🌷 #شهید_ابراهیم_خلیلی
🍃ولادت : ۵۸/۱۰/۸ - تهران
🍂شهادت: ۹۶/۶/۴ - شرق #حلب سوریه
🍁آرامگاه: تهران - قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها
🌸 #شهید_ابراهیم_خلیلی فرزند #شهید_داود_خلیلی از بسیجیان و تخریب چی های لشکر ۲۷ محمد رسول الله تهران بود.
🌺 او چندین سال فرمانده پایگاه مقاومت بسیج مسجد سبحان تهران بود و در نشریه #شلمچه به سردبیری و مدیر مسئولی #مسعود_ده_نمکی و فیلم سینمایی#اخراجی_های۱ فعالیتهای مستمری داشت.
🌼شهید خلیلی در شرق #حلب بر اثر تله انفجاری به آرزوی دیرینه اش رسید و به فیض #شهادت نائل آمد.
'
#یآحسین•💕•
|عشقـ♡●•°
یڪ واژھ بۍمعنۍ
بۍارزش بود|
|تا ڪھ یکبار¹😌
خداگفت:ڪھ عشق است[❤]
حُسِیٰنـْ{؏}•❥|
#زدهبهسرمهواےحرم✨
#کاظمین🌱
↷♡
#اللهم_الرزقنا_شفاعت_الحسین
#به_نیابت_از_جمیع_شهدا
🕊اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ ، وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِکَ ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهٰارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیٰارَتِکُمْ ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ، وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ، وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ، وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَیْن✨🌸
⚘﷽⚘ 📌قرار عقدشان باشهادت به جایی دیگر در آسمانها موکول شد....🌹 ۲۸ مرداد ۵۹ صدیقه خسته از مداوای مجروحین، با دوستانش نشسته بود
که نفوذی منافقین، با شلیک گلوله او را از پا درآورد...
محمود، نامزد صدیقه بود و بعد از شنیدن خبر شهادت او به دوستانش گفت:
"بچه ها منم دیگه عمری نخواهم داشت.
شاید خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود" حدود ۲ ماه بعد، در ۱۴ مهر سال ۵۹ محمودخادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند،
ماشینش توسط ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت.
او تا اخرین گلوله خود مقاومت کرد....
و به این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از ۲ ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود"عقدشان در دنیایی دیگر و در آسمانها بسته شود... #شھیـدهصدیقهرودباری🌷
#شھیـدمحمودخادمی🌷
بِسْمِ اللهِ الْرَحمٰنِ الْرَحیٖم
سَلامٌـ عَلَیکُمـ
اَللٰهُمـَ صَلِ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِلْ فَرَجَهُم
صبح روز شـنـبـه بر مؤمنین و مؤمنات به خیر
ذکر روز شـنـبـه : صد مرتبه یا ربَّ الْعٰالمیٖن
شـنـبـه روز زیارتی حضرت رسول اکرم (ص)
#انٺ فے قلبے ثاراللــہ💔
الهُم الرزُقـنا'زیارٺ ڪَربَلا:)
الــسّـــلام علـــــــی الحســـین
و علـــــی علـــی بن الحســین
و علـــــی اولــاد الحســــین
و علـــــی اصــحـاب الحســین.
▪️▪️▪️
⚘⚘ما از این خیمہ تمنــاے تو داریم حسین
از همین جا سر سوداے تو داریم حسین
هوس ڪرب و بلا هسٺ بہ دل بسم الله
چشم امیــد بہ امضاے تو داریم حسین▪️▪️
یارَبَّ الحُسَینِ، بِحَقِّ الحُسَینِ،اشفِ صَدرَ الحُسَینِ، بظُهورِالحُجَّة
یـــــامهــــــــــدی ادرکنی...
✨پیشاپیش فرارسیدن ماه محرم را
به آقاامام زمان و عزاداران راستینش 😢
▪️تسلیت عرض می نماییم.
خدایا به همه شیعیان امام حسین ( ع )حدیث عشق ومعرفت عطا بفرما ▪️🌴
لبیک یا حسین علیه السلام
▪️ اَلَّلـــــهُمَّ عَجِّـــــل لِوَلیـــــِڪَ الفـــــرج▪️
التماس دعا▪️
4_6001244591657846461.mp3
10.17M
🎙خورشید نیزه ها اثر جدید حاج امیر عباسی بمناسبت ماه محرم
4_6001244591657846461.mp3
10.17M
🎙خورشید نیزه ها اثر جدید حاج امیر عباسی بمناسبت ماه محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونے چـــــرا ؛
امام زمـــــان ظهور نمیڪنہ ❓
🌺یڪ ڪـــــلام :
چون من و تو جامعہ امام زمانے نساختیم
امام زمان در جامعه اے ڪہ حرمت ندارد ،
نـــــباید بـــــیاید ...
چون اگر بیاید ، مانند پدرانش ڪشتہ
خواهد شد ؛
👌هیچ کارے نمیخواد بڪنے ؛
فقط خودت رو درست ڪن ...
دو ڪلمہ 🚫 گـــــناه نڪـــــن 🚫
#استاد_علےاڪبر_رائفےپور
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
🍃🌺 به نام ایزد منان
گروه شعار اربعینه کانال《#الحسین_یجمعنا》
http://eitaa.com/joinchat/2186149911C058494142f
اسلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)
👈ترویج فرهنگ عاشورا
👈اشاعه ی شعار اربعین
👈و سوالو جواب در خصوص پیاده روی اربعین
👈و خدمت رسانی به زوار
(خدماتی از جمله
#اسکان زوار در ایلامو مرز مهران
#غذا
#تعمیرات خودرویی
#تیمفوریتهای پزشکی و ...)👏
اهداف گروه 👆👆👆
◾️ چند روز قبل از آمدن محرم، برای آماده کردن لباس مشكى، یادآوری میکرد. لباسهای سفید را جمع میکردم و برایش لباس مشکی همراه با شال مشکی مهیا میکردم🏴. میدانستم حال و هوایش در محرم و صفر، خاص میشود؛ هیئت و سینهزنی و کار و فعالیت و ...
◾️یادش بخیر؛ همه عشقش، سینهزنی در عزای ارباب بود و داشتن شور و حال حسینی و جالب اینکه فقط به یک هیئت هم بسنده نمیکرد و هیئات گوناگون و مجالس عزای متفاوت را شرکت میکرد👌و در هر کدام به نحوی، ارادت خود را به عزاداران ابراز میکرد. دستی بر کار داشت
برای مجالس حرمت قائل بود و حتی غذای مجلس را تبرک میدانست🍃 و تلاش میکرد از غذای مجلس حسین (علیهالسلام)، لقمهای به خانه بیاورد تا به عشق حسین (عليهالسلام) متبرک شویم.
ابوالفضل را با خود میبرد تا از کودکی، این عشق حسینی را در درونش جای دهد و زیباتر اینکه سینهزنی را با شور خاصی به او یاد میداد✨◾️
#شهید_مدافع_حرم
مهدی محمدی مفرد 🌹
@alvane
🌷شهید رسول خلیلی🌷:
💥گریز از گناه به سبک شهید علی اصغر کلاته سیفری 💥
☘صندوقچه جبهه☘
مسلمان بودنش فقط برای خودش نبود، سعی میکرد اعضای خانه هم با او همراه شوند. یکی از کارهایی که برای این همراهی طرح ریزی کرده بود، صندوقچهی جبهه بود!
صندوق کوچکی را درست کرده بود؛ هر کس غیبت میکرد یا دروغ میگفت، باید مبلغی پول درون صندوق میانداخت. پولهای صندوقچه را هم گذاشته بود برای کمک به جبهه.
📗کتاب گامی به آسمان، ص23📗
🌈رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)🌈
آدمی از پرهیزگاران نمیشود مگر اینکه حســابرسـی او از نفسش سخت تر از حساب کشیدن او از شریکش باشد.
وســـــــــائل الشـــــــــــیعه، ج16، ص98
═▩ஜ••🍃🌼🍃••ஜ▩═
@alvane
═▩ஜ••🍃🌼🍃••ஜ▩═
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_چهارم 👈((قول زنانه))
🌼تا چشم مادرم بهم افتاد، صدام کرد. رفتم سمت آشپزخونه
ـ بازم صبحانه نخورده؟
ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم.
ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه، خواب می مونه.
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر.
🌸ـ می شناسیش که، من برم صداش کنم، میگه به تو چه؟ و دوباره می خوابه، حتی اگر بگم مامان گفت پاشو.
دنبالم تا دم در اومد. محال بود واسه #بدرقه کردن ما نیاد. دوباره یه نگاهی بهم انداخت..
ـ ناراحتی؟
#ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم.
ـ دروغ یا راستش؟
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم.
– حالا اگه مردونه قول بدم، نمره هام پایین نیاد چی؟
خندید
🌼– منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم، ولی قول نمیدم اجازه بدم. اما اگه دوباره به جواب نه برسم…
پریدم وسط حرفش
– جان خودم هیچی نمیگم، ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه.
🌸اون روز توی مدرسه، تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد، تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم.
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون #ساندویچ بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن.
بالاخره مرده و قولش
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_پنجم 👈((عیدی بدون بی بی))
🌸نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود، اما ازش اجازه رو گرفت. بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید، و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد. و از همون روز، کارم رو شروع کردم.
🌼از مدرسه که می اومدم، سریع یه چیزی می خوردم، می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت ۴ توی #کارگاه بودم. اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم.
شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه، تقریبا همزمان پدرم.
🌸سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا، می نشستم سر درس، هر چی که از ظهر باقی مونده بود.
🌼من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم، به کار و نخوابیدن، عادت کرده بودم. و همین سبک جدید زندگی، من رو وارد فضای اون ایام می کرد.
🌸تنها اشکال کار یه چیز بود، سعید، خیلی دیر ساعت ۱۰ یا ۱۰:۳۰ می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم. ساعت ۱۱ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال، گاهی هم همون طوری خوابم می برد. کنار وسایلم، روی زمین.
🌼عید نوروز نزدیک می شد، اما امسال، برعکس بقیه، من اصلا دلم نمی خواست برم #مشهد. یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم.
🌸اما هر بار رد شد، علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد. همه اونجا دور هم جمع می شدن. یه عالمه بچه، دور هم بازی می کردن. پسر خاله ها، دختر دایی ها، پسر دایی ها، عالمی بود برای خودش.
🌼اما برای من، غیر از #زیارت #امام_رضا، خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود.علی الخصوص، عید اول، اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود.
🌸بین دلخوری و غصه، معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد، پسر خاله مادرم. .
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_چهارم 👈((قول زنانه))
🌼تا چشم مادرم بهم افتاد، صدام کرد. رفتم سمت آشپزخونه
ـ بازم صبحانه نخورده؟
ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم.
ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه، خواب می مونه.
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر.
🌸ـ می شناسیش که، من برم صداش کنم، میگه به تو چه؟ و دوباره می خوابه، حتی اگر بگم مامان گفت پاشو.
دنبالم تا دم در اومد. محال بود واسه #بدرقه کردن ما نیاد. دوباره یه نگاهی بهم انداخت..
ـ ناراحتی؟
#ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم.
ـ دروغ یا راستش؟
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم.
– حالا اگه مردونه قول بدم، نمره هام پایین نیاد چی؟
خندید
🌼– منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم، ولی قول نمیدم اجازه بدم. اما اگه دوباره به جواب نه برسم…
پریدم وسط حرفش
– جان خودم هیچی نمیگم، ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه.
🌸اون روز توی مدرسه، تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد، تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم.
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون #ساندویچ بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن.
بالاخره مرده و قولش
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_پنجم 👈((عیدی بدون بی بی))
🌸نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود، اما ازش اجازه رو گرفت. بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید، و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد. و از همون روز، کارم رو شروع کردم.
🌼از مدرسه که می اومدم، سریع یه چیزی می خوردم، می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت ۴ توی #کارگاه بودم. اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم.
شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه، تقریبا همزمان پدرم.
🌸سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا، می نشستم سر درس، هر چی که از ظهر باقی مونده بود.
🌼من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم، به کار و نخوابیدن، عادت کرده بودم. و همین سبک جدید زندگی، من رو وارد فضای اون ایام می کرد.
🌸تنها اشکال کار یه چیز بود، سعید، خیلی دیر ساعت ۱۰ یا ۱۰:۳۰ می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم. ساعت ۱۱ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال، گاهی هم همون طوری خوابم می برد. کنار وسایلم، روی زمین.
🌼عید نوروز نزدیک می شد، اما امسال، برعکس بقیه، من اصلا دلم نمی خواست برم #مشهد. یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم.
🌸اما هر بار رد شد، علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد. همه اونجا دور هم جمع می شدن. یه عالمه بچه، دور هم بازی می کردن. پسر خاله ها، دختر دایی ها، پسر دایی ها، عالمی بود برای خودش.
🌼اما برای من، غیر از #زیارت #امام_رضا، خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود.علی الخصوص، عید اول، اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود.
🌸بین دلخوری و غصه، معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد، پسر خاله مادرم. .
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اولین زیارت مشترکمان را از باب الجواد (ع) شروع کردیم، این شعر را خواند:
صحنتان را میزنم بر هم جوابم را بده
این گدا را گاهی اگر دیوانه باشد، بهتر است
جان من آقا مرا سرگرم کاشیها نکن
میهمان، مشغول صاحبخانه باشد بهتر است
گنبدت مال همه، بابالجوادت مال من
جای من پشت در میخانه باشد بهتر است.
🌷شهید محمدحسین محمدخانی🌷
📚 کتاب "قصه دلبری" ص ۴۸