باز هم اوّل مهر آمده بود
و معلم آرام
اسم ها را میخواند...
اصغر پورحسین!
پاسخ آمد: حاضر.
قاسم هاشمیان!
پاسخ آمد: حاضر.
اکبر لیلا زاد...
پاسخش را کسی از جمع نداد.
بار دیگر هم خواند:
اکبر لیلازاد!
پاسخش را کسی از جمع نداد
همه ساکت بودیم
جای او اینجا بود
اینک اما، تنها
یک سبد لالهٔ سرخ
در کنار ما بود
لحظهای بعد، معلم سبد گل را دید
شانههایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمهای حس کردیم
غنچهای در دلِ ما میجوشید
گل فریاد شکفت!
همه پاسخ دادیم:
حاضر! ما همه اکبر لیلازادیم!
#قیصر_امین_پور
#یادشهـــداباذکـرصلـــوات
@alvane
🌷 #شهید_ولی_الله_فلاحی
🔰ریاست ستاد مشترک ارتش
🍂شهادت: ۱۳۶۰/۷/۷ - سانحه هوایی
🌸در #عملیات_ثامن_الائمه بودیم. به تیمسار گفتم لااقل کلاه خودی بر سر بذارید.
🌺با لبخندی گفت : تو از من خاطر جمع باش چون انسان #شهید نمی شود مگر آنکه قبل از #شهادت کامل شده باشد. ضمن آنکه من هنوز به آرزویم که رفع حصر آبادان هست نرسیدم.
🌼ساعاتی بعد هم به آرزویش رسید و هم شهادت.
@alvane
بزرگ کسی است که قلبش کودکانه
قهرش بی_کینه
دوست داشتنش بی_ادعا
و بخشش او بی انتهاست ...
@alvane
🍀
🔸داستان اسب یک عارف
درجوانی اسبی داشتم.وقتی از کنار دیواری عبور میکرد و سایه اش به دیوار می افتاد اسبم به آن نگاه و خیال می کرد اسب دیگری است.
به همین خاطر خرناس می کشید و سعی می کرد از آن جلو بزند و چون هر چه تند می رفت,می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده باز هم به سرعتش اضافه می کرد تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا میکرد مرابه کشتن میداد.اما دیوار که تمام میشد وسایه اش از بین میرفت ارام میشد
🔹در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی بدنت که مرکب توست می خواهد در جنبه های دنیوی از آنها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگران بازنگهش نداری,تو را به نابودی میکشد
#حاج_محمداسماعیل_دولابی
@alvane
🔹آنجا پشت #خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز🛋 دیروز دنبال #گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود😔
🔸جبهه بوی ایمـ💖ــان میداد و اینجا #ایمانمان بو میدهد. آنجا بر درب اتاقمان🚪 مینوشتیم #یاحسین فرماندهی ازان توست؛ الان مینویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید🚷
🔹الهی نصیرمان باش تا #بصیر گردیم، بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم⛔️ آزادمان کن تا #اسیر نگردیم.
#شهید_علی_شوشتری
@alvane
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞 قسمت 5⃣1⃣
💞 التماس می کنم بمان!
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 انگار داشتیم کَل کَل میکردیم! نمیدانم غرضاش از این حرفها چه بود. وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند، گفت «راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد.» صدایم شکل فریاد گرفته بود. داد زدم «آنتن هم نمیدهد! تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد؟» گفت «آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش...» دلم شور میزد. گفتم «امین انگار یک جای کار میلنگد. جان زهرا کجا میخواهی بروی؟» گفت «اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همش ناراحتی میکنی.» دلم ریخت. گفتم «امین، سوریه میروی؟» میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.
💠 گفت «ناراحت نشویها، بله!» کاملاً یادم است که بیهوش شدم. شاید بیش از نیم ساعت. امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود. تا به هوش آمدم گفت «بهتر شدی؟» تا کلمه سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد. گفتم «امین داری میروی؟ واقعاً بدون رضایت من میروی؟» گفت «زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن...»
💠 حس التماس داشتم گفتم «امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است...» گفت «آره میدانم» گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟» صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند. گفت «زهرا جان من به سه دلیل میروم. دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س) است. دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم؟ دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمیشناسد. سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا میآیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع می کند؟»
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞 قسمت 6⃣1⃣
💞 خادم حرمام نه مدافع حرم
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 تلاشهای امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمیکرد. گفتم «امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمیخواهد بروی.» گفت «زهرا من آنجا مسئولم. میروم و برمیگردم اصلاً خط مقدم نمیروم. کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.» انگار که مجبور باشم گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»
💠 آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمیتوانست مرا راضی کند. نمیدانم چگونه به او رضایت دادم. رضایت که نمیشود گفت... گریه میکردم و حرف میزدم... دائم مرا میبوسید و میگفت «اجازه میدهی بروم؟» فقط گریه میکردم. حالا دیگر بوسههایش هم آرامام نمیکرد. چرا باید راضی میشدم؟ امین، تنهایی، سوریه... به بقیه این کلمات نمیخواستم فکر کنم... تا همین جا هم زیادی بود!
💠 گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه میتوانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟» گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.» قول داد آخرینبار باشد. گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.» خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!» گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.» گفت «باشه زهرا جان. اجازه میدهی بروم؟ پاشو قرآن را بیاور...» اشکهایم امانم نمیداد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@alvane
•✦✧ #وصیٺـــــ نـامہ✧✦•
#شهید_محمدباقر_خاتمی_فر
❊⇠برادرانم !
امام را تنها نگذارید تا نور خدا از این مملکت خاموش نشود، مانند یاران حسین(ع) نباشید که او را در صحراى کربلا تنها گذاشتند و در غربت بدن او را قطعه قطعه کردند و مىدانم که ملت شریف ایران هرگز این کار را نخواهند کرد و از ولایت فقیه و روحانیت پشتیبانى کنید ولایت فقیه بازوى اسلام است و باید این بازو را محکم داشته باشید تا صدمهاى به اسلام نرسد. راه شهیدان را ادامه بدهید ،
#شهدا_را_یاد_کنید_با_یک_صلوات🌹🕊
@alvane
گل نرگس:
🌺°☆°🌺°☆°🌺°☆°🌺°☆°🌺
📚داستان زیبا ازسرنوشت واقعی
#نسل_سوختــه
#قسمت_صدوچهل_وچهارم:
( این آیات کتاب حکیم است)
🌷تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...
🌷نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...
- آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...
🌷گریه ام گرفت ...
ـ به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...
🌷دلم گرفته بود ... فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ...
🌷می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ... اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...
🌷سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ...
🌷آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...
🌷ـ حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ...
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...
🌷ـ چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...
🌷قرآن رو بوسید ... با اون دست های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...
🌷ـ بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ...
🌷 آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...
🌷از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه...
می ترسیدم سقوط کنم ...
🌷 از آخرتم می ترسیدم ... اما بیش از اون ... برای از دست دادن خدا می ترسیدم ... و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ...
🌷ـ حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوچهل_وپنجم((تو خدا باش))
🌷بالای کوه، از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم. دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و #سبحان_الله می گفتم، که یهو کامران با هیجان اومد سمتم
🌷– آقا مهران، پاشو بیا، یار کم داریم.نگاهی به اطراف انداختم.
– این همه آدم، من اهل پاسور نیستم. به یکی دیگه بگو داداش
– نه پاسور نیست؟ #مافیاست، خدا می خوایم. بچه ها میگن: تو خدا باش.
🌷دونه #تسبیح توی دستم موند، از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد.
– من بلد نیستم، یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه.
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت.
🌷– فقط که حرف من نیست، تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی.
هر بار که این جمله رو می گفت، تمام بدنم می لرزید. شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا، برای من، فقط یک کلمه ساده نبود.
🌷عشق بود، هدف بود، انگیزه بود،
بنده خدا بودن، برای خدا بودن
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش #حلقه زده بودن.
– سینا، بچه ها، این نمیاد.
🌷ریختن سرم و چند دقیقه بعد، منم دور آتش نشسته بودم. کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد.
🌷برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم و کامرانی که چند وقت پیش، اونطور از من ترسیده بود، حالا کنار من نشسته بود و توی این چند برنامه آخر هم، به جای همراهی با سعید، بارها با من، همراه و هم پا شده بود.
🌷– هستی یا نه؟ بری خیلی نامردیه دوباره نگاهم چرخید روی کامران، تسبیحم رو دور مچم بستم.
– بسم الله
🌷تمام بعد از ظهر تا نزدیک #اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم. بازی ای که گاهی عجیب، من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت.
🌷به آسمون که نگاه کردم، حال و هوای پیش از اذان مغرب بود. وقت #نماز بود و تجدید وضو
بچه ها هنوز وسط#بازیه
✍ادامه دارد......
🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃