eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
YEKNET.IR - motiee - shabe 4 moharram1398 (12).mp3
7.46M
محبتت برام بسه حسین غمت مقدسه #میثم_مطیعی👌 #التماس_دعای_فرج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌محفل عباسـ﷽ــیون💔
مدت کوتاهی بود که یه خانواده با ايمان، يه قطعه زمین به هيئت فاطميون اهدا كرده بودند👌. دو هفته شب و روزِ همه بچه‌ها شده بود اينكه هرجوری که شده اونجا را برای برنامه برسونیم.▪️ به مدد اهل‌بیت (علیهم‌السلام) از یه خرابه و ساختمون نیمه‌کاره، یه خیمه زیبا و گرم و نرم برای مراسمات آماده شد. تا شب پیشواز محرم همچی آماده شد. یه بارون سیل‌آسا و پیش‌بینی نشده کارمون را تحت‌الشعاع قرار داد⚡️. رفتم هیئت دیدم چندتا ازر بچه‌ها دارن فرش‌ها رو جمع می‌کنند. آب کل هئیت رو برداشته بود😫. و یه نفر بالای داربست شروع کرده به بستن چادرها و پلاستیک‌های سقف. آره، علیرضا بود. بعد از درست کردن سقف از داخل رفتیم روی پشت‌بام و از رو چادر برزنت‌ها رو مرتب کردیم و کل قسمت‌ها رو زیر بارون، پلاستیک یه تیکه کشیدیم. نمی‌دونم برا ناهار اومدیم پایین یا اصلاً ناهار خوردیم یا نه❗️. ساعت حول‌وحوش چهار بود که علی گفت: «دیگه نمی‌تونم سر پا وایستم». دیشب نخوابیده بود، از صبح زود هم سر داربست. بهش گفتم: «برو چند ساعت خونه استراحت کن، بقیه‌ش رو با بچه‌ها انجام میدن🙂». رفتش پایین که بره استراحت کنه؛ الان مشکل فرش بود. چون همه فرش‌ها خیس شده بود😓. علی رفت، اما نیم‌ساعت بعد با یه پیکان‌بار فرش اومد. کلاً با خستگی بیگانه بود. خندیدم بهش و گفتم ... اون محرم برا من و علی شد سینه‌زدن رو سر داربست‌ها.... هر شب بارونی باید می‌رفتیم بالا، آب‌هایی که روی پلاستیک‌ها و چادرها جمع می‌شد رو خالی می‌کردیم، با پارچ و دست‌های یخ کرده❄️. همون بالا زیر آسمون صدای هیئت هم میومد. هم سینه می‌زدیم، هم گریه می‌کردیم😭. خیلی سرد بود، اما اشکامون برای ارباب گرممون می‌کرد. عجب محرمی بود....✨ عليرضا جيلان 🌹 @
4_5791762823130383863.mp3
2.1M
شهدای گمنامــ🌷 #شبای_جمعه که می‌شه دلا بهونه می‌گیره #مجتبی #رمضانی ☘☘☘
با یاد تـو دلِ سنگم، #نرم چشمانـم #اشڪ بار و اعتقادم #محکم مے شود در آرزوی آن روزے ڪہ مثل تو #پـرواز ڪنم... #شهید_گمنام باز پنجشنبه و یاد شهدا با ذکر صلوات ☘☘☘
4_5940441486972683725.mp3
4.38M
🌾شور احساسی 🍃دلم گرفته دوباره این شبا برا حرم گرفته 🍃میبینی بازم چجوری روز شبم ازم گرفته 🎤 بنی فاطمه 👌 فوق زیبا ☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَللّهُمَّ‌صَلِّعَلی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ: 💠باز شدن به برکت نام (علیه‌السلام): 🌹در قلب های غافل ما چیزی فرو نمی‌رود. 🌹 قفل را پروردگار به برکت (ع) باز می‌کند و یقین و راستی را در آن می گذارد. 🌹قلبش را سالم و  زبانش را صادق و گوشِ قلب را و چشمِ قلب را باز می‌کند. 🌹از اباعبدالله الحسین علیه السلام این ها را بخواهید. 🔷آیت الله حق شناس، یک قدم تا خدا ،ص19 ❤️وقتی دلت گرفت، فقط گریه کن برای حسین(ع)👈 إِنْ کُنْتَ بَاکِياً لِشَيْءٍ فَابْكَ لَلْحُسَيْنِ @alvane
💠امام صادق (ع)فرمود: هیچ بنده ای نیست که هنگام نوشیدن آب به یاد حسین (ع) باشد و لعن بر قاتلان حضرتش بفرستد، مگر آنکه خداوندصد هزار حسنه ومحو کردن صد هزار سیئه برای او می نویسد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 شهدا را یاد کنید با یک صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد ولی عجل فرجهم ☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشورا یعنی اگر مسلم را رها نمی کردیم حسین(ع) نیازی به "هل من ناصر" نداشت😭 کربلای مهدی(عج) در راه است📢 بیایید این بار مسلم را تنها نگذاریم...
گل نرگس: 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((شب آخر)) 🌺سفر فوق العاده ما، تازه از دو کوهه شروع شد. صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم. ، ، ، و… هر قدمش و هر منطقه با جای قبل فرق داشت. فقط توفیق نصیب مون نشد. هر چی آقا مهدی اصرار کرد، اجازه ندادن بریم جلو. جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده، اجازه نداشتیم جلوتر بریم. شب آخر، ، 🍃خوابم نمی برد، بلند شدم و اومدم بیرون. سکوت شب و صدای جیرجیرک ها، دلم برای دو کوهه تنگ شده بود. خاک دو کوهه از من دل برده بود. توی حال و هوای خودم بودم، غرق دلتنگی کردن برای خدا، که آقا مهدی نشست کنارم. – تو هم خوابت نمی بره ؟بقیه تخت خوابیدن. 💔با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم. ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه. مگه میشه ازش دل کند؟ هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده. با محبت عمیقی بهم نگاه کرد. 🌺ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود. در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم. خندید و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد. ـ آقا مهدی؟ راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟ چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید، به زحمت نیم رخش رو می دیدم. 🍃– دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم. سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم. اما دله دیگه، چشم انتظار دیدن اون خاک بود، حالا هم که فکر برگشت … دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((خاک خاک نیست)) 🌺دستش رو گذاشت روی شونه ام. ـ جایی که پدربزرگت شهید شده، جایی نیست که کسی بتونه بره. هنوز اون مناطق نشده، زمینش بکر و دست نخورده است. ـ تا همین جاشم، شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن، پارتیت کلفت بود. خندید 🍃ـ پارتی شماها کلفته، من بار اولم نیست اومدم، بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم. شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن و مهمون داری کردن. هر جا رفتیم راه باز شد، بقیه اش هم عین همین جاست. خاک خاکه … دلم سوخت، نمی دونم چرا؟ اما با شنیدن این جمله، آه از نهادم در اومد. – که راه مون ندادن. 🌺و از جا بلند شدم، وقت نماز شب بود. راه افتادم برم وضو بگیرم، اما حقیقت اینجا بود که خاک، خاک نیست، و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود. شب شکست و خورشید طلوع کرد. طلوع دردناک … همگی نشستیم سر سفره، اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت.کوله ام رو برداشتم برم بیرون، توی در رسیدم به آقا مهدی، دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل، نرفت کنار. 🍃ایستاد توی در و زل زد بهم. چند لحظه همین طوری نگام کرد، بدون اینکه چیزی بگه رفت نشست سر سفره، منم متعجب، خشکم زد. تو این ۱۰ روز، اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم. با هر کی به در می رسید، یا سریع راه رو باز می کرد، یا به اون تعارف می کرد. رو کرد به جمع، 🌺ـ بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران، هستید؟ . ✍ادامه دارد...... 🎀 @alvane🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((الفاتحه)) 🌷برق از سر جمع پرید. ـ کجا هست؟ ـ یه جای بکر. – تو از کجا بلدی؟ خندید ـ من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم. یه نقشه الکی می دادن دست مون برو و برگرد. حالا هستید یا نه؟ 🌷هر کی یه چیزی می گفت، دل توی دلم نبود. نتیجه چی میشه؟ همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم. ـ خدایا ! یعنی میشه؟ خدایا پارتی من میشی؟ بساط غذا که جمع شد، دو گروه شدیم. 🌷صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها، اون دو تا ماشین برگشتن و ما زدیم به دل جاده، از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم. تا چشم کار می کرد بیابان بود. جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی. حدود ظهر بود رسیدیم سر دو راهی، پیچید سمت چپ. – باید مستقیم می رفتی 🌷ـ برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران باید از منطقه * بریم. اونجا رو چند بار شیمیایی زدن، یکی دو باری هم بین ما و عراق، دست به دست شد. ممکنه دوبله آلوده باشه. آقا رسول، نگاه خاصی بهش کرد. 🌷ـ مهدی گم نشیم؟خیلی ساله از جنگ می گذره، بارون زمین رو شسته. باد، خاک رو جا به جا کرده. این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده. نبری مون مستقیم اون دنیا، 🌷آقا مهدی خندید – مسافرین محترم، نیازی به بستن کمربندهای ایمانی نمی باشد. لطفا پس از قرائت ، جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز، الفاتحه مع الصلوات پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است. . °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((پس یا پیش؟)) 🌷من و آقا رسول، دو تایی زدیم زیر خنده. آقا مهدی هم دست بردار نبود، پشت سر هم شوخی می کرد. هر چی ما می گفتیم، در جا یه جواب طنز می داد. ولی رنگ از روی صادق پریده بود. هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم، اون بیشتر جا می زد. آخر صداش در اومد. 🌷ـ حالا حتما باید بریم اونجا؟اون راویه گفت: حتی از قسمت های تفحص شده، به خاطر حرکت خاک، چند بار در اومده. اینجاها که دیگه … آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود. از توی آینه بهش نگاهی انداخت. 🌷ـ نترس بابا، هر چی گفتیم شوخی بود. اینجاها دست خودمون بوده، دست عراق نیفتاده که مین گذاری کنن. منطقه آلوده نیست. آقا رسول هم به تاسی از رفیقش، اومد درستش کنه، اما بدتر ـ پدرت راست میگه، اینجاها خطر نداره. فقط بعد از این همه سال، قیافه منطقه خیلی عوض شده. تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم. 🌷با شنیدن کلمه گم شدن، دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت. پرنده پر نمی زد، تا چشم کار می کرد بیابان بود و خاک بکر و دست نخورده هر چند، حق داشت نگران بشه. 🌷دو ساعت بعد، ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم که دیر شده بود. آقا مهدی، پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم. اما فایده ای نداشت. نماز رو که خوندیم، سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم، هوا تاریک شد. تاریک تاریک، وسط بیابان. 🌷با جاده های خاکی، که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی. چند متر که رفتیم؟ زد روی ترمز. ـ دیگه هیچی دیده نمیشه. جاده خاکیه، اگر تا الان کامل گم نشده باشیم، جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه. باید صبر کنیم هوا روشن بشه. 🌷شب، وسط بیابان، نبود . ✍ادامه دارد...... 🎀 @alvane🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید زین الدین: کسانی که در خطر بماند و بدانند خواهند شد با اصحاب (ع) در یکجا قرار خواهند گرفت
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((شب خاطره)) 🌷ماشین رو خاموش کردیم. شب، وسط بیابان، سوز سردی می اومد. صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی، غرق فکر بودم. یاد که می فرمود:[ چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه.] 🌷– خدایا! من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن، تاوان و بهای اشتباه منه؟ یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ محو افکار خودم، که آقا رسول و آقا مهدی، شروع به صحبت کردن از شون و کارهایی که کرده بودن و من در حالی که به در تکیه داده بودم، محو صحبت هاشون شده بودم. گاهی غرق خنده، گاهی پر از سوز و اشک. 🌷ـ آقا مهدی، تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب، این سوال رو پرسیدم. یهو از دهنم پرید، اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود. حالتش عوض شد. توی اون تاریکی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید. 🌷ـ تلخ ترین خاطره ام، مال جبهه نبود. شنیدنش دل می خواد، دیدن و تجربه کردنش. ساکت شد. ـ من دلش رو دارم، اما اگر گفتنش سخته سوالم رو پس می گیرم. سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد. 🌷منم از اینکه چنین سوالی پرسیده بودم، خودم رو سرزنش می کردم که… – ظهر بود. بعد از کلی کار، خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم، که باهامون تماس گرفتن. 🌷صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( ماموریت)) 🌷اون ایام، هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود، اما ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود، تهویه هم نداشتن، هوا که یه ذره گرم می شد پنجره ها رو باز می کردیم. با این وجود توی فشار جمعیت، بازم هوا کم می اومد. مردم کتابی می چسبیدن بهم، سوزن می انداختی زمین نمی اومد. می شد فشار قبر رو رسما حس کرد. 🌷ظهر بود، مدرسه ها تعطیل کرده بودن که با ما تماس گرفتن. وقتی رسیدیم به محل… اشک، امانش رو برید ـ یه نفر از پنجره انداخته بود تو همه شون. ایستاده حتی نتونسته بودن در رو باز کنن. توی اون فشار جمعیت، بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن، زنده زنده سوخته بودن، جزغاله شده بودن، جنازه هاشون 🌷چسبیده بود بهم، بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود. خیلی طول کشید تا آروم تر شد، منم پا به پاشون گریه می کردم. ـ بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود. جنازه ها رو در می آوردیم، 🌷دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود. دو تا رو میاوردیم بیرون، محشر به پا می شد، علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون. یکی از بچه ها حالش خراب شده بود با مشت می زد توی سر خودش. فرداش اومد. بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم. نفس آقا مهدی که هیچ، دیگه نفس منم در نمی اومد. 🌷ـ پیداش کردید؟ ✍ادامه دارد..... 🎀 @alvane🎀 🍃🌸🍃🌸
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((شرافت)) 🌷تمام وجودش می لرزید. ـ پیداش کردیم. یه دختر بود. به زور سنش به ۱۶ می رسید، یکم از تو بزرگ تر. نفسم بند اومد. حس می کردم گردنم خشک شده. چیزی رو که می شنیدم روت باور نمی کردم. 🍃ـ خدا شاهده باورم نمی شد. اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم، بهش نگاه می کردم، نمی تونستم باور کنم. با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم، اشتباه شده باشه. 🌷برای رفتیم تو. تا چشمش به ما افتاد، یهو اون چهره عادی و مظلوم، حالت وحشیانه ای به خودش گرفت. با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت: اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید، به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم. 🌷من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم. می دونی مهران؟ اینکه الان شهرها اینقدر آرومه، با وجود همه مشکلات و مسائل، مردم توی امنیت زندگی می کنن، فقط به خاطر . 🍃 و مردم هر جایی به خاکشه. ولی شرافت این خاک به مردمشه. جوون های مثل دسته گل، که از عمر و جوونی شون گذشتن. این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه، فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم. 🌷توی مشهد، همون اوایل، ریختن توی یکی از بیمارستان * ، بخش کودکان، دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن. نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن. با ضرب، سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن. پوست سرش با سرم کنده شده بود. 🍃هر چند، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم، اما به خدا این خاطرات، تلخ ترین خاطرات عمر منه. سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها. و می دونی سخت تر از همه چیه؟ اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه: مگه شماها چی کار کردید؟ می خواستید نرید. کی بهتون گفته بود برید؟یکی از رفیق هام، نفوذی رفته بود. لو رفت. جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم. 🌷ما برای خدا رفتیم، به خاطر خدا، به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم، طلبی هم از احدی نداریم. اما به همون خدا قسم، مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ به همون خدا قسم، اگه یه لحظه، فقط یه لحظه وسط همین آرامش، مجال پیدا کنن، کاری می کنن بدتر از گذشته. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((فصل عقرب)) 🍃شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد و یه سوال، چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم، در حال فراموش شدنه؟ ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات، فراتر از یک بودند. و اون حس بهم می گفت: هنوز 🌷هم مردم ما های_بزرگی هستند، اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. صادق که از اول شب خوابش برده بود. آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود. آقا رسول هم. 🍃اما من خوابم نمی برد. می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین، که یهو آقا رسول چرخید عقب ـ اینجا فصل داره. نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه، شیشه رو بده بالا. هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده. 🌷فکر کردم شوخی می کنه. توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار. – اذیت نکنید، فصل عقرب دیگه چیه؟ ـ یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه، شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی. لای موهات، روی دست یا صورتت. وسط جنگ و درگیری، عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن. 🍃یکی از بچه ها خیز رفت، بلند نشد. فکر کردیم ترکش خورده، رفتیم سمتش، عقرب زده بود توی گردنش. پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی. 🌷شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت. شب عجیبی بود. ✍ادامه دارد...... 🎀 @alvane 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌺🍃 رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم: «بهترين شما صاحبان عقل هستند.» عرض شد: يا رسول الله! صاحبان عقل چه کسانی اند؟ فرمود: «اهل نماز شب، هنگامی که مردم در خواب فرو رفته اند.» 🌙
نیایش شبانه باحضـــــرت عشق ❤ یا رَبَّ الحسین علیه السلام ✨به حق محمدص ✨به حق علی ع و فاطمه س ✨به حق حسین ع ✨به حق عباس ع ✨به حق ۷۲ تن شهید ✨دراین شبهای عزیز و معنوی ✨دست دوستانم را بگیر و ✨دعاهایشان رامستجاب بگردان ✨آمیـــن یا رَبَّ الْعالَمین ان شاءالله بحق صاحب این شب های عزیز همه دوستان حاجت روا باشید #شورتان_حسینی #شبتون_کربلایی #التماس_دعا❣
خاطرات ❤️ آخرین تماس فرهاد گفت نگران نباش مادر که برمی‌گردم  و همان ششم محرم هم بازگشت💔 و افتخار می‌کنم که پسرم در این راه و به خاطر حضرت زینب (س) شهید شده است.🕊 راوی؛ مادر شهید یاور مدافعان حرم‼️ شهید طالبی در جبهه مقاومت چندین کیلومتر طی می‌کرد و آب‌خنک برای رزمندگان مدافع حرم تهیه می‌کرد.👌 مدافعان حرم به شهید طالبی می‌گفتند یاور یخی که نمی‌گذاشت رزمندگان تشنه باشند و کم‌تر دیدیم خودش روزها آب بخورد.😔💔 شهید طالبی در معرفی خودش می‌گفت من ایرانی‌ام و انتخاب‌شده حضرت زینب(س) هستم.🌴 راوی: همرزم شهید طالبی
📚داستان رجبعلی خیاط و خبردادن از غیب! 🌷شیخ رجبعلی همراه عده ای در حیاط منزل یکی از دوستان نشسته بود. در آن جمع یک صاحب منصب دولتی هم حضور داشت که به دلیل بیماری ، پایش را دراز کرده بود. افسر رو به جناب شیخ کرد و اظهار داشت که مدتی است گرفتار این درد پا شده و داروهای گوناگون هم کارساز نبوده است. شیخ مطابق شیوه همیشگی خود ، از حاضران می خواهد سوره حمد بخوانند . آن گاه توجهی کرد و فرمود : این دردپای شما از آن روز پیدا شد که زن ماشین نویس را به این دلیل که نامه را بد ماشین کرده است ، توبیخ کردی و سر او داد زدی . او زنی علویه بود . دلش شکست و گریه کرد. اکنون باید او را پیدا کنی و از او دلجویی کنی تا پایت درمان شود./کانال عرفان شیعه ‌
#درجا_نزنی_داداش...❗️ #طاعت_بدون_سود_نکنید🚫😞☹️😓 🍃 #آیت_الله_حق_شناس طاعت بدون کنترل نفس سودی ندارد. اگر صد سال هم بگذرد ولی نفس را کنترل نکنی درجا خواهی زد.