eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
وَذَكرْهُمْ بِأَيامِ اللهِ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآياتٍ لِكلِّ صَبارٍ شَكُورٍ و «ایام الله : روزهای با عظمت» را به آنان یاد آور! در این، نشانه‌هایی است برای هر صبر کننده 📚 آیه ۵ سوره ابراهیم
✨روضـــــه امـام حســـــیݩ ‌در ستادلشکر 8 نجف اشرف، دهه 🏴محرم مراسم داشتندهرسال چند روز مانده به مراسم، دو سه نفر ازمسئولین لشکر را می فرستاد تا با احترام✋ از همسایه ها و همینطور چندتایی از آنها که مسیحی بودند، اجازه🙋♂ برگزاری مراسم روضه_امام_حسین(؏)رابگیرند! 🗣می گفت: سرو صدای عزاداری بلند🔊 است و ترافیک وشلوغی زیاد! آنها حق همسایگی دارند! باید بارضایت😊 کامل ایشان باشد! موقع توزیع غذا🍙 نیز سهم همسایه ها را جدا می کرد و می فرستاد درب🏘 منازل آنها!بعدشام غریبان هم باتشکر وحلالیت🙏 از همسایه ها مراسم تمام می شد! 🌹 @alvane
✨✨🌟🌼🌟✨✨ 📔 داستانی واقعی و آموزنده ومؤثر💫💫 بخوانید 📖 تا بیاموزید 👇 استاد فرزانه ای به خوبی و خوشی با خانواده اش زندگی می کرد، زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت. زمانی به خاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند. مادر بچّه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمّل کرد. امّا از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمّل کرد. اما چطور می توانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه ی او مؤمن بود، امّا او مدّتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش می ترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود. تنها کاری که از دست زن بر می آمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد. شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت. روز بعد، استاد به خانه برگشت، همسرش را سلام واحوال پرسی کرد و سراغ بچّه ها را گرفت. زن به او گفت فعلا نگران آن ها نباشد و حمّام بگیرد و استراحت کند. کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچّه ها را گرفت. همسرش با حالت عجیبی گفت: نگران بچّه ها نباش، بعدا به آن ها می رسیم. اوّل برای حل مشکلی جدّی، به کمکت احتیاج دارم. استاد با اضطراب پرسید: چه اتّفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چه فکری، مطمئنّم به لطف خدا می توانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم. زن گفت: در مدّتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار با ارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیباییست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم. حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمی خواهم آن ها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چکار باید بکنم؟ استاد گفت: اصلا رفتارت را درک نمی کنم! تو هیچ وقت زن بی تعهدّی نبوده ای. زن گفت: آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیده ام! فکر جداشدن از آن ها برایم سخت است. استاد با قاطعیت گفت: هیچ کس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمی دهد. نگهداشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آن ها، جواهرات را پس می دهیم و بعد کمکت می کنم تا فقدانش را تحمّل کنی. همین امروز اینکار را با هم می کنیم. زن گفت: هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را بر می گردانیم. در واقع، قبلا آن ها را پس گرفته اند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آن ها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آن ها را پس گرفت. استاد قضیه را فهمید، همسرش را در آغوش کشید و با هم گریه کردند. او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را با هم تاب بیاورند. فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا صبر جمیل داشته باش (و جزع و فزع و یأس و نومیدی به خود راه مده).
دلتنگ حرم: پیکر مطهر ۳۰۰۰ شهید دفاع مقدس هنوز پیدا نشده‌ است فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح: 🔹تعدادی از پیکر مطهر شهدایی که در گذشته شناسایی شده‌اند به زودی تحویل خانواده‌هایشان خواهد شد. 🔹تا به امروز بالغ بر ۳۰۰۰ پیکر مطهر شهدای هشت سال دفاع مقدس یافت نشده‌اند. 🔹پیش بینی می شود بیشتر پیکر مطهر شهدا در خاک عراق باشند. 🔹در حال تلاش هستیم پیکر تمام شهدا را ردیابی و به خاک میهن مان باز گردانیم.
🍀🍀 🍀 صلی الله علیک یا ابا عبدالله 🍀 🌺 شخصی از امام صادق (ع) پرسید: آقا جان!جدتان امام حسین (ع) الان کجاست؟ 🌷 حضرت فرمودند: چقدر جثه تو کوچک است و چقدر سوال تو بزرگ است! بدن مبارک امام حسین (ع) در قبر است اما روح بزرگشان سمت راست عرش خدا نزد جد و پدر و مادرشان است و نظر مبارک امام حسین (ع) به دو مکان و موضع است: 1⃣ به زوار قبرش 2⃣ به مجالس عزایش آنگاه حضرت فرمودند: امام حسین (ع) از جد و پدر و مادر و برادرش خواهش می کنند که برای عزادارانش استغفار نمایند تا خدا آنان را بیامرزد. . 👈 در روایتی دیگر امام حسین (ع) فرمودند: اگر گریه کننده بر من می دانست که چه اجری نزد خداوند دارد شادی اش از اندوهش بیشتر می گردید. 📚 منابع : 📒 چشمه سار عشق، ص 10 📒 قصص الحسینیه، ص 72 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
👇👇 تو آمریکا مراسم روضه بود شب اول یه سیاه پوست هم اومدمراسم،براش یه مترجم گذاشتیم..... شبای بعد همینجور هی تعداد سیاه پوست ها زیاد میشد تا مجبور شدیم یه جای دیگه را هم مراسم بگیریم شب آخر ۱۵۰ تا سیاه پوست گفتن که میخان شیعه بشن... پرسیدم برای چی میخایید شیعه بشید؟!!! همه نگاه کردن به سیاه پوستی که شب اول اومده بود روضه ! ازش پرسیدم برای چی شیعه؟ گفت شب اول یه تیکه از روضه ی جوانی را خوندی!!!!👈 غلام سیاه امام حسین (علیه السلام).... همونی که وقتی امام حسین سر جوان را گذاشت رو پای خودش جوان سه بار سرش رو انداخت و گفت جایی که سر علی اکبر(ع) بوده جای سر غلام سیاه نیست!!! ولی امام حسین(علیه السلام ) سرش رو گذاشت رو پاهاش و جوان شهید شد.... من رفتم و گفتم بیایید که دینی را پیدا کردم که توش سیاه و سفید فرقی نداره... ▪️✨▪️✨▪️✨▪️✨▪️ زمعصیت سیه است روی نوکرت ارباب بیا و بار دگر روسیاه را دریاب..🖤💔
وقتی پرچم حضرت عباس(ع) رو همراه اسرا آوردن تو قصر یزید یزید پرچمو از دور دید به احترام پرچم پاشد وزیر پرسید یا امیر چرا تا پرچم علمدار حسین (ع) دیدید پا شدید ؟ پرسيد علمدار حسين (ع) چه كسي بود؟ جواب دادن: عباس(ع) برادر حسين(ع) ابن علي(ع) یزیدگفت : این پرچم و نگاه کن تمام چوبه پرچم تير و ضربه شمشير خورده. وفقط جای قبضه ی دست علمدار سالم هست این علمدار تا لحظه ایی که جوون تو بدنش بوده تا رمقه آخر وفادار بوده و پرچم را زمين ننداخته به راستی كه تا دنيا دنياست ديگر مادری همچين فرزندی را بدنيا نمياره كه اینگونه شجاع و وفادار باشه شب آخر وقتی همه اومدن از بین دو انگشت امام حسین (ع) جایگاهشونو تو بهشت ببینن نگاه نکرد و رفت . امام گفت عباسم تو جایگاهتو نمیبینی ؟ حضرت عباس(ع) گفت بهشت من شمایید🏴😭 🏴 🏴
عین الحیوة: خیمه بی اکبر لیلاست چه باید بکند ؟ قامتی خمشده اینجاست چه باید بکند ؟ خنجر از خلقت خونین خودش شرمنده ست وای این چهره ی طاهاست چه باید بکند ؟ تشنه ی خون علی لشکر خونخوارانند این جوان وارث دریاست چه باید بکند ؟ کربلا آینه در آینه تکرار علیست ذکر زیر لب باباست : چه باید بکند ؟ اکبرم ... عمه ببین باز تو را میخواهد همه جا اهل تماشاست چه باید بکند ؟ مادر امد خبر از غنچه ی خود میخواهد روی نیزه گل زهراست چه باید بکند ؟
◼️🕊💔🕊◼️ پسرم اکبرم مثل آیینه ی در خاک مکدّر شده ای چشم من تار شده؟ یا تو مکرّر شده ای؟!😭 🖤 ای _ وای _ اکبرم
زبان به روضه چرا وا كنم؟ همين كافيست مبـاد شاهدِ جان دادنِ پسر، پدری...😭 🖤 تا اکبرت شد ارباً اربا...بگذریم اصلا 🔳🕊💔🕊🔳
🔳🕊💔🕊🔳 بنا نبود كه آفت به باغِ ما بزند پسر بزرگ نكردم كه دست و پا بزند 🖤 وای _ علی _ اکبر م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرارسید. خیالمان راحت بود مجتبی ومهدی بودند .. حسینیه ساخته شده بود اما هنوز سیستم گرمایشی و .... وصل نشده بود😞 و بخاطر ازدحام جمعیت نیاز به تدارکات و پشتیبانی بود . ابتدای ورودی حسینه تکیه زده شده بود برای پذیرایی از عزاداران آقا ابا عبدالله🏴 با شروع محرم مجتبی دم غروب می رفت بساط چای را آماده می کرد☕️ .( گاز ها را روشن وسماورها را پرآب می کرد ) بعد می رفت مسجد امام حسن (علیه السلام) پای روضه روشن روان دوباره بر می گشت پنجاه شصت کیلو کیک یزدی می گرفت 🍪. داخل ماشین می گذاشت و به حسینه می رفت . و شخصا لباس کار می پوشید و با لبخندی که همیشه بر لب داشت با خوش رویی از عزاداران پذیرایی می کرد☺️ آخرای مراسم خودشو به نزدیکی‌های قاسمپور(مداح حسینیه) می رساند . دل سیری گریه می کرد😭😭 و جانانه هم سینه می زد . دو باره برمیگشت کارتن خالی های شیرینی را بار می زد تا برای فردا شب از آن استفاده بشه . الحق والانصاف حساب کتاب تو کارش بود👌 . و رعایت می کرد. این کار مجتبی بود تا دهه اول محرم تمام می شد .ناگفته نماند یکی دوشب آخر دهه اول که در حسینیه غذا تقسیم می شد،خودش را وقف حسینیه کرده بود و منزل نمی رفت .☝️ حلیم نذری داشتیم آنجا هم سنگ تمام می گذاشت کارها را یه تنه آماده می کرد .حلیمی که بواسطه آن هفت هشت نفری حاجت گرفتند و نذراشون برآورده شد🍃 شهید مدافع حرم مجتبی کرمی🌹 @
سید تعریف می کرد و می گفت داشتیم به منطقه عملیاتی اعزام می شدیم در راه یک نوار نوحه سینه زنی گذاشته بودم این نوار را با مهدی زیاد گوش کرده بودم🎧 و کاملا برامون تکراری بود. برای همه معمول اینه که وقتی یک نواری تکراری می شه دیگه اون حس و حال و اشتیاق اولیه برای گریه کردن به وجود نمی یاد😒 خصوصا اینکه اون نوار مداحی "نوحه" باشه نه "روضه". شهید مهدی صابری فرمانده گروهان ویژه خط شکن تیپ فاطمیون✌️  اما اونروز با روزهای دیگه فرق می کرد یک نواری که قبلا بیش از ده ها بار انرو گوش کرده بودیم در ماشین گذاشته بودم و به راهمون ادامه می دادیم 🚙همینکه داشتم رانندگی می کردم متوجه شدم مهدی به پهنای صورتش داره اشک می ریزه و گریه می کنه😭😭 تو حال و هوای خودش بود بعد دیدم یک ورقه کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن📝. در حال نوشتن بود که به مقصد رسیدیم و وقتی ماشین ترمز کرد مهدی هم سرش را از اون برگه بلند کرد و اون رو روی داشبورت ماشین گذاشت و رفتیم برای عملیات💣... بعد از عملیات ایندفعه تنها بسوی ماشین برگشتم چون مهدی آسمانی شده بود🕊💔در حال روشن کردن ماشین بودم که یک دفعه دیدم برگه ای کف ماشین افتاده اون رو برداشتم و نگاهش کردم بله همون برگه ای بود که مهدی در حال نوشتن مطالبی روی اون بود آخرین نوشته آقا مهدی😢! قطعه شعری در وصف علیه السلام! مهدی عاشق حضرت علی اکبر(علیه السلام) بود❤️ وقتی ازش پرسیدم اسم گروهان ویژه خط شکنت رو چی بذاریم فوری گفت بگذارید گروهان حضرت علی اکبر(علیه السلام)😍حتی اسم هیات عزاداری محله اشون هم به اسم علی اکبر(علیه السلام) هست❗️ وقتی می خواست آقا رو صدا بزنه می گفت علی اکبر لیلا ... ابتدای شعرش هم همین رو گفته. «بسم‌ الله الرحمن الرحیم»🌱 یا علی اکبر لیلا؛ عشقت میان سینه من پا گرفته  شکر خدا که چشم تو ما را گرفته دریاب دلها را تو با گوشه نگاهی  حالا که کار عاشقی بالا گرفته✨ عمریست آقاجان دلم از دست رفته  پایین پای مرقدت ماوا گرفته گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب  شش گوشه هم با نور تو ماوا ...🌴 شعری که با رسیدن ماشین به مقصد نتونست کلمه آخرش رو کامل کنه😔! حالا فهمیدم آنروز گریه جانسوز مهدی برای کدام یک از اولیای خدا بود! کسی که مهدی به او علاقه زیادی داشت🖤 و همین علاقه هم باعث شد حضرت علی اکبرعلیه السلام او را به مهمانی خود قبول کنه. مهدی جان سلام ما رو به آقا برسون...💔 شهید مدافع حرم مهدی صابری🍂 @lvane
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی ✍ ((پاک تر از خاک)) 💙نفهمیدم کی خوابم برد. اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم. یه نفر چند بار، پشت سر هم زد به پنجره. چشم هام رو باز کردم و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم. ❤️صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت. آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم. حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود. به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود. 💚چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش تا بی فاصله و پرده ببینم، اما کنار نمی رفت. به حدی قوی که می تونستم تک تک شون رو بشمارم. چند نفر و هر کدوم کجا ایستاده. پام با کفش ها غریبی می کرد. انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند. 💛از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت. # بسم_الله_اگر_حریف_مایی نشسته بودم همون جا، گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم. درد دل می کردم، حرف می زدم، و می سوختم. می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود، پرده حریری که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم. 💖شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن. ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم. به خودم که اومدم، وقت نماز شب بود و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده فقط بود. وتر هم به آخر رسید. – … 💙گریه می کردم و می خوندم. انگار کل دشت با من هم نوا شده بود. سرم رو از سجده بلند کردم. خطوط نور خورشید، به زحمت توی افق دیده می شد. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((اولین قدم)) 💚غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم رو به پایان بود. هوا گرگ و میش بود و خورشید، آخرین تلاشش رو برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم به کار بسته بود. توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد. – مهران 💙سرم رو بلند کردم، با چشم های نگران بهم نگاه می کرد. نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید. رنگش پریده بود و صداش می لرزید. حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم. ❤️توی اون گرگ و میش، به زحمت دیده می شد، اما برعکس اون شب تاریک، به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم. پیکرهایی که خاک و گذر زمان، قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود. دیگه حس اون شبم، فراتر از حقیقت بود. 💛از خود بی خود شدم، اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم، دوباره صدای آقا مهدی بلند شد. با همه وجود فریاد زد: ـ همون جا وایسا 💜پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد. توی وجودم محشری به پا شده بود. از دومین فریاد آقا مهدی، بقیه هم بیدار شدن. آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید. چند دقیقه نشستم، نمی تونستم چشم از استخوان بردارم. اشک امانم نمی داد. 💙ـ صبر کن بیایم سراغت ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود. علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم. ـ از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم. گفتم و اولین قدم رو برداشتم. ✍ادامه دارد......
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((دستهای خالی)) 🌺با هر قدمی که برمی داشتم، اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن. اما من خیالم راحت بود، اگر قرار به رفتن بود، کسی نمی تونست جلوش رو بگیره. اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن و گم شدن و رفتن ما به اون دشت، هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود. 🍃چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود. سرم رو انداختم پایین، هیچ چیزی برای گفتن نداشتم. خوب می دونستم از دید اونها، حسابی گند زدم و کاملا به هر دوشون حق می دادم. اما احدی دیشب و چیزی که بر من گذشته بود رو باور نمی کرد. 🌺آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد. تا اومد چیزی بگه آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش، عمق فاجعه رو تازه اونجا بود که درک کردم. قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم، الان قفسه سینه اش از هم می پاشه. تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین و من سوار شدم. 🍃ـ آخر بی شعورهایی روانی چند لحظه به صادق نگاه کردم و نگاهم برگشت توی دشت. ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن. هوا کاملا روشن شده بود که آقا مهدی سوار شد. ـ پس شهدا چی؟ 🌺نگاهش سنگین توی دشت چرخید. ـ با توجه به شرایط، ممکنه باشه. هر چند هیچی معلوم نیست، دست خالی نمیشه بریم جلو. برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم. اگر میدون مین باشه، یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است و زنده موندن ما هم تا اینجا . نگران نباش، به بچه های ، موقعیت اینجا رو خبر میدم. 🍃آقا رسول از پشت سر، گرا می داد و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب، دنده عقب برمی گشت و من با چشم های خیس از اشک، محو تصویری بودم که لحظه به لحظه، محو تر می شد. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((بچه های شناسایی)) 🌺بهترین سفر عمرم تمام شده بود.موقع برگشت، چند ساعتی توی توقف کردیم. آقا مهدی هم رفت، هم اطلاعات اون منطقه رو بده و هم از دوستانش، و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه. سنگ تمام گذاشته بودن، ولی سنگ تمام واقعی، جای دیگه بود. 🍃دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم، که سر و کله آقا مهدی پیدا شد. بعد از ماجرای اون دشت، خیلی ازش خجالت می کشیدم. با خنده و لنگ زنان اومد طرفم. – می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم. 🌺ـ یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم. گوش هام خیلی تیزه. ـ توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی، همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد. ـ شرمنده بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم. 🍃ـ شرمنده نباش، پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم. توی اون گرگ و میش، نماز می خوندیم و حرکت می کردیم. چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد. و سرش رو انداخت پایین، به زحمت بغضش رو کنترل می کرد. با همون حالت، خندید و زد روی شونه ام. 🌺ـ بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات، باید دهن شون قرص باشه. زیر شکنجه، سرشونم که بره، دهن شون باز نمیشه. حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی، باید راز دار خوبی هم باشی. و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی، میشه سر بریده من توسط والدین گرامی. خنده ام گرفت راه افتادیم سمت ماشین. 🍃ـ راستی داشت یادم می رفت، از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون، جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ نگاهش کردم. نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود. فقط لبخند زدم. 🌺ـ بلد نیستم، فقط یه حس بود، یه حس که قبله از اون طرفه . ✍ادامه دارد...... 🎀 @alvane 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
( radio P E L A K ) شهید دکتر مجید بقایی.mp3
1.98M
📻 زندگینامه شهید دکتر #مجید_بقایی (فرمانده قرارگاه کربلا) 🌷 🕊شهادت: #۹_بهمن_۱۳۶۱
نماز اول وقت #نماز #آسیب_شناسی #شیعه_انگلیسی