eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
157 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
یا زهرا س زیارت اربعین نصیبم کن😢 اللهم الرزقنا کربلا😢: سرباز شهید سعید کریمی از جوانان استان خوزستان در تاریخ 25 اسفند ماه به عنوان دومین فرزند خانواده در اهواز دیده به جهان گشود. این جوان رشید پس از پایان تحصیلات و دریافت مدرک کاردانی متالوژی به سربازی اعزام شد و در حال انجام خدمت در سپاه ولیعصر(عج) استان خوزستان بود. این جوان در صبح روز شنبه 31 شهریورماه سال 1397 در رژه_نیروهای_مسلح در اهواز حضور داشت و به همراه 23 نفر دیگر به شهادت رسید. پیکر پاک سرباز شهید سعید کریمی از شهدای مظلوم عملیات تروریستی 31 شهریورماه به همراه دیگر شهدای این عملیات با حضور کم نظیر مردم کشور در اهواز تشییع شد. پس از تشییع در اهواز پیکر پاک شهید کریمی به مسجدسلیمان منتقل شد و پس از آن در گلزار شهدای روستای هفت شهیدان از توابع شهرستان مسجدسلیمان آرام گرفت.
... رزمنده دفاع مقدس جواد صحرایی فرزند سردار دلاور، فرمانده غیور محور عملیاتی لشکر ویژه ۲۵ کربلا «رمضانعلی صحرایی » است ۹ ساله بود که وصیتنامه اش را نوشت خیلی ها به واسطه وصیتنامه اش او را می شناسند . وصیتنامه ای که بارها در جبهه ها و یک بار هم در نماز جمعه بهشهر در محضر آیت الله جباری خوانده شده است . «بسم الله الرحمن الرحیم؛ اینجانب، جواد صحرایی رستمی، فرزند رمضانعلی که در سن ۹ سالگی به جبهه های حق علیه باطل عزیمت کردم و اگر به رسیدم دوچرخه ام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده » تصویر دیگر رزمنده کوچک به نام علی باسم الکعبی که درعملیات آزادسازی موصل شرکت کرده بود درسال ۹۶ به همراه پدرش به رسید به دلیل دارا بودن سنی کمتر از ۱۰ سال به عنوان کوچکترین شهید الحشد الشعبی معرفی شد. 🏴🏴🏴🏴⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ کانال مدافعان بانوی دمشق .شهید محمد رضا الوانی به امید شفاعت شهید کلیک کن👇 https://eitaa.com/alvane
سلام رفقا ✋😊 رسول خلیلی هستم خوشحالم که در جمع دوستان شهدایی هستم☺️
روایت پدر شهید  حلال و حرام خدا خیلی اهمیت می‌داد. در استفاده از اموال بیت المال بشدت مراقبت داشت. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. روزی که جنازه‌اش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه می‌کردند و می‌گفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن! حتی یادم هست آخرین باری که خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمس من است. برایم رد کن. من دیگر فرصت نمی‌کنم. در مراقبت چشم از حرام، در رعایت حق الناس، به ریزترین مسائل توجه داشت. شب‌های جمعه به بهشت زهرا می‌رفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیارت مزار شهدا، می‌رفت آن قبرهای شهدای گمنام را که رنگ نوشته‌هایش رفته بود، با قلم بازنویسی می‌کرد. قلم‌هایش را هنوز نگه داشتیم. بعد از آن به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام می‌رفت و در مراسم احیای حاج منصور ارضی شرکت می‌کرد و تا صبح آنجا بود. این برنامه ثابت شبهای جمعه‌اش بود. صبح می‌آمد خانه، استراحت مختصری می‌کرد و دوباره بلند می‌شد و می‌رفت بیرون. هیچ وقت بیکار نبود. وقتی که شهید شده بود، سر مزارش مداح می‌گفت تا حالا هیچ وقت استراحت نکردی. الآن وقت استراحتت است! شب و روز در تلاش و کوشش بود، برای اینکه پایه‌های ایمان و تقوایش را محکم کند.🌹
روایت از زبان پدرم از همان اول خودمان را برای شنیدن خبر شهادت او آماده کرده بودیم. اصلا مطمئن بودیم که شهادت او حتمی است. کسی که در زندگی‌اش چنین مراحلی را طی کند، اگر شهید نمی‌شد، عجیب بود. ما افتخار می‌کردیم که پسرمان در مسیر دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام است. وقتی هم که خبر شهادتش را شنیدیم، سجده شکر کردیم. آن روز، اول صبح، باجناقم با من تماس گرفت. گفت حاج آقا کجایی؟ گفتم دارم می‌روم سر کار. گفت می‌توانی همین الان برگردی خانه؟.من یک کار واجب با شما دارم. من هم برگشتم. تا من را دید، گفت حاج آقا از رسول چه خبر؟ گفتم الحمدلله. چند روز پیش تلفنی باهم صحبت کردیم. گفت رسول هم به شهدا پیوست. گفتم رسول؟ گفت بله. گفتم انا لله و انا الیه راجعون. سجده شکر کردم و نماز شکر خواندم. مادرش هم همین طور. حقیقتا خدا را شکر کردیم که این نعمت بزرگ را به ما داد. من همیشه افسوس می‌خوردم که چرا در 60 ماه حضور در جبهه، توفیق شهادت پیدا نکردم. اما خدای متعال این طور خواست که ما بمانیم و پسری مثل رسول را تربیت کنیم که در این شرایط تهاجم فرهنگی دشمن به شهادت برسد و در جامعه نورافشانی کند.🌹
در بسیج، یک شب من ، مربی آموزشیم را کنار کشیدم .آن موقع سیزده سالم بود گفتم آقا مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم. یک چیزی می‌خواهم بگم ، فقط از شما می‌خواهم که به هیچ کس نگی . تاکید می کنم که نه به پدرم نه به مادرم ونه به برادرم نگویید.من اول فکر می‌کردم. گفتم آقا مرتضی شما آدم پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب می‌شود. دعا کنید ما شهید بشویم!🙌 آقا مرتضی همانجا چشمم پر اشک شد، رفت پشت چادرها و شروع کرد به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته!🌹
رفقا شهید بسیار اخلاص عمل داشت و بعد از شهادت دو وصیتنامه از وی مانده است که یکی عمومی است و منتشر شده و یکی هم خصوصی بود که در آن آورده است: به افراد مستحق کمک می کرده و ما بعد از شهادت وی این موارد را فهمیدیم و حتی شهید یک وام 10 میلیون تومانی که من داشتم را گرفت و با آن برای خود وسیله نقلیه تهیه کرد و زمانی که به سوریه می رفت به مادر خود وصیت کرد که این سند ماشین به نام شما زدم و این سوییچ آن، من به سوریه می روم و اگر شهید شدم، بعد از من با توجه به گرفتاری های شغلی پدر، به همراه روح الله(برادر شهید) با این ماشین بر سر مزار من بیایید.🌹
روایت از طرف دوستم 💥ماجرای خواب زیبای حکاک سنگ مزار شهید رسول خلیلی💥 اینو برای کسایی میگم که تا حالا نشنیدن این ماجرا رو این قضیه برای اسفند سال 92 این آقایی که میبینید کار خطاطی روی سنگ مزار رسول رو انجام داد... برامون ماجرای عجیبی رو تعریف کرد که هنوز وقتی یادم میافته مو به تنم سیخ میشه و بغض گلوم رو میگیره صبح روح الله (برادر شهید) اومد دنبالم رفتیم بهشت زهرا منتظر شدیم حکاک اومد... یه نگاه به ما انداخت گفت ببخشید این سنگ مزار کیه؟ گفتیم چه طور؟ گفت: اصلا نمی دونستم قراره امروز بیام اینجا بنویسم دیشب خواب دیدم از طرف حرم امام حسین علیه السلام منو خواستن گفتن شما مامور شدی رو ضریح آقا قرآن بنویسی ما که خشکمون زد وقتی بهش گفتیم سنگ رو از حرم امام حسین آوردن و قراره برای یه شهیدی نصب بشه حالش منقلب شد...🌹
"خدایا! می دانم که کم کاری از من است خدایا! می دانم که من بی توجهم خدایا! می دانم که من بی همتم خدایا! می دانم که من قلب امام زمان را رنجانده ام ، اما خود می گویی که به سمت من بازآیی آمده ام خدا! ، کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم..."🌹 قسمتی از دلنوشته #شهید_رسول_خلیلی
و ثواب هم دارد! ما تازه با بچه‌ها داریم پول جمع می‌کنیم که به‌خاطر ورود رهبری در مدرسه قربانی بکشیم. آقا معلم عصبانی شد وگفت خلیلی! باز دوباره شما در این مدرسه، روی حرف من حرف زدی؟ این مدرسه یا جای من است یا جای شما! گفتم من باید بروم! چون شما استاد ما هستید و احترامتان واجب است، من از این مدرسه می‌روم. به‌خاطر دفاع از ولایت، مدرسه را ترک کردم .ولی بعدش همراه پدرم به مدرسه رفتیم و به مدیر مدرسه اعتراض کردیم که باعث شد آن معلم اخراج بشه 🌹
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا و علی الخصوص 💠 شهید رسول خلیلی 💠 صلوات 🌹
تقریبا شانزده ساله بودم . ما آن موقع کرج بودیم. اعلام شده بود که رهبر معظم انقلاب می‌خواهند تشریف بیاورند کرج. مردم هم در حال آماده شدن برای استقبال از ایشان بودند. شهر را چراغانی کرده بودند و شیرینی پخش می‌کردند و خلاصه مهیا بودند که از ایشان استقبال کنند. آن روز من در کلاس درس بودم که معلم قبل از اینکه شروع به درس کند، بنا می‌کند به انتقاد از حکومت و جامعه. می‌گوید که اصلا حرفهای اینها حساب و کتاب ندارد! آدم نمی‌داند کدام حرف اینها را باور کند. از یک طرف می‌گویند اسراف نکنید. از آن طرف شما بروید ببینید در این خیابانها چقدر چراغ روشن کردند! اینها اسراف است و حرام است! بلند می‌شدم و به اعتراض کردم آقا اینها اسراف نیست! حرام هم نیست! بلکه حسنه👇👇