یمانی راه راه قیمتی را با نیزه پاره کرد که دشمن طمع نکند و پوشیدش.کمربند را روی کمرش محکم کرد.وسط التماس دخترها که می گفتند«نرو بابا» و لباسش را می کشیدند.چشم های امام گره خورد به نگاه بی رمق علی اصغر که دیگر حتی گریه هم نمی کرد.»
سید مهدی به اینجای مقتل که رسید،صدایش می لرزید.آه و ناله بچه دارهابلند بود.فروزان چادرش را انداخت روی صورتش.حواسش به رباب بود.به لباس هایش که بوی بچه می داد.بوی شیر.به سید مهدی که چقدر بابا شدن به قیافه اش می آمد....
_اهل معنا میگن تشنگی به علی اصغر اثر کرده بود و در هر صورت زنده نمی ماند.اما امام در چشم های او تمنای شهادت رومی دید....
رباب بچه را گذاشت توی بغل امام.امام نگاهی به موهای تُنُک روی سر علی اصغر انداخت به گردی صورتش.آمد خم شود بچه را ببوسد که حرمله با تیر سه شعبه ......
فذبح الطفل من الاذن الی الاذن ،من الورید الی الورید.....
به اینجای روضه که رسید مردها عین زن ها ضجه می زدند.وسط روضه سید یکی پیدا شده بود که حال و روزش بدتر از فروزان بود.حالا رباب باید علی اصغر را می گذاشت توی آلبوم کاغذی...با خاطراتی که عطرش روی لباس هایش مانده بود.خاطراتی که بوی شیر می داد.بوی بچه ....بوی موهای تُنُکی که روی آن سر گرد بارها بوسیده بودشان...
وسط ناله زن های شیرخواره دار داشت دنبالش می گشت.از روضه فهمید مادر علی اصغر رسیده پشت خیمه ها جایی که امام داشت زمین را با سر نیزه می کند.می خواست از پشت عبای رباب را بگیرد و نگذارد برود ...چشمه اشکش داغ شد،وسط صدای ضجه ها و ناله آدم ها
وقتی دستش رسیده بود به عبای رباب چیزی توی شکمش تکان خورد.باز هم تکان خورد...
رباب برگشته بود داشت نگاهش می کرد.علی اصغر توی بغلش بود.بوی شیر می داد....
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
*پسرها*
بسمالله
با یک دست پشت لباس محمد را گرفتهام و با دست دیگر توی صفحات درهم سایتها، دنبال نوحههای شب چهارم محرم میگردم. پسر کوچکم روی پایم نشسته و مدام دست میزند روی صفحه گوشی و مطالب را میپراند. محمد را کمی عقب میکشم تا بیشتر سرش را از پنجره بیرون نکند. آن یکی خودش را سُر میدهد توی چادرم و دستهای کوچکش را دور گردنم حلقه میکند. خوابش میآید. توی ماشینیم و من خدا خدا میکنم زودتر برسیم خانه. پسرها گرسنهاند. با فشار کنار پایم به چند ظرف یکبار مصرف سفید روی هم چیده شده، جایشان را محکم میکنم؛ بلکه تا تهرانپارس دوام بیاورند و چپه نشوند کف ماشین. دادن غذای نذری با آن قاشقهای پلاستیکی نرم و لبه تیز، یعنی فردا من باید چادرم را بشویم و کارواش ماشین را! پسرها با هم طبل و سنج دستهی عزاداریای را نشان میدهند و ذوق میکنند. پسر کوچکم در تماشای آنسوی پنجره ماشین، به برادرش میپیوندد. بالاخره میتوانم شعر بالا آمده روی صفحه گوشی را ببینم:
*به چه دردی بخورد بی تو پسر داشتنم*
همین یک مصرع مرا میکشد توی خودش. دیگر در ماشین نیستم. در این دنیا هم. بُعد زمان میشکند و من هزار تکهام. من تک تک لحظاتیام که در طول زندگی آرزو کردمْ دو پسر داشته باشم.
گمانم مادر دو برادر بودن، از توی روضههای کودکی همراه اشکهایم نشت کرده بود زیر رویاها و افکارم. حسین و عباس. قاسم و عبدالله. علی اکبر و علی اصغر. برادرهایی که مردان را وا میداشتند تا محکمتر سینه بزنند و زنها مثل پسر از دست دادهها گریه کنند. مادربزرگم هم مادر دو شهید بود. هنوز وقت دست کشیدن روی سنگ مزار شهدا پسر کوچکتر را به برادر بزرگترش میسپرد. پسر داشتن،برادر داشتن، برایم یک حمایت و امنیت مقدس داشت. به تقدس روضههای عباس بن علی.
وقتی پسر دومم به دنیا آمد، با حس غرور بچهگانهای حس میکردم در صحنه کربلا نقش مهمی به من دادهاند. مثلا همردیف حضرت زینب یا ام البنین یا حتی رباب. اینقدر شادمانی کوری داشتم که نمیدیدم این زنها با پسر داشتنشان اسطوره نشدند. آنها با پسر نداشتنشان، با پسر از دست دادنشان قد کشیدند و در صحنه روز واقعه درخشیدند. اینها را نمیدانستم تا تشخیص اتیسم پسرم. پسر کوچکترم نوزاد بود. محمد یکسال و شش ماه داشت.
لطمه خورده بودم. شکسته بودم. فکر میکردم پسرم دیگر به یاری امام خود نمیرسد. به درد نمیخورد. و این حس مرا با همه کائنات قهر میکرد. حتما هیچکس صدایم را در طول بارداریام نشنیده. نه قرآن خواندنها، نه زیارت عاشوراها و نه دعاهای عهد و دعاهای صحیفه و نمازهای غفیله و... هیچکدام حد نصاب قبولی را برای بچه ام در آزمون ورودی سپاه امام عصر، به ارمغان نیاوردند. ما مردود شده بودیم و پروندهمان را که مهر قرمز asd داشت، زده بودند زیر بغلمان.
توی صحن نشسته بودم روبروی حرم حضرت معصومه. محرم بود و حرم سیاهپوش. تازه دو ماه بود تشخیص را گرفته بودیم. همسرم یک ربعی میشد که بالای سرم ایستاده بود منتظر. که اشکهایم تمام بشود و برویم. اما من دوست داشتم همینجا آنقدر گریه کنم تا خودم تمام شوم. آخر هنوز باورم نمیشد. هنوز حس خیانت دیدن داشتم از تمام ماوراء. که من همهشان را برای حفاظت از محمد، در بارداری صدا زده بودم ولی بنظرم میآمد آنها خودشان را زدهاند به کَری.
روضهخوان از دو پسر حضرت زینب میگفت. صدایم بالاتر رفت. ترس را توی سایه و هاله همسرم حس میکردم. میترسید صدایم کند. میترسید لمسم کند و همان آنْ توی غمم ذوب بشوم و بروم لای شیار سنگهای داغ صحن. از زیر چادر بلند گفتم: «منم میخواستم پسرام فدات بشن امام حسین! تو نخواستی تو لایق ندونستی. من قد و قواره آرزوهام نبودم. خوب بهم فهموندی هرکسی لیاقت آرزو کردنت و نداره.»باد گرمی آمد. پرچمهای مشکی دور تا دور صحنْ آنقدر آرام تکان خوردند که انگار دارند آه میکشند.
وقتی روضهخوان گفت که حضرت زینب پسرهایش را به میدان فرستاد، حس میکردم سایه بالاسرم دارد میلرزد. انگار وحی به همسرم نازل شده باشد، ناگهان کنار نشست. «باید یه چیز مهمی بهت بگم» صدای«هدیه من همین است/داغ دو نازنین است» با ضرب سینهزنی آدمها میریخت توی گوشم، ولی حواسم به او بود. «مگه نمیگی پسرات و نذر شهادت کردی؟» چادرم را کنار زدم و زل زدم توی صورتش. دست کشید روی کف سنگپوش حرم. مثل پهلوانی که قبل از مبارزه اذن رخصت از میدان میگیرد.« فقط فکر کن یکی از پسرا رو زودتر دادی همین. زودتر قبولش کردن. اگه شهید شفاعت میکنه، تو روایت داریم این بچهها هم شفیع پدر و مادرشونن. اگه الان تلخی کنی و افسرده بشی و به زمین و زمان نفرین کنی، چه تضمینی بود که مثلا بیست سال بعد، وقت شهادتش همین کارا رو نمیکردی؟» صدایش نمیلرزید. جای اشک، یقین بود که حلقه زده بود توی چشمهایش.
ادامه 👇👇