eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
168 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
146 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
اكنون به دست شما ايمان مى‏آورم يحيى بن هرثمه مى‏گويد : « متوكل مرا احضار كرد و گفت : سيصد نفر سرباز بردار و به كوفه برو و افراد اضافى را در آنجا بگذار و از راه بيابان به مدينه برو و امام هادى عليه‏السلام را با احترام نزد من بياور ! من به طرف كوفه حركت كردم . در ميان افرادم كاتبى بود كه شيعه بود و خودم بر مذهب حشويه بودم و سرگروهى درميان سربازان بود كه از پيروان خوارج بود كه كاتب و اين فرد در راه با هم بحث مى‏كردند و من از بحث آن دو كه باعث مى‏شد كمتر خستگى سفر را احساس كنم خوشم مى‏آمد . وقتى كه به وسط بيابان رسيديم فرد خوارجى به كاتب گفت : « آيا امام شما على بن ابى طالب عليه‏السلام نگفته است كه هيچ زمينى نيست ، مگر اينكه قبرى است و يا قبر خواهد شد ؟ به اين بيابان وسيع نگاه كن ، چه كسى در اينجا مى‏ميرد تا اينكه همان طورى كه شيعيان مى‏گويند اينجا هم قبرى شود ! من به كاتب گفتم : آيا اين حرف شماست ؟ گفت : آرى ، گفتم : خوارجى راست مى‏گويد چه كسى در اين بيابان پهناور مى‏ميرد تا اينكه همه اينجا قبر شود ؟ و ساعتى براى اين مطلب مى‏خنديديم و كاتب را مسخره مى‏كرديم ! وقتى كه به مدينه رسيديم ، به خانه امام هادى عليه‏السلام رفتيم و نامه متوكل را به او داديم . امام عليه‏السلام نامه را خواند و فرمود : شما استراحت كنيد . من مخالفتى براى رفتن به بغداد ندارم . روز بعد در حالى كه در ايام تابستان و روز بسيار گرمى بود خدمت امام عليه‏السلام رفتيم و مشاهده كرديم كه خياطى در منزل امام عليه‏السلام لباس‏هاى ضخيم براى غلامان حضرت مى‏دوزد و امام عليه‏السلام به خياط فرمود : عده‏اى از خياط‏ها را بياور و امروز كار دوختن اين لباس‏ها را تمام كن ! سپس به من فرمود : اى يحيى امروز كارهايى كه در مدينه داريد انجام دهيد ، كه فردا همين موقع حركت مى‏كنيم . يحيى مى‏گويد : « وقتى از خانه حضرت خارج شدم ، با خود مى‏گفتم : ما در وسط گرماى تابستان هستيم و فاصله ما از اينجا تا عراق ده روز است . پس براى چه امام عليه‏السلام دستور داده است كه لباس‏هاى ضخيم و زمستانى براى غلامان و همراهان تهيه كنند ؟ بعد با خود گفتم : او شخصى است كه تا به حال مسافرت نكرده است و خيال مى‏كند كه در هر سفرى بايد لباس‏هاى ضخيم پوشيد . واى به حال شيعيان با اين امامشان ؟ ! روز بعد وقتى خدمت امام عليه‏السلام رفتم ، لباس‏هاى ضخيم آماده بود و حضرت به غلامانش فرمود : علاوه بر لباس‏هاى ديروز ، لباده و كلاه هم بياوريد ! من با خود گفتم : اين كه ديگر عجيب‏تر است مگر ما در راه به زمستان مى‏رسيم كه اين لباس‏ها را امام عليه‏السلام سفارش داده است . با حضرت از مدينه بيرون آمديم و من خيال مى‏كردم كه امام عليه‏السلام داراى علم كمى است ! تا اينكه به بيابانى رسيديم كه قبلاً بين كاتب و خوارجى درباره قبور بحث درگرفته بود ! ناگاه ابرها ظاهر شدند و هوا تاريك شد و رعد و برق در گرفت و دانه‏هاى تگرگ درشتى شروع به باريدن كرد و امام عليه‏السلام لباس‏هاى ضخيم را به تن خود كرد و غلامان حضرت نيز همين كار را نمودند و به غلامان دستور داد كه به من و كاتب هم لباس گرم بدهند . در آن شب از سرما هشتاد نفر از گروه ما مردند و بعد سرما رفت و مثل روز قبل هوا گرم شد ! امام عليه‏السلام به من فرمود : با بقيه يارانت ، مردگان را دفن كن ، كه خداوند به اين صورت زمين را قبور قرار مى‏دهد ! من از اسبم خود را به پائين پرت كردم و دست و پاى حضرت را بوسيدم و گفتم : اشهد ان لا اله الاّ اللّه‏ و ان محمداً عبده ورسوله و انكم خلفاء اللّه‏ فى ارضه . تا به حال من به امامت قائل نبودم ، ولى الآن به دست شما ايمان مى‏آورم . يحيى گفت : من از آن زمان به بعد شيعه شدم و به خدمت آن حضرت مشغول هستم »(1) . (1) بحارالأنوار : ج5 ، ص142 .
هدایت شده از محمد تقی صرفی پور
تدریس درس ما می توانیم به روش نمایشی - مشارکتی در یکی از روزها ،بچه ها به تمام دبیران کارت دعوت دادند تا در جشن" من می توانم " شرکت کنند و مضمون کارت این بود که : به اطلاع عموم می رسانیم که روز ....مورخه ....ساعت.....الی ....بعد از ظهر ،مجلس شادی برای ،جناب "می توانم" در محل حیاط مدرسه و با حضور تمام دانش آموزان و دبیران ،برگزار خواهد شد. بدین وسیله از شما دعوت به عمل می آید تا در مجلس شادی،شرکت و سپس همه با هم برای "می توانم " شعری بخوانیم. خلاصه دانش آموزان ،برای درس "ما می توانیم "جشنی گرفتند و شیرینی و شکلات پخش کردند. لباس های رنگارنگ و شاد پوشیده بودند و حال و هوایی داشتند. از برخی معلم ها هم خواستند در باره توانستن صحبت کنند و انگیزه بدهند. متن سرود هایی که خواندند،این ها بود. آینده را باید بسازی آینده مال توست جانم اما و شاید را رها کن حالا بگو من می توانم این حس زیبا می تواند آینده را روشن نماید آینده ای که پیش پایت هر بار راهی می گشاید آن وقت می بینی خودت را در شکل فردی که جوان است بر قله ی دنیا نشسته در فکر فتح آسمان است این یا علی که گفتی مانند یک اجازه است آغاز یک تحول آغاز راه تازه است هر راه تازه سخت است اما تو می توانی چون و چرا ندارد این راه آسمانی حالا که اهل پرواز حالا که مرد راهی تصمیم تو مهم است کافیست تا بخواهی تا حس کنی که هستی در یک جهان بهتر کافیست تا بگویی یک یا علی دیگر ---------------------------------------------------------------------------------- خویش را باور کن هیچکس چون تو نخواهد آمد هیچکس چون تو نخواهد زیست گل این باغ تو باید باشی هیچکس چون تو نخواهد رویید خواب و خاموشی امروز تو را هیچکس بر تو نخواهد بخشید هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید و نگوید برخیز بهار آمده است تو بهاری آری خویش را باور کن سپس مجری برنامه متنی را خواند و داستانهایی را هم تعریف کرد. داستان آموزنده ” نیروی باور و تلقین“ در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن ۵ کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او به راحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان… این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان ۵ کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست. هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید «هستید». اما بیش از آنچه باور دارید «می توانید» انجام دهید. ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- در خلال یک نبرد بزرگ ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت . فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد ، سکه از جیب خود بیرون آورد. رو به آن­ها کرد و گفت: سکه را بالا می‏اندازم ، اگر رو بیاید پیروز می‏شویم و اگر پشت بیاید شکست می‏خوریم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نیروی فوق‏العاده‏ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد ، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : قربان ، شما واقعاً می‏خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید ؟ فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه یکی بود! ----------------------------------------------------------- ابتدا هرکدام جمله ای نوشتند وهمه جمله ها را بالا گرفتند. برخی از جمله ها این ها بود. 1- من می توانم تمام ناراحتی های گذشته ام را فراموش کنم و شادی هایم را جلا دهم. 2- من می توانم یک فرد دوست داشتنی باشم. 3- من می توانم به تمام خواسته هایم در زندگی برسم. . من می توانم خوش برخورد ترین و مودب ترین فرد باشم. 4- من می توانم با یک لبخند ساده ،امید به زندگی را در دل فرد دیگری ایجاد کنم. 5- من می توانم با بها دادن به ثانیه ها ،آینده ای درخشان را برای خودم رقم بزنم.
هدایت شده از محمد تقی صرفی پور
6- من می توانم یکی از بهترین بنده های پروردگار مهربان باشم. 7- من می توانم هر روز از هر لحاظ بهتر و بهتر شوم . چون اشرف مخلوقات هستم. 8- من می توانم زیبایی های کوچک را هم دوست بدارم ،حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشد. 9- من می توانم انشاهای زیبا بنویسم. من می توانم متن کتاب را بدون غلط بخوانم. 10-من می توانم به سیب سرخ آرزوهایم برسم به شرط آن که فانوس همت را با خودم بردارم. وباز در یکی از روزها ،بچه ها به تمام دبیران کارت دعوت دادند تا در تعزیه ی "نمی توانم " شرکت کنند و مضمون کارت این بود که : به اطلاع عموم می رسانیم که روز ....مورخه ....ساعت.....الی ....بعد از ظهر ،مجلس ترحیمی برای تازه گذشته ،مرحوم "نمی توانم" در محل نماز خانه و با حضور تمام دانش آموزان و دبیران ،برگزار خواهد شد. بدین وسیله از شما دعوت به عمل می آید تا در تعزیه ی آن مرحوم ،شرکت و سپس همه با هم برای بدرود همیشگی بر سر مزارش حاضر می شویم. وجالب بود که همه چادر مشکی پوشیده بودند و زار زار گریه هم می کردند. عده ای هم خرما و حلوا درست کرده بودند و در مجلس پخش کردند. مانده بودیم گریه کنیم یا بخندیم. مجلسشان خیلی واقعی جلوه می کرد. بازیگران خوبی تشریف داشتند. تابوت نمی توانم را توی حیاط یردند و در باغچه مدرسه ،نوشته هاو نمی توانم های بچه ها را چال کردند!
هدایت شده از محمد تقی صرفی پور
تدریس درس ما می توانیم به روش نمایشی - مشارکتی در یکی از روزها ،بچه ها به تمام دبیران کارت دعوت دادند تا در جشن" من می توانم " شرکت کنند و مضمون کارت این بود که : به اطلاع عموم می رسانیم که روز ....مورخه ....ساعت.....الی ....بعد از ظهر ،مجلس شادی برای ،جناب "می توانم" در محل حیاط مدرسه و با حضور تمام دانش آموزان و دبیران ،برگزار خواهد شد. بدین وسیله از شما دعوت به عمل می آید تا در مجلس شادی،شرکت و سپس همه با هم برای "می توانم " شعری بخوانیم. خلاصه دانش آموزان ،برای درس "ما می توانیم "جشنی گرفتند و شیرینی و شکلات پخش کردند. لباس های رنگارنگ و شاد پوشیده بودند و حال و هوایی داشتند. از برخی معلم ها هم خواستند در باره توانستن صحبت کنند و انگیزه بدهند. متن سرود هایی که خواندند،این ها بود. آینده را باید بسازی آینده مال توست جانم اما و شاید را رها کن حالا بگو من می توانم این حس زیبا می تواند آینده را روشن نماید آینده ای که پیش پایت هر بار راهی می گشاید آن وقت می بینی خودت را در شکل فردی که جوان است بر قله ی دنیا نشسته در فکر فتح آسمان است این یا علی که گفتی مانند یک اجازه است آغاز یک تحول آغاز راه تازه است هر راه تازه سخت است اما تو می توانی چون و چرا ندارد این راه آسمانی حالا که اهل پرواز حالا که مرد راهی تصمیم تو مهم است کافیست تا بخواهی تا حس کنی که هستی در یک جهان بهتر کافیست تا بگویی یک یا علی دیگر ---------------------------------------------------------------------------------- خویش را باور کن هیچکس چون تو نخواهد آمد هیچکس چون تو نخواهد زیست گل این باغ تو باید باشی هیچکس چون تو نخواهد رویید خواب و خاموشی امروز تو را هیچکس بر تو نخواهد بخشید هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید و نگوید برخیز بهار آمده است تو بهاری آری خویش را باور کن سپس مجری برنامه متنی را خواند و داستانهایی را هم تعریف کرد. داستان آموزنده ” نیروی باور و تلقین“ در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن ۵ کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او به راحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان… این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان ۵ کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست. هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید «هستید». اما بیش از آنچه باور دارید «می توانید» انجام دهید. ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- در خلال یک نبرد بزرگ ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت . فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد ، سکه از جیب خود بیرون آورد. رو به آن­ها کرد و گفت: سکه را بالا می‏اندازم ، اگر رو بیاید پیروز می‏شویم و اگر پشت بیاید شکست می‏خوریم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نیروی فوق‏العاده‏ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد ، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : قربان ، شما واقعاً می‏خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید ؟ فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه یکی بود! ----------------------------------------------------------- ابتدا هرکدام جمله ای نوشتند وهمه جمله ها را بالا گرفتند. برخی از جمله ها این ها بود. 1- من می توانم تمام ناراحتی های گذشته ام را فراموش کنم و شادی هایم را جلا دهم. 2- من می توانم یک فرد دوست داشتنی باشم. 3- من می توانم به تمام خواسته هایم در زندگی برسم. . من می توانم خوش برخورد ترین و مودب ترین فرد باشم. 4- من می توانم با یک لبخند ساده ،امید به زندگی را در دل فرد دیگری ایجاد کنم. 5- من می توانم با بها دادن به ثانیه ها ،آینده ای درخشان را برای خودم رقم بزنم.
هدایت شده از محمد تقی صرفی پور
6- من می توانم یکی از بهترین بنده های پروردگار مهربان باشم. 7- من می توانم هر روز از هر لحاظ بهتر و بهتر شوم . چون اشرف مخلوقات هستم. 8- من می توانم زیبایی های کوچک را هم دوست بدارم ،حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشد. 9- من می توانم انشاهای زیبا بنویسم. من می توانم متن کتاب را بدون غلط بخوانم. 10-من می توانم به سیب سرخ آرزوهایم برسم به شرط آن که فانوس همت را با خودم بردارم. وباز در یکی از روزها ،بچه ها به تمام دبیران کارت دعوت دادند تا در تعزیه ی "نمی توانم " شرکت کنند و مضمون کارت این بود که : به اطلاع عموم می رسانیم که روز ....مورخه ....ساعت.....الی ....بعد از ظهر ،مجلس ترحیمی برای تازه گذشته ،مرحوم "نمی توانم" در محل نماز خانه و با حضور تمام دانش آموزان و دبیران ،برگزار خواهد شد. بدین وسیله از شما دعوت به عمل می آید تا در تعزیه ی آن مرحوم ،شرکت و سپس همه با هم برای بدرود همیشگی بر سر مزارش حاضر می شویم. وجالب بود که همه چادر مشکی پوشیده بودند و زار زار گریه هم می کردند. عده ای هم خرما و حلوا درست کرده بودند و در مجلس پخش کردند. مانده بودیم گریه کنیم یا بخندیم. مجلسشان خیلی واقعی جلوه می کرد. بازیگران خوبی تشریف داشتند. تابوت نمی توانم را توی حیاط یردند و در باغچه مدرسه ،نوشته هاو نمی توانم های بچه ها را چال کردند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام هادی (ع) امام علی النقی (ع) دهمین امام معصوم از دودمان عصمت وطهارت فرزند امام جواد (ع) ، مادرش "سمانه" در پانزدهم ذیحجه سال 212 هجری درمحلی از اطراف مدینه به نام "صریا" چشم به جهان گشود ودر سوم رجب المرجب سال 254 در شهر سامرا توسط معتز عباسی به شهادت رسید ودر همان سامرا در خانه خود مدفون گردید . لقب معروف آن امام بزرگوار "هادی" و "نقی" است وبه آن بزگوار "ابوالحسن الثالث" هم گفته می شود . حضرت باشش تن ازخلفای عباسی معاصر بود مانند : 1- معتصم برادر مامون از سال 217 تا 227 2- واثق پسرمعتصم از سال 227 تا 232 3- متوکل برادر واثق از سال 232 تا 248 4- منتصر پسر متوکل ( شش ماه ) 5- مستعین پسر دیگر متوکل از سال 248 تا 252 6- معتز پسر دیگر متوکل از سال 252 تا 255 امام هادی (ع) سی وسه سال امامت نمودند ودر این مدت علاوه بر مبارزه با خلفای عباسی به ویژه متوکل توانسته در پنهانی به وضعیت شیعیان سامان بخشیده ودر شهر ها نمایندگانی را نصب کند تا در خفا به رتق وفتق امور شیعیان پرداخته واخبار را به امام منتقل نمایند . امام هادی (ع) به شدت تحت نظر بود وبخشی از عمر مبارک خود را در زندان وهمچنین "عسکر" (پادگان) گذرانده بود ولذا به آن حضرت هم "عسکری" گویند . از سخنان حکیمانه حضرت هادی (ع): اَلدُّنیا سُوقٌ رَبِحَ فیها قَومٌ وَخَسِرَ آخَرُونَ. (تحف العقول، ج2 ، ص390 ) دنیا به سان بازار است که جمعی در آن سود می کنند وجمعی دیگر زیان .
توانائی های انسان گویند انسان های موفق فقط از بیست درصد استعداد خود استفاده می کنند وافراد نابغه فقط از سی درصد استعدادهای که خدا در انها قرار داده استفاده می کنند وبقیه هدر می رود! ولی امامان ما از همه صد درصد استعدادهای خود استفاده می کرده اند. ما باید با تلاش و اراده قوی از توانائی هایی که خداوند درما قرار داده است استفاده کنیم امیرمومنان می فرماید: أتزعم أَنَّکَ‏ جِرْمٌ‏ صَغِیرٌ وَ فِیکَ انْطَوَى الْعَالَمُ الْأَکْبَرُ… آیا گمان می کنى که جرم کوچکى هستى؟ درحالى‌که دنیای بزرگتری در تو نهفته است! و یک راه ان این است زندگی افرادی که دارای معلولیت بوده اند ولی با تلاش به درجات بالای مادی و معنوی رسیده اند را مطالعه کنیم. من نمیبینم،اما میتوانم بشنوم. دست ندارم، اما پاهایم سالم است. قدرت حرکت ندارم،ولی میتوانم حرف بزنم و خواسته هایم را بر زبان بیاورم یا از حق خود دفاع کنم. خلاصه اگر یک عضو ندارم،خداوند صدها عضو سالم دیگر در بدنم قرار داده است تا با استفاده از آنها کمبودهایم را جبران کنم… اینها و جملات مشابه دیگر نمونهای از هزاران سخنی است که بر زبان افراد ناتوان،ولی موفق جاری میشود و ما را به فکر فرو میبرد
معتمد عبّاسي‌ بدستور معتزّخليفه‌،امام‌ را توسط‌ زهر بشهادت‌رساند. در ايّاميكه‌ حضرت‌ مسموم‌ شده‌ بود،ابوهاشم‌ جعفري‌ از ياران‌آن‌ بزرگوار،اين‌ شعر را گفت‌: مادّت‌ الارض‌ بي‌ وادّت‌ فؤادي‌ واعترتني‌ موارد العرواء حين‌ قيل‌ الامام‌ نضو عليل‌ قلت‌ُ نفسي‌ فدته‌ كل‌ّ الفداء مرض‌ الدين‌ لاعتلالك‌ واعتل‌ّ وغارت‌ له‌ النجوم‌ السماء عجباً ان‌ منيت‌ بالدواء والسقم‌ وانت‌ الامام‌ حسم‌ الداء انت‌ آسي‌ الادواء في‌ الدين‌ و الدنيا ومحيي‌ الاموات‌ والاحياء يعني‌:زمين‌ برمن‌ كشيده‌ شد ودلم‌ سنگين‌ گشت‌ وتب‌ ولرز مرافراگرفت‌،زمانيكه‌ گفته‌ شد كه‌ امام‌ دربستر مريضي‌ افتاده‌ است‌! جان‌ من‌،همة‌ جان‌ من‌،فداي‌ اوباد! بامريضي‌ تو،دين‌ مريض‌ شد وبا مريضي‌ تو،ستارگان‌ هم‌ تغييركرده‌ اند. تعجب‌ّ مي‌ كنم‌ كه‌ تو مريض‌ شده‌ اي‌،درحاليكه‌ تو امامي‌هستي‌ كه‌ درد را ازبين‌ مي‌ بري‌! توئي‌ طبيب‌دردهاي‌ دين‌ودنيا!توئي‌زنده‌كننده‌مرده‌ها وزنده‌ ها امام‌ در هنگام‌ شهادت‌،غريب‌ وتنها بود وغير از فرزندش‌ امام‌حسن‌ عسکري‌(ع‌)،كسي‌ بر بالين‌ آن‌ بزرگوار نبود.وقتي‌ حضرتش‌ بشهادت‌ رسيد،امام‌ عسکري‌(ع‌)در مصيبت‌ پدربزرگوارش‌،گريبان‌ چاك‌ كرد وشخصاً متوجّه‌ غسل‌ وكفن‌ونماز ودفن‌ آن‌ حضرت‌ گرديد.وآن‌ بزرگوار را در اطاقي‌ كه‌محل‌ّ عبادتش‌ بود،دفن‌ نمودند...
نخستين كذاب در اسلام نخستين كسى كه از طرف رسول خداصلى الله عليه وآله به لقب كذاب ناميده شد، عربى بود به‏ نام مسيلمه. او در آغاز، مسلمان شد، ولى سپس ادعاى پيغمبرى كرد و نامه‏ اى بدين‏مضمون براى پيغمبر اسلام فرستاد: «از مسيلمه رسول الله به سوى محمد رسول الله، سلام عليك. بدان كه من با تو درپيغمبرى شريك هستم. حكومت نصف زمين از آن من و نصف ديگر از آن قريش. .....» پيغمبر اسلام در جواب چنين نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم. از محمد رسول الله به مسيلمه كذاب. سلام بر كسى كه راه حق را پيروى كند. زمين ‏از آن خداست و به هر كس از بندگانش بخواهد مى‏دهد. سر انجام نيك، از آن مردم باتقواست و بس. رسول خداصلى الله عليه وآله از دنيا رفت. مسيلمه كارش بالا گرفت. تعصب عشيره ‏اى ومنطقه ‏اى كه در عرب فراوان مى‏باشد، موجب شد كه در ميان افراد عشيره ‏اش و اهالى‏ مرز و بومش، پيروان بسيارى پيدا كند. سر انجام در زمان حكومت ابو بكر به دست‏ مسلمانان كشته شد. كذاب ديگر هنگامى كه رسول خداصلى الله عليه وآله از سفر حجة الوداع مراجعت مى‏فرمود، بر اثرخستگى و كوفتگى سفر، بيمارى بر حضرتش عارض شد. اين خبر در يمن به گوش‏ اسود عنسى رسيد. او هم ادعاى پيغمبرى كرد و چون اطلاعاتى از شعبده داشت،كارهاى عجيب و غريبى از خود نشان مى‏داد. اسود نيز پيروان بسيارى پيدا كرد و كشور يمن را به تصرف در آورد و ماموران‏ رسول خداصلى الله عليه وآله را بيرون كرد. فرماندار كل كه نامش «شهربن باذان» بود و گويا ايرانى بود، در برابر او مقاومت كرد.اين مرد مسلمان، آن قدر استقامت كرد تا در راه دفاع از اسلام جان داد و كشته‏ شد. اسود، همسر اين مرد بزرگوار را به زنى گرفت. حدود متصرفات اسود، ازطرفى حضر موت و از طرفى طائف و از طرفى احسا و بحرين بود، بلكه تا عدن‏ برسيد و وجودش براى اسلام خطر بزرگى شد. پيغمبر اسلام به مسلمانانى كه در آن سامان بودند، نوشت كه با اين كذاب نيرومند،مبارزه كنند و شرش را دفع كنند. يك مسلمان جوان مرد ايرانى به نام فيروز موفق شدكه اسود را بكشد و خطرش را بر طرف كند. از طرف خدا، كشته شدن اسود عنسى به رسول وحى شد. پيغمبر فرمود: ‏عنسی كشته شد. او را مبارك مردى كشت كه از دودمانى مبارك بود. پرسيدند: كه او راكشت؟ پيغمبر فرمود: فيروز فاز فيروز (. او ﻓﯿﺮوز اﺳﺖ، ﭘﯿﺮوز ﺷﺪ ﻓﯿﺮوز. ).((بلاذري،1367 :155.) فیروز چگونه توانست پیامبر دروغین را ترور کند؟ پیامبر به محض اطلاع از ارتداد اسود (پیامبر دروغین)و سلطه او بر یمن و شهادت شهر مخفیانه طی نامهاي فیروز و دادویه را مأمور مبارزه و قتل اسود فرمود و به سایر نمایندگان خود در منطقه که قدرت خود را در پی طغیان اسود از دست داده بودند، فرمان داد تا به هر شکل ممکن به یاري فیروز و دادویه بروند. سرانجام فیروز موفق شد که در یک اقدام بسیار حساب شده با همکاري دادویه، جشیش دیلمی و آزاد همسر شهر بن باذان که اسود او را به همسري خود در آورده بود، به اتاق خواب پیامبر دروغین نفوذ کند و او را به قتل برساند .(19 :1372،رجبی)
شوخی های پیامبر خدا:پیامبر خدا گاهی با مردم شوخی می کردند. از جمله نقل می کنند:بانویی به خدمت پیامبر خدا رسید . پیامبر از او سؤال کرد که همسر کدام یک از مسلمانان است . زن، پاسخ داد که : فلان کس . پیامبر پرسید : «همان که سفیدی ای در چشمش هست؟». زن، برافروخته پاسخ داد : نه، ای پیامبر خدا ! چشم همسر من سالم است . پیامبر خندید و فرمود : « چرا رنجیده شدی؟ مگر کسی هست که در چشمش سفیدی نباشد؟(بحار الأنوار، ج 16، ص 296 )
شهره حضرتی بیست سال طرفداران خودرا فریب داد! یکی از مدعیان کرامات و ارتباط با امام زمان(ع) خانم شهره حضرتی، اهل تهران با تحصیلات دیپلم است که در یک سالگی پدر و مادر خود را از دست داده و نیز سه مورد، ازدواج ناموفق در زندگی داشته است. وی در سال 1373 مدعی شد که با فرشته الهی در ارتباط بوده و ضمن جذب افراد و تشکیل کلاس ها و مجالس مذهبی به نام فرشته، بر مبنای کتابهایی در مورد کشف و شهود خوانده بود به سؤالات اشخاص پاسخ می داد و در پاسخ به پرسش های طرح شده، می گفت: «فرشته الهی می گوید». همین تظاهر به قداست باعث شد تا مریدان وی بدون چون و چرا بر اساس پاسخ های او به آن عمل می کردند و حتی کار را تا آنجا پیش بردند که در ازدواج و طلاق طبق دستور او عمل می نمودند. شهره حضرتی در سال 1375 پس از ازدواج چهارم خود با آقای دکتر صادق جاویدان نژاد که دارای دو مدرک دکتری داروسازی و استاد دانشگاه در آمریکا و ایران به مدت 17 سال بود، مدعی شد که با امام زمان(ع) ارتباط دارد و سخن وی، همان سخن امام زمان(ع) و خشم او در حقیقت، خشم آقاست. وی در ادامه فعالیت های خود در سال 1378 با حمایت های مالی همسرش به کلاردشت مازندران، عزیمت نموده و به فراخوانی عمومی مبادرت ورزید. اعضاء این گروه اکثراً با رها نمودن شغل خود به آن منطقه نقل مکان نموده و به فعالیت های جذب افراد ساده لوح به تشکیلات خانم مذکور مبادرت ورزیدند... ایشان منزل خود در کلاردشت را به کعبه و حرم، نام گذاری کرده و این مطلب را از قول امام زمان(ع) به مریدان می گفت به گونه ای که افراد در هنگام ورود به منزل او ضمن ذکر دعا حتی پله های منزل را بوسه می زدند. شوهرش در اعترفات خود می گفت: «من درب خانه را می بوسیدم و بعد وارد منزل می شدم». ادعای آن که امام زمان(ع) از گوش چپ با ایشان صحبت می کند و آنچه از دهان وی خارج می شد حرفهای امام زمان است در حالیکه خودش در اعترافاتش اعتراف کرده که این طور نبود و وی حرف های دلش را می گفته است. او در سال 85 دستگیر شد شهره حضرتی در شروع اعترافات خود می گوید: «حتی من بنده هم نیستم چرا که اگر بنده خدا بودم از این غلط ها نمی کردم؛ من به مریدهایم می گفتم دروغ گفتن بسیار کار بدی است در حالیکه خودم بزرگترین دروغ گو بودم و راهم بسیار کج بود، حتی از دست خودم بیچاره شدم، من می خواستم خودم را از حس حقارتی که داشتم رها کنم ولی، بد راهی رفتم». او بیان داشت: «مریدان هنوز نمی دانند من چه موجود کثیفی هستم و حال می خواهم توبه کنم!