سیدی یا اباعبدالله
بعد مرگم ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﻟﺤﺪﻡ
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻋﺸﻖ حسين بن ﻋﻠﯽ ﺭﺍ ﺑﻠﺪم
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﭘﺮﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮔﻞ ﯾﺎﺱ
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﻣﺴﺖ ﻭ ﺧﺮﺍﺏ ﻋﺒﺎﺱ
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺯازل ﻣﺬﻫﺒيم
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﺍﺑﺪ ﺯﯾﻨﺒﯿﻢ
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﺍﺯ ﻗﺪﺡ ﺳﺎﻏﺮﯾﻢ
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻋﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮﯾﻢ
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺩﮔﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭﺳﺖ
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻋﻠﯽ ﺍﺻﻐﺮ ﺍﻭﺳﺖ
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮔﻨﻪ ﭘﺮﺩﻩ ي ﻣﻬﺘﺎﺑﺶ ﺷﺪ
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭﺳﯿﻨﻪ ﺯﻥ ﺷﺎﻫﺶ ﺷﺪ
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺟﺎ
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪﮐﻪ ﻣﺄﻭﺍﺵ ﺷﺪﻩ ﮐﺮﺑﺒﻼ
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻧﻮﮐﺮ ﺑﺪﻋﻬﺪﯼ ﺑﻮﺩ
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ " ﻣﻨﺘﻈﺮ" ﻣﻬﺪﯼ ﺑﻮﺩ.
🔻اللهم الرزقنی شفاعه الحسین یوم الورود
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت 👈(( جایی برای مردها))
🍁پرونده ام رو گرفتیم. #مدیر_مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت. هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده و این رو هم به زبان آورد. ولی کاری بود که باید انجام می شد. نگران بود جا به جایی وسط #سال_تحصیلی، اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم، به درسم حسابی لطمه بزنه.
🍃روز برگشت، بدجور دلم گرفته بود. چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم، دلم می خواست همون جا بمونم، ولی دیگه زمان برگشت بود.
🍁روزهای اول، توی مدرسه جدید، دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. توی دو هفته اول، با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم. از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم.
🍃یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم. اما حقیقت این بود، توی این چند ماه من خیلی فرق کرده بودم. روحیه ام، اخلاقم، حالتم، تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن، اولش حسابی جا خوردن.
🍁سعید هم که این مدت، یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش، با برگشت من به شدت مشکل داشت. اما این همه علت #غربت من نبود. اون خونه، خونه همه بود، پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، همه جز من.
🍃این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود، تنها عنصر اضافی خونه که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت.
🍁شب که برگشت، براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم. نشستم کنارش، یکم زل زل بهم نگاه کرد.
ـ کاری داری؟
🍃ـ دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم. الان که به تکلیف رسیدم، روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ توی دفتر پدربزرگ دیدم، از قول #امام_خمینی نوشته بود برای برنامه عبادی، روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن.
خیلی جدی ولی با احترام، بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم حرفم رو زدم.
یکم بهم نگاه کرد، خم شد قند برداشت.
🍁ـ پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو.و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد. فقط صدای تلویزیون بلند بود و چشم های منتظر من.
🍃نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ یا … – هر کار دلت می خواد بکن
و زیر چشمی بهم نگاه کرد.
– تو دیگه بچه نیستی
🍁باورم نمی شد، حس #پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود. فکرش رو هم نمی کردم، روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه و شخصیت و رفتار من رو بپذیره. این یه پیروزی بزرگ بود
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_یکم 👈((شاگرد))
🍃جدای از برنامه های عبادی اون دفتر، برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم. قدم به قدم و ذره به ذره
از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم، نباید یهو تخت گاز جلو بری. یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی، یا کلا می بری و از این طرف بوم.
🍁چله حدیثیم تموم شده بود. دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم، که برنامه جدید این چله بشه. یا چیزی پیدا نمی کردم یا
🍃چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت و من همچنان، دست از پا درازتر.
سوار #تاکسی های_خطی، داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو روی یه دیوار نوشته بود “خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه” #امام_علی_علیه_السلام
🍁تا چشمم بهش افتاد، همون حس همیشگی بلند گفت: – آره دقیقا خودشه.
و این حدیث برنامه چله بعدی من شد. تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد
#کار … قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم #گیم_نت
🍃توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه #قاب_سازی افتاد. چند دقیقه بهش خیره شدم و رفتم تو
ـ سلام آقا، نوشتید شاگرد می خوایید.
هنوز کسی رو #استخدام نکردید؟
خنده اش گرفت. چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید، که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم.
– چند سالته؟
ـ ۱۵
جا خورد
ـ ولی هنوز بچه ای
🍁ـ در عوض شاگرد بی حقوقم، پولش مهم نیست می خوام کار یاد بگیرم. بچه اهل کاری هم هستم، صبح ها میرم مدرسه بعد از ظهر میام.
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_دوم👈(( رضایت نامه))
🌸چند لحظه بهم خیره شد.
– کار کردن که بچه بازی نیست.
ـ خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن. قبولم می کنید یا نه؟ زبر و زرنگم،کار رو هم زود یاد می گیرم.
ـ از ساعت ۴ تا ۸ شب، زبر و زرنگ باشی، کار رو یادت میدم. نباشی باید بری، چون من یه آدم دائم می خوام. ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم. فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری.
🌼کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت. برگشتم سمت خونه، موقعیت خیلی خوبی بود و شروع خوبی. اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟پدرم که محاله قبول کنه، مادرمم …
🌸اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد، حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم. اما بعدش گفتم:
– خوب، اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی. تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه.
🌼غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید. بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه، چای رو دم کردم و رفتم نون تازه گرفتم. وقتی برگشتم، مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد. منم لبخند زدم
ـ دیگه مرد شدم، کار و تلاش هم توی خون مرده.
خندید.
🌸ـ قربون مرد کوچیک خونه.
به خودم گفتم:
– آفرین مهران، نزدیک شدی، همین طوری برو جلو.
🍃و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم.
.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_سوم 👈((شانه های یک مرد))
🌸دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه، داشت نون ها رو تکه تکه می کرد.
ـ مامان!
– جانم؟
🌼ـ قدیم می گفتن یکی از نشانه های مرد خوب اینه که یکی محکم بزنی روی شونه اش، ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه.
خندید.
🌸ـ این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟
ـ الان همه بچه های هم سن و سال من، یا توی گیم نتن، یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن، یا پای #کامیپوتر مشغول بازی. نمیگم بازی بده ولی…
مکث کردم و حرفم رو خوردم،چرخید سمت من.
🌼ـ میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟
ـ مثلا چطوری؟
– یه طوری که #حضرت_علی گفته.
🌸لبخندش جدی شد. اما نگاهش هنوز پر از محبت بود.
– حضرت علی چی گفته؟
– خوش به حال کسی که تفریحش، کارشه.
🌼با همون حالت، چند لحظه بهم نگاه کرد.
ـ ولی قبل از حضرت علی، زمان #پیامبر بوده، که گفتن: #علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد.
رسما کم آوردم. همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم، از دور #مسابقات خارج می شدم. سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون.
🌸لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه و عمیق توی فکر.
ـ خدایا، یعنی درست رفتم یا غلط.
کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
.
.
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌷شهید رسول خلیلی🌷:
🌟این عکس را که دیدم در دلم گفتم
آیا می شود ما دوستداران شهید خلیلی آنقدر خوب و خالص بشویم ،
که شهید در بهشت در کنار رفقای شهیدش،شهید نوید صفری ،شهید محمد رضا دهقان و شهید مهدی عزیزی و شهید هادی باغبانی، و شهید مورد علاقه اش شهید حاج محسن دین شعاری بنشیند
و تکـ تک ما را نشان بدهد و بگوید آن خانم را می بینی که چقدر زیبا چادر سر کرده ،به من قول داده و به قول خود عمل کرده.
🌟آن پسر را میبینی ،از نگاه کردن به نامحرم اجتناب می کند ،آن یکی را میبینی ،قول داده جای خواهر نداشته ام برایم خواهری کند.
🌟شک نداشته باشید این گونه هم هست ،شهید ناظر بر اعمال ماست می بیند ،ناراحت و غمگین می شود از مشکلاتمان.
🌟مخصوصا شهید رسول خلیلی که واقعا رفیق بود،رفیقی از جنس خودش ،رفیقی از جنس رسول.
🌟تا جایی که مادرش نقل می کند و می گوید رسول وقتی برای یکی از رفقایش مشکلی پیش می آمد به فکر فرو می رفت ،
روحیه اش به شدت بهم می ریخت و گاهی از غذا خوردن هم می افتاد.
🌟حالا خودتان قضاوت کنید ،بعد از شهادت این مهربانی و پیگیر بودن برای حل مشکلات رفقایش و خواهران و برادرانش ،کم شده ؟؟
🌟مراقب اعمال خود باشیم و کمی خودمان را مانند شهدا کنیم ،تا برای گرفتن اذن شهادت ،دستشان باز باشد.
═▩ஜ••🍃🌼🍃••ஜ▩═
@alvane
═▩ஜ••🍃🌼🍃••ஜ▩═
🌷 #شهید_ابراهیم_خلیلی
🍃ولادت : ۵۸/۱۰/۸ - تهران
🍂شهادت: ۹۶/۶/۴ - شرق #حلب سوریه
🍁آرامگاه: تهران - قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها
🌸 #شهید_ابراهیم_خلیلی فرزند #شهید_داود_خلیلی از بسیجیان و تخریب چی های لشکر ۲۷ محمد رسول الله تهران بود.
🌺 او چندین سال فرمانده پایگاه مقاومت بسیج مسجد سبحان تهران بود و در نشریه #شلمچه به سردبیری و مدیر مسئولی #مسعود_ده_نمکی و فیلم سینمایی#اخراجی_های۱ فعالیتهای مستمری داشت.
🌼شهید خلیلی در شرق #حلب بر اثر تله انفجاری به آرزوی دیرینه اش رسید و به فیض #شهادت نائل آمد.
'
#یآحسین•💕•
|عشقـ♡●•°
یڪ واژھ بۍمعنۍ
بۍارزش بود|
|تا ڪھ یکبار¹😌
خداگفت:ڪھ عشق است[❤]
حُسِیٰنـْ{؏}•❥|
#زدهبهسرمهواےحرم✨
#کاظمین🌱
↷♡
#اللهم_الرزقنا_شفاعت_الحسین
#به_نیابت_از_جمیع_شهدا
🕊اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ ، وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِکَ ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهٰارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیٰارَتِکُمْ ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ، وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ، وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ، وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَیْن✨🌸
⚘﷽⚘ 📌قرار عقدشان باشهادت به جایی دیگر در آسمانها موکول شد....🌹 ۲۸ مرداد ۵۹ صدیقه خسته از مداوای مجروحین، با دوستانش نشسته بود
که نفوذی منافقین، با شلیک گلوله او را از پا درآورد...
محمود، نامزد صدیقه بود و بعد از شنیدن خبر شهادت او به دوستانش گفت:
"بچه ها منم دیگه عمری نخواهم داشت.
شاید خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود" حدود ۲ ماه بعد، در ۱۴ مهر سال ۵۹ محمودخادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند،
ماشینش توسط ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت.
او تا اخرین گلوله خود مقاومت کرد....
و به این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از ۲ ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود"عقدشان در دنیایی دیگر و در آسمانها بسته شود... #شھیـدهصدیقهرودباری🌷
#شھیـدمحمودخادمی🌷
بِسْمِ اللهِ الْرَحمٰنِ الْرَحیٖم
سَلامٌـ عَلَیکُمـ
اَللٰهُمـَ صَلِ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِلْ فَرَجَهُم
صبح روز شـنـبـه بر مؤمنین و مؤمنات به خیر
ذکر روز شـنـبـه : صد مرتبه یا ربَّ الْعٰالمیٖن
شـنـبـه روز زیارتی حضرت رسول اکرم (ص)
#انٺ فے قلبے ثاراللــہ💔
الهُم الرزُقـنا'زیارٺ ڪَربَلا:)
الــسّـــلام علـــــــی الحســـین
و علـــــی علـــی بن الحســین
و علـــــی اولــاد الحســــین
و علـــــی اصــحـاب الحســین.
▪️▪️▪️
⚘⚘ما از این خیمہ تمنــاے تو داریم حسین
از همین جا سر سوداے تو داریم حسین
هوس ڪرب و بلا هسٺ بہ دل بسم الله
چشم امیــد بہ امضاے تو داریم حسین▪️▪️
یارَبَّ الحُسَینِ، بِحَقِّ الحُسَینِ،اشفِ صَدرَ الحُسَینِ، بظُهورِالحُجَّة
یـــــامهــــــــــدی ادرکنی...
✨پیشاپیش فرارسیدن ماه محرم را
به آقاامام زمان و عزاداران راستینش 😢
▪️تسلیت عرض می نماییم.
خدایا به همه شیعیان امام حسین ( ع )حدیث عشق ومعرفت عطا بفرما ▪️🌴
لبیک یا حسین علیه السلام
▪️ اَلَّلـــــهُمَّ عَجِّـــــل لِوَلیـــــِڪَ الفـــــرج▪️
التماس دعا▪️
4_6001244591657846461.mp3
10.17M
🎙خورشید نیزه ها اثر جدید حاج امیر عباسی بمناسبت ماه محرم