eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((به من بگو)) 🌷نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه، یا اگه درسته تا چه حد درسته، اما این فکری بود که به ذهنم می رسید. سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و … تقریبا کل پولی رو که از ۲ تا شاگرد اولم، موسسه پیش پیش بهم داده بود، رفت. 🌷ولی ارزشش رو داشت، اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه. حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت، این یه قدم بود و اهداف بزرگ، گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه. رفیق هاش رو می آورد، منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم. غذا رو هم مهمون خودم یا از بیرون چیزی می گرفتم. یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم. 🌷سعی می کردم تا جایی که بشه، مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره. چیزی به روی خودم نمی آوردم، ولی از درون داغون بودم. تموم شده بود، که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان 🌷ـ مهران، کامران بدجور زرد کرده. سرم رو آوردم بالا ـ واسه چی؟ ـ هیچی، اون روز برگشت گفت: باغ، پارتی مختلط داشتن و بساطِ … الان که دید داشتی وضو می گرفتی، بد رقم بریده. 🌷دوباره سرم رو انداختم پایین، چشم روی تسبیح و مهرم و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم. ـ خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان. فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه. 🌷ولی بیشترش الکیه. چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن، ولی طبل تو خیالین. حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن، ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن. خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت. 🌷سعید از در رفت بیرون، من با چشم های پر اشک، سجده… نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه توی دلم آتشی به پا بود که تمام وجودم رو آتش می زد. 🌷– خدایا ! به دادم برس. احدی رو ندارم که دستم رو بگیره. کمکم کن، بهم بگو کارم درسته. بگو دارم جاده رو درست میرم. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( سید )) 🌷رفقاش که داشتن می رفتن، کامران با ترس اومد سمتم و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود، سر حرف رو باز کرد. ـ راستی آقا مهران، حرف هایی که اون روز می زدم، همه اش چرت بود. همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم. چند لحظه مکث کردم. 🌷ـ شما هم عین داداش خودم، حرفت پیش ما امانته، چه چرت، چه راست. یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد. خداحافظی کرد و رفت. سعید رفت تو، من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم. شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه. 🌷تمام شب خوابم نبرد. از فشار افکار روز، به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم. از این پهلو به اون پهلو … بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود، فقط یه سوال بود. سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد. 🌷– خدایا ! دارم درست میرم یا غلط؟ من به رضای تو راضیم، تو هم از عمل من راضی هستی؟ 🌷بعد از نماز صبح، برگشتم توی رختخواب با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم. تا اینکه بالاخره خوابم برد. 🌷 عظیم الشأن و بزرگواری، مهمان منزل ما بودند. تکیه داده به پشتی، رو به روشون رحل قرآن. رفتم و با ادب، دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم. 🌷قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند. سرم رو پایین انداختم. ـ من ندارم و هیچی نمی دونم. ـ علم و هدایت از جانب خداست. 🌷جمله تمام نشده از خواب پریدم. همین طور نشسته، صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد. دل توی دلم نبود. دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد. رفتم حرم، مستقیم دفتر سوالات شرعی 🌷ـ حاج آقا ! چطور با قرآن استخاره می کنن؟ می خواستم تمام آدابش رو بدونم. باورم نمی شد، داشت کلمه به کلمه سخنان سید رو تکرار می کرد. ✍ادامه دارد...... 🎀@alvane🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
در فراسوے این شب تاریڪ و سیاہ، خداوند نور عشق بے حدش را بتاباند بر خوشه‌ے آرزوهاے شما تا صدها ستارہ بروید براے اجابت آنها 🌟 شبتون بخیر و آرام🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 دُعـــــــــای عــــَــــهــــــــد 🌸 از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده : 💢هركس چهل صبحگاه اين عهد را بخواند، از يـــــــاوران قائم ما باشد و اگـــــر پيش از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود، خدا او را از قــبـر بيرون آورد كه در خدمت آن حضرت باشد و حق تعالى بر هر كــــلمه هزار حسنه به او كرامت فرمايد و هزار گناه از او محو سازد. آن عــهـــد اين است: 💠اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الــرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَـحْرِ الْمَـــسْجُورِ وَ مُــــنْزِلَ الـتَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الــزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّـــلِّ وَ الْحَــرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ] الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْأَنْبِيَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِينَ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ [بِاسْمِكَ] الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْــهِـــكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَــيُّــومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِــكَ الَّـــذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ يَا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا حِينَ لا حَيَّ يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يَا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ✨ اللَّهُمَّ بَـلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَـنْ جَـمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَـهْلِهَا وَ جَـبَلِهَا وَ بَــرِّهَا وَ بَـحْـــرِهَا وَ عَـنِّي وَ عَـنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَـةَ عَـرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْـصَاهُ عِلْمُهُ [كِتَابُهُ] وَ أَحَاطَ بِـهِ كِتَابُهُ [عِلْمُهُ] اللَّهُمَّ إِنِّـي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَـبِـيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِـشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَـةً لَـهُ فِي عُـنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَــدا الـلَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِـــــنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْـمُـسَارِعِــيـنَ إِلَـيْـهِ فِـي قَـضَاءِ حَـوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ] وَ الْمُـحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِـقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَـــيْـــنَ يَدَيْهِ اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَـيْنِي وَ بَـيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَـلْتَهُ عَلَى عِـــــــــــبَــادِكَ حَـــتْــما مَـقْـضِـيّـا ،فَـأَخْـرِجْـنِي مِـنْ قَــبْـرِي مُـؤْتَـزِرا كَــفَـنِي شَـاهِرا سَـيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْـوَةَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدا وَ نَرَاهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ آنگاه سه بار بر ران راست خود میزنى، و در هر مرتبه میگويى: الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّكَ اَلْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
1_12519061.mp3
2.07M
💠 #دعای_عهد ✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) دعای عهد خواندی، مقدراتت عوض میشود...
همیشه میگفت: من تو خط مقدم برادر بزرگتر شما هستم، پشت جبهه برادر کوچکتر شما! کارهای مقر رو هم بین بچه‌ها تقسیم کرده بود... یک روز در هفته هم کار نظافت مقر وظیفه خود حاجی بود... از شستن ظرفها گرفته تا نظافت دستشویی و... #حاج_احمد_متوسلیان
#السلام‌علیڪ‌یا‌اباعبدالله‌ع ڪشتی نوح نشد منتظر هیچ ڪسی 🍃 این حســـــــــین است ڪه با خود همه را خواهد برد 🍃 ✨ اللهم الرزقنا حرم ✨ هوای دلتون ڪربلایـی 🔮 صبحتون حسینی✨ ⚫️
┄┅─✵💝✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " ┄┅─✵💝✵─┅
أویس 1777: ﷽ 🔦| 🚦| 💠| 🖌| 📣| زوار عزیز توجه کنید که قیمتها توی عراق ثابته و نرخ تورم بسیار پایین میباشد. 💵| نرخ کرایه های شهرهای عراق برای یک نفر و با دستگاه ون: 📍۱) مهران به کربلا = ۱۴،۰۰۰ الی ۱۵.۰۰۰ دینار 📍۲) مهران به نجف = ۱۷،۰۰۰ الی ۱۸.۰۰۰ دینار 📍۳) نجف به کربلا = ۳.۰۰۰ الی ۳،۵۰۰ دینار 📍۴) نجف به کاظمین = ۹،۰۰۰ الی ۱۰.۰۰۰ دینار 📍۵) کربلا به کاظمین = ۷،۰۰۰ الی ۸.۰۰۰ دینار 📌| مسیر شلمچه تا نجف 🚌| با دستگاه اتوبوس مبلغ ١٢٠ هزار تومان 🚐| با دستگاه ون مبلغ ١٥٠ هزار تومان 🚕| با ماشین ‌سواری مبلغ ٢٠٠ هزار تومان است 📌| مسیر چذابه تا العماره 🚕| با ماشین ‌سواری مبلغ ٧ هزار دینار 🚐| با ون از العماره تا نجف مبلغ ٢٠ هزار دینار 🚌| با اتوبوس از العماره تا نجف مبلغ ٨ هزار دینار 🚐| با ون از چذابه تا نجف مبلغ ٢٠ هزار دینار 🚐| با ون از العماره تا نجف مبلغ ١٥ هزار دینار 📌| مسیر شلمچه تا نجف 🚌| با دستگاه اتوبوس مبلغ ۱۲۰ هزار تومان 🚐 | با دستگاه ون مبلغ ۱۵۰ هزار تومان 🚕| با ماشین‌ سواری مبلغ ۲۰۰ هزار تومان است. برای پرداخت کرایه مسیر چذابه تا عتبات اکثرا دینار عراقی از زائرین پذیرفته می‌شود 🚨| هزینه‌های مذکور فقط برای یک سر سفر می‌باشد بنابراین در صورت رفت و برگشت رقم ۲ برابر می‌شود ⚙| هر بطری آب معدنی کوچیک ۲۵۰ و بطری بزرگ ۵۰۰ دینار، هر قرص نان ۱۲۵ تا ۱۵۰ دینار ⚙| ساندویچ فلافل ۷۵۰ دینار، ساندویچ شاورما ۱۲۵۰ تا ۱۵۰۰ دینار 📣| برای سه وعده غذایی در یک روز که در غیر ایام دایر بودن موکبها در عراق هستید به طور متوسط برای یک نفر روزانه مبلغ ۳.۵۰۰ تا ۴.۰۰۰ هزار دینار حداقل لازم دارید 🔊| در اکثر اوقات زوار را با تریلی، کامیون، وانت، اتوبوس یا سواری تا نقاط مشخص شده به صورت رایگان می برند؛ مثلا از مهران تا بدره یا از چذابه تا العماره یا مجارالکبیر یا حتی شهر الفجر ولی بعد از آن شهر ها باید کرایه داده شود 🔲| همانطور که در کشور امن خودمان با دوبرابر شدن قیمت های اتوبوس مواجه می شوید، در کشور عراق هم برای دوبرابر شدن مخارج کرایه ماشین تا شهرهای مقصدتان، آمادگی داشته باشید. 🔳| در مواقعی که با کثرت زائرین روبرو هستیم پیش بینی این مسائل و در اختیار داشتن هزینه های اضافی، از خودگذشتی نسبت به زوار سالخورده و خانم ها و صبوری چاره کار است. 💡| نرخ خرید و فروش دینار امروز (۲۸ شهریور) درصرافیهای قم: 👈 خرید: ۹۵۰۰ تومان 👈 فروش: ۹۸۰۰ تومان 🙏 این پست را برای همه مسافرای اربعین ارسال کنید تا توی ثواب زیارتشان شریک باشیم. 🔗 تجربیات پر کاربرد 👆 سفر اربعین، برای مسافرین اربعین ارسال کنید. 🖌| ــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۹۸ 📲
⏰ ساعت رسمی کشور ساعت ۲۴ امشب ۳۰ شهریور يک ساعت به عقب کشیده خواهد شد.
‍ 🌸🍃❣ ‍ ‍ ⁩♨️ احسنت به🌀🔰🔰 🔹احسنت به پسری که دختر خانوم با حجاب میبینه میگه ان شاءالله خوشبخت بشه...❤️✨ 🔸احسنت به دختری که سنگین و با شخصیت تو خیابون راه میره نشونه یه دختر ایرونیه...💐✨ 🔹احسنت به دخترای با حجاب که کسی نمیتونه بهش بی احترامی کنه...😍✨ 🔸احسنت به پسری که ناموس مردم ناموس خودشه سر به زیر راه میره...😌✨ 🔹احسنت به پسری که دختر آرایش کرده میبینه سرشو میندازه پایین چشماشو درویش میکنه...😑✨ 🔸احسنت به دختری که برای چادر بی بی فاطمه زهرا احترام قائله...😌✨ 🔹احسنت به پسری که سینش مهر سینه زنی حضرت ابوالفضل خورده...🏴✨ 🔸احسنت به پسرای غیرتی و دخترای با اصالت که با حجاب خیلی خشگلترن...😍❤️
به امید تو نه به امید خلق روزگار: 🔰 عدالت در کلام علامه مصباح 💠 عدالت به معنای توزیع متناسب حقوق و تکالیف بین افراد است. برخی مکاتب بر تساوی تکیه کرده، و گمان می‌کنند عدالت یعنی مساوات. ولی ما از کلمۀ متناسب استفاده می‌کنیم. این، تعریفی اجمالی از عدالت در فرهنگ ما است. 💠 عدالت و قسط، دو لفظ مترادف، یا متقارب‌المعنی هستند که در قرآن نسبت به آن‌ها تأکید زیادی شده است. برخی خواسته‌اند بین این دو واژه تفاوتی قائل شوند؛ اما به نظر می‌رسد فرقی بین آن‌ها نیست. 💬 علامه مصباح یزدی
💞خاطرات همسر 💞قسمت6⃣ 💞راز تسبیح سبز 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت، گفت «زهرا جان، سوغاتی‌ها را بیاور. برای شما یک هدیه مخصوص آورده‌ام!» گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت «حالا برو آن جعبه را بیار!» 💠یک تسبیح سبز به من داد... با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم! گفت «زهرا این یک تسبیح مخصوص است...»گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟» گفت «خب گرون که هست اما مخصوصه‌ها... این تسبیح به همه جا تبرک شده ... و البته با حس خاصی برایت آورده‌ام... این تسبیح را به هیچ‌کس نده...» تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا می‌داند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد ...بعد شهادتش، خوابم برایم مرور شد.. تسبیح‌ام سبز بود که یک شهید به من داده بود... 💠طور خاصی امین را دوست داشتم.. خیلی خاص ... همیشه به مادرم می‌گفتم «من خیلی خوشبختم! خدا کند همسر آینده خواهرم هم مثل همسر من باشد... هرچند محال است چنین همسری نصیبش بشه!» 💠عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب (سلام الله) گره )خورده بود... عروسی‌مان 28 دی سال 92. 💠تمام ولادت‌ها، اعیاد و هر مناسبتی از امین هدیه داشتم. در ایام عقد تقریباً هفته‌ای 2 بار برایم گل می‌خرید. اولین هدیه‌اش دیوان حافظ بود. هر شب خودش یک شعر برایم می‌خواند و در موردش توضیح می‌داد. با اینکه من اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند لذت می‌بردم و هیچ‌وقت خسته نمی‌شدم... فقط دلم می‌خواست حرف بزند... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💞خاطرات همسر 💞قسمت7⃣ 💞خیلی اهل ذوق بود 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠بعدها که خوش‌پوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری آنقدر ساده آمده بودی؟» به شوخی و به خنده گفت «می‌خواستم ببینم منو به خاطر خودم می‌‌خواهی یا به خاطر لباس‌هام!» از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی با هم خندیدیم. 💠روز آماده شدن حلقه‌های ازدواجمان، گفت «باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود!‌« گفتم «آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد!» حلقه‌ها را داده بود تا 2 حرف روی آن حک شودZ&A،اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شد...خیلی اهل ذوق بود... 💠سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده. واقعاً‌ از من هم که یک خانم‌ام، او بیشتر ذوق داشت. 💠خرید لباس‌هایمان هم جالب بود لباس‌هایش را با نظر من می‌خرید. می‌گفت باید برای تو زیبا باشد! من هم دوست داشتم او لباس‌هایم را انتخاب کند. سلیقه‌اش را می‌پسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباس‌هایمان را به هم واگذار کنیم. 💠یکبار با خانواده نشسته بودیم که امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید. چادر را که سرم کردم، پدرم گفت «به ‌به، چقدر خوش سلیقه!» امین سریع گفت «بله حاج‌ آقا، خوش سلیقه‌ام که همچین خانمی همسرم شده!» ‌حسابی شوخ طبع بود... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃  
💞خاطرات همسر 💞قسمت8⃣ 💞ماجرای خرید لباس عروس! 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب می‌کرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود. حتی به خانم مزون‌دار گفت «چین‌ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً‌ خوب دوخته نشده!» فروشنده عذرخواهی کرد... 💠 برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزون‌دار گفت «ببخشید لباس آماده نیست!‌ گل‌هایش را نچسبانده‌ام!» با تعجب علت را پرسیدیم!گفت «راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گل‌ها را بچسبانم!» امین گفت «اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم می‌چسبانم!» ‌حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گل‌های لباس و دامن را و حتی نگین‌های وسط گل‌ها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند! 💠 تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چین‌های دامن مرا مرتب می‌کرد!‌جشن عروسی اما خیالش راحت شد! واقعاً خودم مردِ به این جزئی‌نگری که حساسیت‌های همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم... 💠 امین بسیار باسلیقه بود. حتی تابلوهای خانه را میلی‌متری نصب می‌کرد که دقیقاً وسط باشد. یا مثلاً لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت «این نور روی کریستال قشنگ‌تر است!» بالای سینک ظرفشویی را هم لامپ‌های کوچک ریسه‌ای وصل کرده بود و می‌گفت «وقت شستن ظرف، چشم‌هایت ضعیف می‌شود!» 💠 علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت و واقعاً وابستگی خاصی به هم داشتیم، شاید بیش از حد ... حتی بعد از عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت. اصلاً اگر دست خالی می‌آمد با تعجب می‌پرسیدم برام چیزی نخریدی؟! می‌گفت «فکر می‌کنی یادم می‌رود برایت هدیه بخرم؟ برو کوله‌ام را بیاور...» حتماً چیزی در کوله‌اش داشت؛ مجسمه، کتاب، پاپوش یا هر چیز دیگر... خیلی زیاد وابسته‌اش بودم. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺  @alvane
✨﷽✨ 💠 رابطه فراگير شدن ظلم و ظهور ✍حاج آقا قرائتی: ⁉️ سؤال: مي‌ گويند: امام زمان(ع) وقتي مي‌ آيد كه دنيا پر از ظلم باشد. پس بياييد همه ظلم كنيم تا حضرت(ع) تشريف بياورد. پاسخ چيست؟ ✅ پاسخ: نفرموده: وقتي دنيا پر از ظالم باشد، بلکه پر از ظلم باشد. اگر مي‌ فرمود: پر از ظالم باشد، پس همه‌ ما بايد ظالم شويم تا آقا بيايد. مثال: يك وقت است مي‌ گوييم: وقتي پنجره را باز ‌كن، كه اينجا پر از دود شود، نه اينكه همه سيگاري شويم تا پر از دود شود، ممكن است خلافكاري چيزی را آتش بزند که اينجا پر از دود شود، يك نفر هم بيشتر نباشد، مثل صدام، يک نفر است ولی چند کشور را به هم می‌ ريزد(ايران، عراق و كويت) فرموده: «بَعْدَ مَا مُلِئَتْ ظُلْماً» (بحارالانوار/ج30/ص80) نه: «بعد ما ملئت ظالما». ممكن است يک ابر قدرت با سوء استفاده از انرژي هسته‌ اي، دنيا را به آتش بكشد، مردم صالح باشند، ميليارد‌ها صالح داشته باشيم، اما چند جنايتكار. 📚 بخشی از برنامه‌های درسهایی از قرآن
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((وحشت)) 🌷چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود. هر بار که می رفتم سر یاد اون خواب می افتادم و ترس وجودم رو پر می کرد. ـ “به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند” 🌷تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد: ـ یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ … و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد. 🌷ـ مهران! اون هایی که بدون علم و معرفت و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن، کارشون به گمراهی کشید. اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ تو چی می فهمی؟ کجا می خوای بری؟ اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ امثال شمر و ابوموسی اشعری، ادعای علم و دیانت شون می شد. نکنه سرانجامت بشه مثل اون ها؟ 🌷وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود. نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ یا شک و خطوات شیطانه؟ و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ 🌷تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود: من تا قبل از اون خواب، اصلا گرفتن رو بلد نبودم. یعنی، می تونست یه خواب صادقانه باشه؟ هر چند، این افکار، چند هفته مانع شد حتی دست به قرآن ببرم. صبح به صبح، تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم و از خونه می زدم بیرون. تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود. 🌷امتحانات پایان ترم دوم و سعید داشت دیپلم می گرفت. رابطه مون به افتضاحی قبل نبود. حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت. امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود. شب ها هم که توی خونه سیستم بود. 🌷می نشست پشت میز به بازی یا فیلم نگاه کردن. حواسم بهش بود، اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود. قبل از امتحان، توی حیاط دور هم بودیم. یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود. 🌷ـ لعنت به امتحانات، قرار بود ، بریم * بد رقم دلم می خواست برم، فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم. و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و … ایده فوق العاده ای به نظر می اومد. من، سعید، کوه، ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( و قسم به عصر)) 🌷بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر? ـ اگه واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن، ایده خیلی خوبیه که من و سعید هم بریم کوه. حالا شاید خودمون ماشین نداریم و جایی رو هم بلد نیستم، اما گروه های ، مثل گروهی هم که سپهر می گفت، به نظر خوب میاد. در هر صورت، ایده خوبی برای شروع بود. از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد: 🌷ـ حالا اگه به جای من، به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟ یا اینکه … دل دل کنان می رفتم سمت قرآن، یه دلم می گفت استخاره کن، اما دوباره ترس وجودم رو پر می کرد. 🌷بالاخره دلم رو زدم به دریا، نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم. وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و ، با هزار سلام و ، برای اولین بار در تمام عمرم، استخاره کردم. 🌷-” و قسم به عصر، که انسان واقعا دستخوش زیان است. مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی توصیه نمودند صدق الله العلی العظیم” قرآن رو بستم و رفتم سجده. 🌷– خدایا! به امید تو، دستم رو بگیر و رهام نکن. امتحانات سعید تموم شد و چند وقت بعد، امتحانات من. شب که برگشت بهش گفتم. 🌷حسابی خوشش اومد، از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت. از دیدن واکنشش خوشحال شدم و امیدوار تر از قبل، که بتونم از بین اون رفیق های داغون، جداش کنم. 🌷خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی ای که سپهر پیشنهاد داده بود و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد. – انتخاب اولین جا با تو، برای بار اول کجا بریم. 🌷هر چند، انتخاب رو بهش دادم، اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم اون محیط تعریفی و افراد و مسئولینش رو ببینم. ولی دقیقا همون روز، ساعت کلاسم عوض شد. 🌷سعید خودش تنها رفت. وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد. خیلی خوشحال بودم. یعنی می شد این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟ 🌷نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون. جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار. هوا هنوز گرگ و میش بود که همه جمع شدن و من وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم. . ✍ادامه دارد..... 🎀 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( ابراهیم)) 🌷سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود. گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن. نه فقط با سعید، هر کدوم که به هم می رسیدن. گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن. 🌷چنان با هم احوال پرسی می کردن و دست می دادن و … مثل ماست وا رفته بودم. حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود. اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد. گیج و مبهوت و با درد به سعید نگاه می کردم. یکی شون اومد سمتم دستش رو بلند کرد 🌷ـ سلام، من یلدام با گیجی تمام، نگاهم برگشت. سرم رو انداختم پایین و با لبخند فوق تلخی ـ خوش وقتم و رفتم سمت دیگه میدون. دستش روی هوا خشک شد. 🌷نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم. گیج بودم و هنوز باور نمی کردم خدا، من رو اینجا فرستاده باشه. بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه من، کیش و مات، بین زمین و آسمون. – خدایا ! واقعا استخاره کردنم درست بود؟ 🌷یا … عقلم از کار افتاده بود. از روی اعصابم پیاده نمی شد و آشفته تر از همیشه، عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد. – اگر اون خواب صادقانه بود؟ اگر خواست خدا این بود؟ بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟ 🌷به حدی با جمع احساس غریبی می کردم که انگار مسافری از فضا بودم و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟ سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم. غرق فکر، که اتوبوس رسید. 🌷مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی، شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد. افراد یکی یکی سوار می شدن و من هنوز همون طور نشسته وسط برزخ گیر کرده بودم. 🌷ـ فکر کن رفتی خارج، یا یه مسلمونی وسط L.A سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم. ـ اگه نمی خوای بیای کوله رو بده من برم. من می خوام باهاشون برم. 🌷دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم. درست یا غلط، رفتن انتخاب من نبود. کوله رو دادم دستش و صدای اون حس، توی وجودم پیچید. – اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ به خدایی که ابراهیم رو وسط نگه داشت. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((ولله خیر حافظا)) 🌷اشک توی چشمم حلقه زد? ـ خدایا ! من بهت اعتماد دارم، حتی وسط آتیش. با این امید قدم برمی دارم که تمام این مسیر به خواست توئه و تویی که من رو فرستادی. ولی اگر تو نبودی، به حق نیتم و توکلم نگهم دار و حفظم کن. تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم 🌷از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس. – بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ – اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ … و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس. مسئول گروه، توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد. 🌷ـ داداشت گفت حالت خوب نیست. اگه خوب نیستی برگرد. توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد، وسط راه می مونی. به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم. 🌷ـ نه خوبم، چیزی نیست. و رفتم سمت سعید، نشستم بغلش – فکر کردم دیگه نمیای – مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم که تنهاشم بزارم؟ 🌷تکیه دادم به پشتی صندلی، هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود. غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه، به طوفان تبدیل شد. مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو 🌷ـ سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن. من فرهادم، مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه ها، افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم ✍ادامه دارد...... 🎀 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( جذام!!!)) 🌷به هر طریقی بود، بالاخره برنامه معرفی تموم شد. منم که از ساعت ۲ بیدار بودم، تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم. هنوز چشم هام گرم نشده بود، که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن. صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه. و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد. 🌷– بابا یکی بیاد وسط، این طوری حال نمیده. و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط دوباره چشم ها رو بستم. اما این بار، نه برای خوابیدن، حالم اصلا خوب نبود. وسط اون موسیقی بلند، وسط سر و صدای اونها، بغض راه گلوم رو گرفته بود و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود، با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود. 🌷– خدایا ! من رو کجا فرستادی؟ داره قلبم میاد توی دهنم. کمکم کن، من، تک و تنها، در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ چی بگم؟ چه طوری بگم؟ اصلا تو، من رو فرستادی اینجا؟ 🌷چشم های خیس و داغم بسته بود که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد. فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد. از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار، دستش روی هوا موند. مات و مبهوت زل زد بهم. 🌷– جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم. صدات کردم نشنیدی، می خواستم بگم تخمه بردار، پلاستیک رو رد کن بره جلواون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم و قلبم با چنان سرعتی می زد که حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه. 🌷خیلی بهش برخورده بود. از هیچ چیز خبر نداشت، و حالت و رفتارم براش خیلی غریبه و غیرقابل درک بود. پلاستیک رو گرفتم، خیلی آروم با سر تشکر کردم و بدون اینکه چیزی بردارم، دادم صندلی جلو. 🌷تا اون لحظه، هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم. مثل آتش گداخته ای که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید. آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم. هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود، اما ته قلبم گرم شد. 🌷مطمئن شدم خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی، خودش، من رو اینجا فرستاده. با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم. قلبم آرام تر شده بود. هر چند، هنوز بین زمین و آسمان بودم و شیطان هم حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت. 🌷ـ الهی! ، خودم رو به خودت سپردم. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((مرواریدغواص)) 🌷اتوبوس ایستاد. خسته و خواب آلود، با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید، از پله ها رفتم پایین. چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم. هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد. همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد. 🌷سعید یه کم همراه من اومد و رفت سمت دوست های جدیدش. چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم، هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن. 🌷دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن. یه عده هم دور و برشون با سر و صدا و خنده های بلند. سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم. منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم رفتم جلومن، فرهاد، با ۳ تا دیگه از پسرها و آقایی که دکترا داشت و همه دکتر صداش می کردن، جلوتر از همه حرکت می کردیم. اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون، کمتر به گوش می رسید. 🌷فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه امـ ای ول، چه تند و تیز هم هستی، مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری، توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟ و سر حرف زدن رو باز کرد. چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر، سراغ بقیه گروه و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر، جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود. 🌷با همه وجود دلم می خواست جدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم. هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد. 🌷به نیمچه که فرهاد گفته بود رسیدیم. آب با ارتفاع کم، سه بار فرو می ریخت و پایین آبشار سوم، حالت حوضچه مانندی داشت و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد. 🌷آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد. منظره فوق العاده ای بود. محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم که دکتر اومد سمتم ـ شنا بلدی؟ 🌷سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم. ـ گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه، آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه کمتر میشه عمقش رو حدس زد. به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه. اما توی این فصل، راحت بالای ۳ متره. ناخودآگاه خنده ام گرفت 🌷– مثل آدم هاست، بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره. برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی، چشم دل می خواد. ✍ادامه دارد...... @alvane
🕯برای ظهور مهدی فاطمه دعا کنیم 🌺 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم 🌺 ِ🍃 اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🍃 💙اَللّٰھَُّـمَّ ؏َجِّـلْ لِوَلیِّـڪَ الْفَـرَج💙
الهی...از تو می خواهیم : :نه مثل "مختار" قبل از واقعه! :نه مثل "حُر بن ریاحی" میان واقعه! و نه مثل "توابین" بعد از واقعه! ::بلکه مثل "عباس (علیه السلام)" در تمام واقعه! :و مثل "مسلم" پیشتاز واقعه! در رکاب کسی باشیم که به انتظارش ایستاده‌ایم.. شبتون بهشتی🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا