eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
168 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
146 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
سالَم تَحویلِ شُهـــدا❤: توی جبهه ترکش به گلویش💔 خورده بود. یکی از دوستانش به نام مهدی به یکی از همسایه‌ها به نام آقای قاسمی زنگ زده و گفته بود احمد مجروح شده و در بیمارستان امام رضا(ع) مشهد بستری است. آقای قاسمی هم به سراغ ما آمد و ماجرا را گفت. من و پدرش خیلی سریع خودمان را به مشهد رساندیم🚕. ترکش اذیتش می‌کرد و هیچ چیزی نمی‌توانست بخورد. حتی قرص را هم نمی‌توانست از گلو پایین ببرد😔،‌ حتی آب هم نمی‌توانست بخورد،‌ برای همین دائم با آمپول و سرم سرپا نگهش می‌داشتند. یکی از روزها که با هم روی چمن‌های حیاط بیمارستان نشسته بودیم گفت مادر جان آرزو دارم قبل از این که دوباره به جبهه برگردم سفر جمکران قسمتم شود☺️. اصلا باور نداشتم که آخرین روزهای دیدار من و احمد است. دکترها می گفتند یک ترکش است و در می‌آوریمش و خوب می‌شود اما یک هفته که از آمدنش گذشت شهید شد😭. توی وصیت نامه‌اش از محمد خواسته بود که راهش ادامه داشته باشد. نوشته بود برای اسلام و ایران دعا کنید.☝️ بیستم مرداد سال 62 بود که شهید شد. درست مثل علی‌اصغر که تیر در گلویش نشسته بود.احمدم علی‌‌اصغر من بود😔 راوی:مادرشهید #احمد_نظیف #ایام_شهادت🕊🕊 @avane
نذر سر بےبے سرم: شب عرفه بود. سه شنبه شب. مصطفی ترتیبی داد تا مامان با محسن ارتباط تصویری داشته باشد.📲 کمی قبل، جرثقیل در خانه خدا سقوط کرده بود و چندین نفر به شهادت رسیده بودند 😔 محسن گفت : کاش منم همراه اونا شهید شده بودم! 💔 مامان بهش توپید : زبونت رو گاز بگیر! من طاقت این حرفا رو ندارم! محسن خندید باز گفت : نه مامان! شما نمی دونید چقدر شهادت توی خونه خدا لذت داره🕊! مامان که دید دست بردار نیست دیگر منعش نکرد انگار نه انگار که قرار بود بعد از برگشتن از حج، در شبکه قرآن بهش کار بدهند. ‼️ تا آن روز هیچ کار رسمی نداشت. این همه که اینور و آن ور تلاوت می کرد، گاهی بهش حق الزحمه می دادند و گاهی نمی دادند. اگر استخدام می شد دیگر می توانست به فکرازدواج هم باشد💍 محسن گفت : فردا میریم عرفات.✨ سه روز آینده نمی تونم به شما زنگ برنم.اونجا هم تلاوت دارم هم باید اعمال خودم روانجام بدم🌸 چهارشنبه صبح روز عرفه مامان دید حالش یک طور دیگر است. یک جا تاب نمی آورد. 😞 مثل مرغ پر کنده هی می رفت توی حیاط دور می زد و باز بر می گشت خانه . دلشوره اش ساعت به ساعت بیشتر می شد😣. نمی دانست چرا. همین دیشب با محسن حرف زده بود! نفهمید صبح را چطور شب کرد و شب را چطور صبح... 🌄 سرپرست دادسرای جنایی درباره شناسایی شهدای منا : اجساد تماما دچار فساد نعشی پیشرفته شده بودند ولی بر خلاف همه اجساد ؛ جسد شهید حسنی کارگر قاری قرآن سالم سالم بود و لبخندی به چهره داشت ☺️✨ شهید مظلوم منا💔 محسن حاجی حسنی کارگر🌹 @alvane
X نذر سر بےبے سرم: صیاد شیرازی اینده محسن از افسران رشید و علاقمند به ارتش بود. هر موقع محسن را می‌دیدیم در حال تمرین و حفظ آمادگیش بود💪. اینقدر کارش را خوب دنبال می‌کرد که من همیشه به او می‌گفتم حاج محسن تو آنقدر خوب پیگیر کارت هستی که فکر می‌کنم صیاد شیرازی آینده باشی☺️. با عشق کارش را دنبال می‌کرد و همین باعث می‌شد ما او را همانند صیاد سخت کوش بدانیم. الگویش شهید صیاد شیرازی بود.👌 شهید مدافع حرم محسن قوطاسلو🌹 @alvane
یکی از اسرا به نام حسین اسکندری،آدم تو دار و پر تحملی بود. در جزیره مجنون بر اثر اصابت گلوله های آتش زا نیزارهای قسمت خشکی آتش گرفته بود. حسین لا به لای نی ها سوخته بود.فاصله ی زیادی را میان نی های آتش گرفته دویده بود.سوختگی اش به گونه ای بود که روغن بدنش روی زمین بازداشتگاه می ریخت. نگهبان ها اجازه نمی دادند او در سایه دراز بکشد،پماد سوختگی هم به او نمی دادند،پشه ها تمام بدنش را تسخیر کرده بودند. چند ساعتی که نور خورشید به بدن سوخته اش می تابید،عذاب می کشید.صدایش در نمی آمد و فقط زیر لب قرآن میخواند. به خوبی میفهمیدم حسین با آن بدن سوخته در آن گرمای سوزان تیرماه چه می کشد. بچه ها که به او دلداری دادند گفت : شاید خدا خواسته با این بدن سوخته منُ تو این گرما قرارم بده تا تو جهنم کمتر منو بسوزونه! بهش گفتم : حسین! مگه قراره بری جهنم؟ گفت:همین که خدا درجه ی حرارت جهنم رو برام کمتر کنه،راضی ام! منبع: کتاب پایی که جاماند  🍃🌺
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝((گدای واقعی)) 🌸راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ... 🍀حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم آورد ... - هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ... رو کرد سمت من ... 🌸- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی ... باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ... 🍀دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم ... - شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که ... صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ... 🌸- خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ... صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ... 🍀- شرمنده خانم به زحمت افتادید ... تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ✍(( دلم به تو گرم است ...)) 🌸بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ... - مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ... ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... 🍀- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ... سرش رو انداخت پایین ... - اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ... 🌸- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ... گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ... 🍀- ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ... اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ... - پدرت می کشتت مهران ... 🌸چرخیدم سمت مادرم ... - مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟... با تعجب بهم نگاه کرد ... 🍀- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ... حالت نگاهش عوض شد ... 🌸- قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ... سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ... 🍀سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ... 🌸- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ... و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ... 🍀- اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ... چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ... 🌸رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ... - نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ... 🍀و سوار ماشین شدم ... و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ... گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ... 🌸- " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ... ✍ادامه دارد...... 🎀 کانال مردان بی ادعا. شهید محمد رضا الوانی 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷لطفا دوستان خودرا معرفی نماید 👇 ✅✅@alvane🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🔱🔱🔱⚜⚜⚜⚜
*هشدار به خانواده های محترم* بیشتر مواظب فرزاندانتان باشید. روز شنبه مورخ ۹۸/۰۵/۱۲ مادر و دختر ۳/۵ ساله ش رفته بودن یکی از بیمارستان های شیراز واسه عیادت از مریض که مادر چون بچه ها داخل راه نمیدن دختربچه ۳/۵ ساله خودش رو میذاره دم در و میگه بمون تا من زود برم داخل و برگردم‌.همینجا بوده که ب محض جدا شدن مادر از دختر یه مرد حدودا ۲۵_۳۰ ساله میاد و دختربچه رو با خودش میبره.مادر وقتی برمیگرده خبری از دختربچه نبوده و حراست و پلیس رو در جریان میذارن.در آخر بعد از چند ساعت جست و جو پیکر نیمه جان و غرق به خون دختربچه در سرویس بهداشتی بیمارستان مجاور پیدا میشه در حالی که پیشونی و کتف دختربچه شکسته شده بوده و بهش تجاوز شده بوده.سریعا در قسمت آی سی یو بستری میشه ولی بدلیل شدت جراحات وارده روز یکشنبه فوت کردن.خواهشا این پیام رو تو گروه ها بفرستید تا همه بیشتر مواظب باشن.حتی واسه یک دقیقه هم بچه هاتون رو تنها نذارین و به دست غریبه ها نسپارید.آدمای مریض جنسی تو اجتماع ازادانه میچرخن. یک مورد دیگه هم تاثیر گذار هست بعضیا تن بچه هاشون چون تصور میکنن کوچک هستن لباس های آزاد و لختی میپوشن.باید بگم کسی که روح مریضی داره همه رو به چشم طعمه خودش میبینه.پس خواهشا بیشتر مراقب باشید 😱😱😱😱😱 ‌
صبــح امید و پرتو دیدار و بزم مهر ... ای دل بیا که این همه اجرِ وفای تــوست ... 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی 🌺