🚨 #خبر_فوری
⚫️همزمان با ایام سوگواری اباعبدالله الحسین علیه السلام پیکرهای مطهر ۵ شهید گمنام دوران دفاع مقدس شناسایی شد.
🌷شهید حسن صادقی
شهید حسن صادقی، فرزند محمد ، متولد ۴۰، اعزامی ازاستان فارس ،شهرستان استهبان (ناجا) می باشد. این شهید بزرگوار سال ۶۷ درتک دشمن در سال ۶۷ در منطقه زبیدات به درجه رفیع شهادت نائل گردید. پیکر مطهر شهید از طریق آزمایش دی ان ای شناسایی گردید
🌷شهید ولی الله صدرایی
شهید ولی الله صادقی، فرزند قربانعلی ، متولد ۳۶، اعزامی ازساری (ناجا) می باشد. این شهید بزرگوار سال ۵۹ در جریان درگیری با دشمن در منطقه دهلاویه به درجه رفیع شهادت نائل گردید. پیکر مطهر شهید از طریق اطلاعات میدانی شناسایی گردید
🌷شهید رضاعلی ابراهیم نژاد
شهید رضا علی ابراهیم نژآد ، فرزند محمد قلی ، متولد ۴۱، اعزامی ازبابل لشکر ۲۵ کربلا می باشد. این شهید بزرگوار سال ۶۵ در جریان عملیات کربلای ۵ در منطقه عملیاتی شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل گردید. پیکر مطهر شهید از طریق پلاک هویت، شناسایی گردید
🌷شهید محسن مهاجر قوچانی
شهید محسن مهاجر قوچانی ، فرزند محمد حسن، متولد ۴۴، اعزامی از مشهد لشکر ۵ نصر می باشد. این شهید بزرگوار سال ۶۱ در جریان عملیات مسلم ابن عقیل ع در منطقه عملیاتی سومار به درجه رفیع شهادت نائل گردید. پیکر مطهر شهید از طریق پلاک هویت، شناسایی گردید
🌷شهید زید الله قهرمانی
🌷شهید زیدالله قهرمانی ، فرزند سرخوش ، متولد ۴۱ ، اعزامی از تهران لشکر ۵۸ ذوالفقار می باشد. این شهید بزرگوار سال ۶۱ در جریان عملیات محرم در منطقه عملیاتی سومار به درجه رفیع شهادت نائل گردید. پیکر مطهر شهید از طریق آزمایش دی ان ای شناسایی گردید .منزل شهید در استان اردبیل می باشد
💠پیکرمطهر این شهدای گرانقدر برای وداع ، تشییع و تدفین به استانهای خود اعزام خواهد شد .
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷
•|مَن خودم بھ این رسیده ام
وبا اطمیـنان و یقیـن مےگویم:
‴هرڪس شهـیدشده، خواستہ ڪہ
شهید بشود؛ شهـادتِ شهـید فقط
دسـت #خودش است‴ ...
#شهیدمحمودرضابیضائی
🌷 @alvane
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
4_5796560314484917566.mp3
7.45M
▫️اگر جویای عطر گل نرگس هستی، به روضه عبّاس (علیهالسلام) قدم بگذار...
#داستان_تشرف مرحوم فشندی به محضر امام عصر عجل الله فرجه در صحرای عرفات.
محفل عباسـ﷽ــیون💔
YEKNET.IR - motiee - shabe 4 moharram1398 (12).mp3
7.46M
محبتت برام بسه
حسین غمت مقدسه
#میثم_مطیعی👌
#التماس_دعای_فرج
محفل عباسـ﷽ــیون💔
مدت کوتاهی بود که یه خانواده با ايمان، يه قطعه زمین به هيئت فاطميون اهدا كرده بودند👌.
دو هفته شب و روزِ همه بچهها شده بود اينكه هرجوری که شده اونجا را برای برنامه #محرم برسونیم.▪️
به مدد اهلبیت (علیهمالسلام) از یه خرابه و ساختمون نیمهکاره، یه خیمه زیبا و گرم و نرم برای مراسمات آماده شد. تا شب پیشواز محرم همچی آماده شد.
یه بارون سیلآسا و پیشبینی نشده کارمون را تحتالشعاع قرار داد⚡️. رفتم هیئت دیدم چندتا ازر بچهها دارن فرشها رو جمع میکنند. آب کل هئیت رو برداشته بود😫. و یه نفر بالای داربست شروع کرده به بستن چادرها و پلاستیکهای سقف. آره، علیرضا بود.
بعد از درست کردن سقف از داخل رفتیم روی پشتبام و از رو چادر برزنتها رو مرتب کردیم و کل قسمتها رو زیر بارون، پلاستیک یه تیکه کشیدیم. نمیدونم برا ناهار اومدیم پایین یا اصلاً ناهار خوردیم یا نه❗️. ساعت حولوحوش چهار بود که علی گفت: «دیگه نمیتونم سر پا وایستم». دیشب نخوابیده بود، از صبح زود هم سر داربست. بهش گفتم: «برو چند ساعت خونه استراحت کن، بقیهش رو با بچهها انجام میدن🙂». رفتش پایین که بره استراحت کنه؛ الان مشکل فرش بود. چون همه فرشها خیس شده بود😓. علی رفت، اما نیمساعت بعد با یه پیکانبار فرش اومد. کلاً با خستگی بیگانه بود. خندیدم بهش و گفتم ...
اون محرم برا من و علی شد سینهزدن رو سر داربستها....
هر شب بارونی باید میرفتیم بالا، آبهایی که روی پلاستیکها و چادرها جمع میشد رو خالی میکردیم، با پارچ و دستهای یخ کرده❄️. همون بالا زیر آسمون صدای هیئت هم میومد. هم سینه میزدیم، هم گریه میکردیم😭. خیلی سرد بود، اما اشکامون برای ارباب گرممون میکرد. عجب محرمی بود....✨
#شهيد_مدافع_حرم
عليرضا جيلان 🌹
@
4_5791762823130383863.mp3
2.1M
شهدای گمنامــ🌷
#شبای_جمعه که میشه
دلا بهونه میگیره
#مجتبی #رمضانی
☘☘☘
4_5940441486972683725.mp3
4.38M
🌾شور احساسی
🍃دلم گرفته دوباره این شبا برا حرم گرفته
🍃میبینی بازم چجوری روز شبم ازم گرفته
🎤 بنی فاطمه
👌 فوق زیبا
☘☘☘
اَللّهُمَّصَلِّعَلیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ:
💠باز شدن #قفل_دل به برکت نام #امام_حسین (علیهالسلام):
🌹در قلب های غافل ما چیزی فرو نمیرود.
🌹 قفل را پروردگار به برکت #اباعبداللهالحسین (ع) باز میکند و یقین و راستی را در آن می گذارد.
🌹قلبش را سالم و زبانش را صادق و گوشِ قلب را و چشمِ قلب را باز میکند.
🌹از اباعبدالله الحسین علیه السلام این ها را بخواهید.
🔷آیت الله حق شناس، یک قدم تا خدا ،ص19
❤️وقتی دلت گرفت، فقط گریه کن برای حسین(ع)👈
إِنْ کُنْتَ بَاکِياً لِشَيْءٍ فَابْكَ لَلْحُسَيْنِ
#ماه_محرم #امام_حسین
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
@alvane
🕊 «أنا مذنب لکن احبک»
گناهکارم
ولی دوستت دارم..💔
#حب_الحسین_یجمعنا
#صلی_الله_علی_الباکین_علی_الحسین
♨️ @alvane
گل نرگس:
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_ششم ((شب آخر))
🌺سفر فوق العاده ما، تازه از دو کوهه شروع شد. صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم.
#شلمچه، #چزابه، #طلائیه، #کوشک و…
هر قدمش و هر منطقه با جای قبل فرق داشت. فقط توفیق #فکه نصیب مون نشد. هر چی آقا مهدی اصرار کرد، اجازه ندادن بریم جلو. جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده، اجازه نداشتیم جلوتر بریم.
شب آخر، #پادگان_حمید،
🍃خوابم نمی برد، بلند شدم و اومدم بیرون. سکوت شب و صدای جیرجیرک ها، دلم برای دو کوهه تنگ شده بود. خاک دو کوهه از من دل برده بود. توی حال و هوای خودم بودم، غرق دلتنگی کردن برای خدا، که آقا مهدی نشست کنارم.
– تو هم خوابت نمی بره ؟بقیه تخت خوابیدن.
💔با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم.
ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه. مگه میشه ازش دل کند؟ هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده.
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد.
🌺ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود. در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم.
خندید و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد.
ـ آقا مهدی؟ راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید، به زحمت نیم رخش رو می دیدم.
🍃– دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم. سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم. اما دله دیگه، چشم انتظار دیدن اون خاک بود، حالا هم که فکر برگشت … دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_هفتم ((خاک خاک نیست))
🌺دستش رو گذاشت روی شونه ام.
ـ جایی که پدربزرگت شهید شده، جایی نیست که کسی بتونه بره. هنوز اون مناطق #تفحص نشده، زمینش بکر و دست نخورده است.
ـ تا همین جاشم، شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن، پارتیت کلفت بود.
خندید
🍃ـ پارتی شماها کلفته، من بار اولم نیست اومدم، بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم. شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن و مهمون داری کردن. هر جا رفتیم راه باز شد، بقیه اش هم عین همین جاست.
خاک خاکه … دلم سوخت، نمی دونم چرا؟ اما با شنیدن این جمله، آه از نهادم در اومد.
– #فکه که راه مون ندادن.
🌺و از جا بلند شدم، وقت نماز شب بود. راه افتادم برم وضو بگیرم، اما حقیقت اینجا بود که خاک، خاک نیست،
و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود.
شب شکست و خورشید طلوع کرد.
طلوع دردناک … همگی نشستیم سر سفره، اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت.کوله ام رو برداشتم برم بیرون، توی در رسیدم به آقا مهدی، دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل، نرفت کنار.
🍃ایستاد توی در و زل زد بهم. چند لحظه همین طوری نگام کرد، بدون اینکه چیزی بگه رفت نشست سر سفره، منم متعجب، خشکم زد.
تو این ۱۰ روز، اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم. با هر کی به در می رسید، یا سریع راه رو باز می کرد، یا به اون تعارف می کرد. رو کرد به جمع،
🌺ـ بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران، هستید؟
.
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_هشتم ((الفاتحه))
🌷برق از سر جمع پرید.
ـ کجا هست؟
ـ یه جای بکر.
– تو از کجا بلدی؟
خندید
ـ من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم. یه نقشه الکی می دادن دست مون برو و برگرد. حالا هستید یا نه؟
🌷هر کی یه چیزی می گفت، دل توی دلم نبود. نتیجه چی میشه؟ همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم.
ـ خدایا ! یعنی میشه؟ خدایا پارتی من میشی؟
بساط غذا که جمع شد، دو گروه شدیم.
🌷صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها، اون دو تا ماشین برگشتن و ما زدیم به دل جاده، از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم.
تا چشم کار می کرد بیابان بود. جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی. حدود ظهر بود رسیدیم سر دو راهی، پیچید سمت چپ.
– باید مستقیم می رفتی
🌷ـ برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران باید از منطقه * بریم.
اونجا رو چند بار شیمیایی زدن، یکی دو باری هم بین ما و عراق، دست به دست شد.
ممکنه دوبله آلوده باشه.
آقا رسول، نگاه خاصی بهش کرد.
🌷ـ مهدی گم نشیم؟خیلی ساله از جنگ می گذره، بارون زمین رو شسته. باد، خاک رو جا به جا کرده. این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده. نبری مون مستقیم اون دنیا،
🌷آقا مهدی خندید – مسافرین محترم، نیازی به بستن کمربندهای ایمانی نمی باشد. لطفا پس از قرائت #شهادتین، جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز، الفاتحه مع الصلوات
پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است. .
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_نهم ((پس یا پیش؟))
🌷من و آقا رسول، دو تایی زدیم زیر خنده. آقا مهدی هم دست بردار نبود، پشت سر هم شوخی می کرد. هر چی ما می گفتیم، در جا یه جواب طنز می داد. ولی رنگ از روی صادق پریده بود. هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم، اون بیشتر جا می زد. آخر صداش در اومد.
🌷ـ حالا حتما باید بریم اونجا؟اون راویه گفت: حتی از قسمت های تفحص شده، به خاطر حرکت خاک، چند بار #مین در اومده.
اینجاها که دیگه … آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود. از توی آینه بهش نگاهی انداخت.
🌷ـ نترس بابا، هر چی گفتیم شوخی بود. اینجاها دست خودمون بوده، دست عراق نیفتاده که مین گذاری کنن. منطقه آلوده نیست.
آقا رسول هم به تاسی از رفیقش، اومد درستش کنه، اما بدتر
ـ پدرت راست میگه، اینجاها خطر نداره. فقط بعد از این همه سال، قیافه منطقه خیلی عوض شده. تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم.
🌷با شنیدن کلمه گم شدن، دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت. پرنده پر نمی زد، تا چشم کار می کرد بیابان بود و خاک
بکر و دست نخورده
هر چند، حق داشت نگران بشه.
🌷دو ساعت بعد، ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم که دیر شده بود.
آقا مهدی، پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم. اما فایده ای نداشت. نماز رو که خوندیم، سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم، هوا تاریک شد. تاریک تاریک، وسط بیابان.
🌷با جاده های خاکی، که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی.
چند متر که رفتیم؟ زد روی ترمز.
ـ دیگه هیچی دیده نمیشه. جاده خاکیه، اگر تا الان کامل گم نشده باشیم، جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه. باید صبر کنیم هوا روشن بشه.
🌷شب، وسط بیابان، #راه_پس_و_پیشی نبود
.
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
شهید زین الدین: کسانی که در خطر بماند و بدانند #شهید خواهند شد با اصحاب #امام_حسین (ع) در یکجا قرار خواهند گرفت
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتاد ((شب خاطره))
🌷ماشین رو خاموش کردیم. شب، وسط بیابان، سوز سردی می اومد. صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی، غرق فکر بودم.
یاد #آیه_قرآن که می فرمود:[ چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه.]
🌷– خدایا! من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن، تاوان و بهای اشتباه منه؟ یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟
محو افکار خودم، که آقا رسول و آقا مهدی، شروع به صحبت کردن از #خاطرات_جبهه شون و کارهایی که کرده بودن و من در حالی که به در تکیه داده بودم، محو صحبت هاشون شده بودم. گاهی غرق خنده، گاهی پر از سوز و اشک.
🌷ـ آقا مهدی، تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟
هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب، این سوال رو پرسیدم. یهو از دهنم پرید، اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود.
حالتش عوض شد. توی اون تاریکی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید.
🌷ـ تلخ ترین خاطره ام، مال جبهه نبود. شنیدنش دل می خواد، دیدن و تجربه کردنش.
ساکت شد.
ـ من دلش رو دارم، اما اگر گفتنش سخته سوالم رو پس می گیرم.
سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد.
🌷منم از اینکه چنین سوالی پرسیده بودم، خودم رو سرزنش می کردم که…
– ظهر بود. بعد از کلی کار، خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم، که باهامون تماس گرفتن.
🌷صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتاد_و_یک(( ماموریت))
🌷اون ایام، هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود، اما #اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود، تهویه هم نداشتن، هوا که یه ذره گرم می شد پنجره ها رو باز می کردیم. با این وجود توی فشار جمعیت، بازم هوا کم می اومد. مردم کتابی می چسبیدن بهم، سوزن می انداختی زمین نمی اومد. می شد فشار قبر رو رسما حس کرد.
🌷ظهر بود، مدرسه ها تعطیل کرده بودن که با ما تماس گرفتن. وقتی رسیدیم به محل…
اشک، امانش رو برید
ـ یه نفر از پنجره #ککتل_مولوتف انداخته بود تو همه شون. ایستاده حتی نتونسته بودن در رو باز کنن. توی اون فشار جمعیت، بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن، زنده زنده سوخته بودن، جزغاله شده بودن، جنازه هاشون
🌷چسبیده بود بهم، بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود.
خیلی طول کشید تا آروم تر شد، منم پا به پاشون گریه می کردم.
ـ بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود. جنازه ها رو در می آوردیم،
🌷دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود. دو تا رو میاوردیم بیرون، محشر به پا می شد، علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون. یکی از بچه ها حالش خراب شده بود با مشت می زد توی سر خودش.
فرداش #حکم_مأموریت اومد. بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم.
نفس آقا مهدی که هیچ، دیگه نفس منم در نمی اومد.
🌷ـ پیداش کردید؟
✍ادامه دارد.....
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸