eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
168 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
146 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
ایه الله سید محمد رضا گلپایگانی با عنایت امیرالمومنین علیه السلام به درجات بالای علمی و معنوی رسید. آیت الله گلپایگانی(ره)) شبی در کنار بارگاه مبارک امیرالمومنین (ع) بیتوته کردند که در میانه شب دیدند ضریح شکافته شد و حضرت یک لیوان عسل به ایشان دادند. آیت الله گلپایگانی فرمودند: لطفا یک ظرف برای استادمان (آیت الله عبدالکریم حائری) بدهید که حضرت علی (ع) فرمودند: قبلا به ایشان داده ایم. شاید همین حادثه موجب شد آیت الله گلپایگانی بعد از رحلت امام (ره) مرجعیت وسیعی یافتند..
نان نور! استاد مجاهدی نقل کرده اند : مدت‌ها این توفیق نصیب من شده ‌بود كه صبح‌ها پیش از رفتن به محل كار، به خدمت آقای شیخ جعفرمجتهدی شرفیاب می‌شدم و صبحانه را در خدمت ایشان صرف می‌كردم. به خاطر دارم یك روز صبح كه مطابق معمول به خدمت ایشان رسیدم، اجازه خواستم كه سفره صبحانه را پهن كنم. فرمودند: آقاجان! امروز صبحانه را مهمان مولا هستیم و قرار است برای مان «نان نور» بیاورند! تأمل كنید، خواهد رسید! من كه خوارق عادات و كرامات بی‌شماری را تا آن روز از آن مرد خدا دیده بودم، در صدق گفتارشان تردید نكردم و می‌دانستم كه این امر اتفاق خواهد افتاد ولی نمی‌فهمیدم كه مقصود ایشان از « نان نور» چیست؟ آیا خوردنی است و یا تماشا كردنی؟! ایشان هنگامی كه تعجب مرا مشاهده كردند، فرمودند: در سیری كه به هنگام سحر داشتم، حضرت مولا به من فرمودند: امروز، شما نان نور خواهید خورد! عرض كردم: یا سیدی و مولای! نان نور چه نوع نانی است؟! حضرت، با دست مبارك نانی را به من نشان دادند و فرمودند: این نان را می‌گویم! نانی بود كه با زعفران دایره‌ای بر روی آن نقش بسته بود و در وسط دایره، كلمه « نور» با خط زيبايی خود نمایی می‌كرد. حدود بیست دقیقه از ورود من به خانه ایشان گذشته بود كه صدای زنگ خانه به صدا در آمد. هنگامی كه در را گشودم با پیرمردی قد خمیده و نورانی كه قیافه‌ای گیرا و چشمانی جذاب داشت روبرو شدم. بعد از سلام و احوالپرسی از من پرسید: آقای مجتهدی تشریف دارند؟ گفتم: بله! گفتند: به ایشان به گویید فلانی به دیدار شما آمده است. وقتی كه آقای مجتهدی نام او را شنیدند انبساط زاید الوصفی در ایشان پدیدار شد و فرمودند: فوراً ایشان را راهنمایی كنید! ایشان از دوستداران دیرینه مرحوم حاج ملا آقاجان زنجانی است و از شدت علاقه و محبتی كه به آن مرحوم دارند و از بس كه به یاد ایشان هستند، همان قیافه حاجی را پیدا كرده‌اند! اگر می‌خواهی مرحوم حاج ملا آقاجان را ببینید، او را تماشا كنید! پس از ورود آن پیر مرد نورانی به حیاط خانه، به محض این كه چشمش به جمال آقای مجتهدی افتاد مشتاقانه آغوش را گشود، و آن دو بزرگوار یكدیگر را در بغل گرفته و به شدت می‌گریستند. آن پیر مرد نورانی پس از نشستن بر سر سفره، رو به حضرت آقای مجتهدی كرده، گفتند: دیروز در تهران شخصی به سراغ من آمد و پرسید: شما آقای مجتهدی را می‌بینید؟! گفتم: برای چه این سئوال را از من می ‌كنید؟ گفت: امانتی در پیش من دارند كه می‌خواهم به ایشان برسد. پرسیدم: چه امانتی؟ گفت: من به كار نانوایی و خشكه پزی در تهران اشتغال دارم، مدت‌ها پیش با خود نذر كرده‌بودم كه اگر حاجت من برآورده شود، نان روغنی مخصوصی برای آقای مجتهدی آماده كنم. حاجتم برآورده شد و من امروز سر فرصت نانی را كه نذر ایشان كرده بودم، پخته‌ام و به همراه خود آورده‌ام. اگر لطف كنید و به دست ایشان بسپارید ممنون خواهم شد، و من اینك حامل آن امانتم! پیر مرد دستمالی را كه به همراه داشت باز كرد و نانی كه مشخصات آن را حضرت آقای مجتهدی برایم بازگو كرده بودند، در سفره گذارد! آقای مجتهدی با دیدن آن نان زغفرانی و مشاهده كلمه زیبای « نور» كه در وسط آن نقش بسته بود. انبساط مضاعفی پیدا كردند و در حالی كه قطره‌های درشت اشك شوق بر رخسارشان جاری بود، با لحنی دلنشین و با آوایی بلند به خواندن ابیاتی از این غزل لسان الغیب حافظ شیرازی پرداختند: بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا، خوش ناله‌های زار داشت گفتمش: در عین وصل، این ناله و فریاد چیست؟ گفت: ما را جلوه معشوق بر این كار داشت سپس نان را به سه قسمت تقسیم كردند، قسمتی از آن را به آن پیرمرد نورانی، قسمت دیگری را به من دادند، و قسمت سوم را خود تناول فرمودند. پس از گذشت سی و اندی سال از این ماجرا هنوز عطر و طعم دلنشین آن نان زعفرانی را در كام خود احساس می‌كنم.
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ خنده‌های کودکی که گریه‌اش جهانی شد بین این همه اخبار ناراحت کننده یه خبر خوشحال کننده هم بشنویم یکم حالمون خوب شه. این بچه رو که یادتونه دیروز براش جشن گرفتن و کلی شادی کرد تا بلکه حال روحیش برگرده خدا به بانیان این کارخوب ، خیر بده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️♨️دعایی برای ادای بدهی و دین 🎙حجت الاسلام والمسلمین استاد اللهم أغنِنی بِحَلالِکَ عَن حرامِک، و بِفَضلِک عَمَّن سِواک؛ خدایا مرا به وسیله حلالت از حرام خویش بی نیاز کن و با فضل و بخشش خودت، از هر چه غیر خودت، بی نیاز ساز. 💠 @shefavahajat
حسین بن حسن یکی از نوادگان امام جعفر صادق علیه السلام بود که در قم زندگی می کرد و آشکارا شراب می‌نوشید. روزی به منزل احمد بن اسحاق اشعری که وکیل امام حسن عسگری علیه السلام در امور اوقاف بود رفت ولی احمد بن اسحاق به او اجازه دیدار نداد. حسین بن حسن نیز محزون به خانه برگشت. همان سال احمد اسحاق پیش از حج به سامراء رفت و اجازه خواست تا با امام حسن عسگری علیه السلام ملاقات کند ولی امام اجازه نداد. احمد بن اسحاق مدتی گریست و بی تابی کرد تا سرانجام امام به او اجازه داد. احمد اسحاق به امام عرض کرد:« ای پسر رسول الله، چرا مرا از دیدارتان منع کردید، در حالی که من از شیعیان و دوستان شما هستم؟» امام فرمود:« زیرا تو پسر عموی ما را از خانه ات طرد کردی.» احمد بن اسحاق شروع به گریه کرد و سوگند خورد که هدفش فقط این بوده که حسین بن حسن از خوردن شراب توبه کند. امام فرمود:« درست می‌گویی، ولی در هر حال احترام و تکریم آنها باید به جای خود محفوظ باشد. مبادا آنان را تحقیر و خوار کنی زیرا به ما منسوب هستند؛ و گرنه از زیانکاران خواهی گشت.» احمد بن اسحاق از حج برگشت و وارد قم شد. بزرگان و اشراف به دیدارش آمدند و حسین بن حسن هم همراه آنان بود. احمد بن اسحاق با دیدن او به طرف او شتافت و از او استقبال کرد و او را در بالای مجلس جایش داد. حسین بن حسن که بسیار تعجب کرده بود، علت این برخورد را از احمد بن اسحاق جویا شد. او نیز سخنان امام حسن عسگری علیه السلام را بازگو کرد. حسین بن حسن با شنیدن ماجرا از کارهای زشتش پشیمان شد و توبه کرد، سپس به خانه اش مراجعت کرد و همه شراب‌ها را به زمین ریخت، از باتقوایان خداترس شد و پیوسته در مسجد معتکف می‌شد تا از دنیا رفت و در نزدیکی قبر مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها به خاک سپرده شد. منابع: بحار الانوار، ج 50، ص 323، ح 17
اوضاع سخت شیعیان در زمان امام حسن عسکری علیه السلام: مردم ! اين حجت خدا است عبدالعزيز بلخى مى‏گويد : روزى در خيابان منتهى به بازار گوسفندفروش‏ها نشسته بودم . ناگهان امام حسن عسكرى عليه‏السلام را ديدم كه به سوى دروازه شهر حركت مى‏كرد . در دلم گفتم : خوب است فرياد كنم كه : مردم ! اين حجت خدا است ، او را بشناسيد . ولى با خود گفتم در اين صورت مرا مى‏كشند ! امام عليه‏ السلام وقتى به كنار من رسيد و من به او نگريستم ، انگشت سبابه را بر دهان گذاشت و اشاره كرد كه سكوت ! من به سرعت پيش رفتم و بوسه بر پاهاى او زدم . فرمود : مواظب باش ، اگر فاش كنى ، هلاك مى‏شوى ! شب آن روز به حضور امام عليه‏ السلام رسيدم . فرمود : بايد رازدارى كنيد و گرنه كشته مى‏شويد ، خود را به خطر نيندازيد
..توئیت رئیس مجلس نمایندگان اسرائیل
شیخ غلامرضا واعظ طبسی و عنایت حضرت معصومه (ع) حضرت آیة الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی قـدس سـره در این باره داستان عجیبی را نقل فرموده است: «مرحوم شیخ غلامرضا طبسی... در کمال عـسرت و بـی بضاعتی در قـم زندگی می کردند؛ به گونه ای که اگر از حال ایشان غفلت می شد، شب را گرسنه به روز مـی آورد. او هـیچ صوت و صدایی نداشت و حتی جرئت نمی کرد برای پیرزنهای قم منبر رفته، روضه ای بـخواند. گـاهی از روی نـاچاری به بعضی از دهات اطراف قم رفته و برای پیرزنهای از همه محروم روضه می خواند و چند قرانی تـحصیل کـرده، به قم معاودت می کرد. تا سالی نزدیک محرم [که مرسوم طلاب حـوزه عـلمیه اسـت] به قصد تبلیغ به اراک می رود، ولی در آنجا کسی از او دعوت نمی کند. یکی از عالمان اراک دلش به حـال او سـوخته، مـقداری پول به او می دهد و او را برای تبلیغ به دیار اصفهان راهنمایی می کند. مرحوم طبسی راهـی اصـفهان شد، ولی باز هم کسی از او دعوت نکرد. وی به ناچار رهسپار یزد می شود. هنوز چند فرسخی از اصـفهان نـگذشته بود که در نزدیک محلی به نام «نو گنبد» راه را گم کرده، به بـیراهه مـی رود. در آن کویر بی آب و علف بخاطر پیاده روی زیـاد در زیـر آفـتاب سوزان، و تشنگی طاقت فرسا، از راه رفتن بازمانده، به روی زمـین مـی افتد و تسلیم مرگ می شود. در همان حال، متوجه حضرت فاطمه معصومه علیها السلام شده و بـا چـشمی گریان و دلی بریان به آن حضرت تـوسل کـرده، این گـونه خـطاب مـی کند: ای دختر موسی بن جعفر و ای کریمه اهـل بـیت! خوب می دانی که چندین سال است که با کمال عسرت و فقر و بـیچارگی در جـوار تو زندگی می کنم و هیچ گله و شـکایتی نکرده ام و حال می گویم: آخـر ایـن چه رسم میهمانداری و همسایه نوازی اسـت کـه تو داری! و قریب به این کلمات مطالبی را بر زبان جاری ساخته و گریه شدیدی بـه حـال خود کرده، ناگاه صدایی را مـی شنود کـه بـه او خطاب می کند: بـرخیز و آب بـخور! وقتی از جا بلند مـی شود، بـا کمال تعجب مشاهده می کند که نهر آبی در آن کویر جاری است. وی به آن نهر آب نزدیک مـی شود و مـقداری از آن آب خوشگوار می نوشد و دست و صورت خویش را مـی شوید و رمـقی پیدا کـرده، بـه راه خـویش ادامه می دهد. در آن بیابان زمـزمه کردن با خود را شروع می کند. ناگهان متوجه می شود که صدایش تغییر کرده و گویا اصلاً عـوض شـده است. وقتی صدا را به آواز خواندن بـلند مـی کند، مـی بیند کـه ایـن صدای اول و حنجره و آواز او نـیست. مـتوجه می شود که مورد عنایت مخصوص بی بی دنیا و آخرت حضرت معصومه علیها السلام واقع شده است. وقـتی بـه یـزد رسید و در آنجا منبر رفت، همگان را تحت تـأثیر مـنابرش قـرار داد و آوازه مـنابر پرشـور و مـهیج و سحرآمیز او، به گوش مردم سایر نقاط ایران رسید .»
جوانی یک نعمت بزرگی است که یکبار به هر انسانی داده می شود. یک دورهٔ معینی هم دارد. از آن دوره که گذشتید، از برکات آن دوره می توانید استفاده کنید. این ذخیره ای که شما در جوانی فراهم می کنید، این ذخیرهٔ همهٔ عمر شماست. - امام خامنه‌ای ‹حفظه الله›