هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#به_وقت_طلوع
※ دعای طلب خیر
※ گاهی نمیدانی عاقبتِ انتخابت چه میشود!
※ گاهی میدانی انتخابت درست است، امّا ترس داری از آنچه در آینده ممکن است ثمرهی این تصمیم باشد!
※ گاهی همه چیز سرجایش است، ولی تو از خودت میترسی، که نکند جایی تلخی و سختی دنیا در کامت، تو را از پذیرش آنچه خدا برایت شیرین میداند، باز بدارد.
و باز علیبنالحسین علیهالسلام برای این روزهای تو نسخهی شفابخش پیچیده است:
• اللهم إنّی أستَخیرُکَ بعلمک
خدایا من به پشتوانهی علم مطلقت، از تو طلب خیر میکنم،
• فصل علی محمّد و آله وَ اقْضِ لی بِالْخِیَره
پس بر پیامبر و آلش درود فرست و آنچه خیر است را برایم مقدر کن.
• و اَلهمنا مَعرفه الإختیار
و الهام کن به من شناخت انتخاب درست را،
• واجعل ذلک ذَریعه إلی الرّضا بما قَضیْت لنا
تا با این انتخاب درست، راضی باشیم به آنچه برایمان مقدر نمودهای،
• و التَّسلیم لما حکَمْت
و مطیع باشیم به آنچه حکمت تو آنرا اقتضاء میکند،
•فَاَزِحْ عنا ریب الإرتیاب
و دور کن از ما شک و تردید را
• و أیِّدنا بیقین المُخلِصین
و قوت بده به ما با یقینی از جنس یقین مخلصان.
و...
※ دسترسی به متن کل دعا
Blog.montazer.ir
سرگذشت شهید سعید چندانی
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی استبصار، سعید چندانی متولد ۱۳۶۰، در استان سیستان و بلوچستان، منطقه سنی نشین، که مذهب او نیز سنّی حنفی بود.
او در سن حدود ۱۲ – ۱۳ سالگی، چند ماهی در حوزه اهل سنت، طلبه بود. و در کنار طلبگی در یک کارواش مشغول به کار بود. یک روز در کارواش برای او اتفاقی می افتد، و لگن او آسیب شدیدی می بیند. بعد از مدتی او را به بیمارستان می برند برای عمل جراحی. ولی متوجه میشوند که یک غدّه ی بدخیمی در بدن او وجود دارد. سپس او را به تهران اعزام میکنند. ولی دکترهای تهران هم او را جواب کردند. و هیچ امیدی به زنده بودن او نبود.
مادر بزرگوارش با حالتی مادرانه و متضرّعانه رو به درگاه خداوند متعال می آورند؛ و خواستار شفا یافتن فرزندشان میشوند.
شبی در خواب مشاهده میکنند که شخص بزرگواری تشریف می آورند و می فرمایند: «پسرتو ببر پیش پسرم تو قم».
مادرش بعد از بیداری پرس و جو میکند که آیا زیارتگاهی در قم داریم؟ میگویند: بله. حرم حضرت معصومه (س). مادرش میگوید: خانم نه. آقا. جواب میدهند: نه کسی نیست. (در ذهن مخاطبان چنین چیزی بود که مادرش حتما دنبال مقبره ای می گردد که کسی آنجا دفن شده است.) مادر بزرگوار سعید، وارد نمازخانه می شود. مشغول عبادت بود که خانمی از پشت سر تشریف می آورند و فقط می فرمایند:
«جمکران»
و سپس می روند. مادرش متوجه میشود که جمکران دوای درد سعید است.
به سرعت می رود بالا و به دکتر می گوید: « آقای دکتر؛ اگه جمکران قرصه، به من بده. اگه شربته، به من بده. اگه دارویی، پوشیدنی ای، نوشیدنی ای هست، به من بده… »
… به هر حال ایشان را راهنمایی میکنند به مسجد مقدّس جمکران. وقتی به قم رسیدند، مادر سعید، رو به حضرت معصومه (س) میکند و می گوید که: « خانم جان؛ سعید جان مریضه. بی حاله. من میرم و شفای سعید جان رو میگیرم و میام. »
وقتی به مسجدجمکران میرسند، در اتاقی ساکن میشوند…. … …
شب شهادت حضرت زهرا (س) بود. دو نفر وارد اتاق می شوند و در کنار سعید قرار می گیرند.
سعید خودش تعریف می کرد: « خوابیدم. بین خواب و بیداری دو نفر اومدن توی اتاقم. یه خانوم و یه آقا. با هم عربی حرف میزدن. من به اونا اعتنایی نکردم. آقا کنارم نشست و سلام کرد. پتو رو از روی سرم ورداشتم و از روی اجبار جواب دادم. آقا به نظرم آشنا اومد. خانومه، روبند و چادر سیاه داشت. چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم راجع به یه موضوعی و با زبان عربی در صورتی که من عربی اصلا بلد نیستم ولی زبانشان را می فهمیدم.اون خانومه خودشو معرفی کرد و گفت: فاطمه زهراست (سلام الله علیها). و گفت که چون مادرت خیلی گریه و التماس میکنه، من سفارش شما رو به فرزندم مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کردم».
با دستی که امام زمان (عج) بر بدن سعید میکشند، او شفا پیدا میکند و دیگر هیچ یک از علائم بیماری در او وجود ندارد…
*** مادرش در بدو ورود به مسجد، یک عهدی بسته بود: « اگه سعید شفا پیدا کنه، من پیرو شما میشم. »
آنها به عهد خود وفا کردند و شدند از شیعیان و پیروان راستین مولا علی علیه السّلام و ائمه ی بعد از ایشان.
بعد از بررسی های پزشکان، به سیستان و بلوچستان بر می گردند. جریان شفا یافتن سعید و شیعه شدنش، باعث شد موجی در آن منطقه پدید بیاید. موجی از شیعه گری. خیلی ها بواسطه ی این اتفاق شیعه شده بودند. و همین باعث شد که این اتفاق، به مذاق وهابیت ملعون خوش نیاید. یک روز به طرف او تیراندازی کردند که تیر، به گوشش اصابت می کند و گوشش آسیب می بیند. خانواده ی چندانی که جان سعید را در خطر میبینند، برای ادامه تحصیل او را به مشهد می فرستند.
*** سعید به خانواده گفته بود که من مدت کمی میهمان شما هستم و باید بروم… سعید چندانی به یکی از خادمین مسجد جمکران گفته بود که: «
سیّد؛ من رفتنی هستم و آقا علی بن موسی الرّضا (ع) فرمودند که بیا که جایگاه تو پیش ماست…
و دیدار ما تا زمان ظهور ولیّ الله أعظم أرواحنا فداه… » آری. او خود، قبل از شهادتش، خبر شهادتش و اینکه در کجا آرام می گیرد را به نزدیکانش گفته بود.
پس از مدتی، وهابیت ملعون، این شخص بزرگوار و عنایت شده را مسموم و مضروب کرد، و روح او در شب ۲۱ رمضان سال ۱۳۷۵ به ملکوت اعلا پیوست.
به راستی که سعید چندانی، خاری بود در چشمان منکران مهدویت و منکران زنده بودن حضرت مهدی أرواحنا فداه. علی الخصوص وهابیت ملعون
انا لله و انا الیه راجعون
رهبرا ، اماما ،تسلیت ..😩😩😩😩😩
به خدا پناه میبریم. جنگ ترکیبی فواحش و دواعش با اسلام ناب محمدی صل الله علیه وآله وسلم و جمهوری اسلامی ایران عزیز .
خدایا به بعضی مسؤلین ما غیرت بده .
ما را از برخورد فیزیکی و زدودن ننگ این فواحش متعفن از جامعه حسینی منع کرده اند و حتی تهدید به مواخذه قضایی!!
پناه بر خدا 😢😢😢😢😢😢
پروردگارا به رهبر معظم انقلاب اسلامی روحی فداه صبر و استقامت بیشتر عنایت بفرما تا با این بعضی مسؤلین فشل و ترسو به روش امام گونه شان عمل کنند .
آمین یا رب العالمین..
یاعلی
ماجرای مسلمان شدن ژاکلین دختر مسیحی توسط شهید مجتبی علمدار
در عالم رؤیا دیدم در بیابانی ایستادهام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و گفت: «زهرا، بیا بیا میخواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه میگفتم گوشش بدهکار نبود مرتب زهرا خطابم میکرد.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی استبصار، در میان شهدای هشت سال دفاع مقدس شهدای سادات نیز فراوان بودند. فقط ۲۵۰۰ شهید سادات در تهران داریم که بیش از ۲۰۰۰ نفر آنها در بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شدهاند. «سید مجتبی علمدار» نیز یکی از شهدایی است که نامش در لیست ذریه زهرا(س) به ثبت رسیده. سید مجتبی در دی ماه سال ۱۳۷۰ با سیده فاطمه موسوی ازدواج کرد که ثمره آن زهرا سادات علمدار است.
شهید علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و مسیحیعملیات لشکر ۲۵ کربلا در ساری مشغول خدمت شد. او که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود چندین سال پس از جنگ و در سال ۱۳۷۵ بر اثر جراحتهای شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. «ژاکلین زکریا» خاطرهای در رابطه با این شهید را در “علمدار” نقل میکند که نشان دهنده تاثیرگذاری این شهید حتی پس از شهادتش است. این خاطره در یکی از شمارههای ماهنامه فکه نیز منتشر شده است. خاطره به قرار زیر است:
خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی میرویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است میرویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم ۲۸ اسفند ساعت ۳ نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.
کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق میشدم احساس میکردم حالم بهتر میشود نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستادهام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «میخواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه میگفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب میکرد.
راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطهای از زمین چالهای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو». گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند وسفیدش نور آبی رنگی پخش میشد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکسها عکس رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنهای قرار داشت به عکسها که نگاه کردم میدیدم که انگار با من حرف میزنند ولی من چیزی نمیفهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.
آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهانآرا، شهدی همت، شهید باکری، شهید علمدار و…» همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی».
به یک باره از خواب پرسیدم خیلی آشفته بودم نمیدانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه میخورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمیشد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبتنام موقع ثبتنام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین ۱۳۷۸ بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجیها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمیدانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم.
از بچهها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمیدانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مدحی خریدم در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه فرمودند. درطی چند روزی که جنوب بودیم فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچهها نماز جماعت میخوانند من کناری مینشستم زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم گریه به حال خودم که بان آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس میکردم خاک آنجا با من حرف میزند با مریم دعا میخواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه میرویم چون قرار است امام خامنهای به شلمچه بیایند. و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم.
بعد که از جنوب برگشتیم تمام شکهایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را میگفتم. احساس میکردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شدهام
🔴 ️ریاست های محترم جمهور،مجلس و قوه قضائیه/جناب آقایان رئیسی قالیباف و محسنی اژه ی
🔹با سلام و احترام
لایحه اخیر تهیه و تنظیم شده از سوی قوه قضائیه در موضوع حمایت از عفاف و حجاب، خشم انقلابی مردم شریف و دیندار ایران را برانگیخت. لایحه ای که فتوای رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای مبنی بر حرمت سیاسی و شرعی کشف حجاب را نادیده انگاشته، با تخفیف جرم انگاری و تنزیل آن به تخلف، موجبات قبح شکنی در جامعه را به سهولت فراهم آورده و بجای آنکه از آمران به معروف و ناهیان از منکر حمایت نماید، از فرد بی حجاب حمایت نموده و در متن لایحه اماکن عمومی را به حریم خصوصی عامل به منکر معرفی نموده است.
لهذا هرگونه عملکرد و مصوبه ای که موجبات تسهیل ورود افراد مکشفه حجاب نموده و بر خلاف قوانین کشور دستان آمرین به معروف و ناهیان از منکر را در امر اجرای واجبات و فرائض ببندد را محکوم نموده و درخواست اکید جهت تغییرات جدی و اساسی در این لایحه وفق اصول استوار اسلام و فتاوای مراجع عظام تقلید و منویات رهبر معظم انقلاب را داریم.
و تا زمان اصلاح اینچنین لوایحی که با اصول انقلاب و اسلام مغایرت دارد از پا نخواهیم نشست.
اعتراض خود را به این لایحه در لینک زیر اعلام کنید:👇
https://farsnews.ir/my/c/199238
✔️ #انتشار_حداکثری
👌 #محرمانه کانال حرفهایها
http://eitaa.com/joinchat/361299968Ca15e2013ea
محرمانه را به دیگران هم معرفی کنید
انسان شناسی ۲۵۵.mp3
12.02M
#انسان_شناسی ۲۵۵
#استاد_شجاعی
#دکتر_رفیعی
✗خودم میدونم حسودمااا... ولی حالا چیه مگه، هر کی یه عیبی داره!
✗من میدونم تندخو و پرخاشگرماااا ... ولی همینی که هست!
✗قبول دارم کاهل نمازماااا ... ولی بالاخره که میخونم، حالا یه کم دیرتر!
.
.
.
❌ شما علاوه بر این گناهانی که نام بردید، به یک بیماری خطرناکتری دچارید، که مانع جذب تمام اعمال خیر و عباداتتان است!
@Ostad_Shojae
تازه مسلمان:من پس از مطالعه و تحقیق در قرآن به دین مبین اسلام مشرف شدم، از آنجا که من همیشه به دنبال حقیقت هستم و نمیتوانم روزهایم را بدون مطالعه و تحقیق بگذرانم، به مطالعه عمیقتر و دقیقتر اسلام و مذاهب آن پرداختم، من در ابتدای مسلمان شدن، سنی بودم.
در ادامه این مطالعات و عشق به حقیقت، به روستایی رفتم. در آنجا با برخی از دوستان برای تبیین برخی سؤالاتمان نزد شیخ سنی آنجا به نام «مبارک» رفتیم، از او خواستیم تا کمی درباره مذهب شیعه صحبت و ابهامات ما را برطرف کند.
علی یوسف در ادامه گفت: پس از اینکه درخواستمان را به شیخ مطرح کردیم، به ما گفت: من نمیخواهم در مورد این مذهب صحبت کنم؛ پیروان این مذهب کافرند و قرآن دیگری غیر از این قرآن دارند در همین اثنا، یکی از دوستان به او گفت: میتوانی این قرآن را به ما نشان دهی، مبارک گفت: دفعه بعد که نزد من آمدید، قرآن شیعیان را به شما نشان میدهم. ما بار دیگر نزد او رفتیم ولی این شیخ ادعا کرد که قرآن در کتابخانهام نیست و ظاهرا کسی آن را برداشته... من به حرفهای او شک کردم و بعدها معلوم شد که نه قرآن دیگری وجود دارد و نه شیعیان کافرند.
این مستبصر نیجریهای ادامه داد: بعد از این اتفاق از خدا خواستم، همانطور که مرا به سوی راه راست و به دین اسلام هدایت کرد، این بار هم مرا به سوی راه درست و مذهب حقیقی هدایت کند، اگر حق و حقیقت در مذهب سنی است مرا بر آن پایدار و ثابتقدم کند و اگر شیعه مذهب برحق است، مرا به سوی آن رهمون سازد.
وی افزود: همانشب که این دعا را کردم، خواب عجیبی دیدم، در خواب گویا من نزد همان شیخ سنی(مبارک) رفته و منتظرش بودم که بیاید. وقتی آمد سنگلاخی در دست داشت و وقتی نزدیکم شد، آن را به طرف من پرتاب کرد. در همین حین من از خواب بیدار شدم و همان لحظه اذان از مسجد شیعه پخش میشد... وضو گرفتم و به آن مسجد رفتم و نمازم را خواندم و هنگام بازگشت به آن خواب فکر میکردم... همان روز به سوی کتابخانه اهل بیت(ع) رفتم و کتابهای گوناگونی را شروع به مطالعه کردم، و سپس به حمد و یاری خدا به مذهب حقه تشیع گرویدم
شهيد ملامحمد تقى برغانى قزوينى
در حالات او آمده است : از نصف شب تا طلوع صبح به طور مداوم در مسجد خود به مناجات و دعا و تضرع و زارى و بىقرارى و گريه و ناله اشتغال داشت . ومناجات «خمسة عشر» را از حفظ مىخواند . واين حالات تا شب شهادت او ادامه داشت وبارها شده بود كه در ايام زمستان ، آن جناب در پشت بام مسجد خود در عين شدت برف و سرما ، پوستينى بر دوش و عمامه بسر مشغول به تضرع بوده ودر حالت ايستاده ، دستها را به آسمان برداشته تا اين كه برف قامت مباركش را سراسر از پا تا سر سفيد پوش كرده است
15.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعا طلبهها در جامعه امروز ما چه نقشی
دارند یا اصلا تا حالا چه نقشی داشتند؟
تا حالا فکر کردید بود و نبود طلبه ها
چه فرقی برای مردم جامعهمون داره !
فقط ۳ دقیقه وقت بزارید تا متوجه
بشید دلیل این همه جنجال برای
زدن طلبهها چیه ! [ با نیت نشر بدید ]
#حس_نگر | عضوشوید
http://eitaa.com/joinchat/3098280028Cd3fba4451e