eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
157 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
: ۲۷ ( ) – ای خدا! جوونا چشون شده آخه!؟ صدای سجاد در راه پله می پیچد که: – چی شده که مامان جون اینقدر استرس گرفته؟ همگی به راه پله نگاه می کنیم. او آهسته پله ها را پایین می آید. دقیق که می شوم اثر اشک را در چشمان قرمزش می بینم. لبخند لب هایم را پر می کند. پس دلیل دیر آمدن از اتاقش برای خداحافظی، همین صورت نم خورده از گریه هایش بود. زینب جوابش را می دهد: -عقد داداشه. سجاد با شنیدن این جمله هول می کند. پایش پیچ می خورد و از چند پله آخر زمین می افتد. زهرا خانوم سمتش می دود. – ای خدا مرگم بده! چت شد؟ سجاد که روی زمین پخش شده بود، خنده اش می گیرد. – بالاخره علی می خوای بری یا می خوای جشن بگیری؟…دقیقاً چته برادر؟ و باز هم بلند می خندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک می کند. – نه خیر. مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص می خورم. فاطمه که تا به حال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود، لبخند کجی می زند و می گوید: به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گفتم بیان… زینب می پرسد: –  گفتی برای چی باید بیان؟ – نه. فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی توی خونه داریم. – اِ خب یه چیزایی می گفتی تا یه کم آماده می شدن. تو وسط حرفشان می پری: نه بذار بیان یهو بفهمن. این طوری احتمال مخالفت کمتره. شوهر زینب که در کل از اول آدم کم حرفی بود، گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینب را دارد. هر دو به هم می آیند. تو مُچ دستم را می گیری و رو به همه می گویی: من یه دو دقیقه با خانومم صحبت کنم. و مرا پشت سرت به آشپزخانه می کشی. کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره می شوی. سرم را پایین می اندازم. – ریحانه! اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی؟ سرم را به چپ و راست تکان می دهم. تبسم شیرینی می کنی و ادامه می دهی: – خدا رو شکر. فقط می خوام بدونم از صمیم قلبت راضی به این کار هستی؟ شاید لازمه یه توضیحاتی بدم. من خودخواه نیستم که به قول مادرم بخوام بدبختت کنم. – می دونم. – اگر اینجا عقدی خونده بشه دلیل نمیشه که اسم منم حتماً میره توی شناسنامه ات. با تعجب نگاهت می کنم. – خانومی! این عقد دائم وقتی خونده می شه، بعدش باید رفت محضر تا ثبت بشه ولی من بعد از جاری شدن این خطبه یک راست می رم سوریه. دلم می لرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر می خورد. – من فقط می خواستم که… که بدونی دوست دارم. واقعاً دوست دارم. ریحانه الآن فرصت یه اعترافه. من از اول دوست داشتم. مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما می ترسیدم… نه از این که ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم. نه!… به خاطر بیماریم. می دونستم این نامردیه در حق تو. این که عشقو از اولش در حقت تموم می کردم، الآن مطمئن باش نمیذاشتی برم. ببین… این که الآن اینجا وایسادی و پشت من محکمی، به خاطر روند طی شده است. اگر ازاولش نشون می دادم که چقدر برام عزیزی… حس می کنم صدایت می لرزد. – ریحانه … دوست نداشتم وقتی رفتم تو با این فکر برام دست تکون بدی که “من زنش نبودم و نیستم” ما فقط صوری پیش هم بودیم. دوست دارم که حس کنی زن منی. ناموس منی. مال منی. خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسماً و شرعاً…و بیشتر قلباً میشی همسر همیشگی من. حالا اگر فکر می کنی دلت رضا به این کار نیست، بهم بگو. حرف هایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سست شده. طاقت نمی آورم و روی صندلی پشت میز وا می روم. تو از اول مرا دوست داشتی! نگاهت می کنم و تو از بالای سر با پشت دستت صورتم را لمس می کنی. توان نگه داشتن بغضم را ندارم. سرم را جلو می آورم و می چسبانم به شکمت. همان طور که ایستاده ای سرم را در آغوش می گیری. به لباست چنگ می زنم و مثل بچه ها چند بار پشت هم تکرار می کنم: تو خیلی خوبی علی! خیلی. … 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬ @ ♡ #💯
۲۸ سرم را به بدنت محکم فشار می دهی و می گویی: خب حالا عروس خانوم رضایت می دن؟ به چشمانت نگاه می کنم و با نگرانی می پرسم: یعنی نمی خوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟ – چرا…ولی وقتی برگشتم. الآن نه. اینجوری خیال منم راحت تره. چون شاید بر… حرفت را می خوری، از زیر بازوهایم می گیری و بلندم می کنی. – حالا بخند تا … صدای باز شدن در می آید. حرفت را نیمه رها می کنی و از پنجره آشپزخانه به حیاط نگاه می کنیم. مادر و پدرم آمدند. به سرعت از آشپزخانه بیرون می رویم و همزمان با رسیدن ما به راهرو، پدر و مادر من هم می رسند. هر دو با هم سلام و عذرخواهی می کنند، بابت اینکه دیر رسیدند. چند دقیقه که می گذرد از حالت چهره هایمان می فهمند خبرهایی شده. مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد می گوید: خب… فاطمه جون گفتن، مثل اینکه قبل از رفتن علی آقا مراسم خاصی دارید! و بعد منتظر می ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی می کنی و با رعایت کمال ادب و احترام می گویی: درسته. قبل از رفتن من، یه مراسمی قراره باشه… راستش… مکث می کنی و نفست را با صدا بیرون می دهی. – راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام… یه عاقد آوردم تا بین من و تک دخترتون، عقد دائم بخونه. می خواستم قبل رفتن… پدرم بین حرفت می پرد: چی کار کنه؟ – عقد دائم…. این بار مادرم می پرد: مگه قرار نشده بری جنگ؟ – چرا چرا. الآن توضیح می دم که… باز پدرم با دلخوری و نگرانی می گوید: خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدای نکرده یه چیزیت… بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین آقا می خورد. می دانم که خونشان در حال جوشیدن است اما اگر داد و بیداد نمی کنند فقط به خاطر حفظ حرمت است و بس. بعد از ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو، حالا قضیه ای سنگین تر پیش آمده. لبخند می زنی و به پدرم می گویی: پدرجان! من و ریحانه هر دو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده بشه. اینجوری موقع رفتن من… مادرم می گوید: نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته. و بعد به جمع نگاه می کند و ادامه می دهد: البته ببخشیدا. ما اینجور می گیم. بالاخره دختر ماست. زهرا خانوم جواب می دهد: باور کنید ما هم این نگرانی ها رو داریم… بالاخره حق دارید. تو می خندی و می گویی: چیز خاصی نیست که بخواید نگران بشید. قرار نیست اسم من بره توی شناسنامه اش. هر وقت برگشتم این کار رو می کنیم. پدرم جواب می دهد: خب اگر طول کشید… دخترمن باید منتظرت بمونه؟ احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده می شود که یک دفعه حاج آقا چارچوب در هال می آید و خطاب به پدر و مادرم می گوید: سلام علیکم! عذر می خوام من دخالت می کنم ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید؟ پدرم می گوید: و علیکم السلام. حاج آقا یه چیزی می گید ها…دخترمه. – می دونم پدرعزیز… من تو جریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی.. ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرار نیست اسمش بره تو شناسنامه اش که… مادرم می گوید: بالاخره دختر من باید منتظرش باشه! – بله خب با رضایت خودشه. پدرم می گوید: من اگر رضایت ندم نمی تونه عقد کنه حاجی. حاج آقا لبخند می زند و می گوید: چطوره یه استخاره بگیریم ببینیم خدا چی میگه!؟ زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدرو مادرم دلخور شده. ابرو بالا می اندازد و می گوید: استخاره؟…دیگه حرفهاشونو زدن. تو لبت را گاز می گیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو. پدرم می گوید: حاج آقا جایی که عقل هست و جواب معلومه، دیگه استخاره چیه!؟ – بله حق با شماست ولی اینجا عقل شما یه جواب داره، اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه.  نمی دانم چرا به دلم میفتد که حتماً استخاره بگیریم. برای همین بلند می پرانم که: استخاره کنید حاج آقا.. مادرم چشمهایش را برایم گرد می کند و من هم پافشاری می کنم روی خواسته ام. حدود بیست دقیقه دیگر بحث می کنید و در آخر تصمیم همه استخاره می شود. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب استخاره هم خیلی بد می شود و قضیه عقد هم کنسل می شود، اما در عین ناباوری همه، جواب استخاره در هر سه باری که حاج آقا گرفت، خیلی خوب در می آید. در فاصله بین بحث های دوباره پدرم و من، فاطمه به طبقه بالا می رود و برای من چادر و روسری سفید می آورد. مادرم که کوتاه آمده، اشاره می کند به دست های پُر فاطمه و می گوید: من که دیگه چیزی ندارم برای گفتن… چادر عروستونم آوردید. سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری با عجله به اتاقش می رود و با یک کت مشکی و اتو خورده پایین می آید. پدرم پوزخند می زند و می گوید: عجب!…به قول خانومم، چی بگم دیگه دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه. حسین آقا که با تمام صبوری تا به حال سکوت کرده بود، دست هایش را بهم می مالد و می گوید: خب پس مبارکه.  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمـــدم ای شـ❤️ـــاه پنــــاهــم بـــده بانـــوای زیبــــای # اســـتاد ڪــریــمخــانــی
روز دانش آموز رو باید به محصل هایی تبریک گفت که دیدارشون با پدر رفت به قیامت😢 پدری که خون داد تا آرامش و پیشرفت و سربلندی سهم همه ما باشه✌️🇮🇷
● امام علی(ع): هر فریب خورده را سرزنش نتوان کرد 🔹 #نهج_البلاغه
بزرگ شدن به #قد نیست به #دل است به #غیرت به #تکلیف به #فهم به #درک ڪه امروز خیلی از مسئولین ما ندارند❤️ #شهید_مرحمت‌بالا‌زاده🕊
☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۳ آبان ۱۳۹۸ میلادی: Monday - 04 November 2019 قمری: الإثنين، 6 ربيع أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه) 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️3 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️11 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️28 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️32 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
✍ خاطرات شهدا 🔆شهیدی که شیعه و سنی عاشقش شده بود... 📝متن خاطره : سردار شوشتری حتی به خانواده‌های اعدامیان هم خدمت می کرد و می‌گفت: اگر کسی اعدام شده ، خانواده اش چه گناهی کرده‌اند؟ ایشون به خانوادۀ فقـرا هم سـرکشی، و مشکلاتشون رو برطرف می‌کردند، به طوری که بعد از شهادتشون به هر روستایی می‌رویم، تا اسم شهید شوشتری آورده میشه، مردم زار زار گریه می‌کنند و میگن: ما پـدر خود را از دست دادیم... 📌خاطره‌ای از زندگی سردار شهید نورعلی شوشتری 📚راوی: سردار جاهد (فرمانده سپاه سیستان و بلوچستان) ✔️منبع: کانال خاطرات کوتاه شهدا: خاکریز 🆔@alvane
⁉️سوال:  اگر شوهر به زن بگوید بیا میهمانی برویم و زن یک بار به میهمانی برود و ببیند که مجلس میهمانی، مجلس گناه است و به شوهر بگوید دفعه بعد اگر بخواهی به چنین میهمانی هایی بروی من با تو نمی آیم و شوهر بگوید نه تو باید هر کجا من گفتم بیایی؛ زن در اینجا چه وظیفه ای دارد؟ آیا باید در مجلس میهمانی که گناه است به خاطر اطاعت از شوهر برود یا نه؟ ✅پاسخ:  ✍در فرض مرقوم، نباید از شوهر اطاعت کند و جایز نیست در میهمانی مزبور برود. 📚منبع: http://yon.ir/1dpd4
وضعیت مزار رئیسعلی دلواری در نجف عراق!! رئیسعلی دلواری؛ شيرمرد بوشهری که در جنگ جهانى اول، ۷ سال تمام با یاران ۷۰۰ نفره اش در مقابل نیروهای ۵۰۰۰ هزار نفری انگلیس آنقدر خوب ایستادگی کرد که انگلیس ها مجبور شدند از هند و عراق نیرو وارد ايران کنند!